چهره ها
2 دقیقه پیش | در اینستای ستاره های خارجی چه خبر است؟ (37)در این مطلب ما سعی داریم به طور هفتگی گزیده ای از عکس های چهره های محبوبتان را با شما به اشتراک بگذاریم. |
2 دقیقه پیش | محمدرضا شجریان: هرگز «ربنا» را از مردم دریغ نکردماینجا ایران است، سرزمین مرغ سحر که خوشا... دوباره به گلستان و مکتب عشق خوش آمده است. لذا به میمنت این شعور قابل ستایش، پای صحبتها و گلایههای محمدرضا شجریان مینشینیم. ... |
فرانتس کافکا؛ خالق مسخ
کافکا وصیت کرده بود آثارش پس از مرگش نابود شوند، اما بیشتر آنها پس از مرگش منتشر شدند و در زمره تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند.
صبح بخیر: فرانتس کافکا (Franz Kafka) یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در قرن بیستم بود. کافکا در ۳ ژوئیه سال ۱۸۸۳ میلادی به دنیا آمد و سوم ژوئن سال ۱۹۲۴ میلادی درگذشت.
کافکا وصیت کرده بود آثارش پس از مرگش نابود شوند، اما بیشتر آنها پس از مرگش منتشر شدند و در زمره تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند.
کافکار در داستان های خود به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانه، موقعیتهای پیش پا افتاده را توصیف میکند. نوعی رعب و وحشت را می توان در فضاهای داستان های او دید. این باعث شده است این نوع فضاها و موقعیت ها را « کافکایی» بنامند.
پُرآوازهترین آثار کافکا داستان کوتاه مسخ، رمان محاکمه و رمان ناتمام قصرهستند.
کافکا در یک خانوادهٔ آلمانیزبان یهودی در پراگ به دنیا آمد. در آن زمان پراگ مرکز کشور بوهم بود، سرزمینی پادشاهی متعلق به امپراتوری اتریش - مجارستان. او بزرگترین فرزند خانواده بود و دو برادر کوچکتر داشت که قبل از شش سالگی فرانتس مردند و سه خواهر که در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند.
پدرش بازرگان یهودی و مادرش زنی متعصب بود. رفتار مستبدانه و جاهطلبانهٔ پدر چنان محیط رعبانگیزی در خانواده به وجود آورده بود که از کودکی سایهای از وحشت بر روح کافکا انداخت و در سراسر زندگی هرگز از او دور نشد و شاید همین نفرت از زندگی در کنار پدری سنگدل موجب شد که کافکا ابتدا به مذهب پناه برد.
کافکا زبان آلمانی را به عنوان زبان نخست آموخت، ولی زبان چکی را هم کم و بیش بینقص صحبت میکرد. همچنین با زبان و فرهنگ فرانسه نیز آشنایی داشت و یکی از رماننویسان محبوبش گوستاو فلوبر بود. آموزش یهودی او به جشن تکلیف در سیزده سالگی و چهار بار در سال به کنیسه رفتن با پدرش محدود بود. کافکا در سال ۱۹۰۱ دیپلم گرفت، سپس در دانشگاه جارلز پراگ شروع به تحصیل رشتهٔ شیمی کرد، ولی پس از دو هفته رشتهٔ خود را به حقوق تغییر داد. این رشته آیندهٔ روشنتری پیش پای او میگذاشت که سبب رضایت پدرش میشد و دورهٔ تحصیل آن طولانیتر بود که به کافکا فرصت شرکت در کلاسهای ادبیات آلمانی و هنر را میداد. کافکا در پایان سال نخست تحصیلش در دانشگاه با ماکس برود آشنا شد که به همراه فلیکس ولش روزنامهنگار ـ که او هم در رشتهٔ حقوق تحصیل میکرد ـ تا پایان عمر از نزدیکترین دوستان او باقیماندند. کافکا در تاریخ ۱۸ ژوئن ۱۹۰۶ با مدرک دکترای حقوق فارغالتحصیل شد و یک سال در دادگاههای شهری و جنایی به عنوان کارمند دفتری خدمت وظیفهٔ بدون حقوق خود را انجام داد.
کافکا در ۱ نوامبر ۱۹۰۷ به استخدام یک شرکت بیمهٔ ایتالیایی به نام Assicurazioni Generali درآمد و حدود یک سال به کار در آنجا ادامه داد. از نامههای او در این مدت برمیآید که از برنامهٔ ساعات کاری ـ هشت شب تا شش صبح ـ ناراضی بوده چون نوشتن را برایش سخت میکردهاست. او در ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۸ استعفا داد و دو هفته بعد کار مناسبتری در مؤسسهٔ بیمهٔ حوادث کارگری پادشاهی بوهم پیدا کرد. او اغلب از شغلش به عنوان «کاری برای نان در آوردن» و پرداخت مخارجش یاد کردهاست. با این وجود او هیچگاه کارش را سرسری نگرفت و ترفیعهای پی در پی نشان از پرکاری او دارد. در همین دوره او کلاه ایمنی را اختراع کرد، و در سال ۱۹۲ به دلیل کاهش تلفات جانی کارگران در صنایع آهن بوهم و رساندن آن به ۲۵ نفر در هر هزار نفر، یک مدال افتخار دریافت کرد. (همچنین وظیفهٔ تهیهٔ گزارش سالیانه نیز به او واگذار شد و گفته میشود چنان از نتیجهٔ کارش راضی بود که نسخههایی از گزارش را برای خانواده و اقوامش فرستاد.) همزمان کافکا به همراه دوستان نزدیکش ماکس برود و فلیکس ولش که سه نفری دایرهٔ صمیمی پراگ را تشکیل میدادند فعالیتهای ادبی خود را نیز ادامه میداد.
کافکا از سال ۱۹۱۰ میلادی به نوشتن یادداشتهای خصوصی که اثری هم در شناخت شخصیت و زندگی او به شمار آمد پرداخت و تا پایان زندگی آن را ادامه داد که ترس از بیماری، تنهایی، شوق فراوان به ازدواج و در عین حال هراس از آن، کینهٔ به پدر و مادر و احساسهای گوناگون خویش را در آن منعکس ساخته است.
در سال ۱۹۱۱ کارل هرمان همسر خواهرش اِلی، به کافکا پیشنهاد همکاری برای راهاندازی کارخانهٔ پنبهٔ نسوز پراگ، هرمان و شرکا را داد. کافکا در ابتدا تمایل نشان داد و بیشتر وقت آزاد خود را صرف این کار کرد. در این دوره با وجود مخالفتهای دوستان نزدیکش از جمله ماکس برود ـ که در همهٔ کارهای دیگر از او پشتیبانی میکرد ـ به فعالیتهای نمایشی تئاتر ییدیش هم علاقهمند شد و در این زمینه نیز کارهایی انجام داد.
کافکا در سال ۱۹۱۲ در خانهٔ دوستش ماکس برود، با فلیسه بوئر که در برلین نمایندهٔ یک شرکت ساخت دیکتافون بود آشنا شد. در پنج سال پس از این آنها نامههای بسیاری برای هم نوشتند و دو بار نامزد کردند. رابطهٔ این دو در سال ۱۹۱۷ به پایان رسید.
کافکا در سال ۱۹۱۷ دچار سل شد و ناچار شد چندین بار در دورهٔ نقاهت به استراحت بپردازد. در طی این دورهها خانواده به خصوص خواهرش اُتا مخارج او را میپرداختند. در این دوره، با وجود ترس کافکا از این که چه از لحاظ بدنی و چه از لحاظ روحی برای مردم نفرتانگیز باشد، اکثراً از ظاهر پسرانه، منظم و جدی، رفتار خونسرد و خشک و هوش نمایان او خوششان میآمد.
کافکا در اوائل دههٔ ۲۰ روابط نزدیکی با میلنا ینسکا نویسنده و روزنامهنگار هموطنش پیدا کرد. در سال ۱۹۲۳ برای فاصله گرفتن از خانواده و تمرکز بیشتر برنوشتن، مدت کوتاهی به برلین نقل مکان کرد. آنجا با دوریا دیامانت یک معلم بیست و پنج سالهٔ کودکستان و فرزند یک خانوادهٔ یهودی سنتی ـ که آن قدر مستقل بود که گذشتهاش در گتو را به فراموشی بسپارد ـ زندگی کرد. دوریا معشوقهٔ کافکا شد و توجه و علاقهٔ او را به تلمود جلب کرد.
عموماً اعتقاد بر این است که کافکا در سراسر زندگیش از افسردگی حاد و اضطراب رنج میبردهاست. او همچنین دچار میگرن، بیخوابی، یبوست، جوش صورت و مشکلات دیگری بود که عموماً عوارض فشار و نگرانی روحی هستند. کافکا سعی میکرد همهٔ اینها را با رژیم غذایی طبیعی، از قبیل گیاهخواری و خوردن مقادیر زیادی شیر پاستوریزه نشده (که به احتمال زیاد سبب بیماری سل او شد) برطرف کند. به هر حال بیماری سل کافکا شدت گرفت و او به پراگ بازگشت، سپس برای درمان به استراحتگاهی در وین رفت، و در سوم ژوئن ۱۹۲۴ در همان جا درگذشت.
وضعیت گلوی کافکا طوری شد که غذا خوردن آن قدر برایش دردناک بود نمیتوانست چیزی بخورد، و چون در آن زمان تزریق وریدی هنوز رواج پیدا نکرده بود راهی برای تغذیه نداشت، و بنابراین بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داد. بدن او را به پراگ برگرداندند و در تاریخ ۱۱ ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان جدید یهودیها در ژیژکوف پراگ به خاک سپردند.
کافکا در طول زندگیش فقط چند داستان کوتاه منتشر کرد که بخش کوچکی از کارهایش را تشکیل میدادند و هیچگاه هیچیک از رمانهایش به پایان نرسید (به جز شاید مسخ که برخی آن را یک داستان بلند میدانند). نوشتههای او تا پیش از مرگش چندان توجهی به خود جلب نکرد.
کافکا به دوستش ماکس برود گفته بود که پس از مرگش همهٔ نوشتههایش را نابود کند. دوریا دیامانت معشوقهٔ او با پنهان کردن حدود ۲۰ دفترچه و ۳۵ نامهٔ کافکا، تا حدودی به وصیت کافکا عمل کرد، تا وقتی که در سال ۱۹۳۳ گشتاپو آنها را ضبط کرد. جستجو به دنبال این نوشتههای مفقود هنوز ادامه دارد. برود بر خلاف وصیت کافکا عمل کرد و برعکس بر چاپ همهٔ کارهای کافکا که در اختیارش بود اهتمام ورزید. آثار کافکا خیلی زود توجه مردم و تحسین منتقدان را برانگیخت.
همهی آثار کافکا به جز چند نامهای که به چکی برای میلنا ینسکا نوشته بود، به زبان آلمانی است.
سبک نوشتاری
کافکا با نوشتن به آلمانی قادر بود جملات بلند و تودرتویی بنویسد که سراسر صفحه را اشغال میکردند، و جملات کافکا اغلب قبل از نقطهٔ پایانی ضربهای برای خواننده در چنته دارند ـ ضربهای که مفهوم و منظور جمله را تکمیل میکند. خواننده در کلمهٔ قبل از نقطهٔ پایان جملهاست که میفهمد چه اتفاقی برای گرگور سمسا افتاده، یعنی مسخ شده است!
هرکسی از ظن خود شد یار من!
ناامیدی و پوچی حاکم بر فضای داستانهای کافکا نمادی از اگزیستانسیالیسم شمرده میشود. برخی دیگر به سخره گرفتن بوروکراسی در داستانهایی مثل «گروه محکومین»، «محاکمه» و «قصر» را نشانی از تمایل به مارکسیسم میدانند، در حالی که برخی دیگر علت مخالفت کافکا با بوروکراسی را آنارشیسم میدانند. دیگرانی نیز هستند که کارهای او را از دریچهٔ یهودیت (بورخس یادداشتهایی در این زمینه دارد) یا فرویدیسم (به دلیل مشاجرات خانوادگی کافکا) یا تمثیلهایی از جستجوی متافیزیکی به دنبال خدا (یکی از معتقدان این نظریه توماس مان بود) میبینند.
مسخ؛ فراتر از خیالپردازی حشرهشناسانه
مسخ سر گذشت انسانی است که تا وقتی میتوانست فردی مثمر ثمر برای خانواده خود باشد و در رفع نیازهای آنان بکوشد، برای آنان عزیز و دوست داشتنی است. اما همین که به دلایلی دچار از کار افتادگی می گردد و دیگر قادر تامین مایحتاج خانواده نیست، نه تنها عزت و احترام خود را از دست میدهد بلکه به مرور به موجودی بیمصرف، مورد تنفر خانواده و حتی مضر تنزل پیدا می کند. این خانواده سمبل جامعهایست که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بیرحم است و آنها را مضر و مخل برای خود میبینند و از انسانهایی فرصت انجام کوچکترین کارها را دریغ میکند که شاید بتوانند منشا کارهای بزرگ در آینده شوند. انسان رمان مسخ انسانیست که جامعه او را طرد کرده و او ناخواسته به گوشه تنهایی پناه برده و بدون اینکه آزاری برای دیگران و جامعه داشته باشد، جامعه قادر به تحمل موجود بیآزاری چون او نیست. هر لحظه زندگی برای او و اطرافیانش غیر قابل تحملتر میشود تا جایی که دیگران و حتی خود او نیز، از سر شوق، لحظهها را برای رسیدن به مرگ می شمارند.
ولادیمیر ناباکوف در مورد این داستان گفته است: «اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیال پردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.»
آثار کافکا
آثار کافکا شامل قصر، محاکمه، گروه محکومین، مسخ، آمریکا، نامه به پدر، جلو قانون، دفتر یادداشت های روزانه و مجموعه داستان ها هستند.
ویدیو مرتبط :
فرانتس کافکا" بی کلام"
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
مسخ کافکا را با این دو فیلم راحت تر بخوانید
کی اجازه داریم ناامید شویم؟ یا بهتر است بپرسم: ناامیدی زاییده چیست و از کجا سراغ مان می آید؟ در تمام این متن می خواهم پاسخ یک کلمه ای این سوال را توضیح دهم. ناامیدی ماحصل «کاهلی» است.
مجله روشن - اطهر کلانتری: کی اجازه داریم ناامید شویم؟ یا بهتر است بپرسم: ناامیدی زاییده چیست و از کجا سراغ مان می آید؟ در تمام این متن می خواهم پاسخ یک کلمه ای این سوال را توضیح دهم. ناامیدی ماحصل «کاهلی» است. وقتی تلاش نکردی اجازه داری ناامید شوی. وقتی هم که تلاش کدی ناامید نمی شوی چون نفس تلاش، از ناامیدی فرسنگ ها دورت می کند، حتی وقتی شکست می خوری، مصمم تر به راهت ادامه می دهی.
مولانا انگار با گفتن همین مصراع «یا نور شو یا دور شو» می خواهد تکلیف مان را با این قضیه روشن کند؛ مثل آنچه که اندی (با بازی تیم رابینز) در فیلم «رهایی از شائوشنگ» بازگو می کند: «تلاش کن برای زندگی کردن یا به استقبال مرگ برو.» احتمالا وقتی این متن را می خوانید، با اولین نگاه به صفحه داستانی که می خواهم برای تان تعریف کنم لو می رود. عکسی از «آنری شاربر» که همه او را با نام مستعارش «پاپیون» می شناسند در گوشه ای از صفحه است، آن سوتر عکسی از «کافکا» و در صفحه مقابل عکسی از جلد «رهایی از شائوشنگ» می بینید؛ چه چاره؟! چه حرف تازه ای برای گفتن مانده که بخواهم به لطایف الحیل شیرین اش کنم؟
می گویند «ابوسعید» روزی به میدانچه ای آمده بود برای اقامه وعظ. جمعیت بسیار جمع شدند و همهمه بسیار کردند. جمعی از مشتاقان از مرکز میدان به دور ماندند و نه صدایی داشتند و نه تصویری. پیش از آن که ابوسعید کلامی آغاز کند، رندی به بالای جایگاه آمد و گفت: «خدا پدر و مادر کسی را که یک قدم پیش بیاید بیامرز.» شیخ از جایگاه فرود آمد و قصد خانه کرد. مریدانش پرسیدند: «پس خطبه؟» شیخ به خنده ای گفت: «همه آنچه می خواستم بگویم را این مرد گفت؛ رحمت بر پدر و مادر کسی که قدمی «پیش» بگذارد. مخلص کلام، تلاشگر همواره قدمی به پیش می گذارد.»
«من... من... من اسمش یادم بود... من یادم... حتما... من خرفت شدم... من عقلمو از دست دادم.» اگر روزی بخواهم از میان خیل انبوه جملاتی که از حنجره مخملین «منوچهر اسماعیلی» به جای نام آوران سینمای ایران و جهان گفته شد، جمله ای را انتخاب کنم بلاشک این دیالوگ پاپیون است. انگار کن اسماعیلی ساعت به ساعت آن انفرادی کشنده را با پاپیون گذرانده است. وقتی که دیگر حتی سوسک ها هم نمی توانند انرژی لازم برای زنده ماندنش به او بدهند، در سلولش راه می رود. قدم پنجم که به دیوار می رسد، چشم هایش سیاهی می رود. دوباره بازمی گردد.
قدم پنجم به دیوار روبرو می رسد. سطل را به در می کوبد و می خواهد رییس زندان را ببیند. از سوراخ کوچکی روی دیوار، کاغذی را بیرون می آورد. دریچه سلول باز می شود و با قدم های لرزان، خود را به در آهنی می رساند. سرش را که بیرون می برد باتومی که دو سرش دست دو نگهبان است سرش را به دیواره بالای مربع روی در سلول می چسباند. «کی نارگیل ها رو بهت داد؟» و بعد آن لکنت خودخواسته و شاید هم ناخواسته از ضعف بدنی اما نه از زوال عقلی.
آن دیالوگ شاهکار و آن صدای خسته و جملات ملتمس و بریده که با صدای اسماعیلی می شنویم: «من... من... من اسمش...» رییس زندان، انگار برای ثبت در تاریخ بی حافظه کلونی جزایر گویان فرانسه، بی مخاطبی می گوید: «داره می میره...» درجا جیره اش را نصف می کند و چند ماه دیگر انفرادی اش را اضافه. وقتی دریچه بسته می شود، پاپیون تکه کاغذی را که در تمام مدت مکالمه در مشت اش داشت به دهان می برد و مثل مائده ای آسمانی با ولع می جود.
پاپیون سه بار از زندان فرار می کند و بار آخر نجات می یابد. تنها اطلاعاتی که در پایان فیلم از راوی داستان می گیریم این است که پاپیون سال های بسیاری پس از فرارش در آزادی زیست اما راوی هیچ گاه برای مان نگفت چگونه؟ با چه کیفیتی؟
طبعا آن داستان «دیگر»ی بود اما بیایید به آن داستان «دیگر» فکر کنیم! همیشه دو پایان یکسان برای داستان زندگی مردی که خالکوبی پروانه بر سینه اش داشت می بینیم؛ پایان اول: یک روز صبح آقای انری شاریر از کابوسی مهیب (شاریر، تمام آن اتفاقاتی را که ما در فیلم دیده ایم در کابوس اش دیده) بیدار می شود و خود را به زحمت از تخت پایین می کشد. این شروع به نظرتان آشنا نیست؟ برای من آنری شاریر، همان «گره گوار سامسا»ی «مسخ» است.
سامسا، مردی که به دلیل بدهی خانواده اش مجبور به کاری طولانی و خسته کننده است، یک روز صبح، پس از کابوسی شبانه، خود را در هیات سوسکی غول آسا پیدا می کند. دیگر نان و شیر محبوبش را نمی خورد و به جایش از سبزی گندیده لذت می برد. زیر تخت پنهان می شود و به این زیست سوسکی اش خو می کند. خانواده به رنج می افتند و او را مسبب بدبختی شان می دانند. تنها همدل مهربان – تا بخشی از داستان – خواهرش «گرت» است. اوست که اولین بار رژیم غذایی برادرِ سوسک اش را کشف می کند و در را برای برادر باز می گذارد تا صدای نواختن ویولن اش را بشنود.
پدر، عصبانی از تخطی اش به سبب حاضر نشدن در جمع، به سویش سیب پرتاب می کند و سیبی به پشتش فرو می رود. سرانجام گره گوار، تنها و گرسنه می میرد.
پاپیون و سامسا هر دو قربانیان فرانسوی جامعه معاصرند که برچسبی از ناهنجاری و کژروی به آنها می خورد. انگار مانند دیالوگ فیلم «رهایی از شائوشنگ»: «بدشانسی رو هوا معلقه و باید رو یک نفر بشینه... نوبت من بود، فقط همین.» پس هر دو مسخ شدن را به اجبار می پذیرند. رویای صامت پاپیون را به خاطر بیاورید که در بلواری خالی به سمت دوستانش می رود، نزدیکتر که می شود، تصاویر را وارونه می بینیم، صورت های هر سه نفرشان همچون دلقک های سیرک است. با صدای کش آمده و خوفناک، خبر مرگ پاپیون را به او می دهند. «پاپیون/ سامسا» با کمک «دگا/ گرت» زنده می مانند، همان دو یاوری که زمانی هم آنها را از خود می راندند.
«انری/ گره گوار» در انتهای سفر قهرمانانه شان به شناختی جدید از خود می رسند، گره گوار، تازه پس از مسخ شدن از موسیقی گرت لذت می برد اما چرا نمی توان پایانی مثل سامسا برای پاپیون متصور شد؟
اما پایان دیگری که برای پاپیون می دیدم:
وقتی «بروکس» با بازی «جیمز ویتمور» (بروکس در فیلم رهایی از شائوشنگ، زندانی مسئول کتابخانه زندان است که پس از آزادی به زندگی اش پایان می دهد) از زندان آزاد شد و به خیابانی قدم گذاشت، انگار از سیاره ای دیگر آمده بود؛ با ترس و خجالت از سر راه خودروهایی که هیچ گاه ندیده بود کنار می رفت. پیرانه سر، ساختمان ها و معابر را با تعجبی کودکانه نگاه می کرد. زیر 20 سال بود به زندان رفت و موهایش سفید شده بود که بیرون آمد. کات. بروکس پیشبندی سفید پوشیده. قوطی هایی را که صندوق دار پس از محاسبه در امتداد ریل خرید هل می دهد به داخل پاکتی می ریزد، لبخندی می زند و پاکت کاغذی را به دست مشتری می دهد.
بروکس دریافته که به معنای واقعی کلمه «بیگانه»ای در میان زمینی ها است. روی صندلی می رود و چاقوی اش را باز می کند. روی تیرک عمودی اتاق می نویسد: و بعد صندلی را از زیر پایش هل می دهد. معلق میان زمین و آسمان، گردنش در گردی طنابی جا می ماند، نه! اشتباه نکنید. «پاپیون»، همان «بروکس» در فیلم «رهایی از شائوشنگ» نیست.
«صادقانه می توننم بگم که یه آدم دیگه هستم. دیگه خطری برای اجتماع محسوب نمی شم.» چشمان منتظر «رِد» با بازی «مورگان فریمن» را در فیلم «رهایی از شائوشنگ» خاطرتان هست؟ آن مهر سبز «تایید» آزادی «رِد» را چطور؟ رد پس از آزادی، قدم به قدم مثل بروکس پیش رفت. حتی کار را به جایی رساند که به اتاقی رفت که بروکس خود را در آن حلق آویز کرد، روی همان تیرک، کنار همان جمله نوشت Red was here. منتظر افتادن صندلی ماندم اما... چاقوی اش را بست و کات. طبق همان وعده و نشانی که با «اندی» (قهرمان و شخصیت اصلی فیلم، که هیچ گاه امیدش را در طول داستان از دست نداد) در زندان گذاشته بود او را کنار دریایی بی کران یافت. دوست دارم فکر کنم پاپیون هم روزی کنار ساحلی شنی قدمی به «پیش» گذاشت.
مولانا انگار با گفتن همین مصراع «یا نور شو یا دور شو» می خواهد تکلیف مان را با این قضیه روشن کند؛ مثل آنچه که اندی (با بازی تیم رابینز) در فیلم «رهایی از شائوشنگ» بازگو می کند: «تلاش کن برای زندگی کردن یا به استقبال مرگ برو.» احتمالا وقتی این متن را می خوانید، با اولین نگاه به صفحه داستانی که می خواهم برای تان تعریف کنم لو می رود. عکسی از «آنری شاربر» که همه او را با نام مستعارش «پاپیون» می شناسند در گوشه ای از صفحه است، آن سوتر عکسی از «کافکا» و در صفحه مقابل عکسی از جلد «رهایی از شائوشنگ» می بینید؛ چه چاره؟! چه حرف تازه ای برای گفتن مانده که بخواهم به لطایف الحیل شیرین اش کنم؟
می گویند «ابوسعید» روزی به میدانچه ای آمده بود برای اقامه وعظ. جمعیت بسیار جمع شدند و همهمه بسیار کردند. جمعی از مشتاقان از مرکز میدان به دور ماندند و نه صدایی داشتند و نه تصویری. پیش از آن که ابوسعید کلامی آغاز کند، رندی به بالای جایگاه آمد و گفت: «خدا پدر و مادر کسی را که یک قدم پیش بیاید بیامرز.» شیخ از جایگاه فرود آمد و قصد خانه کرد. مریدانش پرسیدند: «پس خطبه؟» شیخ به خنده ای گفت: «همه آنچه می خواستم بگویم را این مرد گفت؛ رحمت بر پدر و مادر کسی که قدمی «پیش» بگذارد. مخلص کلام، تلاشگر همواره قدمی به پیش می گذارد.»
«من... من... من اسمش یادم بود... من یادم... حتما... من خرفت شدم... من عقلمو از دست دادم.» اگر روزی بخواهم از میان خیل انبوه جملاتی که از حنجره مخملین «منوچهر اسماعیلی» به جای نام آوران سینمای ایران و جهان گفته شد، جمله ای را انتخاب کنم بلاشک این دیالوگ پاپیون است. انگار کن اسماعیلی ساعت به ساعت آن انفرادی کشنده را با پاپیون گذرانده است. وقتی که دیگر حتی سوسک ها هم نمی توانند انرژی لازم برای زنده ماندنش به او بدهند، در سلولش راه می رود. قدم پنجم که به دیوار می رسد، چشم هایش سیاهی می رود. دوباره بازمی گردد.
قدم پنجم به دیوار روبرو می رسد. سطل را به در می کوبد و می خواهد رییس زندان را ببیند. از سوراخ کوچکی روی دیوار، کاغذی را بیرون می آورد. دریچه سلول باز می شود و با قدم های لرزان، خود را به در آهنی می رساند. سرش را که بیرون می برد باتومی که دو سرش دست دو نگهبان است سرش را به دیواره بالای مربع روی در سلول می چسباند. «کی نارگیل ها رو بهت داد؟» و بعد آن لکنت خودخواسته و شاید هم ناخواسته از ضعف بدنی اما نه از زوال عقلی.
آن دیالوگ شاهکار و آن صدای خسته و جملات ملتمس و بریده که با صدای اسماعیلی می شنویم: «من... من... من اسمش...» رییس زندان، انگار برای ثبت در تاریخ بی حافظه کلونی جزایر گویان فرانسه، بی مخاطبی می گوید: «داره می میره...» درجا جیره اش را نصف می کند و چند ماه دیگر انفرادی اش را اضافه. وقتی دریچه بسته می شود، پاپیون تکه کاغذی را که در تمام مدت مکالمه در مشت اش داشت به دهان می برد و مثل مائده ای آسمانی با ولع می جود.
پاپیون سه بار از زندان فرار می کند و بار آخر نجات می یابد. تنها اطلاعاتی که در پایان فیلم از راوی داستان می گیریم این است که پاپیون سال های بسیاری پس از فرارش در آزادی زیست اما راوی هیچ گاه برای مان نگفت چگونه؟ با چه کیفیتی؟
طبعا آن داستان «دیگر»ی بود اما بیایید به آن داستان «دیگر» فکر کنیم! همیشه دو پایان یکسان برای داستان زندگی مردی که خالکوبی پروانه بر سینه اش داشت می بینیم؛ پایان اول: یک روز صبح آقای انری شاریر از کابوسی مهیب (شاریر، تمام آن اتفاقاتی را که ما در فیلم دیده ایم در کابوس اش دیده) بیدار می شود و خود را به زحمت از تخت پایین می کشد. این شروع به نظرتان آشنا نیست؟ برای من آنری شاریر، همان «گره گوار سامسا»ی «مسخ» است.
سامسا، مردی که به دلیل بدهی خانواده اش مجبور به کاری طولانی و خسته کننده است، یک روز صبح، پس از کابوسی شبانه، خود را در هیات سوسکی غول آسا پیدا می کند. دیگر نان و شیر محبوبش را نمی خورد و به جایش از سبزی گندیده لذت می برد. زیر تخت پنهان می شود و به این زیست سوسکی اش خو می کند. خانواده به رنج می افتند و او را مسبب بدبختی شان می دانند. تنها همدل مهربان – تا بخشی از داستان – خواهرش «گرت» است. اوست که اولین بار رژیم غذایی برادرِ سوسک اش را کشف می کند و در را برای برادر باز می گذارد تا صدای نواختن ویولن اش را بشنود.
پدر، عصبانی از تخطی اش به سبب حاضر نشدن در جمع، به سویش سیب پرتاب می کند و سیبی به پشتش فرو می رود. سرانجام گره گوار، تنها و گرسنه می میرد.
پاپیون و سامسا هر دو قربانیان فرانسوی جامعه معاصرند که برچسبی از ناهنجاری و کژروی به آنها می خورد. انگار مانند دیالوگ فیلم «رهایی از شائوشنگ»: «بدشانسی رو هوا معلقه و باید رو یک نفر بشینه... نوبت من بود، فقط همین.» پس هر دو مسخ شدن را به اجبار می پذیرند. رویای صامت پاپیون را به خاطر بیاورید که در بلواری خالی به سمت دوستانش می رود، نزدیکتر که می شود، تصاویر را وارونه می بینیم، صورت های هر سه نفرشان همچون دلقک های سیرک است. با صدای کش آمده و خوفناک، خبر مرگ پاپیون را به او می دهند. «پاپیون/ سامسا» با کمک «دگا/ گرت» زنده می مانند، همان دو یاوری که زمانی هم آنها را از خود می راندند.
«انری/ گره گوار» در انتهای سفر قهرمانانه شان به شناختی جدید از خود می رسند، گره گوار، تازه پس از مسخ شدن از موسیقی گرت لذت می برد اما چرا نمی توان پایانی مثل سامسا برای پاپیون متصور شد؟
اما پایان دیگری که برای پاپیون می دیدم:
وقتی «بروکس» با بازی «جیمز ویتمور» (بروکس در فیلم رهایی از شائوشنگ، زندانی مسئول کتابخانه زندان است که پس از آزادی به زندگی اش پایان می دهد) از زندان آزاد شد و به خیابانی قدم گذاشت، انگار از سیاره ای دیگر آمده بود؛ با ترس و خجالت از سر راه خودروهایی که هیچ گاه ندیده بود کنار می رفت. پیرانه سر، ساختمان ها و معابر را با تعجبی کودکانه نگاه می کرد. زیر 20 سال بود به زندان رفت و موهایش سفید شده بود که بیرون آمد. کات. بروکس پیشبندی سفید پوشیده. قوطی هایی را که صندوق دار پس از محاسبه در امتداد ریل خرید هل می دهد به داخل پاکتی می ریزد، لبخندی می زند و پاکت کاغذی را به دست مشتری می دهد.
بروکس دریافته که به معنای واقعی کلمه «بیگانه»ای در میان زمینی ها است. روی صندلی می رود و چاقوی اش را باز می کند. روی تیرک عمودی اتاق می نویسد: و بعد صندلی را از زیر پایش هل می دهد. معلق میان زمین و آسمان، گردنش در گردی طنابی جا می ماند، نه! اشتباه نکنید. «پاپیون»، همان «بروکس» در فیلم «رهایی از شائوشنگ» نیست.
«صادقانه می توننم بگم که یه آدم دیگه هستم. دیگه خطری برای اجتماع محسوب نمی شم.» چشمان منتظر «رِد» با بازی «مورگان فریمن» را در فیلم «رهایی از شائوشنگ» خاطرتان هست؟ آن مهر سبز «تایید» آزادی «رِد» را چطور؟ رد پس از آزادی، قدم به قدم مثل بروکس پیش رفت. حتی کار را به جایی رساند که به اتاقی رفت که بروکس خود را در آن حلق آویز کرد، روی همان تیرک، کنار همان جمله نوشت Red was here. منتظر افتادن صندلی ماندم اما... چاقوی اش را بست و کات. طبق همان وعده و نشانی که با «اندی» (قهرمان و شخصیت اصلی فیلم، که هیچ گاه امیدش را در طول داستان از دست نداد) در زندان گذاشته بود او را کنار دریایی بی کران یافت. دوست دارم فکر کنم پاپیون هم روزی کنار ساحلی شنی قدمی به «پیش» گذاشت.