چهره ها
2 دقیقه پیش | در اینستای ستاره های خارجی چه خبر است؟ (37)در این مطلب ما سعی داریم به طور هفتگی گزیده ای از عکس های چهره های محبوبتان را با شما به اشتراک بگذاریم. |
2 دقیقه پیش | محمدرضا شجریان: هرگز «ربنا» را از مردم دریغ نکردماینجا ایران است، سرزمین مرغ سحر که خوشا... دوباره به گلستان و مکتب عشق خوش آمده است. لذا به میمنت این شعور قابل ستایش، پای صحبتها و گلایههای محمدرضا شجریان مینشینیم. ... |
با شقایق دهقان و محراب قاسم خانی درباره ازدواج و بچه داری!
محراب قاسمخانی هم قبل از آنكه نویسنده باشد، نقاش است و مدرك فوقلیسانس نقاشی دارد. میخواهد یك روز كارگردان شود و عجلهای هم برای این كار ندارد؛ چون معتقد به تحصیلات آكادمیك است.
صبح بخیر: خانه آنها، دیوار به دیوار خانه پدرومادر شقایق دهقان است و رفتوآمدشان به آنجا از پلههایی است كه حیاط 2خانه را به هم وصل میكند. درست عین قدیما! شقایق در آلمان به دنیا آمده؛ زمانیكه پدرش برای ادامه تحصیل آنجا بوده و بعد هم بازیگری مثل یك اتفاق سر راهش سبز شده؛ از كلاسهای عروسكگردانی برای پركردن اوقات فراغتش در یكی از تابستانها تا معرفی شدنش به گروه كودك و تا امروز! بچه بیدردسری بوده، مادرش میگوید: «ما نفهمیدیم شقایق چطور بزرگ شد» و حالا كه خودش مادر نویان است، بیشتر از هر زمان دیگری به سلامت خانوادهاش اهمیت میدهد و آن را در سالم بودن غذایی كه میخورند، محیطی كه در آن نفس میكشند و روابطی كه با هم دارند، تعریف میكند.
محراب قاسمخانی هم قبل از آنكه نویسنده باشد، نقاش است و مدرك فوقلیسانس نقاشی دارد. میخواهد یك روز كارگردان شود و عجلهای هم برای این كار ندارد؛ چون معتقد به تحصیلات آكادمیك است و میگوید هنوز زمانش نرسیده! محراب برادر كوچكتر پیمان قاسمخانی است كه خلقوخویشان بیاندازه به هم شبیه است و همیشه در زندگی، بیشتر از یك برادر برای هم مایه گذاشتهاند. حرف های آنها، كه در كنار نیروانا، (دختر محراب از ازدواج اولش) و نویان، پسر 5 ساله شان یك خانواده خوب و دوست داشتنی را تشكیل داده اند، برای ما كه بیشتر از هر زمان دیگری مفهوم «خانواده» را در خطر می بینیم، غنیمت است.
سختی های زن خانه
شقایق:
اوایل كارهایی میكردم كه نشانه ناشیگری و نابلدیام بود. بیشتر وقتها موقع آشپزی یا دستم را میبریدم یا دستم میسوخت. نمیدانستم رفتوآمدها باید چهجوری باشد یا چه كارهایی وظیفه من است كه باید انجام بدهم. نمیدانستم زن خانه شدن چه مسئولیتهایی بر گردنم میگذارد یا چطور باید خانه را اداره كنم؟ ولی چون خودم به این كارها علاقه داشتم و خیلی دلم میخواست همه كارها را به نحو احسن انجام بدهم، خیلی زود یاد گرفتم.
هیچ منافاتی با هم ندارند. من خانمهای شاغل زیادی دیدهام كه به تربیت بچهها یا اداره امور خانه هم خوب رسیدگی میكنند. زنان خانهداری را هم دیدهام كه نمیتوانند حتی از پس كارهای روزمرهشان بربیایند؛ اما یك معادله ساده است. اینكه وقتی بیرونم، فكر و ذكرم كار بیرون باشد و زمانی كه در خانهام، فقط به خانهام فكركنم. البته این روش با نویسندگی خیلی جور درنمیآید! بخش عمدهای از نویسندگی در خانه اتفاق میافتد. من باید همینطور كه مینویسم، به ماكارونیام كه سرگاز است هم سر بزنم. سكانس بعدی را بنویسم و بچه را بخوابانم، سكانس بعدی را بنویسم و بعد گردگیری كنم... اما خیلی برایم سخت نیست. انگار این تداخل شغلم و خانهداریام در من درونی شده است.
همیشه آشپزی را دوست داشتم. الان هم از آشپزیكردن لذت میبرم. اصلا بهعنوان یك وظیفه به آن نگاه نمیكنم. یك جور زنگ تفریح است. هر وقت مهمان داشته باشم، به شرطی كه وقت کنم و سر برنامه خاصی نباشم، ترجیح میدهم خودم برای مهمانانم آشپزی كنم تا اینكه از بیرون غذا بگیرم. تنها موردی هم كه دربارهاش نقدپذیر نیستم، همین آشپزی است. مثلا اگر از نویسندگیام یا بازیگریام ایراد بگیرند، ناراحت نمیشوم؛ اما در مورد آشپزی همه باید از من تعریف كنند. البته نوع آشپزیام بستگی به این دارد محراب در رژیم باشد یا نه؟! اوایل ازدواج مدام پلوخورش میپختم؛ اما الان بیشتر نان جو یا نان سبوسدار میخوریم، البته حساب غذاهایی كه برای نویان درست میكنم؛ چون باید بدون ادویه باشد، جداست.
همیشه به پیشگیری معتقدم تا به معالجه. سعی میكنم غذاهایی كه در این خانه خورده میشود، غذاهایی سالم باشد. سبزیجات و نانهای سالم را ترجیح میدهم. از برنج، روغن یا شیرینی و نمك، كم استفاده میكنم. نسبت به هوای خانه حساسم كه درجه حرارت از یك حدی بیشتر یا كمتر نباشد و به پاكیزگی خانه و لباسهایمان خیلی اهمیت میدهم.
یكبار پریا دختر بهاره و پیمان از من پرسید: بارداری سخت است؟ و من گفتم: نه! بهترین دوره زندگیام بود. هرچه میخواستم میخوردم، همیشه در حال استراحت بودم و همه به من میرسیدند.
البته من نگرانیهای خاص خودم را داشتم كه اگر بچهام سالم نباشد یا اینكه چه شكلی باشد، برایم خیلی هول و هراس داشت؛ البته حالا آنقدر سونوگرافیها پیشرفته شده كه دكتر حتی انگشتهای دست و پای نویان را به من نشان داد. حتی شنیدم بچه یكی از آشنایانمان در 4 ماهگی سقط شد. بهخودم میگفتم خیلی هم امیدوار نباشم و تا وقتی بچهام به دنیا نیامده، خیلی بهش دل نبندم. فكر میكنم این نگرانیها، بخش ذاتی بارداری است و نمیشود كاریش كرد.
من در آن دوران، غذا را مثل دارو میخوردم و اگر مثلا در یك روز بیشتر میوه مصرف میكردم، حواسم بود كه روز بعد پروتئین بیشتر بخورم. میدانستم به جز قرصهای آهن و اسیدفولیك، از آن دسته از موادغذایی باید مصرف كنم كه آهن بیشتری دارند، مثل جگر یا توتفرنگی.
هیچ زندگی مشتركی مطلقا خوب نیست. تعریف من از زندگی خوب و ایدهآل، این است كه روزهای خوب و دوستداشتنیاش خیلی بیشتر از روزهای بیرنگ و كمرنگش باشد.
استرس، بخشی از زندگی است و هرقدر بخواهی از آنها پرهیز كنی، باز در مدت 9 ماه اتفاقهایی میافتد كه خواه ناخواه به تو فشار عصبی وارد میكند. مثلا 3- 2 هفته به تولد نویان مانده بود كه خواهر من با دو نفر از دوستانش در یك ماشین تصادف كردند و فقط خواهرم زنده ماند. خبر را كه شنیدیم، محراب گفت: «به خواهرت زنگ بزن، حالش را بپرسیم» و من زنگ نمیزدم، میترسیدم زنگ بزنم و بفهمم اتفاق بدی برایش افتاده. بعد از چند ساعت زنگ زدم و همین كه صدای خواهرم را شنیدم، خیالم راحت شد كه سالم است. بعد هم در مراسم عزاداری دوستانش سعی میكردم، خیلی خودم را اذیت نكنم و به هدف بزرگتری فكر كنم، یعنی به بچهای كه در شكم داشتم. با خودم فكر میكردم حالا كه این اتفاق برای خواهرم افتاده و دوستان نزدیكش را از دست داده، قرار است تا چند هفته دیگر بچه من به دنیا بیاید و شاید بهواسطه تولد بچه بتواند این اتفاق را فراموش كند. یعنی در دل همان استرسها سعی میكردم از اتفاقات فاصله بگیرم و به جنبههای خوب آن فكركنم و حس مادری که برایم پر از لذت كشف است.
من تا قبل از اینكه ازدواج كنم، همیشه میگفتم من هرگز ازدواج نمیكنم؛ اما در زندگی به نقطهای میرسی كه احساس میكنی پیرامون تو یك خلأهایی بهوجود آمده كه دیگر به تنهایی نمیتوانی آنها را پر كنی و باید یك آدم دیگر كنارت باشد تا بتواند كمكت كند و در آن نقطه كه مستاصل ایستادهای، یك نفر باید باشد تا زندگیات را با او تقسیم كنی. شرط مهمش هم این است كه آدمی را پیدا كنی كه تا حدودی ویژگیهای شخصیتیاش مثل تو باشد و دغدغههای مشتركی با هم داشته باشید. یكجور پختگی كه باید زمانش فرا برسد و بهخودت بگویی من تا این لحظه مجرد بودم و حالا وقتش رسیده كه زندگیام را با یك نفر دیگر قسمت كنم.
من و محراب از 10 سال قبل همدیگر را میشناختیم. تا مدتها همكار بودیم و سر سریال پاورچین بود كه قضیه جدی شد. خیلی هم برای هردویمان انتخاب سختی نبود؛ چون همدیگر را از قبل میشناختیم. چیزی نداشتیم كه از هم پنهان كنیم و بعد توی زندگی دستمان برای هم رو شود. وقتی ازدواج كردم، میگفتم امكان ندارد بچهدار شوم. فكر میكردم تا وقتی من و محراب و البته نیروانا میتوانیم راحت با هم زندگی كنیم، چرا باید وقت و انرژی و هزینهمان را برای یك نفر چهارم تقسیم كنیم. وقتی زندگی ما كامل است، دیگر نیازی به یك نفر نیست؛ ولی زمانی فرا رسید كه احساس كردیم چقدر به حضور یك بچه نیاز داریم. خیلی گفتنی نیست. یكجور حس پنهان است كه باید وقتش برسد.
با تولد نویان رابطه من و نیروانا یك پله بالاتر رفت. شاید تا قبل از تولد نویان با هم دوست بودیم، بازی میكردم و توی سر و كله هم میزدیم و شوخی میكردیم؛ ولی حالا از اینكه من، مادر برادرش هستم، حس بهتری داریم و با بزرگتر شدن نویان، این رابطه مدام نزدیكتر میشود.
وقتی نیروانا به خانه میآید، من تقریبا با نویان كاری ندارم. با اینكه نوجوان است؛ اما هرچه میگویم، سریع یاد میگیرد و دفعه بعد خودش انجام میدهد. پوشكش را عوض میكند، غذایش را میدهد و ساعتها سرگرمش میكند، حتی من به این قسمت قضیه نگاه نمیكنم و دورتر را میبینم. به محراب میگویم، ممكن است زمانی من و تو نباشیم و این دو تا بچه باشند؛ چون خواهر و برادرند. حتی زمانی كه میخواستم برای نویان اسم انتخاب كنم، به نیروانا گفتم اسمی انتخاب میكنم كه اولش با اول اسم تو یكی باشد تا هركس برای بار اول میشنود، بفهمد كه نویان قاسمخانی برادر نیروانا قاسمخانی است.
محراب:
میانهام با نویسندگی خوب نیست؛ شاید چون كاملا اتفاقی نویسنده شدم. علاقه اصلی من فیلم و كتاب است كه هیچوقت فكر نمیكردم در آینده برای شغل یا كاری كه در پیش میگیرم، به دردم بخورد؛ اما برنامه ثابتم بوده و هست. همانطور كه مدتها برای سرگرمی نقاشی میكشیدم و بعد دیدم نقاش شدم و بعد هم تحصیلات دانشگاهیام گره خورد به نقاشی! بهنظرم یكسری اتفاقات هستند كه میخواهی از كنارشان بگذری و بعد میبینی كه با آنها گره خوردهای. اسمش تقدیر است؟ نمیدانم. نویسنده شدنم هم اتفاقی بود. یكبار چیزی به ذهنم رسید كه به بچههای نویسنده پیشنهاد دادم و آنها سرشان شلوغ بود. فشار آوردند كه خودت بنویس و من هم بدون هیچ اعتمادبهنفسی نوشتم و شد یك قسمت از سریال پاورچین و بعد ادامه پیدا كرد.
شقایق میگذارد من زندگی خودم را داشته باشم و در زندگی مشترك خودم باشم. زمانی هست كه طرف مقابل را میپذیرید و سعی نمیكنید او را شبیه خودتان كنید و این شرایط ایدهآلی برای یك زندگی مشترك است. من كارهایی انجام میدهم كه مطابق سلیقه شقایق نیست؛ ولی مخالفت نمیكند و میگذارد انجامش بدهم. مثلا فوتبال دوست ندارد؛ ولی از فوتبال دیدن من هم ناراحت نمیشود.
من اصلا دكتر نمیروم. سرما هم كه میخورم، صبر میكنم تا خودش خوب شود. دندانهایم مشكل دارد و 2 سال است که به دندانپزشكی نمیروم درستش كنم و حالا چند تا دندان نصفه و نیمه در دهانم دارم.البته این قضیه در مورد خانوادهام كاملا فرق میكند و یك جورایی هم نسبت به شرایط خانه مطمئنم؛ چون میدانم شقایق حواسش به سلامت اهل خانه هست.
سلیقهمان در مورد فیلم متفاوت است. همیشه وقتی میخواهم فیلم بگیرم 2 دسته را جدا میكنم: فیلمهای شقایقی و فیلمهای محرابی. یا ساعت خوابمان خیلی متفاوت است. شقایق 01 شب میخوابد و من 6 صبح تازه خوابم میگیرد. خیلی سال است كه اینطوری هستیم و تا به حال مشكلی بر سر این اختلاف سلیقهها نداشتهایم. كاملا با هم كنار میآییم. من این شرایط را دوست دارم. اینكه یك رابطه بتواند آنقدر دوستانه باشد كه آدم بتواند كنار یك نفر دیگر احساس آسایش و آرامش داشته باشد. اینكه احساس نكنیم باید در خودمان تغییرات اساسی ایجاد كنیم تا مطلوب دل طرف دیگر باشیم و از ترس تنش، خودمان را قایم نكنیم.
نیروانا برایم بهطور كلی با همهچیز فرق دارد. بیشتر از آنكه در موردش احساس پدربودن داشته باشم، برایش یك دوست هستم و نیروانا هم یكی از صمیمیترین دوستان من است. هیچوقت با هم مشكلی نداشتیم؛ چون آدم پرتحملی در مقابل بچه نیستم و اگر نیروانا طور دیگری بود، شاید من هم پدر دیگری میشدم.
از موقعی كه به دنیا آمده، یادم نیست بیخودی لج كرده باشد، بهانه گرفته باشد یا برایمان دردسری درست كرده باشد. خیلی منطقی است و درعین حال حس طنزی دارد كه میتوانیم خیلی راحت با هم شوخی كنیم.
محراب: بهنظرم یك زندگی كه روابطش، فضای دوروبرش و اتمسفری كه در آن زندگی میكنند، سالم باشد، رفتوآمدهایی كه به یك خانه میشود، باید الك شده و خالص باشد. این قضیه خیلی برایم مهم است. شاید دوستان زیادی در محیط كار یا بیرون از زندگیام باشند؛ ولی من معتقدم همان چند نفری كه بیشتر از 6- 5 نفر هم نیستند، برای رفتوآمد كافیاند و دلیلی ندارد با هر آدمی كه سلامعلیكی دارم یا با هر همكارم روابط گستردهای داشته باشم. زندگی سالم بهنظرم در روابطی كه با دیگران تعریف میكنیم، میتواند پا بگیرد و پایدار بماند.
شقایق: محراب برای زندگیاش كلی تعریف دارد. زندگی او بدون نقاشی، فیلم یا كتاب تعریف نشده؛ ولی هیچكدام از اینها مانع نشدهاند محراب پدر نمونهای نباشد. نمونه نه بهدلیل فداكاریهای بزرگ یا كارهای خارقالعادهای كه هیچ پدری برای فرزندانش نكرده؛ نمونه به دلیل همین روابط ساده و سالمی كه با نویان یك سالهاش و البته نیروانای 11سالهاش دارد. به این دلیل كه میتواند سربه سر دخترش بگذارد و او را بخنداند. به این دلیل كه وقتی نیروانا غمگین است، میتواند با او حرف بزند. به این دلیل كه در زندگی جدیدش با شقایق، جای نیروانا تنگ نشده و هركسی سرجای خودش است. با محراب از حس و حال پدرانهاش حرف زدیم.
محراب: بیاندازه نگران بودم و میدانستم با این نگرانیها و تنشهایی كه برایم ایجاد شده، ممكن است غیرمنطقی فكر كنم یا عمل كنم؛ ولی در واقع نیروانا بود كه به نگرانیهایم پایان داد و مسیر این ازدواج و زندگی را مشخص كرد. از وقتی فهمید، تا حالا منطقی و عاقلانه رفتار كرد و مسیر كوتاه و مطمئنی را برای سرگرفتن رابطه من و شقایق برگزید و میتوانم بگویم تمام اتفاقات را كارگردانی كرد.
هیچوقت از نیروانا صدایی نشنیده بودم، حتی نوزاد كه بود، گریه نمیكرد. با آمدن نویان حضور یك بچه را در خانه متوجه شدم. كاملا پسر است و من این تجربه جدید را دوست دارم. اینكه زندگی به آدم فرصت میدهد تا دوستداشتن را در مدلهای مختلفی تجربه كند. پدر، مادر، همسر، دختر و حالا هم پسر.
ویدیو مرتبط :
شقایق دهقان، محراب قاسم خوانی در 3 ستاره
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
با شقایق دهقان و محراب قاسم خانی درباره ازدواج
شقایق میگذارد من زندگی خودم را داشته باشم و در زندگی مشترک خودم باشم. زمانی هست که طرف مقابل را میپذیرید و سعی نمیکنید او را شبیه خودتان کنید و این شرایط ایدهآلی برای یک زندگی مشترک است. من کارهایی انجام میدهم که مطابق سلیقه شقایق نیست؛ ولی مخالفت نمیکند و میگذارد انجامش بدهم. مثلا فوتبال دوست ندارد؛ ولی از فوتبال دیدن من هم ناراحت نمیشود.
خانه آنها، دیوار به دیوار خانه پدرومادر شقایق دهقان است و رفتوآمدشان به آنجا از پلههایی است که حیاط ۲خانه را به هم وصل میکند. درست عین قدیما! شقایق در آلمان به دنیا آمده؛ زمانیکه پدرش برای ادامه تحصیل آنجا بوده و بعد هم بازیگری مثل یک اتفاق سر راهش سبز شده؛ از کلاسهای عروسکگردانی برای پرکردن اوقات فراغتش در یکی از تابستانها تا معرفی شدنش به گروه کودک و تا امروز! بچه بیدردسری بوده، مادرش میگوید: «ما نفهمیدیم شقایق چطور بزرگ شد» و حالا که خودش مادر نویان است، بیشتر از هر زمان دیگری به سلامت خانوادهاش اهمیت میدهد و آن را در سالم بودن غذایی که میخورند، محیطی که در آن نفس میکشند و روابطی که با هم دارند، تعریف میکند.
محراب قاسمخانی هم قبل از آنکه نویسنده باشد، نقاش است و مدرک فوقلیسانس نقاشی دارد. میخواهد یک روز کارگردان شود و عجلهای هم برای این کار ندارد؛ چون معتقد به تحصیلات آکادمیک است و میگوید هنوز زمانش نرسیده! محراب برادر کوچکتر پیمان قاسمخانی است که خلقوخویشان بیاندازه به هم شبیه است و همیشه در زندگی، بیشتر از یک برادر برای هم مایه گذاشتهاند. حرفهای آنها، که در کنار نیروانا، (دختر محراب از ازدواج اولش) و نویان، پسر ۵ سالهشان یک خانواده خوب و دوست داشتنی را تشکیل دادهاند، برای ما که بیشتر از هر زمان دیگری مفهوم «خانواده» را در خطر میبینیم، غنیمت است.
سختیهای زن خانه
شقایق:
اوایل کارهایی میکردم که نشانه ناشیگری و نابلدیام بود. بیشتر وقتها موقع آشپزی یا دستم را میبریدم یا دستم میسوخت. نمیدانستم رفتوآمدها باید چهجوری باشد یا چه کارهایی وظیفه من است که باید انجام بدهم. نمیدانستم زن خانه شدن چه مسئولیتهایی بر گردنم میگذارد یا چطور باید خانه را اداره کنم؟ ولی چون خودم به این کارها علاقه داشتم و خیلی دلم میخواست همه کارها را به نحو احسن انجام بدهم، خیلی زود یاد گرفتم.
تعادل بین کار در خانه و بیرون
هیچ منافاتی با هم ندارند. من خانمهای شاغل زیادی دیدهام که به تربیت بچهها یا اداره امور خانه هم خوب رسیدگی میکنند. زنان خانهداری را هم دیدهام که نمیتوانند حتی از پس کارهای روزمرهشان بربیایند؛ اما یک معادله ساده است. اینکه وقتی بیرونم، فکر و ذکرم کار بیرون باشد و زمانی که در خانهام، فقط به خانهام فکرکنم. البته این روش با نویسندگی خیلی جور درنمیآید! بخش عمدهای از نویسندگی در خانه اتفاق میافتد. من باید همینطور که مینویسم، به ماکارونیام که سرگاز است هم سر بزنم. سکانس بعدی را بنویسم و بچه را بخوابانم، سکانس بعدی را بنویسم و بعد گردگیری کنم... اما خیلی برایم سخت نیست. انگار این تداخل شغلم و خانهداریام در من درونی شده است.
با آشپزی رفیقم!
همیشه آشپزی را دوست داشتم. الان هم از آشپزیکردن لذت میبرم. اصلا بهعنوان یک وظیفه به آن نگاه نمیکنم. یک جور زنگ تفریح است. هر وقت مهمان داشته باشم، به شرطی که وقت کنم و سر برنامه خاصی نباشم، ترجیح میدهم خودم برای مهمانانم آشپزی کنم تا اینکه از بیرون غذا بگیرم. تنها موردی هم که دربارهاش نقدپذیر نیستم، همین آشپزی است. مثلا اگر از نویسندگیام یا بازیگریام ایراد بگیرند، ناراحت نمیشوم؛ اما در مورد آشپزی همه باید از من تعریف کنند. البته نوع آشپزیام بستگی به این دارد محراب در رژیم باشد یا نه؟! اوایل ازدواج مدام پلوخورش میپختم؛ اما الان بیشتر نان جو یا نان سبوسدار میخوریم، البته حساب غذاهایی که برای نویان درست میکنم؛ چون باید بدون ادویه باشد، جداست.
سالم بودن خیلی برایم مهم است
همیشه به پیشگیری معتقدم تا به معالجه. سعی میکنم غذاهایی که در این خانه خورده میشود، غذاهایی سالم باشد. سبزیجات و نانهای سالم را ترجیح میدهم. از برنج، روغن یا شیرینی و نمک، کم استفاده میکنم. نسبت به هوای خانه حساسم که درجه حرارت از یک حدی بیشتر یا کمتر نباشد و به پاکیزگی خانه و لباسهایمان خیلی اهمیت میدهم.
دوران بارداری
یکبار پریا دختر بهاره و پیمان از من پرسید: بارداری سخت است؟ و من گفتم: نه! بهترین دوره زندگیام بود. هرچه میخواستم میخوردم، همیشه در حال استراحت بودم و همه به من میرسیدند.
دلواپسیهای مادرانه
البته من نگرانیهای خاص خودم را داشتم که اگر بچهام سالم نباشد یا اینکه چه شکلی باشد، برایم خیلی هول و هراس داشت؛ البته حالا آنقدر سونوگرافیها پیشرفته شده که دکتر حتی انگشتهای دست و پای نویان را به من نشان داد. حتی شنیدم بچه یکی از آشنایانمان در ۴ ماهگی سقط شد. بهخودم میگفتم خیلی هم امیدوار نباشم و تا وقتی بچهام به دنیا نیامده، خیلی بهش دل نبندم. فکر میکنم این نگرانیها، بخش ذاتی بارداری است و نمیشود کاریش کرد.
تغذیه دروان بارداری
من در آن دوران، غذا را مثل دارو میخوردم و اگر مثلا در یک روز بیشتر میوه مصرف میکردم، حواسم بود که روز بعد پروتئین بیشتر بخورم. میدانستم به جز قرصهای آهن و اسیدفولیک، از آن دسته از موادغذایی باید مصرف کنم که آهن بیشتری دارند، مثل جگر یا توتفرنگی.
زندگی آرمانی یعنی...
هیچ زندگی مشترکی مطلقا خوب نیست. تعریف من از زندگی خوب و ایدهآل، این است که روزهای خوب و دوستداشتنیاش خیلی بیشتر از روزهای بیرنگ و کمرنگش باشد.
نقش استرس در دروان بارداری
استرس، بخشی از زندگی است و هرقدر بخواهی از آنها پرهیز کنی، باز در مدت ۹ ماه اتفاقهایی میافتد که خواه ناخواه به تو فشار عصبی وارد میکند. مثلا ۳- ۲ هفته به تولد نویان مانده بود که خواهر من با دو نفر از دوستانش در یک ماشین تصادف کردند و فقط خواهرم زنده ماند. خبر را که شنیدیم، محراب گفت: «به خواهرت زنگ بزن، حالش را بپرسیم» و من زنگ نمیزدم، میترسیدم زنگ بزنم و بفهمم اتفاق بدی برایش افتاده. بعد از چند ساعت زنگ زدم و همین که صدای خواهرم را شنیدم، خیالم راحت شد که سالم است. بعد هم در مراسم عزاداری دوستانش سعی میکردم، خیلی خودم را اذیت نکنم و به هدف بزرگتری فکر کنم، یعنی به بچهای که در شکم داشتم. با خودم فکر میکردم حالا که این اتفاق برای خواهرم افتاده و دوستان نزدیکش را از دست داده، قرار است تا چند هفته دیگر بچه من به دنیا بیاید و شاید بهواسطه تولد بچه بتواند این اتفاق را فراموش کند. یعنی در دل همان استرسها سعی میکردم از اتفاقات فاصله بگیرم و به جنبههای خوب آن فکرکنم و حس مادری که برایم پر از لذت کشف است.
ازدواج برای من...
من تا قبل از اینکه ازدواج کنم، همیشه میگفتم من هرگز ازدواج نمیکنم؛ اما در زندگی به نقطهای میرسی که احساس میکنی پیرامون تو یک خلأهایی بهوجود آمده که دیگر به تنهایی نمیتوانی آنها را پر کنی و باید یک آدم دیگر کنارت باشد تا بتواند کمکت کند و در آن نقطه که مستاصل ایستادهای، یک نفر باید باشد تا زندگیات را با او تقسیم کنی. شرط مهمش هم این است که آدمی را پیدا کنی که تا حدودی ویژگیهای شخصیتیاش مثل تو باشد و دغدغههای مشترکی با هم داشته باشید. یکجور پختگی که باید زمانش فرا برسد و بهخودت بگویی من تا این لحظه مجرد بودم و حالا وقتش رسیده که زندگیام را با یک نفر دیگر قسمت کنم.
من و محراب از ۱۰ سال قبل همدیگر را میشناختیم. تا مدتها همکار بودیم و سر سریال پاورچین بود که قضیه جدی شد. خیلی هم برای هردویمان انتخاب سختی نبود؛ چون همدیگر را از قبل میشناختیم. چیزی نداشتیم که از هم پنهان کنیم و بعد توی زندگی دستمان برای هم رو شود. وقتی ازدواج کردم، میگفتم امکان ندارد بچهدار شوم. فکر میکردم تا وقتی من و محراب و البته نیروانا میتوانیم راحت با هم زندگی کنیم، چرا باید وقت و انرژی و هزینهمان را برای یک نفر چهارم تقسیم کنیم. وقتی زندگی ما کامل است، دیگر نیازی به یک نفر نیست؛ ولی زمانی فرا رسید که احساس کردیم چقدر به حضور یک بچه نیاز داریم. خیلی گفتنی نیست. یکجور حس پنهان است که باید وقتش برسد.
رابطه نیروانا با نویان چطور است؟
با تولد نویان رابطه من و نیروانا یک پله بالاتر رفت. شاید تا قبل از تولد نویان با هم دوست بودیم، بازی میکردم و توی سر و کله هم میزدیم و شوخی میکردیم؛ ولی حالا از اینکه من، مادر برادرش هستم، حس بهتری داریم و با بزرگتر شدن نویان، این رابطه مدام نزدیکتر میشود.
وقتی نیروانا به خانه میآید، من تقریبا با نویان کاری ندارم. با اینکه نوجوان است؛ اما هرچه میگویم، سریع یاد میگیرد و دفعه بعد خودش انجام میدهد. پوشکش را عوض میکند، غذایش را میدهد و ساعتها سرگرمش میکند، حتی من به این قسمت قضیه نگاه نمیکنم و دورتر را میبینم. به محراب میگویم، ممکن است زمانی من و تو نباشیم و این دو تا بچه باشند؛ چون خواهر و برادرند. حتی زمانی که میخواستم برای نویان اسم انتخاب کنم، به نیروانا گفتم اسمی انتخاب میکنم که اولش با اول اسم تو یکی باشد تا هرکس برای بار اول میشنود، بفهمد که نویان قاسمخانی برادر نیروانا قاسمخانی است.
با نویسندگی میانهای ندارم
محراب:
میانهام با نویسندگی خوب نیست؛ شاید چون کاملا اتفاقی نویسنده شدم. علاقه اصلی من فیلم و کتاب است که هیچوقت فکر نمیکردم در آینده برای شغل یا کاری که در پیش میگیرم، به دردم بخورد؛ اما برنامه ثابتم بوده و هست. همانطور که مدتها برای سرگرمی نقاشی میکشیدم و بعد دیدم نقاش شدم و بعد هم تحصیلات دانشگاهیام گره خورد به نقاشی! بهنظرم یکسری اتفاقات هستند که میخواهی از کنارشان بگذری و بعد میبینی که با آنها گره خوردهای. اسمش تقدیر است؟ نمیدانم. نویسنده شدنم هم اتفاقی بود. یکبار چیزی به ذهنم رسید که به بچههای نویسنده پیشنهاد دادم و آنها سرشان شلوغ بود. فشار آوردند که خودت بنویس و من هم بدون هیچ اعتمادبهنفسی نوشتم و شد یک قسمت از سریال پاورچین و بعد ادامه پیدا کرد.
زندگی مشترک با شقایق
شقایق میگذارد من زندگی خودم را داشته باشم و در زندگی مشترک خودم باشم. زمانی هست که طرف مقابل را میپذیرید و سعی نمیکنید او را شبیه خودتان کنید و این شرایط ایدهآلی برای یک زندگی مشترک است. من کارهایی انجام میدهم که مطابق سلیقه شقایق نیست؛ ولی مخالفت نمیکند و میگذارد انجامش بدهم. مثلا فوتبال دوست ندارد؛ ولی از فوتبال دیدن من هم ناراحت نمیشود.
سلامت؟!
من اصلا دکتر نمیروم. سرما هم که میخورم، صبر میکنم تا خودش خوب شود. دندانهایم مشکل دارد و ۲ سال است که به دندانپزشکی نمیروم درستش کنم و حالا چند تا دندان نصفه و نیمه در دهانم دارم. البته این قضیه در مورد خانوادهام کاملا فرق میکند و یک جورایی هم نسبت به شرایط خانه مطمئنم؛ چون میدانم شقایق حواسش به سلامت اهل خانه هست.
تفاوتهایمان؟!
سلیقهمان در مورد فیلم متفاوت است. همیشه وقتی میخواهم فیلم بگیرم ۲ دسته را جدا میکنم: فیلمهای شقایقی و فیلمهای محرابی. یا ساعت خوابمان خیلی متفاوت است. شقایق ۰۱ شب میخوابد و من ۶ صبح تازه خوابم میگیرد. خیلی سال است که اینطوری هستیم و تا به حال مشکلی بر سر این اختلاف سلیقهها نداشتهایم. کاملا با هم کنار میآییم. من این شرایط را دوست دارم. اینکه یک رابطه بتواند آنقدر دوستانه باشد که آدم بتواند کنار یک نفر دیگر احساس آسایش و آرامش داشته باشد. اینکه احساس نکنیم باید در خودمان تغییرات اساسی ایجاد کنیم تا مطلوب دل طرف دیگر باشیم و از ترس تنش، خودمان را قایم نکنیم.
نیروانا با همه فرق دارد
نیروانا برایم بهطور کلی با همهچیز فرق دارد. بیشتر از آنکه در موردش احساس پدربودن داشته باشم، برایش یک دوست هستم و نیروانا هم یکی از صمیمیترین دوستان من است. هیچوقت با هم مشکلی نداشتیم؛ چون آدم پرتحملی در مقابل بچه نیستم و اگر نیروانا طور دیگری بود، شاید من هم پدر دیگری میشدم.
از موقعی که به دنیا آمده، یادم نیست بیخودی لج کرده باشد، بهانه گرفته باشد یا برایمان دردسری درست کرده باشد. خیلی منطقی است و درعین حال حس طنزی دارد که میتوانیم خیلی راحت با هم شوخی کنیم.
زندگی سالم
محراب: بهنظرم یک زندگی که روابطش، فضای دوروبرش و اتمسفری که در آن زندگی میکنند، سالم باشد، رفتوآمدهایی که به یک خانه میشود، باید الک شده و خالص باشد. این قضیه خیلی برایم مهم است. شاید دوستان زیادی در محیط کار یا بیرون از زندگیام باشند؛ ولی من معتقدم همان چند نفری که بیشتر از ۶- ۵ نفر هم نیستند، برای رفتوآمد کافیاند و دلیلی ندارد با هر آدمی که سلامعلیکی دارم یا با هر همکارم روابط گستردهای داشته باشم. زندگی سالم بهنظرم در روابطی که با دیگران تعریف میکنیم، میتواند پا بگیرد و پایدار بماند.
دوستداشتن در فرمهای مختلف را دوست دارم
شقایق: محراب برای زندگیاش کلی تعریف دارد. زندگی او بدون نقاشی، فیلم یا کتاب تعریف نشده؛ ولی هیچکدام از اینها مانع نشدهاند محراب پدر نمونهای نباشد. نمونه نه بهدلیل فداکاریهای بزرگ یا کارهای خارقالعادهای که هیچ پدری برای فرزندانش نکرده؛ نمونه به دلیل همین روابط ساده و سالمی که با نویان یک سالهاش و البته نیروانای ۱۱سالهاش دارد. به این دلیل که میتواند سربه سر دخترش بگذارد و او را بخنداند. به این دلیل که وقتی نیروانا غمگین است، میتواند با او حرف بزند. به این دلیل که در زندگی جدیدش با شقایق، جای نیروانا تنگ نشده و هرکسی سرجای خودش است. با محراب از حس و حال پدرانهاش حرف زدیم.
نگران رابطهام با نیروانا بودم
محراب: بیاندازه نگران بودم و میدانستم با این نگرانیها و تنشهایی که برایم ایجاد شده، ممکن است غیرمنطقی فکر کنم یا عمل کنم؛ ولی در واقع نیروانا بود که به نگرانیهایم پایان داد و مسیر این ازدواج و زندگی را مشخص کرد. از وقتی فهمید، تا حالا منطقی و عاقلانه رفتار کرد و مسیر کوتاه و مطمئنی را برای سرگرفتن رابطه من و شقایق برگزید و میتوانم بگویم تمام اتفاقات را کارگردانی کرد.
نویان هم که فلسفهاش کاملا فرق میکند!
هیچوقت از نیروانا صدایی نشنیده بودم، حتی نوزاد که بود، گریه نمیکرد. با آمدن نویان حضور یک بچه را در خانه متوجه شدم. کاملا پسر است و من این تجربه جدید را دوست دارم. اینکه زندگی به آدم فرصت میدهد تا دوستداشتن را در مدلهای مختلفی تجربه کند. پدر، مادر، همسر، دختر و حالا هم پسر.
منبع: سیب سبز