دانیل استیل: تنها به ندای قلبتان گوش کنید


نوشتن داستان های عامه پسند جرم و نویسنده اش هم، خطاکار نیست. اگر این مسئله در اجتماع جا بیفتد حداقلش این است که مردم از روی آوردن به فرهنگ شفاهی دست بر می دارند و مطالعه می‌کنند.

تهران امروز: دوستی می گفت: «نوشتن داستان های عامه پسند جرم و نویسنده اش هم، خطاکار نیست. اگر این مسئله در اجتماع جا بیفتد حداقلش این است که مردم از روی آوردن به فرهنگ شفاهی دست بر می دارند و مطالعه می‌کنند.»

شاید اگر جمله یاد شده را به نویسنده یا متفکر بزرگی منتسب می کردیم اکنون پذیرش آن برای خواننده از سندیت بیشتری برخوردار می شد. این اتفاق اما سالیان متمادی است که در کشورهای دیگر بخشی ازتاریخ ادبیات را به‌خود اختصاص داده است. یعنی بهادادن به نویسندگانی که هدف گذاری‌شان، توده مردم است و اهمیتی نمی دهند که فلان منتقد سختگیر گاردین، آثارش را توده درهم پیچیده کلمات توصیف کند یا یک مشت کلمات آبکی.



از این رو شاهد حضور و رشد نویسندگانی چون پائولو کوئلیو، سیدنی شلدون، جان گریشام، استفن کینگ، جیمز پاترسون، آلبادسس پدس و ... هستیم.


نویسندگانی که گاه به مدد هیاهوی تبلیغاتی در ذهن آن عده از مخاطبان که کمتر به عمق و محتوا بها می دهند، بالاتر از بزرگان حقیقی و نه پوشالی ادبیات قرار می گیرند. از آن میان یکی همین «دانیله فرناندز شوئلین دومینک استیل» است که در ایران و سایر کشورهای جهان به اختصار و به اشتباه او را «دانیل استیل» خطاب می کنند،ملکه داستان نویسی رمانتیک آمریکا که این روزها نامش به دلیل چاپ چهل و هشتم رمان «اچ. آر.اچ»اش بار دیگر سر زبانها افتاده است.



چرا استیل پرطرفداراست

در پاسخ به این سوال که چرا دانیل استیل نویسنده ای پرطرفدار در آمریکا و سایر کشورها به شمار می رود، باید به نکاتی چند اشاره کرد.

استیل تحصیلاتش را در نیویورک و اروپا دنبال کرد و زمانی که بیست سال داشت، نخستین رمانش را نوشت. این رمان توانست در فهرست پرفروش‌های آمریکا رتبه چهارم را از آن نویسنده کند. اتفاقی که برای کمتر نویسنده ای روی می دهد. شاید نتوان نویسنده ای را در آمریکا یافت که مدارج شهرت و ثروت را چون استیل، یک شبه طی کرده باشد. آنچه اما استیل روی آن دست می گذارد، احساسات است.

 همان نقطه ضعف همیشگی بشر که آدم شرقی و غربی سرش نمی شود. ادبیات عامه پسند از ابزارهای گوناگونی استفاده می کند همانند ایجاد شوق در جوانان، پندهای اخلاقی، نثری ساده و بدون چم و خم و البته قالبی عامه پسند. چنین ابزارهایی است که داستان پردازان این ژانر با بهره جستن از آن، تیراژهایی افسانه ای را برای کتاب های خود به همراه می آورند. استیل نیز از این قاعده مستثنا نیست.



 آثارش از «پیمان» گرفته تا «غیر ممکن» و «جاده بی نهایت» و«خانه» یا آثار دیگری چون روح، تحویل ویژه، قهرمان خاموش، معجزه و غیره، از چنین خصوصیاتی برخوردارند، خاصه جایی که نویسنده می خواهد بیش از قبل نسل جوان را تشویق کند. نکته دیگر به حضور چندین دهه ای او در عرصه ادبیات آمریکا بر می گردد. او که متولد 1947 است، تا کنون بیش از 104 رمان نوشته که می تواند در نوع خود یک رکورد محسوب شود.

بسامد نام او در ذهن مخاطب آمریکایی طی چند دهه گذشته، نگذاشته نامش کمرنگ شود. اتفاقی نادر که سبب شده، استیل بتواند با خیال آسوده قرارداد مالی سال آینده را نیز از هم اکنون امضا کند.


خالق مکس و مارتا

دانیل استیل را در آمریکا با چند عنوان و لقب می شناسند از جمله خالق مکس و مارتا. مجموعه ای كه شامل 10‌کتاب بود و برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته و نقاشی شد. اگر چه انتشار این مجموعه 16 سال پس از چاپ نخستین رمان او بوده اما هیچ یک از آثار استیل نتوانسته تا این حد شهرت و ثروت را برایش به همراه داشته باشد.



 بهترین دوستان مارتا (1989)، پدر جدید مارتا(1989)، مدرسه جدید مارتا(1989)، مکس وخواهرزاده اش (1989) و پدر مکس به بیمارستان می رود (1989) از همین مجموعه هستند. نکته قابل تامل این است که نویسنده، 5 جلد از این 10 کتاب را در یک سال نوشته و این از دو حال خارج نیست. یا با نویسنده ای خلاق و استثنایی رو به رو هستیم یا اینکه استیل اصولا همین طور پرکار وسطحی نویس است.


استیل در گفت و گویی اختصاصی که با «لوری فلاین» انجام داد، سعی کرد چهره ای متفاوت از آنچه در آثارش دیده می شود، ارائه دهد. بخشی از این گفت‌وگو پیش رویتان است.

شما در کتاب های اخیرتان از درد و رنج بچه ها می گویید. از دردهایی که اطرافیان برای بچه ها هدیه می آورند، فکر می کنید چه استنباطی از این نوع نگرش می شود؟

امیدوارم در گام اول همه مردم بتوانند پسر مرا درك كنند. من بسیاری از شخصیت ها را بر مبنای رفتار او می نویسم و او قهرمان داستان های من است. هر وقتی دردی را در چهره اش می دیدم، به عنوان یک مادر ناراحت می شدم. من دوست ندارم داستان هایم بستر درد باشند اما بدم نمی آید مردم مفهوم اندوه را بیشتر درد کنند.



و این یعنی خلق یک «درام»؟

مطمئن نیستم، اصولی را که در داستان هایم به کار می برم منطبق بر اصول یک درام باشد، ولی در زندگی شخصی ام گاهی از همین موارد ساده به عشق می رسم.

در آمریکا مردم صدای بر خاسته از داستان های شما را غمگین کننده می دانند. عده ای هم داستان هایتان را سطحی و عاری از معیار های داستان نویسی توصیف می کنند. نظر خودتان در این باره چیست؟

من هیچ وقت از داستان هایم، آن طور که شما حرف می زنید، حرفی نمی زنم. شخصیت داستان‌های من کاملا متفاوت هستند و اگر در این رهگذر، اتفاقی هم می افتد، حتی اگر در بستر غم و اندوه باشد، اشکالی ندارد.



اما اگر این طور که می گویید داستان هایم سطحی است، چرا تیراژ کتاب هایم قابل قبول است و اصولا چرا من با ناشران بزرگی کار می کنم؟ من دلیل حرف های شما را نمی دانم اما معتقدم بچه ها باید تمام واکنش های جامعه را در قبال زندگی حس کنند. من هر آنچه را که حس می كنم، می‌نویسم!

اگر حس شما اشتباه باشد آن وقت...

حرفی ندارم.

علاقه شما به نقاشی هم جالب است. در این مورد هم باز معتقدم نقاشی های شما حرفه ای نیست .آیا الزامی برای پرداختن به این هنر حس می کنید؟

همان طور که در مراسم افتتاح گالری ام در سان فرانسیسکو گفتم، نقاشی را به عنوان هنری تفریحی دنبال می کنم. پس دلیلی نمی بینم توضیحی برای احساسم داشته باشم، احساسی که با رنگ و بوم به مخاطب هدیه می شود.



باز هم برگردیم به داستان هایتان، جایی که شما با خلق شخصیت «نیک»، فقط در پی اعلام موجودیت غم و درد هستید و تغییری چشمگیر نسبت به داستان های اولیه خود دارید.

شخصیت «نیک» کاملا منعطف است ولی من می بینم که منتقدان زیادی از چنین فردی ایراد می‌گیرند. چرا که او در بلند مدت می تواند بر دردهایش فائق آید و به عشقش برسد. این اشکال داستان من نیست!

اما تمام داستان های شما همین طور به پایان می رسد.

من فکر می کنم اشکال از دید شماست. نویسندگان مورد علاقه خود من اگر امروز در آمریکا ظهور می کردند شاید نمی توانستند اذهان جوانان را با خود همسو کنند. باید جایی هم برای ادبیات سرگرم کننده در نظر گرفت.

اگر قرار باشد شما از دوران جوانی خود نتیجه بگیرید، کدام بخش ها برایتان عبرت آمیز بود؟

هرگز زندگی را پس نزنید. به خودتان کمک کنید تا بهترین ها را به دست آورید. تلاش کنید عاشق شوید، عشق را پیش خود نگه دارید و به دنبال پاسخ های واقعی باشید و عشق ، عشق ،عشق ، عشق. به حرف دیگران گوش ندهید و تنها به ندای قلبتان گوش کنید. اینها تجربیات من هستند.



چطور داستان های شما می تواند در کشوری دیگر با فرهنگی متفاوت، خوانده شود. آیا این نشان از قدرت ادبیات است در پشت سر گذاشتن مرزهای فرهنگی و سیاسی ؟

اطلاعات. تنها با داشتن اطلاعات از جامعه خود و اینکه شما به عنوان یک مخاطب چه برداشتی از زندگی دارید می توانید به زندگی ادامه دهید.حال باید دید اطلاعاتتان درباره داستانهای من چقدر است،آیا می توانید مخاطب داستان های من باشید یا نه.

هنوز هم به کلکسیون ماشین های کلاسیک علاقه دارید؟

بله. البته من چند تا ماشین کلاسیک بیشتر ندارم. ولی مجموعه ماهی ها و گل های خشک شده‌ام را بیشتر دوست دارم.       


ویدیو مرتبط :
به صدای قلبتان گوش کنید

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

به ندای قلبتان گوش کنید: ۷ راه برای اعتماد کردن به حس ششم



ندای قلب وحس ششم

ذهن ما به دنبال راحتی است. قلبمان به دنبال حقیقت.‎

 

ذهنم درهم  و برهم شده بود. آشفته و عصبانی بودم. احساس می‌کردم اینطرف و آنطرف کشیده می‌شوم.

قلبم فریاد می‌کشید ولی نمی‌توانستم آن را بشنوم. ترس همه وجودم را گرفته بود و او بود که راه را نشانم می‌داد. روحم می‌جنگید.

تصمیمات، تصمیمات… چنین معضلاتی بیشتر وقت‌ها کار بسیار سختی است که منجر به شک کردن به خود می‌شود و احساس خواهید کرد که از جریان زندگی خارج شده‌اید.

من همیشه به دنبال خواسته‌هایم بوده ام و به ندای قلبم گوش کرده‌ام. ترجیح می‌دهم اینطور زندگی کنم. اما، برای چنین زندگی باید به چیزی بسیار بزرگ‌تر از چیزی که روی آن کنترل دارم، اعتماد داشته باشم.

یاد گرفته‌ام که در تصمیم‌گیری‌هایم به صدای بدن و قلبم گوش کنم.
گرچه تکیه کردن بر احساسات می‌تواند سخت باشد. بیشتر ما از غرایز اصلی‌مان دوریم و درعوض اجازه می‌دهیم که ترس ذهنمان را در بر گرفته و انتظارات جامعه راهمان را به ما دیکته کند.

من به قیمت از دست دادن روحم، با وعده شیرین امنیت و آرامش اغوا شدم و وارد زندگی شدم که از چیزی که آرزویش را داشتم و احساس می‌کردم لیاقتش را دارم بسیار دور بود.

گاهی‌اوقات، تصمیم اشتباه، آسانترین تصمیم به نظر می‌رسد. این بازی است که ذهنمان دوست دارد انجام دهد تا احساس کاذبی از امنیت به ما بدهد.

ذهن ما به دنبال راحتی است. قلبمان به دنبال حقیقت.
وقتی می‌خواهیم تصمیمات بزرگ و تاثیر‌گذار بر زندگیمان بگیریم چه اتفاقی می‌افتد؟ ترس بر ما غلبه می‌کند، صداهای در ذهنمان بلندتر و قاطع‌تر می‌شوند و مجبورمان می‌کنند که از خطر کردن دوری کنیم. نفس‌مان ناامیدانه تلاش می‌کند که ساده‌ترین راه را انتخاب کنیم.

اما ما همیشه با توجه به قلبمان تصمیم نمی‌گیریم، تصمیمات را از فضای ذهنی می‌گیریم که بیشتر زندگی ما را در دست دارد و سعی می‌کند ما را کوچک نگه دارد.

ذهن نگران ما، طرف ما نیست. هرچیزی که ترس را به عشق ترجیح دهد، دوست و یاورمان نیست. اگر ۶۰ تا ۸۰ درصد از افکار ما در روز منفی باشد چطور می‌توانیم یاد بگیریم تصمیماتمان را براساس چیزی که واقعاً برایمان خوب است بگیریم نه چیزی که آسان‌تر است  یا اینکه چطور می‌توانیم از گرفتن تصمیم اشتباه بخاطر ترس دوری کنیم؟

«من به الهامات و حس ششم باور دارم. گاهی‌اوقات ‘احساس می‌کنم’ که حق با من است. اما ‘نمی‌دانم’ که واقعاً اینطور است یا نه.» -- آلبرت انیشتین

وقتی انتخابی براساس یک دانستن عمیق و غریزی انجام می‌شود که در قلبمان احساس می‌شود، متوجه می‌شویم که نتیجه آن برای خودمان و راهی که در زندگی پیش رو داریم بهتر بوده است. بدن ما عالی‌ترین و عاقل‌ترین راهنمای ماست.

فقط کافی است یاد بگیریم خٍرَد خاموش آنها را تشخیص داده و به آن گوش دهیم، نه به زمزمه گمراه‌کننده ذهنمان. به این ترتیب، ندایی عمیق‌تر را دنبال کرده‌ایم - علمی غریزی برگرفته از روح که هرچه هست، بهترین فرصت را پیش روی ما قرار می‌دهد.

آن تکه‌های دانش غیرقابل‌انکاری که ۳ صبح با صدای بلند به سراغتان می‌آید را می‌شناسید؟ این مکالمه شما با خودتان است، دقیقاً در زمانی که اصلاً انتظارش را ندارید. معلم درونی ماست - خودی که درونتان است، خود معنوی‌تان، روح الهی‌تان.

« ما پنج حس داریم که آنها را می‌شناسیم و قدردانشان هستیم، حس‌هایی که دنیا را برای ما قابل‌لمس می‌کند. اما حس‌های دیگری هم هستند - حس‌های مرموز، حس ششم - که به همان اندازه حیاتی هستند اما آنها را نمی‌شناسیم.» -- الیور ساکس

خوب چطور می‌توانیم بین صدای عاقل درونمان که حقیقت را می‌گوید و صدایی که سعی در کوچک نگه داشتن ما دارد و نمی‌گذارد شجاع باشیم، تشخیص دهیم؟

۱. نفس بکشید. نفس ما تنها راه موثر برای ارتباط برقرار کردن با بدنمان - و درنتیجه حقیقت - است. ملحق شدن به فضای بین بدن و روحمان، یک کانال ارتباطی برایمان باز می‌کند که از آن ایده‌ و الهام می‌گیریم و حقیقت پشت انتخاب‌هایمان را می‌فهمیم.

وقتی زندگی سخت می‌شود، بنشینید و نفس بکشید. چه حسی دارید؟ نفستان را عمیق‌تر کنید، ادامه دهید و خیلی زود ذهنتان آنچنان باز می‌شود که می‌دانید چه کاری برایتان بهتر است.

۲. به خودتان اعتماد کنید. دوستان و خانواده ما بهترین را برای ما می‌خواهند. آنها می‌خواهند که شاد باشیم اما فقط خودتان هستید که می‌دانید چه چیز برایتان بهتر است. دوستان ما تصور می‌کنند که برحسب تجربیاتی که داشته‌اند پاسخ سوالات ما را می‌دانند و خانواده‌مان هم براساس نیازی که به محافظت از ما دارند نصیحتمان می‌کنند.

هر دو آنها منابع حمایتی فوق‌العاده‌ای هستند اما هیچکدام پاسخ سوالات شما را نمی‌دانند. اگر بخواهید مخالف با توصیه همه آدم‌های اطرافتان پیش روید، اشکالی ندارد. انتخاب شماست و قلبتان شما را در مسیر خاصی که در نظر دارد حرکت خواهد داد.

۳. به دنبال نشانه‌ها باشید. خیلی وقت‌ها همزمانی‌هایی که برای نشان دادن بهترین راه اتفاق می‌افتند را نادیده می‌گیریم. من باور دارم این نشانه‌ها ناخودآگاه ما هستند که سعی دارد با خودآگاهمان ارتباط برقرار کند. باید به تصادفات توجه کنیم و نشانه‌های ظریفی که ممکن است ما را به سمت کشف انتخاب‌های بهتری برای زندگی راهنمایی کند را ببینیم.

۴. لبخند بزنید و بگذرید. گاهی‌اوقات وقتی با تصمیمات سخت روبه‌رو می‌شویم، فشار زیادی بر خودمان وارد می‌کنیم که کار درست را انجام دهیم، تا آنجاکه فراموش می‌کنیم بفهمیم که زندگی سفری زیبا است و از مجموعه‌ای از تجربیات تشکیل شده است. انتخاب‌های ما هیچوقت اشتباه نیستند - آنها درس‌هایی را در خود دارند که برای رشد کردن به آنها نیاز داریم.

بدانید که هر اتفاقی هم که درنتیجه اعمالمان بیفتد، بهترین اتفاق در آن زمان برای ما خواهد بود. لبخند بزنید، اعتماد کنید و از سفر زندگی لذت ببرید.

۵. بدانید که جهان بهترین را برایتان می‌خواهد. گاهی‌اوقات باید خود را رها کرده و با جریان زندگی پیش بروید. ما دوست داریم که در کنترل ماشین فضایی کوچکی که بدنمان است باشیم اما بدن ما با دستور ما یا بدون آن به کار خود ادامه می‌دهد. ما به نفس کشیدن ادامه می‌دهیم و قلبمان همچنان می‌تپد.

خداوند موجودی پیچیده، باهوش و دوست‌داشتنی است و من کاملاً مطمئنم اگر توانسته سیاره‌ها و ستاره‌ها را خلق کند، می‌تواند راه درست را هم نشان ما دهد.

۶. حرکت کنید. وقتی آب ثابت می‌ماند، راکد می‌شود. زندگی ما هم اگر از نظر فیزیکی بی‌حرکت بمانیم، راکد می‌شود. وقتی با یک تصمیم بزرگ روبه‌رو هستید، بدترین کاری که می‌توانید بکنید این است که اجازه بدهید فلجتان کند. باید به حرکت ادامه دهید. مهم نیست که به کجا، فقط بدنتان را تکان دهید.

۷. خلق کنید. گاهی‌اوقات خیلی از اکتشافات من در زمانی که می‌نویسم به سراغم می‌آید. اجازه می‌دهم انگشتانم با کیبورد تماس پیدا کنند و وقتی شروع به تایپ کردن می‌کنم، جریان سیال هوشمندی می‌شود که پاسخ سوالاتی که به آن فکر می‌کردم را در خود دارد.

خلاقیت خط ارتباطی مستقیم بین قلب شما و جهان است. اگر نقاشی می‌کشید، می‌نویسید یا می‌سازید، خودتان را در خلق کردن گم کنید و آنوقت است که قلبتان از طریق رسانه هنرتان، حقیقت را به زبان خواهد آورد.
«بصیرت یعنی دیدن با روحتان.» -- دین کونتز (Dean Koontz)

 

منبع:مردمان