فرهنگ و هنر
2 دقیقه پیش | تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالستشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ... |
2 دقیقه پیش | خواندنی ها با برترین ها (81)در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ... |
28 تیرماه ؛ زادروز سیمین بهبهانی شاعر معاصر ایران
سیمین بهبهانی در طول زندگیاش بیش از ۶۰۰ غزل سرود
28 تیرماه؛ زادروز سیمین بهبهانی شاعر معاصر ایران
سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی (زادهٔ ۲۸ تیر ۱۳۰۶ تهران - درگذشته ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ تهران) نویسنده و غزلسرای معاصر ایرانی و از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بود. سیمین بهبهانی در طول زندگیاش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در ۲۰ کتاب منتشر شدهاند.شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی همچون عشق به وطن، زلزله، انقلاب، جنگ، فقر، تنفروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر میگیرند. سیمین بهبهانی به خاطر سرودن غزل فارسی در وزنهای بیسابقه به «نیمای غزل» معروف است.
زندگی شخصی سیمین بهبهانی
سیمین خلیلی معروف به سیمین بهبهانی در بیست و هشتم تیر ۱۳۰۶ خورشیدی برابر با ۲۰ ژوئیه ۱۹۲۷ میلادی در تهران به دنیا آمده بود. وی فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) بود. حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود، عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف - ۱۳۵۰ تهران) به دو زبان فارسی و عربی شعر میگفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمانهای متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.
مادر سیمین بهبهانی فخرعظما ارغون (۱۳۱۶ ه. ق - ۱۳۴۵ ه. ش) دختر مرتضی قلی ارغون (مکرم السلطان خلعتبری) از بطن قمر خانم عظمت السلطنه (فرزند میرزا محمد خان امیرتومان و نبیره امیر هدایت الله خان فومنی) بود. فخر عظما ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطنخواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت میکرد.
پدر و مادر سیمین که در سال ۱۳۰۳ ازدواج کرده بودند، در سال ۱۳۰۹ از هم جدا شدند و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.
سیمین بهبهانی در سال 1325 با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد و از سال ۱۳۳۰ به عنوان آموزگار آغاز به کار کرد. او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنکه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در سال ۱۳۴۹ از حسن بهبهانی جدا شد و در همان سال با منوچهر کوشیار که در دوران دانشجویی با او آشنا شدهبود، ازدواج کرد.
زندگی حرفهای سیمین بهبهانی
سیمین بهبهانی سالها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد. در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد. سیمین بهبهانی، هوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، یدالله رویایی، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره میکردند. در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت.
سیمین بهبهانی به خاطر سرودن غزل در وزنهای بیسابقه به «نیمای غزل» معروف است
سیمین بهبهانی پیش از انقلاب برای رادیو ترانه هم میسرود و خوانندگانی چون شجریان، الهه، گلپایگانی، داریوش، ایرج، عارف، سپیده، کورس سرهنگ زاده، رامش، عهدیه، سیما بینا، پوران، دلکش و مرضیه... سرودههای وی را خواندهاند. سیمین بهبهانی مدتی هم عضو شورای موسیقی رادیو و تلویزیون ملی ایران بود.
برخی از کتابهای سیمین بهبهانی
- سهتار شکسته (۱۳۳۰/۱۹۵۱)
- جای پا (۱۳۳۵/۱۹۵۴)
- چلچراغ (۱۳۳۶/۱۹۵۵)
- دشت ارژن (۱۳۶۲/۱۹۸۳)
- گزینه اشعار (۱۳۶۷)
- مجموعه اشعار (۲۰۰۳)
- یکی مثلاً این که (۲۰۰۵)
- با مادرم همراه ـ زندگینامه خود نوشت[۴۵] (۱۳۹۰)
- شعر زمان ما (۱۳۹۱)
- مجموعه اشعار سیمین بهبهانی (۱۳۹۱)
- و ....
بیماری و درگذشت سیمین بهبهانی
سیمین بهبهانی که به علت مشکلات تنفسی و قلبی در بیمارستان پارس تهران بستری بود وی از پانزدهم مرداد در کما به سر میبرد و سرانجام ساعت یک بامداد روز سه شنبه، ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ خورشیدی برابر با ۱۹ اوت ۲۰۱۴ میلادی، در سن ۸۷ سالگی درگذشت. پیکر سیمین بهبهانی با حضور مردم و ادیبان و هنرمندان از مقابل تالار وحدت تشییع شد و در بهشت زهرا در مقبره خانوادگی و کنار پدرش به خاک سپرده شد.
منبع : fa.wikipedia.org
ویدیو مرتبط :
آرامگاه سهراب سپهری شاعر معاصر ایران
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
برای سیمین بهبهانی، بانوی غزل ایران
«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایهاش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نامهایی است كه ناخواسته تو را به حال و هوای عجیبی میكشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان كودكی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی كرده بودم.
شده است كسی را ندیده باشید، اما با نام او زندگی كرده باشید؟ حس عجیبی است. نادیده نام او با ذهن و جان شما الفتی غیرقابل توصیف پیدا میكند. مثلا نام «فروغ» برای نسل ما تداعیكننده چه حس و حالهایی است؟ ما كه او را ندیدهایم. البته با شعرهایش زندگی كردهایم، ولی این حس، چیزی فراتر از شخصیت شاعری اوست. خود نام «فروغ» برای هر یك از ما تداعیكننده احساس تعلقی وصفناشدنی است. یا مثلا نام «سهراب» جدای از اشعار او، به گونهیی دیگر از جنسی دیگر ذهن و جان ما را درگیر میكند.
«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایهاش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نامهایی است كه ناخواسته تو را به حال و هوای عجیبی میكشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان كودكی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی كرده بودم. شاید اولین دلیل آن، مادرم بود. زندهیاد پرویندخت ملكمحمدی نوری كه آموزگار شاعریام بود.
معلمی بود كه هم طبع شعر و هم صدایی خوش داشت. بسیاری از تصنیفهای ماندگار و ترانههای نوستالژیك نسل خودم را قبل از آن كه از كاست یا رادیو شنیده باشم، در قالب لالاییهای شبانه مادر میشنیدم. همانگونه كه صبحها و عصرها، صوت خوش تلاوت قرآنش را. مادر، دست كوچك مرا در دست شاعران هم گذاشت. پروین اعتصامی را هم قبل از آنكه سواد خواندن داشته باشم با مادر یاد گرفتم. و از زندگان، سیمین بهبهانی را. مادر، گاهی در حال انجام كارهای خانه، غزلهای سیمین را دكلمهوار با خودش زمزمه میكرد: یا رب مرا یاری بده،تا خوب آزارش كنم...
آن وقت بود كه گوشهای من تیز میشد و كلمات را مثل جرعههای گوارای شیر، از مادر میگرفتم و در كام جانم میریختم. به این ترتیب، نام سیمین، یكی از پارههای جدا نشدنی ذهن و جانم شد.
بعدها هم كه در آستانه نوجوانی، به طور جدی وارد عرصه ادبیات شدم، با وجود گرایش به شعر كودك و نوجوان، غزلهای سیمین رزق روحم شده بود. دیگران را هم دوست داشتم، از پروین گرفته تا شهریار و رهی معیری و امیری فیروزكوهی و... اما سیمین، چیزی بود شبیه مادرم. مادری نادیده كه بعدها در سالهای جوانی هم به دلایل گوناگون، امكان دیدارش برایم میسر نشد. این بود كه دیدن سیمین بهبهانی تبدیل به آرزویی دوردست برای من شد.
تا آنكه چندی پیش به طور تصادفی به منزل خانم پوران فرخزاد عزیز دعوت شدم و در كمال خوشوقتی، بانو سیمین بهبهانی را از نزدیك ملاقات كردم. هر چند كه آن قامت تكیده و چشمان كمفروغ و صدای ضعیف، تمام تصوراتی را كه از سیمین همیشه جوان و پرشور و حال در ذهنم ساخته بودم، یكباره فرو ریخت. اما چیزی از عظمت و گیرایی شخصیت كمنظیرش، نكاسته بود. با شوق و هیجان، به دستبوسش شتافتم و غزلی را كه مدتها پیش برایش سروده بودم، خواندم:
سرودند، از كفر و از دین، غزلها / ز بیش و كم و تلخ و شیرین، غزلها / ز كام و ز ناكامی و وصل و هجران / سرودند چندان و چندین غزلها / ز توصیف زلف و لب و چشم و ابرو / رسیدند تا چین و ماچین غزلها/ به تشریح اندامها چون طبیبان / نشستند هرشب به بالین، غزلها / ز بالای خوبان و از كول یاران/ پریدند بالا و پایین غزلها/ دریغ از غزل، گوهر ناب معنی / كه خود، آن كجا و كجا این غزلها / سپاس آفریننده را زانكه دارد/ هنوز اعتباری ز سیمین غزلها/ از این شیرزن شاعر بهبهانی/ هنوزند غرق مضامین، غزلها/ نگهدار او باش یا رب، كه با من/ ز هر گوشه گویند: آمین! غزلها.
بدیهی است كه ادب به خرج داد و در كمال فروتنی، خود را لایق آن همه تكریم ندانست. اما من حرف دلم را گفته بودم. بعد از آن صحبت از شعری شد كه در سوگ مادرم سروده بودم. خانم بهبهانی با وجود ضعف شدید ناشی از بیماری، مهربانانه از من خواست آن شعر را بخوانم و من كه از دیدار بانوی غزل ایران سرذوق آمده بودم، آن شعر نیمایی بلند را برایشان خواندم. سیمین به وضوح منقلب شده بود و این، برای من عجیب بود. حتی یكی دو بار حالت گریه پنهان او را هم دیدم. بزرگی كرد و بسیار تشویقم نمود.
آن روز گذشت. یك روز عصر، شماره ناآشنایی را روی صفحه موبایلم دیدم. با آنكه در جلسه هیات مدیره انجمن شاعران ایران بودم، نمیدانم چرا احساس میكردم باید جواب بدهم. پسر خانم بهبهانی بود. با صدایی دلنشین و جملاتی پر مضمون میگفت مادر برای شما یادداشتی نوشته، اگر میتوانید همین حالا به منزل ما بیایید. چون معلوم نیست بعدها وضعیت حالشان چطور باشد. باوركردنی نبود. اصلا زبانم نچرخید كه عذر بیاورم. سر از پا نشناخته به دیدارشان شتافتم. استادان بزرگوارم ساعد باقری و فاطمه راكعی هم گفتند: افشین! درنگ نكن. سلام ما را هم برسان... درنگ نكردم. با جعبه شكلاتی به آپارتمان خانم بهبهانی رفتم. مدتی طول كشید تا بانوی كهنسال، خود را از اتاق به سالن برساند. اما علی آقای بهبهانی كه از قبل، كتاب مرا در دست داشت پیرامون نكتههای مختلف در شعرهایم صحبت كرد.
ایشان را بسیار عمیق، فرهیخته و آدابدان یافتم. بانو سیمین كه آمد، انتظار نداشتم با آن همه ضعف و بیماری، باز هم نكتههای فنی و دقیق بشنوم. به سختی سخن میگفت اما پیدا بود كه تمام صفحات كتاب را تورق كرده است. حتی با دستهای خسته و لرزانش حاشیههایی بر بعضی از غزلهایم نوشته بود. چه كسی گفته است كه آدمهای بزرگ، كم حوصلهاند؟! سیمین با وجود كهولت سن و بیماری احساس تكلیف كرده بود كه حسن و ضعف كارهایم را به من بگوید.حتی یادداشتی به دستم داد كه كاملا پیدا بود با زحمت و مرارت نوشته است. اما از سر بزرگی و كرامت، میخواست با دستخط خودش باشد. شاید میدانست این یادگار چقدر برایم عزیز خواهد بود...
آن روز هم گذشت. حالا دیگر نام سیمین بهبهانی، در تمام روزهایم حضور پررنگتری داشت. میتوانستم هرازگاه با ایشان تماس بگیرم و جویای حالش بشوم یا با آقای علی بهبهانی، دقایقی به گپ و گفت بپردازم. یك عادتی هم دارم كه برای كسانی كه دوستشان دارم بلافاصله شعر میگویم. به خاطر همین هر چند روز یك بار زنگ میزدم و علی آقا گوشی را به مادر میداد تا شعر جدیدم را بخوانم. واكنش سیمین، بسیار دوستداشتنی است. با خندهیی شیرین، اظهار تواضع و خرسندی می كند. گاهی هم كه قربان صدقهاش میروی، صدای ضعیفش بلند میشود كه: خدا نكند! یك بار این شعر را برایش خواندم:
ای كاش شریك غم دیرین تو باشم / هم صحبت و هم درد و هم آیین تو باشم/ یك واژه ز یك مصرع یك بیت غزلهات/ یك لفظ، میان لب شیرین تو باشم / تو گرچه طبیب منی اما چو پرستار/ بیپلك زدن در پی تسكین تو باشم/ آب خنكی بهر عطشهای شبانه/ خواب سبكی در تب سنگین تو باشم/ هر كس كه بدی گفت و ستم كرد به حقت/ بر دامن او آتش نفرین تو باشم/ یا مثل چراغی كه تو را غرق تماشاست/ شبها همه تا صبح، به بالین تو باشم/ كو جرات گفتن كه: تو سیمین خودم باش؟/ میشد ولی ای كاش كه افشین تو باشم! و هرگز فراموش نمیكنم كه در پایان، با چه خنده شیرینی و چه مادرانه گفت: هستی عزیزم! و من مثل بچهیی كه از محبت سرشار شده باشد، باز هم نشستم و برایش شعر گفتم. یكی از این شعرها، حاصل یك گفتوگوی تلفنی بود كه در آن، بانو سیمین توان حرف زدن نداشت. اما گوشی را از علی آقا گرفت و كلماتی مبهم را زمزمه كرد. گریهام گرفته بود. علی آقا میگفت مادر لرزش دارد و نمیتواند خوب حرف بزند. این شعر را سرودم:
تنت مباد بلرزد كه استوانه شعری/ عمود محكم این خیمهیی، نشانه شعری/ مباد قد بلندت خمیده بینم و لرزان/ كه شوكت غزلی، روح جاودانه شعری/ هزار جان گرامی فدای یك سر مویت/ كه گیسوان تغزل، به روی شانه شعری/ بخوان، بلند بخوان، تا غزل عقیم نماند/ تو مادرانهترین جلوه زنانه شعری/ غمین مباش دو روزی تنت به لرزه گر افتد/ كه در تصادم عشقی، در آستانه شعری/ غزال من! غزلی نو دوباره تا بنویسی/ بلند شو، بنشین، تو ستون خانه شعری/ به آه خود جگرم را مسوز گرچه سراپا/ شرار آتش شیدایی و زبانه شعری/ دوباره قد بكش ای سرو در كنار جوانان/ كه صد بهارت اگر بگذرد جوانه شعری/ برای ماندن و خواندن، بهانهای چه به از این؟ / كه خود برای هزاران چو من بهانه شعری...
این شعرها را كه برایشان میخواندم، گاهی میپرسیدم نكند با این كارها، اسباب خستگی و ملالت ایشان را فراهم كنم یا خدای نكرده فكر كنند خواستهام خودشیرینی كرده باشم! اما مهربانی سیمین و تاكید فرزندشان بر تاثیر این ابراز علاقهها در روحیه مادر، باز هم تشویقم میكرد كه به حرف دلم گوش كنم و تمام آنچه را در سالیان دراز ناگفته گذاشته بودم، به پای سیمین بریزم.یك بار حال سیمین بسیار بد بود، علی آقا گفت مادر را بستری كردهایم. بعد كه با سیمین صحبت كردم از سختی بستری شدن در بیمارستان، دستگاه تنفس، چسبها، سرمها و سوزنها مینالید. دلم به درد آمده بود. چهار پارهیی را برای همان روزها سرودم: چابكتر از همیشه زجا برخیز/ چون آتشی كه از دل خاكستر/ پیری به قامت تو نمیآید/ برخیز ای نگار من از بستر/ از نكتههای نغز، هنوز ای خوب/ داری هزار شعبده در مشتت/ بنگر قلم چگونه به خود پیچد/ در انتظار لمس سرانگشتت
پر بارتر ز پیش - چو بگشایی - / كندوی دفتر تو عسل دارد/ صبح است، عاشقانه ز جا برخیز/ صبحانه با تو طعم غزل دارد
بگشا كتاب خویش به چالاكی / با شعر تازه غلغله بر پا كن/ درهم بپیچ چسب و سرمها را/ این بند را ز پای غزل وا كن
باید به جای این همه زخم، ای سرو/ پیچك بروید از سر و بالایت / بنشین كنار پنجره با شادی/ تا ایستد جهان به تماشایت...
افسوس كه باز هم سیمین غزل ایران، گرفتار بیمارستان و بستر است و این بار، دیگر به هوش نیست تا با صدای ضعیف یا تكان پلكی، این فرزند كوچك خود را به تشویقی بنوازد. بانو سیمین، در كماست. فرزندان و خانواده و دوستدارانش با بیم و امید دست و پنجه نرم میكنند. من هم در خلوت خودم بیصبرانه از خدا میخواهم، مادر مهربان غزل را به ما بازگرداند. آخرین غزلی كه گفتم، شعر نیست. دعای غزل گونهیی است كه با شنیدن گریههای پرستار مهربان و وفادار سیمین، خانم وطنخواه كه عاجزانه تقاضای دعا میكرد، سرودم. باشد كه خداوند، سایه این درخت كهنسال غزل ایران را بر سر ما مستدام دارد.
خدایا عطا كن، شفای غزل را/ مداوای سیمین، دوای غزل را/ در این كشتی پر تلاطم، خدایا/ نگهدار خود، ناخدای غزل را/ گره واكن از بغض او بار دیگر/ مگر بشنود دل، صدای غزل را/ در این شام غربت نگیر از غریبان/ تو شمع و چراغ سرای غزل را/ ز خردی گرفتم من از شیر مادر/ به اشعار سیمین، غذای غزل را/ خدایا نكن مبتلا بار دیگر/ به بیمادری، مبتلای غزل را/ ز شعرش شد آغاز، این شور شیرین/ به تلخی نكش انتهای غزل را...