فرهنگ و هنر


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

خواندنی ها با برترین ها (81)

در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ...

نگاهی به «ملبورن» ساخته‌ی نیما جاویدی


ملبورن را می‌توان در ادامه‌ی فیلم‌های چند سال اخیر با مضمون مهاجرت دانست، با یک تفاوت مهم که این بار ظاهراً مشکلی بین اعضای خانواده یا میان آن‌ها با اجتماع پیرامون نیست بلکه مشکل اصلی با ورود یک موجود غربیه و به‌نوعی «ناسازه» در خانواده شروع می‌شود.

ماهنامه سینمایی فیلم - محسن جعفری‌راد: ملبورن را می‌توان در ادامه‌ی فیلم‌های چند سال اخیر با مضمون مهاجرت دانست، با یک تفاوت مهم که این بار ظاهراً مشکلی بین اعضای خانواده یا میان آن‌ها با اجتماع پیرامون نیست بلکه مشکل اصلی با ورود یک موجود غربیه و به‌نوعی «ناسازه» در خانواده شروع می‌شود. اما باید دید فیلم چه‌قدر توانسته بحران حاصل از پذیرفتن نوزاد همسایه از طرف زن و سپس مرگ او را باورپذیر و در خدمت درام ارائه دهد؛

نگاهی به «ملبورن» ساخته‌ی نیما جاویدی

موضوعی که کم‌تر در یادداشت‌ها و نقدهای جشنواره و اکران به آن پرداخته شده و همین که از لحاظ روایت و ساختار شباهت محسوسی به فیلم‌های فرهادی دارد، خیلی از منتقدان را واداشته که اتهام کپی‌کاری و تکرار را به فیلم نسبت دهند، در صورتی که اگر به فیلم با نگاهی بدون پیش‌فرض و مستقل نگاه کنیم، درمی‌یابیم که به عنوان یک فیلم اول جزییات روایی و ساختاری قابل‌قبولی دارد که البته به خاطر ضعف‌های اساسی در تعریف قصه و کم بودن ملات‌های داستانی و افت ریتم و ضرباهنگ در نیمه‌های فیلم در حد یک فیلم متوسط باقی می‌ماند.

شروع فیلم دریچه‌ی مناسبی‌ است که بتوان از طریق آن به قوت‌ها و ضعف‌های آن پرداخت. داستان با ورود مأمور آمار به ساختمان شروع می‌شود و در حیاط به زنی برخورد می‌کند که همان پرستاری است که بچه را به سارا تحویل داده است. پس از آمارگیری از چند خانه سراغ زوج اصلی داستان می‌رود و تنها اطلاعی که از آن‌ها به مخاطب می‌دهد این است که برای تحصیل، به مدت سه سال به ملبورن مهاجرت می‌کنند. این صحنه‌ها چه از لحاظ دیالوگ‌نویسی و چه ارجاعی که بعدها به آن‌ها داده می‌شود، خوب کار شده‌اند اما از نظر اجرایی چندان خلاقیتی در آن‌ها دیده نمی‌شود، از جمله صحنه‌ی برخورد زن با مأمور سرشماری، به‌خصوص نگاه‌های غلوشده‌ی دختر.

در ادامه زوج اصلی را می‌بینیم که در حال تدارک برای سفر هستند اما نوع رابطه‌ی آن‌ها در همان ابتدا با نوعی ابهام ارائه می‌شود؛ مشکل امیرعلی با خواهرش مشخص نمی‌شود که آن قدر هم بر آن تأکید می‌شود. چنین تصور شده که با نمایش نماهایی از خندیدن شخصیت‌ها می‌توان صحنه‌هایی شاد و آرام خلق کرد تا در ادامه با بروز بحران، مخاطب غافل‌گیر شود. اما این لحظه‌ها، کم‌تر تناسبی با منطق شروع درام، یعنی مقدمه و آشنایی اولیه‌ی تماشاگر با شخصیت‌ها دارد.

مثلاً خندیدن امیرعلی به اصلاح صورت شاهین از همین نمونه‌هاست که ربطی به فضای شاد خانه و روابط میان آدم‌ها ندارد. هرچند حضور دختر و اقدام او مبنی بر گرفتن عکس، کارکرد روایی دارد، زیرا از طریق عکس و زوم کردن روی دستان نوزاد، به تعلیق فیلم و گره‌گشایی داستان افزوده می‌شود اما به طور کلی می‌توان شخصیت خواهر را حذف کرد؛ شخصیت‌ها و موقعیت‌هایی فرعی که تأثیر چندانی در درام فیلم ندارند و صرفاً برای پر کردن زمان فیلم می‌آیند و بدون هر نیش‌ونوشی از روایت خارج می‌شوند. از سمسار گرفته تا صاحبخانه و شاهین که صرفاً به تعلیقی می‌افزایند که به اندازه‌ی کافی به آن تأکید شده است.

اما هرچه فیلم در پرداختن به شخصیت‌های فرعی ضعف دارد، در پرداخت برخی جزییات توانسته رابطه‌ی مؤثری میان ایده و اجرا برقرار کند. از جمله تمهید به کار رفته در تیتراژ که با تمهیدی تكنولوژیك، انبوه لبا‌س‌ها را در یک ظرف محدود جای می‌دهند که بر اساس آن می‌توان حتی مهاجرت آن‌ها را پیروی از مد روز تلقی کرد، اشاره به قطع شدن آب در ساعت چهار عصر که دقیقاً هم‌زمان می‌شود با خالی کردن شیر توسط سارا در روشویی، کارگردانی مناسب حضور زن مصیبی و مأمور در راهرو که حتی از طریق چشمی هم به بحران آن‌ها می‌توان دست یافت، رنگ و نور زردی که در جاهای مختلف خانه از آن استفاده شده و می‌تواند نمادی از تردید و جدایی باشد که در تضاد با رنگ آبی قرار می‌گیرد که کارگران با آن در حال رنگ‌آمیزی حوض حیاط هستند، قاب‌بندی‌های در خدمت معنازایی مثل صحنه‌ای که امیرعلی میان در و دیوار قرار گرفته و نیمی از صورت و تنش دیده ‌می‌شود یا قابی که سارا در انتهای فیلم کنار پنجره ایستاده و با تأکید به فضای خالی، به‌نوعی پشت کردن او به رنگ آبی و آرامش را به ذهن متبادر می‌کند، استفاده از صدای تلفن که مانند یک سوت کشدار در طول فیلم شنیده می‌شود، تمهید وانمود کردن خرابی زنگ که گاه‌وبی‌گاه از آن در جهت فضاسازی استفاده می‌شود، شکستن شیشه‌ی در اتاق که چند بار به آن ارجاع داده می‌شود یا موقعیت‌های متنوع دیگر که نشان از درک و شعور سینمایی قابل‌توجه جاویدی دارد.

نگاهی به «ملبورن» ساخته‌ی نیما جاویدی

از نظر محتوایی و مضمونی هم می‌توان فیلم را همسان با روایت‌های پیرامون شکاف در روابط طبقه‌ی متوسط ارزیابی کرد؛ یک زوج که به‌ظاهر با هم خوبند اما با کوچک‌ترین بحران به هم شک می‌کنند. مثلاً صحنه‌ای که زن متوجه مرگ نوزاد می‌شود و به امیرعلی شک می‌کند که نشان می‌دهد آرامش آن‌ها بیش‌تر ظاهری و تصنعی است تا ریشه‌دار. و به این ترتیب می‌تواند برشی موجز از یک زندگی رو به زوال به حساب آید. آدم‌هایی که از جوان تا میان‌سال در حال مهاجرت هستند یا پنهان‌کاری مرسوم مثل مرد همسایه که به مأمور آمار می‌گوید بچه‌ها از اینترنت استفاده می‌کنند، اما زن او بر استفاده‌ی خودشان تأکید می‌کند، یا شک کردن متوالی آدم‌ها به یکدیگر که نمود پررنگش زمانی است که امیرعلی برای لو رفتن ماجرا به دوست سارا می‌گوید که او را کتک زده و او با دیدن زخم دست می‌پذیرد، به عبارت دیگر هر یک از آدم‌ها پتانسیل بحران را در زندگی روزمره دارند و حالا با یک بحران عمیق‌تر روبه‌رو می‌شوند، یا مشکل همیشگی عدم ارتباط و شناخت همسایه‌ها از یکدیگر که باعث سوء‌تفاهم‌های بنیادین می‌شود اما مشکل این‌جاست که این محتوا بیش‌تر از طریق دیالوگ تبیین می‌شود تا این‌که بیان دراماتیک داشته باشد.

در واقع از طریق دیالوگ به ابعاد درونی شخصیت‌ها و روابط آن‌ها دسترسی پیدا می‌کنیم، بدون آن‌که مبانی داستان‌گویی در میان باشد. اما با وجود این ضعف‌ها ملبورن به عنوان یک قدم اول، بسیار مستحکم برداشته شده و جاویدی می‌تواند با دقت بیش‌تر به چفت‌وبست فیلم‌نامه و جزییات اجرایی بازیگران - که برخی جاها اغراق‌آمیز عمل کرده‌اند - یا پایانی که ایده‌ی جالبی دارد اما شکل اجرایش مناسب نیست، می‌تواند در فیلم‌های بعدی، روایت ماندگاری ارائه دهد.


ویدیو مرتبط :
صحبت های سردار اسدی درمورد شهید جاویدی (بوسه امام بر پیشانی جاویدی)

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

نگاهی بر زندگی حماسه ساز ملبورن


چهل و دو سال پیش در چنین روزی خداداد عزیزی متولد شد. خبرآنلاین: چهل و دو سال پیش در چنین روزی خداداد عزیزی متولد شد.


اپیزود یک/ آخر بهار بود. اول تیر بود و از آسمان آتش می‌بارید. پیرمرد عرق پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی نوزادش را بوسید و گفت: عاقبت بخیر بشی.

اپیزود دو/ پیرمرد به دست‌های پینه بسته‌اش که نگاه می‌کرد و به رنج‌هایی که برای گذران زندگی کشیده نگران می‌شد؛ نگران خداداد، پیرمرد مثل تمام پدرهای دنیا فکر می‌کرد تا پسرش درس نخواند و دانشگاه نرود دعای مادر مستجاب نخواهد شد. پس زیر تیغ آفتاب و همان‌طور که زمین خدا را برای کشت آماده می‌کرد مدام حرص می‌خورد و حسرت... حسرت اینکه کاش پسرش عاشق درس بود و این‌قدر در کوچه پس کوچه‌ها و زمین‌های خاکی به دنبال توپ پرسه نمی‌زد. حق داشت البته، تا آن روز هیچ کس ندیده بود که لگد زدن به توپ برای کسی آب و نان شود. در فلسفه هم‌نسلان پیرمرد چرخ زندگی فقط با زور بازو می‌چرخید و هنر انگشتان دست.



اپیزود سوم/ خداداد اما خارج از فلسفه افلاطونی پدر همه را عاشق خودش می‌کرد. توپ که به پایش می‌رسید روحش پرواز می‌کرد. همه را جا می‌گذاشت. طوری شد که شهر پر شد از نام خداداد. همه از جادوگر کوچکی می‌گفتند که در رضاییه مشهد داشت بزرگ می‌شد. پیرمرد اما هنوز از این دلخور بود که خداداد نه دل به درس می‌دهد و نه دل به کار، پسرک بازیگوش همه را دور می‌زد؛ معلم کلاس و استاد گچ‌کار از دستش عاصی بودند. درست مثل مدافعان حریف که ذله‌اش می‌شدند.

اپیزود چهارم/ خداداد وارد دبیرستان حاج تقی که شد، وارد تیم‌های باشگاهی مشهد که شد برای خودش نامی دست و پا کرد. در مسابقات آموزشگاه‌های مشهد کسی نبود که از او حرف نزند. در آن پاییزهای زرد مشهد و زمستان‌های استخوان خرد کن او با دریبل‌هایش همه دانش‌آموزان را گرم می‌کرد. پس زمین‌های خاکی رضاییه و گمرک مشهد، شد جولانگاه پسر چشم بادامی که دل هر مربی را می‌برد. اگر آن روزها همه دبیرستان آقا مصطفی و شریعتی و هنرستان مهدیزاده را با آمار بالای قبولی کنکوری‌های‌شان مثال می‌زدند، دبیرستان حاج‌تقی را همه با خداداد می‌شناختند. با این حال مدیر دبیرستان امیرکبیر رندی می‌کند و خداداد را از دبیرستان حاج‌تقی به دبیرستان خودش می‌برد. جدایی خداداد از دبیرستان حاج‌تقی اما داستان‌ها داشت؛ در این جدایی البته ردپای ابومسلمی‌ها خوب دیده می‌شود. چرا که مدیر دبیرستان امیرکبیر کسی نبود جز برادر جهانگیر زنده دل، یکی از مسئولان ابومسلم آن زمان. پس خداداد خیلی زود سیاه‌پوش می‌شود.



اپیزود پنجم/ اولین پولی را که از فوتبال درآورد نمی‌دانست به پدر نشان دهد یا نه. پدر اما هنوز هم پایش در یک کفش بود که فوتبال نان و آب نمی‌شود. با این حال پسر یک دنده و لجوجش را خوب می‌شناخت. او آن کاری را می‌کرد که دلش می‌خواست. پس پیرمرد هم دعایش کرد؛ عاقبت بخیر بشی... دعای پدر و مادر کار خودش را می‌کند. پسر پیرمرد شریف فریمانی نه دکتر شد و نه مهندس، نه معلم شد و نه کاسب، شد ستاره فوتبال خطه خورشید. مادر اما نبود تا ببیند عاقبت بخیری پسر ریزه‌میزه‌اش را. مادر اما نبود تا باز با چشمان مخملی‌اش برای مرد شدن پسرش اشک شوق بریزد. حالا چشمان بادامی خداداد برای دیدن روی ماه مادر آب می‌شدند. کاش هیچ ستاره‌ای نبود و مادر بود. این را هنوز هم که پای حرف خداداد می‌نشینی می‌توانی از لابلای حرف‌هایش با حسرتی بی‌پایان بشنوی هزار بار.

اپیزود ششم/ اسماعیل شجیع آن روزها فکرش را هم نمی‌کرد که بازیکن تند مزاج و خوش تکنیکش روزی خواهد شد دردانه فوتبال ایران. با این حال حواسش به شکارش بود و تمام انرژی‌اش را می‌گذاشت تا پدیده‌اش هرز نرود. حالا نام خداداد مرزهای خراسان را درنوردیده بود و به پایتخت هم رسیده بود. به جایی که شکارچیان بزرگ در انتظار شکار غزالی خوش نقش تورهای‌شان را پهن کرده بودند. خداداد با رفیق گرمابه و گلستانش هادی کافی برای سربازی می‌روند پایتخت. می‌شوند سرباز فتح تهران. حالا عزیزی با شلیک‌های مرگبارش سلام نظامی همه فرماندهان فوتبال را مقابل خود می‌بیند. حتی فرماندهان تیم ملی را.



اپیزود هفتم/ خداداد مشهد بیا نبود دیگر. پایتخت‌نشین‌های خوش‌نشین ول‌کنش نبودند؛ پدر بی‌تابش بود اما هر روز می‌شنید که خدادادش حساب‌های بانکی‌اش دارد پرتر از روز قبل می‌شود و محبوب‌تر. کم‌کم باورش شد لگد زدن به توپ در این دنیای پر هیاهو خوشبختی می‌آورد. در یکی از غروب‌های پاییزی از همان غروب‌های دلگیری که خورشیدش زود به خانه می‌رود و غم نبود عزیزان در دلت خانه می‌کند پیرمرد شنیده بود که خبرهایی است؛ شنیده بود پسرهای ایرانی رفته‌اند به دورترین جای دنیا که بجنگند برای غرور. خدادادش هم رفته بود؛ پس دعا می‌کرد و صلوات می‌فرستاد با تسبیح قدیمی‌اش. از تلویزیون دید که پسرش مثل یک یوز دارد از روی تابلوی تبلیغاتی استادیوم ملبورن می‌پرد و همه ایرانی‌ها دنبالش می‌کنند. نفهمید داستان چیست؟ همین که به خودش آمد دید کوچه‌شان پر شده از جمعیتی که هجوم آورده‌اند به در خانه‌شان و مدام فریاد می‌زنند خداداد عزیزی. عاقبت به خیر شده بود پسر پیرمرد...

اپیزود هشتم/ مشهد- تهران- ملبورن- کلن- لیون- لس آنجلس- دوبی- تهران و دوباره مشهد. خداداد به خاطر پدر پیش پدر است. در تمام این سال‌ها هر وقت به سراغش رفتیم گفت این مسیر را خودش انتخاب نکرده بود. می‌گفت اصلا هم تلاشی برای رفتن این مسیر نکرده است. گفت فوتبال برایش تفریح بود و نه هدف. حرفش این است که در تمام روزهای گذشته یک نیرویی او را به جلو رانده است و او بی اراده این مسیر را رفته است. او تمام این مسیر را چشم بسته رفته و حتی اجازه پیاده شدن و نفس تازه کردن هم نداشته است. خواب هیچ آرزویی را هم ندیده است. حسرت هیچ چیزی را هم در زندگی نداشته و ندارد جز جای خالی مادر. مادری که اگر الان بود تمام زندگی و دارایی‌اش را برای مداوایش به پایش می‌ریخت. تمام محبوبیتش را می‌داد تا دستان گرمش را در دستش بگیرد. همین هست که الان می‌گوید «تمام دنیای من بابامه».



اپیزود نهم/ حالا در چهل و یک سالگی می‌گوید که دیگر آرزو و آمالی ندارد. می‌گوید تا به امروز پیش هیچ کسی گردن خم نکردم و خواهشی نکردم. زیر بار حرف زور هم نرفتم که اگر رفته بودم الان 400 تا بازی ملی داشتم. می‌گوید نمی‌خواهم زیاد زنده بمانم تا حتی سربار بچه‌هایم باشم. می‌گوید می‌خواهم در شصت سالگی بمیرم تا با عزت از قطار دنیا پیاده شوم.

اپیزود پایانی/ پیرمرد سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی پسر را بوسید و گفت: درپناه خدا عاقبت بخیر بشی...