فرهنگ و هنر
2 دقیقه پیش | تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالستشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ... |
2 دقیقه پیش | خواندنی ها با برترین ها (81)در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ... |
نیمایِ غزل، سیمین، رفت
هر چه سن سیمین بالاتر می رفت و تجربه های بیشتر می آموخت عشق او هم بزرگ و بزرگ تر می شد: شلوارِ تا خورده دارد / مردی که یک پا ندارد/ خشم است و آتش، نگاهش/ یعنی: تماشا ندارد...
مهرداد خدیر در عصر ایران نوشت: بانوی غزل سرای ایرانی که از 15 مرداد به حال کما به سر می برد بامداد سه شنبه 28 مرداد 1393 در بیمارستان پارس تهران چشم از جهان فرو بست. سیمین بهبهانی با عنوان «بانوی غزل» شناخته می شد و به خاطر نوآوری هایی که داشت «نیمای غزل» هم لقب گرفته بود. متولد 28 تیر 1306 خورشیدی در تهران در 28 مرداد 1393 خورشیدی در تهران درگذشت.
محبوبیت شاعران در جامعه ما به این خاطر است که هیچ هنری نزد ایرانیان مرتبت شعر را ندارد و ایرانیان هیچ هنرمندی را به اندازه شاعر دوست نمی دارند.
نگویید پس این همه کتاب شعر که بی مشتری مانده چه حکمتی دارد؛ که گقتم و می گویم شاعر و نه هر شاعری. چه، در همان قرونی که مولانا و سعدی و حافظ ظهور کردند نیز ایران شاهد شاعران بسیار بود اما این سه ماندند و درخشیدند و حتی خواجوی کرمانی در قیاس با درخشش حافظ رنگ باخت.
همان گونه که از میان شاعران کلاسیک فارسی و طی هزار سال پنج و به روایتی شش شاعر بیشتر در ذهن وزبان ما ماندگار شدند در این کمتر از یکصد سال که شعر پارسی دوران تازه ای را تجربه می کند نیز از این خیل شاعران تازه که اغلب میان سنت و مدرنیته معلق اند، چند نام برجسته تر شده و باقی می ماند و سیمین بهبهانی که ساعاتی پیش، چشم از این دنیای خاکی فروبست یکی از همین هاست.
شاعری که شعر تغزلی و کلاسیک را با اوزان تازه می سرود و چون نوگرا به مفهوم مصطلح نبود در میان عوام شعر دوست هم محبوبیت خاص داشت و اشعار او در موسیقی دستگاهی ایرانی نیز قابل اجرا بود. کما این که همین تازگی ها همایون شجریان سروده او با عنوان «چرا رفتی» را خواند که بسیار هم گل کرد و بازار راکد موسیقی را رونقی دوباره داد و درست در روزی که شاعر به کما رفت کنسرت آن را هم به صورت زنده اجرا کرد و بسیار مورد استقبال قرار گرفت. آلبوم را همه نه با نام اصلی آن- نه فرشته نه ابلیس- که با عنوان همین شعر – چرا رفتی- می شناسند و به همین خاطر کنسرت هم «چرا رفتی» نام گرفت:
چرا رفتی،چرا؟- من بی قرارم،
به سر، سودای آغوش تو دارم.-
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهار است؟
نه عاشق در بهاران، بی قرار است؟
همچنین جا دارد به یاد آوریم «هوای گریه با من» را ؛ که آن نیز سروده همین شاعر بود و در اجرای موسیقایی آن،برای فرزند استاد، شهرت مستقل از پدر به ارمغان آورد.
سیمین خلیلی مشهور به سیمین بهبهانی اگرچه با فرهنگ و گفتمان مسلط فرهنگی فاصله داشت و چه بسا این اواخر هیچ نسبتی نداشت ایران را اما بسیار دوست می داشت و در نخستین روزهای شروع جنگ عراق علیه ایران در همان مهر ماه 1359 این شعر را سرود:
ای عزیزان! امید فتح شماست
در دلم هیچ اگر تمنا هست
شب اگر وهمناک و تاریک است
روشنی های صبح فردا هست
خصمم اگر با نشان بولهبی است
با شما آیت «سََیصلی» هست...
در مهر 1359 که آتش جنگ درگرفت دیگر جای سرودن اشعار عاشقانه نبود و با الهام از سوره «تبت» و آیه «سیصلی نارا ذات لهب» شعر «ما نمی خواستیم اما هست» را چونان «پاره دلی» به «رزمندگان دلیر» تقدیم کرد. کاری که شاید امروز نزد برخی چندان مهم جلوه نکند اما باید دانست که برخی از صاحبان دیگر سخن انجام ندادند. دو ماه بعد نیز برای «مدافعان دلیر خونین شهر» سرود.
هر چه سن سیمین بالاتر می رفت و تجربه های بیشتر می آموخت عشق او هم بزرگ و بزرگ تر می شد:
شلوارِ تا خورده دارد / مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش، نگاهش/ یعنی: تماشا ندارد
رخساره می تابم از او/ اما به چشمم نشسته
بس نوجوان است و شاید/ از بیست، بالا ندارد...
شاعران را باید با شعرشان و حسی که به مردمان زمان خود و پس از خود داده اند و می بخشند داوری کرد نه با فراز و فرودی که در زندگی خصوصی هر کسی هست یا باورهای سیاسی و غیر سیاسی شان. چندان که اگر چنین باشد درباره سعدی نیز می توان گفت مذهبی داشت غیر از مذهب رسمی پس از خود و در وصف هلاکو خان مغول هم سروده بود.
وقتی مهدی اخوان ثالث (م.امید) درگذشت احمد شاملو پیامی فرستاد و گفت: «شاعران، هرگز نمی میرند». بسیاری این سخن را برای جبران کدورتی دانستند که در یکی دو سال آخر به خاطر سخنرانی شاملو در دانشگاه برکلی آمریکا درباره شاهنامه و فردوسی میان آن دو ایجاد شده بود یا اندوخته ای برای خودش اما اکنون که سال ها از مرگ هر دو می گذرد روشن شده است آنان که سخنی از خود بر جای گذاشته اند در ذهن و زبان مردمان باقی می مانند.
حافظ، سعدی، مولانا و فردوسی و بزرگان دیگر انگار همیشه با ما هستند. شاعران معاصر البته نتوانستند آن قله ها را تکرار کنند اما همین که شعر آنان به صورت ترانه خوانده یا زمزمه می شود یا گاه اینجا و آنجا و حتی در محفلی که هیچ نسبتی با ادب و فرهنگ هم ندارد بر زبانی می نشیند و بر گوش ها خوش می آید به این معنی است که شاعران با شعر خود زنده می مانند و سیمین بهبهانی نیز این بخت را دارد که بماند.
شاعری که روزی سروده بود:
«یا رب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وزخنده های دل نشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
... گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار، دگر کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم»
این شعر را هم به بانوی قصه فارسی – سیمین دانشور- تقدیم کرده بود:
دوباره می سازمت وطن/ اگرچه با خشتِ جان خویش
ستون به سقف تو می زنم/ اگر چه با استخوانِ خویش
دوباره می بویم ازتو گل/ به میل نسلِ جوان تو
دوباره می شویم از تو خون/ به سیل اشک روان خویش
سال پیش و در پنجم آبان 1392 به دعوت علی دهباشی عزیز که بخارا را یک تنه چون یک بنیاد برپا داشته در « شب سایه»- برای گرامی داشت امیر هوشنگ ابتهاج - حاضر شدم. هم دیر رسیدم و هم به دلیلی زود باید می رفتم و شگفتا که تنها فرصت حضوردر یکی از برنامه ها دست داد.
درست، هنگامی که سیمین بهبهانی به یاری خانم «مهرو ملالی» پشت تریبون می رفت تا غزلی را به سایه پیش کش کند. احساس می شد بینایی خود را از دست داده اما نه خود بروز می داد و نه دیگران در این نکته دقیق می شدند و تنها می شنیدند:
دیگر نه جوانم، که جوانی کنم ای دوست
یا قصه از آن «افتد و دانی» کنم، ای دوست
هنگام سبک خیزیِ آهوی جوان است
پیرانه سر آن به، که گرانی کنم ای دوست...
تا رسید به این بیت که
دل مُرد و در او شعله ی رقصانِ غزل مُرد
حیف است تغزّل که زبانی کنم ای دوست
و دیدم که هم قطره اشکی از چشم شاعر افتاد و هم چشم های حاضران خیس می شد.
آری، در این سرزمین و نزد مردمان آن، هیچ هنری گرامی تر از شعر و هیچ هنرمندی محبوب تر از شاعر نیست و در میان گونه های شعری نیز همچنان غزل و شعر تغزلی دوست داشتنی ترند و چون قصه، قصه عشق است وقتی شاعر، زن باشد شیرین ترهم می نشیند.
شاعری که توانست مفهوم عشق را در شعر خود ارتقا دهد و از احساسات جوانانه و روایت شخصی به مفاهیم بلند و عمومی برساند و این نکته را با مقایسه تاریخ سرودن اشعار به وضوح درمی یابید.
هنر او از حیث ظاهری «اوزان تازه» بود و از جنبه متن و معنی نوع نگاه به عشق که مدام آن را ارتقا داد و از این نظر، بختیار بود که بلند زیست تا از عهده این کار برآید. بر این پایه می توان گفت شاعر نمی میرد اگر چه مرده باشد و پیش تر خود سروده باشد:
دل مُرد و در او شعله ی رقصانِ غزل مُرد...
محبوبیت شاعران در جامعه ما به این خاطر است که هیچ هنری نزد ایرانیان مرتبت شعر را ندارد و ایرانیان هیچ هنرمندی را به اندازه شاعر دوست نمی دارند.
نگویید پس این همه کتاب شعر که بی مشتری مانده چه حکمتی دارد؛ که گقتم و می گویم شاعر و نه هر شاعری. چه، در همان قرونی که مولانا و سعدی و حافظ ظهور کردند نیز ایران شاهد شاعران بسیار بود اما این سه ماندند و درخشیدند و حتی خواجوی کرمانی در قیاس با درخشش حافظ رنگ باخت.
همان گونه که از میان شاعران کلاسیک فارسی و طی هزار سال پنج و به روایتی شش شاعر بیشتر در ذهن وزبان ما ماندگار شدند در این کمتر از یکصد سال که شعر پارسی دوران تازه ای را تجربه می کند نیز از این خیل شاعران تازه که اغلب میان سنت و مدرنیته معلق اند، چند نام برجسته تر شده و باقی می ماند و سیمین بهبهانی که ساعاتی پیش، چشم از این دنیای خاکی فروبست یکی از همین هاست.
شاعری که شعر تغزلی و کلاسیک را با اوزان تازه می سرود و چون نوگرا به مفهوم مصطلح نبود در میان عوام شعر دوست هم محبوبیت خاص داشت و اشعار او در موسیقی دستگاهی ایرانی نیز قابل اجرا بود. کما این که همین تازگی ها همایون شجریان سروده او با عنوان «چرا رفتی» را خواند که بسیار هم گل کرد و بازار راکد موسیقی را رونقی دوباره داد و درست در روزی که شاعر به کما رفت کنسرت آن را هم به صورت زنده اجرا کرد و بسیار مورد استقبال قرار گرفت. آلبوم را همه نه با نام اصلی آن- نه فرشته نه ابلیس- که با عنوان همین شعر – چرا رفتی- می شناسند و به همین خاطر کنسرت هم «چرا رفتی» نام گرفت:
چرا رفتی،چرا؟- من بی قرارم،
به سر، سودای آغوش تو دارم.-
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهار است؟
نه عاشق در بهاران، بی قرار است؟
همچنین جا دارد به یاد آوریم «هوای گریه با من» را ؛ که آن نیز سروده همین شاعر بود و در اجرای موسیقایی آن،برای فرزند استاد، شهرت مستقل از پدر به ارمغان آورد.
سیمین خلیلی مشهور به سیمین بهبهانی اگرچه با فرهنگ و گفتمان مسلط فرهنگی فاصله داشت و چه بسا این اواخر هیچ نسبتی نداشت ایران را اما بسیار دوست می داشت و در نخستین روزهای شروع جنگ عراق علیه ایران در همان مهر ماه 1359 این شعر را سرود:
ای عزیزان! امید فتح شماست
در دلم هیچ اگر تمنا هست
شب اگر وهمناک و تاریک است
روشنی های صبح فردا هست
خصمم اگر با نشان بولهبی است
با شما آیت «سََیصلی» هست...
در مهر 1359 که آتش جنگ درگرفت دیگر جای سرودن اشعار عاشقانه نبود و با الهام از سوره «تبت» و آیه «سیصلی نارا ذات لهب» شعر «ما نمی خواستیم اما هست» را چونان «پاره دلی» به «رزمندگان دلیر» تقدیم کرد. کاری که شاید امروز نزد برخی چندان مهم جلوه نکند اما باید دانست که برخی از صاحبان دیگر سخن انجام ندادند. دو ماه بعد نیز برای «مدافعان دلیر خونین شهر» سرود.
هر چه سن سیمین بالاتر می رفت و تجربه های بیشتر می آموخت عشق او هم بزرگ و بزرگ تر می شد:
شلوارِ تا خورده دارد / مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش، نگاهش/ یعنی: تماشا ندارد
رخساره می تابم از او/ اما به چشمم نشسته
بس نوجوان است و شاید/ از بیست، بالا ندارد...
شاعران را باید با شعرشان و حسی که به مردمان زمان خود و پس از خود داده اند و می بخشند داوری کرد نه با فراز و فرودی که در زندگی خصوصی هر کسی هست یا باورهای سیاسی و غیر سیاسی شان. چندان که اگر چنین باشد درباره سعدی نیز می توان گفت مذهبی داشت غیر از مذهب رسمی پس از خود و در وصف هلاکو خان مغول هم سروده بود.
وقتی مهدی اخوان ثالث (م.امید) درگذشت احمد شاملو پیامی فرستاد و گفت: «شاعران، هرگز نمی میرند». بسیاری این سخن را برای جبران کدورتی دانستند که در یکی دو سال آخر به خاطر سخنرانی شاملو در دانشگاه برکلی آمریکا درباره شاهنامه و فردوسی میان آن دو ایجاد شده بود یا اندوخته ای برای خودش اما اکنون که سال ها از مرگ هر دو می گذرد روشن شده است آنان که سخنی از خود بر جای گذاشته اند در ذهن و زبان مردمان باقی می مانند.
حافظ، سعدی، مولانا و فردوسی و بزرگان دیگر انگار همیشه با ما هستند. شاعران معاصر البته نتوانستند آن قله ها را تکرار کنند اما همین که شعر آنان به صورت ترانه خوانده یا زمزمه می شود یا گاه اینجا و آنجا و حتی در محفلی که هیچ نسبتی با ادب و فرهنگ هم ندارد بر زبانی می نشیند و بر گوش ها خوش می آید به این معنی است که شاعران با شعر خود زنده می مانند و سیمین بهبهانی نیز این بخت را دارد که بماند.
شاعری که روزی سروده بود:
«یا رب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وزخنده های دل نشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
... گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار، دگر کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم»
این شعر را هم به بانوی قصه فارسی – سیمین دانشور- تقدیم کرده بود:
دوباره می سازمت وطن/ اگرچه با خشتِ جان خویش
ستون به سقف تو می زنم/ اگر چه با استخوانِ خویش
دوباره می بویم ازتو گل/ به میل نسلِ جوان تو
دوباره می شویم از تو خون/ به سیل اشک روان خویش
سال پیش و در پنجم آبان 1392 به دعوت علی دهباشی عزیز که بخارا را یک تنه چون یک بنیاد برپا داشته در « شب سایه»- برای گرامی داشت امیر هوشنگ ابتهاج - حاضر شدم. هم دیر رسیدم و هم به دلیلی زود باید می رفتم و شگفتا که تنها فرصت حضوردر یکی از برنامه ها دست داد.
درست، هنگامی که سیمین بهبهانی به یاری خانم «مهرو ملالی» پشت تریبون می رفت تا غزلی را به سایه پیش کش کند. احساس می شد بینایی خود را از دست داده اما نه خود بروز می داد و نه دیگران در این نکته دقیق می شدند و تنها می شنیدند:
دیگر نه جوانم، که جوانی کنم ای دوست
یا قصه از آن «افتد و دانی» کنم، ای دوست
هنگام سبک خیزیِ آهوی جوان است
پیرانه سر آن به، که گرانی کنم ای دوست...
تا رسید به این بیت که
دل مُرد و در او شعله ی رقصانِ غزل مُرد
حیف است تغزّل که زبانی کنم ای دوست
و دیدم که هم قطره اشکی از چشم شاعر افتاد و هم چشم های حاضران خیس می شد.
آری، در این سرزمین و نزد مردمان آن، هیچ هنری گرامی تر از شعر و هیچ هنرمندی محبوب تر از شاعر نیست و در میان گونه های شعری نیز همچنان غزل و شعر تغزلی دوست داشتنی ترند و چون قصه، قصه عشق است وقتی شاعر، زن باشد شیرین ترهم می نشیند.
شاعری که توانست مفهوم عشق را در شعر خود ارتقا دهد و از احساسات جوانانه و روایت شخصی به مفاهیم بلند و عمومی برساند و این نکته را با مقایسه تاریخ سرودن اشعار به وضوح درمی یابید.
هنر او از حیث ظاهری «اوزان تازه» بود و از جنبه متن و معنی نوع نگاه به عشق که مدام آن را ارتقا داد و از این نظر، بختیار بود که بلند زیست تا از عهده این کار برآید. بر این پایه می توان گفت شاعر نمی میرد اگر چه مرده باشد و پیش تر خود سروده باشد:
دل مُرد و در او شعله ی رقصانِ غزل مُرد...
ویدیو مرتبط :
به مناسبت بزرگداشت بانوی غزل ایران، سیمین بهبهانی
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
برای سیمین بهبهانی، بانوی غزل ایران
«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایهاش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نامهایی است كه ناخواسته تو را به حال و هوای عجیبی میكشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان كودكی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی كرده بودم.
افشین علا در روزنامه اعتماد نوشت: «سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایهاش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نامهایی است كه ناخواسته تو را به حال و هوای عجیبی میكشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان كودكی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی كرده بودم
شده است كسی را ندیده باشید، اما با نام او زندگی كرده باشید؟ حس عجیبی است. نادیده نام او با ذهن و جان شما الفتی غیرقابل توصیف پیدا میكند. مثلا نام «فروغ» برای نسل ما تداعیكننده چه حس و حالهایی است؟ ما كه او را ندیدهایم. البته با شعرهایش زندگی كردهایم، ولی این حس، چیزی فراتر از شخصیت شاعری اوست. خود نام «فروغ» برای هر یك از ما تداعیكننده احساس تعلقی وصفناشدنی است. یا مثلا نام «سهراب» جدای از اشعار او، به گونهیی دیگر از جنسی دیگر ذهن و جان ما را درگیر میكند.
«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایهاش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نامهایی است كه ناخواسته تو را به حال و هوای عجیبی میكشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان كودكی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی كرده بودم. شاید اولین دلیل آن، مادرم بود. زندهیاد پرویندخت ملكمحمدی نوری كه آموزگار شاعریام بود.
معلمی بود كه هم طبع شعر و هم صدایی خوش داشت. بسیاری از تصنیفهای ماندگار و ترانههای نوستالژیك نسل خودم را قبل از آن كه از كاست یا رادیو شنیده باشم، در قالب لالاییهای شبانه مادر میشنیدم. همانگونه كه صبحها و عصرها، صوت خوش تلاوت قرآنش را. مادر، دست كوچك مرا در دست شاعران هم گذاشت. پروین اعتصامی را هم قبل از آنكه سواد خواندن داشته باشم با مادر یاد گرفتم. و از زندگان، سیمین بهبهانی را. مادر، گاهی در حال انجام كارهای خانه، غزلهای سیمین را دكلمهوار با خودش زمزمه میكرد: یا رب مرا یاری بده،تا خوب آزارش كنم...
آن وقت بود كه گوشهای من تیز میشد و كلمات را مثل جرعههای گوارای شیر، از مادر میگرفتم و در كام جانم میریختم. به این ترتیب، نام سیمین، یكی از پارههای جدا نشدنی ذهن و جانم شد.
بعدها هم كه در آستانه نوجوانی، به طور جدی وارد عرصه ادبیات شدم، با وجود گرایش به شعر كودك و نوجوان، غزلهای سیمین رزق روحم شده بود. دیگران را هم دوست داشتم، از پروین گرفته تا شهریار و رهی معیری و امیری فیروزكوهی و... اما سیمین، چیزی بود شبیه مادرم. مادری نادیده كه بعدها در سالهای جوانی هم به دلایل گوناگون، امكان دیدارش برایم میسر نشد. این بود كه دیدن سیمین بهبهانی تبدیل به آرزویی دوردست برای من شد.
تا آنكه چندی پیش به طور تصادفی به منزل خانم پوران فرخزاد عزیز دعوت شدم و در كمال خوشوقتی، بانو سیمین بهبهانی را از نزدیك ملاقات كردم. هر چند كه آن قامت تكیده و چشمان كمفروغ و صدای ضعیف، تمام تصوراتی را كه از سیمین همیشه جوان و پرشور و حال در ذهنم ساخته بودم، یكباره فرو ریخت. اما چیزی از عظمت و گیرایی شخصیت كمنظیرش، نكاسته بود. با شوق و هیجان، به دستبوسش شتافتم و غزلی را كه مدتها پیش برایش سروده بودم، خواندم:
سرودند، از كفر و از دین، غزلها / ز بیش و كم و تلخ و شیرین، غزلها / ز كام و ز ناكامی و وصل و هجران / سرودند چندان و چندین غزلها / ز توصیف زلف و لب و چشم و ابرو / رسیدند تا چین و ماچین غزلها/ به تشریح اندامها چون طبیبان / نشستند هرشب به بالین، غزلها / ز بالای خوبان و از كول یاران/ پریدند بالا و پایین غزلها/ دریغ از غزل، گوهر ناب معنی / كه خود، آن كجا و كجا این غزلها / سپاس آفریننده را زانكه دارد/ هنوز اعتباری ز سیمین غزلها/ از این شیرزن شاعر بهبهانی/ هنوزند غرق مضامین، غزلها/ نگهدار او باش یا رب، كه با من/ ز هر گوشه گویند: آمین! غزلها.
بدیهی است كه ادب به خرج داد و در كمال فروتنی، خود را لایق آن همه تكریم ندانست. اما من حرف دلم را گفته بودم. بعد از آن صحبت از شعری شد كه در سوگ مادرم سروده بودم. خانم بهبهانی با وجود ضعف شدید ناشی از بیماری، مهربانانه از من خواست آن شعر را بخوانم و من كه از دیدار بانوی غزل ایران سرذوق آمده بودم، آن شعر نیمایی بلند را برایشان خواندم. سیمین به وضوح منقلب شده بود و این، برای من عجیب بود. حتی یكی دو بار حالت گریه پنهان او را هم دیدم. بزرگی كرد و بسیار تشویقم نمود.
آن روز گذشت. یك روز عصر، شماره ناآشنایی را روی صفحه موبایلم دیدم. با آنكه در جلسه هیات مدیره انجمن شاعران ایران بودم، نمیدانم چرا احساس میكردم باید جواب بدهم. پسر خانم بهبهانی بود. با صدایی دلنشین و جملاتی پر مضمون میگفت مادر برای شما یادداشتی نوشته، اگر میتوانید همین حالا به منزل ما بیایید. چون معلوم نیست بعدها وضعیت حالشان چطور باشد. باوركردنی نبود. اصلا زبانم نچرخید كه عذر بیاورم. سر از پا نشناخته به دیدارشان شتافتم. استادان بزرگوارم ساعد باقری و فاطمه راكعی هم گفتند: افشین! درنگ نكن. سلام ما را هم برسان... درنگ نكردم. با جعبه شكلاتی به آپارتمان خانم بهبهانی رفتم. مدتی طول كشید تا بانوی كهنسال، خود را از اتاق به سالن برساند. اما علی آقای بهبهانی كه از قبل، كتاب مرا در دست داشت پیرامون نكتههای مختلف در شعرهایم صحبت كرد.
ایشان را بسیار عمیق، فرهیخته و آدابدان یافتم. بانو سیمین كه آمد، انتظار نداشتم با آن همه ضعف و بیماری، باز هم نكتههای فنی و دقیق بشنوم. به سختی سخن میگفت اما پیدا بود كه تمام صفحات كتاب را تورق كرده است. حتی با دستهای خسته و لرزانش حاشیههایی بر بعضی از غزلهایم نوشته بود. چه كسی گفته است كه آدمهای بزرگ، كم حوصلهاند؟! سیمین با وجود كهولت سن و بیماری احساس تكلیف كرده بود كه حسن و ضعف كارهایم را به من بگوید.حتی یادداشتی به دستم داد كه كاملا پیدا بود با زحمت و مرارت نوشته است. اما از سر بزرگی و كرامت، میخواست با دستخط خودش باشد. شاید میدانست این یادگار چقدر برایم عزیز خواهد بود...
آن روز هم گذشت. حالا دیگر نام سیمین بهبهانی، در تمام روزهایم حضور پررنگتری داشت. میتوانستم هرازگاه با ایشان تماس بگیرم و جویای حالش بشوم یا با آقای علی بهبهانی، دقایقی به گپ و گفت بپردازم. یك عادتی هم دارم كه برای كسانی كه دوستشان دارم بلافاصله شعر میگویم. به خاطر همین هر چند روز یك بار زنگ میزدم و علی آقا گوشی را به مادر میداد تا شعر جدیدم را بخوانم. واكنش سیمین، بسیار دوستداشتنی است. با خندهیی شیرین، اظهار تواضع و خرسندی می كند. گاهی هم كه قربان صدقهاش میروی، صدای ضعیفش بلند میشود كه: خدا نكند! یك بار این شعر را برایش خواندم:
ای كاش شریك غم دیرین تو باشم / هم صحبت و هم درد و هم آیین تو باشم/ یك واژه ز یك مصرع یك بیت غزلهات/ یك لفظ، میان لب شیرین تو باشم / تو گرچه طبیب منی اما چو پرستار/ بیپلك زدن در پی تسكین تو باشم/ آب خنكی بهر عطشهای شبانه/ خواب سبكی در تب سنگین تو باشم/ هر كس كه بدی گفت و ستم كرد به حقت/ بر دامن او آتش نفرین تو باشم/ یا مثل چراغی كه تو را غرق تماشاست/ شبها همه تا صبح، به بالین تو باشم/ كو جرات گفتن كه: تو سیمین خودم باش؟/ میشد ولی ای كاش كه افشین تو باشم! و هرگز فراموش نمیكنم كه در پایان، با چه خنده شیرینی و چه مادرانه گفت: هستی عزیزم! و من مثل بچهیی كه از محبت سرشار شده باشد، باز هم نشستم و برایش شعر گفتم. یكی از این شعرها، حاصل یك گفتوگوی تلفنی بود كه در آن، بانو سیمین توان حرف زدن نداشت. اما گوشی را از علی آقا گرفت و كلماتی مبهم را زمزمه كرد. گریهام گرفته بود. علی آقا میگفت مادر لرزش دارد و نمیتواند خوب حرف بزند. این شعر را سرودم:
تنت مباد بلرزد كه استوانه شعری/ عمود محكم این خیمهیی، نشانه شعری/ مباد قد بلندت خمیده بینم و لرزان/ كه شوكت غزلی، روح جاودانه شعری/ هزار جان گرامی فدای یك سر مویت/ كه گیسوان تغزل، به روی شانه شعری/ بخوان، بلند بخوان، تا غزل عقیم نماند/ تو مادرانهترین جلوه زنانه شعری/ غمین مباش دو روزی تنت به لرزه گر افتد/ كه در تصادم عشقی، در آستانه شعری/ غزال من! غزلی نو دوباره تا بنویسی/ بلند شو، بنشین، تو ستون خانه شعری/ به آه خود جگرم را مسوز گرچه سراپا/ شرار آتش شیدایی و زبانه شعری/ دوباره قد بكش ای سرو در كنار جوانان/ كه صد بهارت اگر بگذرد جوانه شعری/ برای ماندن و خواندن، بهانهای چه به از این؟ / كه خود برای هزاران چو من بهانه شعری...
این شعرها را كه برایشان میخواندم، گاهی میپرسیدم نكند با این كارها، اسباب خستگی و ملالت ایشان را فراهم كنم یا خدای نكرده فكر كنند خواستهام خودشیرینی كرده باشم! اما مهربانی سیمین و تاكید فرزندشان بر تاثیر این ابراز علاقهها در روحیه مادر، باز هم تشویقم میكرد كه به حرف دلم گوش كنم و تمام آنچه را در سالیان دراز ناگفته گذاشته بودم، به پای سیمین بریزم.یك بار حال سیمین بسیار بد بود، علی آقا گفت مادر را بستری كردهایم. بعد كه با سیمین صحبت كردم از سختی بستری شدن در بیمارستان، دستگاه تنفس، چسبها، سرمها و سوزنها مینالید. دلم به درد آمده بود. چهار پارهیی را برای همان روزها سرودم: چابكتر از همیشه زجا برخیز/ چون آتشی كه از دل خاكستر/ پیری به قامت تو نمیآید/ برخیز ای نگار من از بستر/ از نكتههای نغز، هنوز ای خوب/ داری هزار شعبده در مشتت/ بنگر قلم چگونه به خود پیچد/ در انتظار لمس سرانگشتت
پر بارتر ز پیش - چو بگشایی - / كندوی دفتر تو عسل دارد/ صبح است، عاشقانه ز جا برخیز/ صبحانه با تو طعم غزل دارد
بگشا كتاب خویش به چالاكی / با شعر تازه غلغله بر پا كن/ درهم بپیچ چسب و سرمها را/ این بند را ز پای غزل وا كن
باید به جای این همه زخم، ای سرو/ پیچك بروید از سر و بالایت / بنشین كنار پنجره با شادی/ تا ایستد جهان به تماشایت...
افسوس كه باز هم سیمین غزل ایران، گرفتار بیمارستان و بستر است و این بار، دیگر به هوش نیست تا با صدای ضعیف یا تكان پلكی، این فرزند كوچك خود را به تشویقی بنوازد. بانو سیمین، در كماست. فرزندان و خانواده و دوستدارانش با بیم و امید دست و پنجه نرم میكنند. من هم در خلوت خودم بیصبرانه از خدا میخواهم، مادر مهربان غزل را به ما بازگرداند. آخرین غزلی كه گفتم، شعر نیست. دعای غزل گونهیی است كه با شنیدن گریههای پرستار مهربان و وفادار سیمین، خانم وطنخواه كه عاجزانه تقاضای دعا میكرد، سرودم. باشد كه خداوند، سایه این درخت كهنسال غزل ایران را بر سر ما مستدام دارد.
خدایا عطا كن، شفای غزل را/ مداوای سیمین، دوای غزل را/ در این كشتی پر تلاطم، خدایا/ نگهدار خود، ناخدای غزل را/ گره واكن از بغض او بار دیگر/ مگر بشنود دل، صدای غزل را/ در این شام غربت نگیر از غریبان/ تو شمع و چراغ سرای غزل را/ ز خردی گرفتم من از شیر مادر/ به اشعار سیمین، غذای غزل را/ خدایا نكن مبتلا بار دیگر/ به بیمادری، مبتلای غزل را/ ز شعرش شد آغاز، این شور شیرین/ به تلخی نكش انتهای غزل را...
شده است كسی را ندیده باشید، اما با نام او زندگی كرده باشید؟ حس عجیبی است. نادیده نام او با ذهن و جان شما الفتی غیرقابل توصیف پیدا میكند. مثلا نام «فروغ» برای نسل ما تداعیكننده چه حس و حالهایی است؟ ما كه او را ندیدهایم. البته با شعرهایش زندگی كردهایم، ولی این حس، چیزی فراتر از شخصیت شاعری اوست. خود نام «فروغ» برای هر یك از ما تداعیكننده احساس تعلقی وصفناشدنی است. یا مثلا نام «سهراب» جدای از اشعار او، به گونهیی دیگر از جنسی دیگر ذهن و جان ما را درگیر میكند.
«سیمین بهبهانی» هم اگرچه سایهاش بر سر ما و در قید حیات است اما از آن نامهایی است كه ناخواسته تو را به حال و هوای عجیبی میكشاند. من تا همین چند ماه پیش سیمین را ندیده بودم. اما از همان كودكی با شعرهایش و با همین خاصیت جادویی نامش زندگی كرده بودم. شاید اولین دلیل آن، مادرم بود. زندهیاد پرویندخت ملكمحمدی نوری كه آموزگار شاعریام بود.
معلمی بود كه هم طبع شعر و هم صدایی خوش داشت. بسیاری از تصنیفهای ماندگار و ترانههای نوستالژیك نسل خودم را قبل از آن كه از كاست یا رادیو شنیده باشم، در قالب لالاییهای شبانه مادر میشنیدم. همانگونه كه صبحها و عصرها، صوت خوش تلاوت قرآنش را. مادر، دست كوچك مرا در دست شاعران هم گذاشت. پروین اعتصامی را هم قبل از آنكه سواد خواندن داشته باشم با مادر یاد گرفتم. و از زندگان، سیمین بهبهانی را. مادر، گاهی در حال انجام كارهای خانه، غزلهای سیمین را دكلمهوار با خودش زمزمه میكرد: یا رب مرا یاری بده،تا خوب آزارش كنم...
آن وقت بود كه گوشهای من تیز میشد و كلمات را مثل جرعههای گوارای شیر، از مادر میگرفتم و در كام جانم میریختم. به این ترتیب، نام سیمین، یكی از پارههای جدا نشدنی ذهن و جانم شد.
بعدها هم كه در آستانه نوجوانی، به طور جدی وارد عرصه ادبیات شدم، با وجود گرایش به شعر كودك و نوجوان، غزلهای سیمین رزق روحم شده بود. دیگران را هم دوست داشتم، از پروین گرفته تا شهریار و رهی معیری و امیری فیروزكوهی و... اما سیمین، چیزی بود شبیه مادرم. مادری نادیده كه بعدها در سالهای جوانی هم به دلایل گوناگون، امكان دیدارش برایم میسر نشد. این بود كه دیدن سیمین بهبهانی تبدیل به آرزویی دوردست برای من شد.
تا آنكه چندی پیش به طور تصادفی به منزل خانم پوران فرخزاد عزیز دعوت شدم و در كمال خوشوقتی، بانو سیمین بهبهانی را از نزدیك ملاقات كردم. هر چند كه آن قامت تكیده و چشمان كمفروغ و صدای ضعیف، تمام تصوراتی را كه از سیمین همیشه جوان و پرشور و حال در ذهنم ساخته بودم، یكباره فرو ریخت. اما چیزی از عظمت و گیرایی شخصیت كمنظیرش، نكاسته بود. با شوق و هیجان، به دستبوسش شتافتم و غزلی را كه مدتها پیش برایش سروده بودم، خواندم:
سرودند، از كفر و از دین، غزلها / ز بیش و كم و تلخ و شیرین، غزلها / ز كام و ز ناكامی و وصل و هجران / سرودند چندان و چندین غزلها / ز توصیف زلف و لب و چشم و ابرو / رسیدند تا چین و ماچین غزلها/ به تشریح اندامها چون طبیبان / نشستند هرشب به بالین، غزلها / ز بالای خوبان و از كول یاران/ پریدند بالا و پایین غزلها/ دریغ از غزل، گوهر ناب معنی / كه خود، آن كجا و كجا این غزلها / سپاس آفریننده را زانكه دارد/ هنوز اعتباری ز سیمین غزلها/ از این شیرزن شاعر بهبهانی/ هنوزند غرق مضامین، غزلها/ نگهدار او باش یا رب، كه با من/ ز هر گوشه گویند: آمین! غزلها.
بدیهی است كه ادب به خرج داد و در كمال فروتنی، خود را لایق آن همه تكریم ندانست. اما من حرف دلم را گفته بودم. بعد از آن صحبت از شعری شد كه در سوگ مادرم سروده بودم. خانم بهبهانی با وجود ضعف شدید ناشی از بیماری، مهربانانه از من خواست آن شعر را بخوانم و من كه از دیدار بانوی غزل ایران سرذوق آمده بودم، آن شعر نیمایی بلند را برایشان خواندم. سیمین به وضوح منقلب شده بود و این، برای من عجیب بود. حتی یكی دو بار حالت گریه پنهان او را هم دیدم. بزرگی كرد و بسیار تشویقم نمود.
آن روز گذشت. یك روز عصر، شماره ناآشنایی را روی صفحه موبایلم دیدم. با آنكه در جلسه هیات مدیره انجمن شاعران ایران بودم، نمیدانم چرا احساس میكردم باید جواب بدهم. پسر خانم بهبهانی بود. با صدایی دلنشین و جملاتی پر مضمون میگفت مادر برای شما یادداشتی نوشته، اگر میتوانید همین حالا به منزل ما بیایید. چون معلوم نیست بعدها وضعیت حالشان چطور باشد. باوركردنی نبود. اصلا زبانم نچرخید كه عذر بیاورم. سر از پا نشناخته به دیدارشان شتافتم. استادان بزرگوارم ساعد باقری و فاطمه راكعی هم گفتند: افشین! درنگ نكن. سلام ما را هم برسان... درنگ نكردم. با جعبه شكلاتی به آپارتمان خانم بهبهانی رفتم. مدتی طول كشید تا بانوی كهنسال، خود را از اتاق به سالن برساند. اما علی آقای بهبهانی كه از قبل، كتاب مرا در دست داشت پیرامون نكتههای مختلف در شعرهایم صحبت كرد.
ایشان را بسیار عمیق، فرهیخته و آدابدان یافتم. بانو سیمین كه آمد، انتظار نداشتم با آن همه ضعف و بیماری، باز هم نكتههای فنی و دقیق بشنوم. به سختی سخن میگفت اما پیدا بود كه تمام صفحات كتاب را تورق كرده است. حتی با دستهای خسته و لرزانش حاشیههایی بر بعضی از غزلهایم نوشته بود. چه كسی گفته است كه آدمهای بزرگ، كم حوصلهاند؟! سیمین با وجود كهولت سن و بیماری احساس تكلیف كرده بود كه حسن و ضعف كارهایم را به من بگوید.حتی یادداشتی به دستم داد كه كاملا پیدا بود با زحمت و مرارت نوشته است. اما از سر بزرگی و كرامت، میخواست با دستخط خودش باشد. شاید میدانست این یادگار چقدر برایم عزیز خواهد بود...
آن روز هم گذشت. حالا دیگر نام سیمین بهبهانی، در تمام روزهایم حضور پررنگتری داشت. میتوانستم هرازگاه با ایشان تماس بگیرم و جویای حالش بشوم یا با آقای علی بهبهانی، دقایقی به گپ و گفت بپردازم. یك عادتی هم دارم كه برای كسانی كه دوستشان دارم بلافاصله شعر میگویم. به خاطر همین هر چند روز یك بار زنگ میزدم و علی آقا گوشی را به مادر میداد تا شعر جدیدم را بخوانم. واكنش سیمین، بسیار دوستداشتنی است. با خندهیی شیرین، اظهار تواضع و خرسندی می كند. گاهی هم كه قربان صدقهاش میروی، صدای ضعیفش بلند میشود كه: خدا نكند! یك بار این شعر را برایش خواندم:
ای كاش شریك غم دیرین تو باشم / هم صحبت و هم درد و هم آیین تو باشم/ یك واژه ز یك مصرع یك بیت غزلهات/ یك لفظ، میان لب شیرین تو باشم / تو گرچه طبیب منی اما چو پرستار/ بیپلك زدن در پی تسكین تو باشم/ آب خنكی بهر عطشهای شبانه/ خواب سبكی در تب سنگین تو باشم/ هر كس كه بدی گفت و ستم كرد به حقت/ بر دامن او آتش نفرین تو باشم/ یا مثل چراغی كه تو را غرق تماشاست/ شبها همه تا صبح، به بالین تو باشم/ كو جرات گفتن كه: تو سیمین خودم باش؟/ میشد ولی ای كاش كه افشین تو باشم! و هرگز فراموش نمیكنم كه در پایان، با چه خنده شیرینی و چه مادرانه گفت: هستی عزیزم! و من مثل بچهیی كه از محبت سرشار شده باشد، باز هم نشستم و برایش شعر گفتم. یكی از این شعرها، حاصل یك گفتوگوی تلفنی بود كه در آن، بانو سیمین توان حرف زدن نداشت. اما گوشی را از علی آقا گرفت و كلماتی مبهم را زمزمه كرد. گریهام گرفته بود. علی آقا میگفت مادر لرزش دارد و نمیتواند خوب حرف بزند. این شعر را سرودم:
تنت مباد بلرزد كه استوانه شعری/ عمود محكم این خیمهیی، نشانه شعری/ مباد قد بلندت خمیده بینم و لرزان/ كه شوكت غزلی، روح جاودانه شعری/ هزار جان گرامی فدای یك سر مویت/ كه گیسوان تغزل، به روی شانه شعری/ بخوان، بلند بخوان، تا غزل عقیم نماند/ تو مادرانهترین جلوه زنانه شعری/ غمین مباش دو روزی تنت به لرزه گر افتد/ كه در تصادم عشقی، در آستانه شعری/ غزال من! غزلی نو دوباره تا بنویسی/ بلند شو، بنشین، تو ستون خانه شعری/ به آه خود جگرم را مسوز گرچه سراپا/ شرار آتش شیدایی و زبانه شعری/ دوباره قد بكش ای سرو در كنار جوانان/ كه صد بهارت اگر بگذرد جوانه شعری/ برای ماندن و خواندن، بهانهای چه به از این؟ / كه خود برای هزاران چو من بهانه شعری...
این شعرها را كه برایشان میخواندم، گاهی میپرسیدم نكند با این كارها، اسباب خستگی و ملالت ایشان را فراهم كنم یا خدای نكرده فكر كنند خواستهام خودشیرینی كرده باشم! اما مهربانی سیمین و تاكید فرزندشان بر تاثیر این ابراز علاقهها در روحیه مادر، باز هم تشویقم میكرد كه به حرف دلم گوش كنم و تمام آنچه را در سالیان دراز ناگفته گذاشته بودم، به پای سیمین بریزم.یك بار حال سیمین بسیار بد بود، علی آقا گفت مادر را بستری كردهایم. بعد كه با سیمین صحبت كردم از سختی بستری شدن در بیمارستان، دستگاه تنفس، چسبها، سرمها و سوزنها مینالید. دلم به درد آمده بود. چهار پارهیی را برای همان روزها سرودم: چابكتر از همیشه زجا برخیز/ چون آتشی كه از دل خاكستر/ پیری به قامت تو نمیآید/ برخیز ای نگار من از بستر/ از نكتههای نغز، هنوز ای خوب/ داری هزار شعبده در مشتت/ بنگر قلم چگونه به خود پیچد/ در انتظار لمس سرانگشتت
پر بارتر ز پیش - چو بگشایی - / كندوی دفتر تو عسل دارد/ صبح است، عاشقانه ز جا برخیز/ صبحانه با تو طعم غزل دارد
بگشا كتاب خویش به چالاكی / با شعر تازه غلغله بر پا كن/ درهم بپیچ چسب و سرمها را/ این بند را ز پای غزل وا كن
باید به جای این همه زخم، ای سرو/ پیچك بروید از سر و بالایت / بنشین كنار پنجره با شادی/ تا ایستد جهان به تماشایت...
افسوس كه باز هم سیمین غزل ایران، گرفتار بیمارستان و بستر است و این بار، دیگر به هوش نیست تا با صدای ضعیف یا تكان پلكی، این فرزند كوچك خود را به تشویقی بنوازد. بانو سیمین، در كماست. فرزندان و خانواده و دوستدارانش با بیم و امید دست و پنجه نرم میكنند. من هم در خلوت خودم بیصبرانه از خدا میخواهم، مادر مهربان غزل را به ما بازگرداند. آخرین غزلی كه گفتم، شعر نیست. دعای غزل گونهیی است كه با شنیدن گریههای پرستار مهربان و وفادار سیمین، خانم وطنخواه كه عاجزانه تقاضای دعا میكرد، سرودم. باشد كه خداوند، سایه این درخت كهنسال غزل ایران را بر سر ما مستدام دارد.
خدایا عطا كن، شفای غزل را/ مداوای سیمین، دوای غزل را/ در این كشتی پر تلاطم، خدایا/ نگهدار خود، ناخدای غزل را/ گره واكن از بغض او بار دیگر/ مگر بشنود دل، صدای غزل را/ در این شام غربت نگیر از غریبان/ تو شمع و چراغ سرای غزل را/ ز خردی گرفتم من از شیر مادر/ به اشعار سیمین، غذای غزل را/ خدایا نكن مبتلا بار دیگر/ به بیمادری، مبتلای غزل را/ ز شعرش شد آغاز، این شور شیرین/ به تلخی نكش انتهای غزل را...