مذهبی


2 دقیقه پیش

دعای مشلول همراه ترجمه

دعای مشلول همراه ترجمه   موسوم به دعاى «الشاب المأخوذ بذنبه» [یعنى: جوانى كه به سبب گناهش گرفتار عذاب حق شده] این دعا از كتابهاى كفعمى و«مهج الدعوات» نقل شده، و دعایى ...
2 دقیقه پیش

رمزی برای استجابت دعا

یکی از این دعاهای ارزشمند، مناجات شریف شعبانیه است   بر اساس منابع روایی برترین و محبوب ترین کارها نزد خداوند متعال در بین بندگان خویش، دعا کردن معرفی شده است، از طرفی ...

چند حکایت از مولایمان باقرالعلوم(ع)



امام محمد باقر(ع),باقرالعلوم(ع),حکایاتی از امام محمد باقر(ع)

 چند حکایت از مولایمان باقرالعلوم(ع)
كثیرالذكر
1- ابن قداح از امام صادق (ع) نقل مى‏ كند كه فرمود: پدرم (امام باقر) كثیرالذكر بود، خدا را بسیار یاد مى‏ كرد، من در خدمت او راه مى‏ رفتم مى ‏دیدم كه خدا را ذكر مى ‏كند. با او به طعام خوردن مى‏ نشستم، مى‏ دیدم كه زبانش به ذكر خدا گویاست. با مردم سخن مى‏ گفت و این كار او را از ذكر خدا مشغول نمى‏ كرد.
من مرتب مى‏ دیدم كه زبانش به سقف دهانش چسبیده و مى‏ گوید: «لااله ‏الاالله» او در خانه، ما راجمع مى‏ كرد و مى‏ فرمود تا طلوع خورشید خدا را ذكر كنیم، هر كه قراءت قرآن مى ‏توانست امر به قراءت قرآن مى‏ كرد و هر كه  نمى‏ توانست امر به ذكر خدا مى‏ فرمود.1

 

بخاطر باطل، دست از حق نكشید
2- زرارة بن اعین گوید: ابو جعفر امام باقر (ع) در تشییع جنازه ‏اى از قریش حاضر شدند، من نیز در خدمتش بودم، عطاء بن ابى رباح از جمله حاضران بود، زنى در پشت جنازه ضجه مى‏ كشید و ناله مى‏ك رد، عطاء به آن زن گفت: ساكت شو و صدایت بلند نشود وگرنه من بر مى‏گ ردم، زن ساكت نشده، عطا برگشت. من به امام باقر (ع) گفتم: عطاء برگشت. فرمود: چرا؟
گفتم: زن ساكت نشد او نیز برگشت. حضرت فرمود: به تشییع جنازه ادامه بده، ما اگر باطلى را با حق دیدیم و بخاطر باطل، دست از حق بركشیدیم حق مسلمان را ادا نكرده ‏ایم.


چون نماز میت خوانده شد، ولىّ میت به امام عرض كرد: برگردید خدا شما را رحمت كند، كه آمدن، شمارا ناراحت مى‏ كند، امام برگشت، من به او گفتم: صاحب جنازه اجازه دادند برگردید، من هم با شما كار خصوصى دارم، فرمود: به راهت ادامه ‏بده ما با اجازه او نیامده ‏ایم تا با اجازه او برگردیم. بلكه از این عمل خواسته‏ ایم به اجر و فضل خدا برسیم، انسان هر قدر پشت سر جنازه باشد همان قدر اجر مى ‏برد. 2


عطاء بن ابى رباح از آخوندهاى دربارى بود كه بنى امیه بسیار تعظیمش مى‏ كردند، حتى در میان مردم جار مى ‏زدند: كسى جز عطاء حق فتوا دادن ندارد اگر او نباشد عبدالله بن ابى نجیح فتوا خواهد داد، عطاء یك چشم، پهن بینى، و بسیار سیاه رنگ بود چنانكه ابن جوزى در تاریخش گفته است (مرآت العقول) یعنى ظاهرش مثل باطنش چركین و تنفر آور بود. این گونه ناكسان بودند كه خانه‏ هاى وحى را به صورت خرابه‏ ها در آورده و مردم را از سعادت باز داشتند و با روسیاهى خداى خویش را ملاقات كردند.


این مطلب نیز قابل دقت است كه منصور خلیفه ستمگر عباسى مالك بن انس را در مكه ملاقات كرد، و از او در بسیارى از مسائل سؤالهاى و از فشارى كه عامل مدینه به او وارد آورده بود، اعتذار نمود و گفت: كتابى بنویس كه مردم را وادار به عمل به آن كنم، تا نظام واحد شریعتى بوجود آید و همه بر یك مفتى گرد آیند، ولى بشرط آن كه از على بن ابى طالب در آن كتاب چیزى نقل نكنى، مالك به شرط او عمل كرد و در «موطّأ» چیزى از على (ع) نقل نكرد. (الامام الصادق و المذاهب الاربعه: ج 2 ص 555).
در این كتاب كه شامل هزار و هفتصد و بیست حدیث است، از عبدالله بن عمر صد و پنج حدیث، از ابن شهاب زهرى صد و پانزده حدیث، از ابوهریره پنجاه حدیث، از عایشه چهل و هشت حدیث و از على بن ابى طالب (ع) تنها پانزده حدیث نقل شده و از حضرت فاطمه و حسنین علیهم السلام حتى یك حدیث هم نقل نشده است.


 تسلیم
 3- گروهى به محضر امام باقر (ع) مشرف شدند، دیدند امام بچه ‏اى دارد مریض است و حضرت در مرض او بسیار ناراحت و بى آرام است. آنها پیش خود گفتند: خدا نكند كه این كودك بمیرد و گرنه به خود امام احتمال خطر مى ‏رود. در این میان شیون زنان بلند شد، معلوم شد كه كودك از دنیا رفت، بعد از اندكى امام (ع) به نزد آنها آمد ولى خوشحال و قیافه‏ اش باز بود.


گفتند: خدا ما را فداى تو كند، شما در حالى بودید كه ما فكر مى‏ كردیم اگر اتفاقى بیافتد شما به وضعى درآیید كه موجب غصه ما باشد!! ولى مى‏ بینیم كه قضیه بعكس شد؟
امام صلوات الله علیه فرمود: ما دوست مى ‏داریم كه محبوب و عزیز ما در عافیت باشد، و چون قضاى خدا بیاید تسلم آن كار مى ‏شویم كه خدا دوست داشته است: «فقال لهم: انا نحب ان نعافى فیمن نحب فاذا جاء امرالله سلمناالله فیمایحب»3

 

خدایا مرا مورد غضب قرار مده
4- غلام امام باقر (ع) كه افلح نام داشت مى ‏گوید: با آن حضرت به زیارت حج رفتم، امام چون وارد مسجدالحرام شد، به كعبه نگاه كرد و با صداى بلند گریست، گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، مردم تماشا مى‏ كنند بهتر است صدایتان آهسته باشد. فرمود: و یحك یا اقلح! چرا گریه نكنم شاید خداوند با نظر رحمت به من نگاه كند كه فرداى قیامت پیش او به رستگارى برسم.
آنگاه بیت راطواف كرد، و آمد در نزد مقام ابراهیم نماز خواند وچون از سجده سر برداشت دیدم جاى سجده ‏اش از كثرت اشك خیس شده است. آنحضرت چون مى‏ خندید مى‏ گفت: خدایا مرا مورد غضب قرار مده «اللهم لاتمقتنى» 4.


محبت اهل بیت (ع)
5- ابوحمزه گوید: سعد بن عبدالله كه از اولاد عبدالعزیز بن مروان بود و امام او را سعد الخیر مى ‏نامید محضر امام باقر (ع) آمد، و مانند زنان رقیق القلب اشك مى‏ ریخت.
امام فرمود: یا سعد! چرا گریه مى‏ كنى؟! عرض كرد چرا گریه نكنم حال آنكه از خانواده بنى امیه هستم و خدا آنها را در قرآن شجره ملعونه نامیده است.
امام فرمود: تو از آنها نیستى، تو اموى هستى از ما اهل بیت. آیا نشنیده ‏اى قول خدا را كه از ابراهیم (ع) نقل مى‏ كند، فرمود: «فمن تَبعنى فانه منّى» ابراهیم: 5.39


محبت اهل بیت (ع)
6- بریدبن معاویه عجلى گوید: محضر ابى جعفر (ع) بودم، مردى كه از خراسان آمده بود داخل منزل آن حضرت گردید، او پاهاى خود را نشان داد كه در اثر پیاده رفتن چاك چاك شده بود، گفت: من از خراسان آمدم به خدا قسم مرا از خراسان و از راه دور به اینجا نیاورده مگر محبت شما اهل بیت. امام (ع) فرمود: «والله لو اَحبّنا حجر حشره الله معنا و هل الدّین الاالحّب» 6.
به خدا قسم اگر سنگى هم ما را دوست بدارد، خدا آنرا با ما محشور خواهد فرمود، آیا دین جز محبت چیز دیگرى است؟ یعنى دین در محبت خلاصه مى ‏شود.


یاران مهدٍى
7- محمد بن ابراهیم نعمانى در كتاب غیبت ص 273 از ابوخالد كابلى نقل كرده كه امام باقر (ع) فرمود: گویا مى‏بینم قومى را كه درمشرق قیام كرده حق را مى‏ طلبند ولى حق را به آنها نمى‏ دهند، باز مى‏ طلبند، باز حق را به آنها نمى ‏دهند، چون چنین دیدند، شمشیرهاى خویش برشانه خود گذاشته قیام مسلحانه مى ‏كنند، در این زمان حق را به آنها مى ‏دهند ولى آنها قبول نمى‏ كنند و گویند: باید خود قیام به حق كرده و حكومت تشكیل بدهیم و چون حكومت را تشكیل دادند آن را تحویل نمى ‏دهند مگر به صاحبتان (امام زمان (ع)) كشتگان آنها شهیداند، بدانید اگر من آن زمان را درك مى‏ كردم خودم را در اختیار صاحب آن كار مى‏ گذاشتم نگارنده گوید: چون این حدیث با انقلاب اسلامى ایران بسیار تطبیق مى‏ شود لذا عین حدیث را مى ‏آوریم.

«عن ابى خالد الكابلى عن ابى جعفر (ع) انه قال: كانى بقوم قد خرجوا بالمشرق یطلبون الحق فلا یعطونه ثم یطلبونه فلا یعطونه، فاذا راوا ذلك و ضعوا سیوفهم على عواتقهم فیعطون ماسالوه فلا یقبلونه حتى یقوموا ولا یدفعونها الا الى صاحبكم، قتلاهم شهداء، اما انى لو ادركت ذلك لاستبقیت نفسى لصاحب هذا الامر».


امام باقر (ع) وابن منكدر
عبدالرحمان بن حجاج گوید: امام صادق (ع) فرمود: محمد بن منكدر مى‏ گفت: فكر نمى‏ كردم كه على بن الحسین (امام سجاد) جانشینى بگذارد كه در فضیلت مثل خودش باشد تا محمد بن على (امام باقر) را دیدم، خواستم او را موعظه كنم، او مرا موعظه كرد.
یارانش گفتند: جریان را از چه قرار بود؟ گفت: در وقتى كه هوا گرم بود به بعضى از نواحى مدینه رفته بودم، محمد بن على (ع) را دیدم، مردى تنومند بود، به دو نفر غلام سیاه... تكیه كرده بود، پیش خود گفتم: این مرد بزرگى است از بزرگان قریش در این ساعت در این حال در طلب دنیا!! اى نفس! گواه باش كه او را موعظه خواهم كرد.


پیش رفتم و سلام كردم، جواب سلام را داد در حالى كه از خستگى بسختى نفس مى‏ك شید و عرق مى ‏ریخت، گفتم:
أَصلحكَ اللّه تو بزرگى از برزگان قریش هستى. در این هواى گرم در این حالت عرق ریزان، در طلب دنیا!! اگر اكنون مرگ شما را دریابد در چه حالى خواهید بود؟!
امام به شنیدن این سخن، غلامان را رها كرد و به دیوار تكیه داد و فرمود: به خدا قسم اگر در این حال اجلم فرا رسد، در طاعتى از طاعات خدا مرگم رسیده است خودم را از محتاج بودن به تو و امثال تو حفظ مى‏ كنم. من در صورتى از مرگ مى ‏ترسیدم كه در معصیتى از معاصى خدا، اجل مرا دریابد.


گفتم: خدایت رحمت كند، خواستم تو را موعظه كنم ولى شما مرا موعظه فرمودید.7
نگارنده گوید: ظاهراً ابن منكدر از متصوفه عامه است از كسانى كه راه خدا را بى راهنما رفتند و اهل بیت صلوات الله علیهم را كه یكى از «ثقلین» بودند، كنار گذاشتند، خداوند و كه خلق الله را از جاده مستقیم و از صراط اللّه منحرف نمودند، تا به اغراض فاسد خود برسند. بهر حال امام (ع) او را روشن فرمود كه بندگى خدا در تارك دنیا بودن نیست.


 سلام رسول خدا (ص) به باقر العلوم (ع)
ابان بن عثمان گوید: امام صادق (ع) به من فرمود: رسول خدا (ص) روزى به جابربن عبدالله انصارى فرمود: تو آنقدر زنده مى‏ مانى تا فرزند من محمد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب را كه در تورات ملقب به باقر است زیارت كنى و چون او را دیدى سلام مرا به او برسان.


سالها گذشت، روزى جابر به خانه على بن الحسین (امام سجاد) داخل شد، محمد بن على (امام باقر) را كه جوانى بود در آنجا دید، گفت: جوان پیش بیا، او پیش آمد ،گفت: راه برو، او راه رفت، جابر گفت: عجبا به خداى كعبه قسم شمایل این جوان شمایل رسول خداست، آنگاه به على بن الحسین (ع) گفت :
این جوان كیست؟ فرمود: این پسر من و ولى امر بعد از من، محمد باقر است. جابر با شنیدن این سخن برخاست و بر پاى آن حضرت افتاد و مى ‏بوسید و مى ‏گفت: جانم به فدایت یابن رسول الله! سلام پدرت را قبول كن، رسول الله بر تو سلام مى ‏فرستد... چشمان ابى جعفر (ع) پر از اشك شد، بعد فرمود: «یا جابر! على‏ أَبى رسول اللّه السّلام مادامتِ السموات و الارض» و سلام بر تو یا جابر! در مقابل ابلاغ سلام آن حضرت .8


امام باقر (ع) و قتاده بن دعامه
ثقه جلیل ابوحمزه ثمالى گوید: در مسجد رسول خدا (ص) نشسته بودم، مردى آمد سلام كرد و گفت: بنده خدا تو كیستى؟ گفتم: مردى از اهل كوفه هستم، بعد گفتم: چكار دارى؟ گفت: ابوجعفر محمد بن على (امام باقر (ع)) را مى‏ شناسى؟ گفتم: آرى با او چه كار دارى؟ گفت: چهل مسأله آماده كرده ‏ام، مى ‏خواهم از او بپرسم، هر جوابى كه حق باشد قبول خواهم كرد و هر چه باطل باشد ترك خواهم نمود.


گفتم: آیا معیار حق و باطل را مى‏ دانى؟! گفت: آرى. گفتم: پس به محمد بن على چه حاجتى دارى؟ گفت: شما اهل كوفه مردمى هستید كه نمى ‏شود با شما مباحثه كرد، وقتى كه اباجعفر (ع) را دیدى مرا مطلع كن.
گفتگوى من با او تمام نشده بود كه امام باقر (ع) تشریف آورد، گروهى از اهل خراسان و دیگران با او بودند كه از احكام حج سؤالاتى مى‏ كردند. امام رفت و در صدر مجلس نشست، آن مرد نیز در كنار امام نشست. من هم در جایى نشستم كه سخن امام با آن مرد را بشنوم.


امام صلوات الله علیه احتیاج حاضران را بر طرف كرد، آنها رفتند، آنگاه به آن مرد فرمود: تو كیستى؟ گفت: من قتادة بن دعامه از اهل بصره هستم. فرمود: تو فقیه اهل بصره هستى؟ عرض كرد: آرى.
امام فرمود: واى بر تو قتاده! خداى جل و عز گروهى از خلق را آفرید، و آنها را براى دیگران حجت و سرپرست كرد، آنها در زمین خدا اوتادند، اقامه كننده امر خدا و منتخبین علم خدایند، پیش از آفریدن خلق آنها را برگزیده و سایه‏هایى از یمین عرش خویش قرار داده است .


قتاده مقدار زیادى ساكت ماند، بعد گفت: اصلحك الله به خدا قسم، من روبروى فقها و ابن عباس نشسته‏ ام ولى هیچ وقت قلبم آن مقدار مضطرب نشده كه اكنون مضطرب است. امام فرمود: و یحك! مى ‏دانى الان در كجا هستى؟ تو الان روبروى «بیوت اذن الله ان ترفع و یذكرفیها اسمه...» نشسته‏ اى، تو آنجایى و ما آنهاییم.


قتاده گفت: به خدا قسم راست فرمودى، خدا مرا فداى تو گرداند، به خدا آنها خانه‏ هاى گلى و سنگى نیستند. بعد گفت: مرا از احكام پنیر خبر بدهید. امام تبسم كرد و فرمود سوال تو به اینجا كشید؟!! گفت: همه را فراموش كردم. امام فرمود: خوردن آن مانعى ندارد و پاك است.
گفت: گاهى پنیر مایه آن را از میته مى‏ گیرند. امام فرمود: باز مانعى ندارد، مایه (انفحه) رگها و خون و استخوان ندارد.9 فقط از میان علف جویده شده و خون خارج مى‏ شود، انفحه مانند مرغ مرده است كه از شكم او تخم مرغى خارج مى ‏شود، آیا آن تخم مرغ را مى‏ خورى؟
قتاده گفت: نه و اجازه نمى‏ دهم كسى بخورد. امام فرمود: چرا؟ گفت: چون از میته خارج شده است، امام فرمود: اگر آن تخم را زیر مرغى قرار دادى و از آن جوجه‏ اى به وجود آمد، از آن جوجه مى‏ خورى؟ گفت: آرى فرمود كدام علت تخم را حرام و جوجه را حلال كرده است ؟
بعد فرمود: انفحه مانند تخم ‏مرغ در شكم مرغ مرده است. پنیر را از بازارهاى مسلمانان از دست نمازگزاران بخر و سؤال نكن كه چطور تهیه كرده ‏اند. مگر آن كه كسى از نجاست آن به تو خبر دهد. (كافى: ج 6 ص 256 كتاب الاطعمه).


امام باقر (ع) و خوارج‏
نافع بن ازرق كه رئیس فرقه ازراقه از خوارج بود، به خدمت امام باقر صلوات الله علیه رسید و از مسائل حلال و حرام از آن حضرت مى ‏پرسید امام در ضمن سخن به او فرمود: به این گروه بیرون رفته از دین (خوارج) بگو: چرا كنار كشیدن از امیرالمؤمنین (ع) را حلال دانستید، با آن كه قبلا خون شما در پیش او و در طاعت او ریخته شد، و در یارى او به خدا تقرب مى‏ جستید؟!


در جواب به تو خواهند گفت: او در دین خدا تحكیم را به وجود آورد. در جواب بگو: خداوند در شریعت پیامبرش به دو نفر حكمیت مى ‏دهد، آن گاه كه در اختلاف میان زن و شوهر مى‏ فرماید: «فابعثوا حكماً من اهله و حكماً من اهلها ان یریدا اصلاحاً یوفّقِ اللّه بینهما» 10 اگر از جدایى میان زن و شوهر ترسیدید، یك داور از خانواده مرد و یك داور از خانواده زن را برگزینید اگر آشتى بخواهند، خداوند به این وسیله میان آنها را اصلاح فرماید.


وانگهى رسول خدا (ص) سعد بن معاذ را در جریان یهود بنى قریظه حكمیت داد و او درباره آنها حكمى كرد كه خدا آن را امضا فرمود.
آیا ندانسته ‏اید كه امیرالمؤمنین (ع) به حكمیت (ابو موسى و عمرو عاص) امر فرمود كه با قرآن حكم كنند و از قرآن تعدى ننمایند؟ و شرط كرد هر چه برخلاف قرآن باشد پذیرفته نیست؟!
وقتى كه خوارج به او گفتند: حكمیت دادى به كسى كه بر علیه تو حكم كرد امام فرمود: من مخلوق را حكمیت ندادم بلكه خدا را حكمیت دادم، خوارج چطور گمراه مى ‏دانند كسى را كه گفته با قرآن حكومت كنید و هیچ حكم خلاف قرآن پذیرفته نیست؟ اینها در ادعایشان بهتان مى‏ گویند.
نافع بن ازرق گفت: والله این سخنى است كه هرگز به گوش من نرسیده و به قلب من خطور نكرده است و آن ان شاءالله حق است. (ارشاد: ص 248).


 امام باقر (ع) و عبدالله بن نافع
عبدالله بن نافع كه از خوارج بود مى ‏گفت: اگر مى ‏دانستم كه در شرق و غرب زمین كسى هست كه با من بحث كند و بگوید: على بن ابى طالب اهل نهروان را بحق كشت و بر آن ظلم نكرد، من سوار بر شتران پیش او مى‏رفتم تا با من مخاصمه كند.
به او گفتند: حتى در میان اولاد على هم كسى را نمى ‏شناسى؟! گفت: مگر در میان اولاد على عالمى وجود دارد؟! گفتند: این اولین نادانى توست كه فكر مى‏ كنى اولاد على از عالم و دانشمند خالى است.


گفت: امروز عالم اولاد على كیست؟ گفتند: محمد بن على بن الحسین (ع)، عبدالله با بزرگان خوارج به مدینه آمد و از امام باقر اجازه خواست، به امام عرض كردند: عبدالله بن نافع اجازه ملاقات مى‏ خواهد. فرمود: او با من چه كار دارد، با آن كه در بامداد و شامگاه از من و پدرم بیزارى مى‏ كند.
ابوبصیر گفت :یابن رسول الله (ص) او مى‏گوید: اگر در شرق و غرب زمین كسى یافت بشود كه بگوید: على بن ابى طالب اهل نهروان رابه نا حق نكشت من پیش او رفته و با او محاجه مى‏ كنم.


امام فرمود: براى مناظره پیش من آمده است؟ ابوبصیر گفت: آرى. امام به غلامش فرمود: بروبارش را پایین بیاور و بگو فردا به ملاقات من بیاید.
عبدالله بن نافع فردا با بزرگان خوارج آمد، امام باقر صلوات الله علیه همه فرزندان مهاجر و انصار را جمع كرد و پیش آنها آمد، وجود مباركش مانند قرص قمر نورانى بود، آن حضرت خدا را حمد و ثنا كرد و بر رسولش صلوات فرستاد و فرمود: حمد خدا را كه ما را به نبوتش گرامى داشت و به ولایت مخصوص فرمود. اى فرزندان مهاجر و انصار هر كه منقبتى و فضیلتى از على بن ابى طالب صلوات الله علیه مى ‏داند بگوید.


آنها بپاخاسته و آنچه مى‏ دانستند گفتند. عبدالله بن نافع خارجى گفت: من هم این مناقب را مى ‏دانم ولى على (نعوذ بالله) وقتى كه جریان حكمین را قبول كرد كافر شد!
 در همین وقت روایت خیبر را خواندند كه رسول الله (ص) در حق على (ع) فرمود: «لا عطین الرایة غداً رجلاً یُحبّ اللّهَ و رسولّه و یحبّه اللّهُ و رسولُه كرّارٌ غیرُ فرّار لاٍیرجع حتى یفتحَ اللّه على یدیه».


امام (ع) به عبدالله فرمود: درباره این حدیث چه مى‏ گویى؟ گفت: راست است و شكى در آن نیست ولیكن على بعداً كافر شد (نعوذ بالله) امام فرمود: مادرت به عزایت بنشیند بگو ببینم روزى كه خدا على را دوست داشت مى ‏دانست كه اهل نهروان را خواهد كشت یا نه؟ اگر بگویى: نه كافر شده‏ اى .
گفت: مى ‏دانست. فرمود: آیا او را بر این دوست مى ‏داشت كه به طاعت عمل كند یا به معصیت او؟ گفت: نه، عمل كند به طاعت او.
امام فرمود: پس برخیز در حالى كه مغلوب شده ‏اى. عبدالله برخاست و مى‏ گفت: «حتى یتبین لكم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر، الله اعلم حیث یجعل رسالته» 11.


محبت اهل بیت صلوات الله علیهم‏
حكم بن عتیبه گوید: در محضر ابوجعفر (ع) بودیم، مجلس پر از جمعیت بود، در این بین پیر مردى عصا به دست وارد شد، و در كنار در ایستاد و گفت: «السلام علیك یا بن رسول الله و رحمة الله و بركاته» امام جواب داد: «و علیك السلام و رحمةالله و بركاته» بعد رو كرد به دیگران و گفت: «السلام علیكم»، اهل مجلس به او جواب سلام دادند.
آنگاه خطاب به امام (ع) عرض كرد: یابن رسول الله (ص)! مرا به نزد خود بخوان، به خدا سوگند من شما را دوست مى‏ دارم، دوستان شما را نیز دوست مى‏ دارم، به خدا شما را و دوستان شما را بطمع دنیا دوست نمى‏ دارم.


من دشمن شما را دشمن مى‏ دارم و از او بیزارى مى‏ كنم، به خدا قسم من دشمن شما را به خاطر جنایتى كه بر من كرده دشمن نمى‏ دارم بلكه چون دشمن شماست دشمنش مى‏ دارم. به خدا قسم من حلال شما را حلال و حرام شما را حرام مى‏ دانم و منتظر فرج شما هستم، آیا براى من امید نجات دارى خدا مرا فداى تو گرداند؟ امام صلوات الله علیه فرمود: «الى الى»نزدیك بیا، نزدیك بیا تا او را در كنار خویش نشانید، بعد فرمود:


ایها الشیخ! مردى پیش پدرم على بن الحسین (ع) آمد و از او نظیر سؤال تو سؤال كرد، پدرم فرمود:
«إن تَمُتْ تَرِدْ على‏ رسول اللّهِ (ص) و على‏ علىّ و الحسنِ و الحسینِ و علىّ بن الحسینِ...»
اگر بمیرى (به پاداش این محبت) به محضر رسول الله و على و حسن و حسین و على بن الحسین علیهم السلام وارد مى‏شود، قلبت آرام، دلت شاد، چشمت روشن مى ‏شود و با كرام كاتبین با روح و ریحان استقبال مى ‏شوى، وقتى كه روح به حلقومت برسد، امام به حالق خویش اشاره فرمود، - اینچنین پاداش مى‏ بینى - .


و اگر زنده ماندى خواهى دید چیزى را كه خدا با آن چشمت را روشن فرماید، در آخرت در درجات عالى بهشت با ما خواهى بود.
شیخ گفت: چه فرمودى؟ امام فرمود: مى‏ گویم: كه در قیامت در بهشت اعلى با ما خواهى بود، پیرمرد گفت: الله اكبر! یا ابا جعفر! اگر من بمیرم بر رسول خدا و على و حسن و حسین و على بن الحسین وارد مى ‏شوم؟! و چشمم روشن و قلبم شاد و دلم آرام مى ‏شود؟! و با روح و ریحان و كرام الكاتبین استقبال مى ‏شوم؟! و اگر زنده بمانم چیزى را خواهم دید كه خدا چشم مرا با آن روشن فرماید؟! و با شما در سنام اعلى خواهم بود؟!!


آنگاه نفس نفس مى‏زد، اشك مى‏ ریخت تا به زمین افتاد. حاضران نیز با دیدن حال او شروع به گریه كردند و نفس نفس مى ‏زدند، امام صلوات الله علیه با انگشت مبارك خود اشك چشم او را پاك مى‏ كرد.
آنگاه پیرمرد سر برداشت و به امام گفت: یابن رسول الله، خدا مرا فداى تو گرداند، دستت را به من بده، دست اما را بوسید و بر چشم و صورت خویش مالید، بعد پیراهن خویش بالا زد و دست امام را بر شكم و سینه خویش گذاشت .
سپس برخاست و گفت: السلام علیكم و از مجلس بیرون رفت، امام صلوات الله علیه از پشت به او نگاه مى ‏كرد و فرمود: هر كه مى‏ خواهد به مردى از اهل بهشت نگاه كند، به این مرد نگاه كند. 12
حكم بن عتیبه گوید: من مجلسى و واقعه‏اى نظیر آن هرگز ندیده ‏ام.

 

--------------------------------
پى نوشت ها
1- اصول كافى: ج 2 ص 449 ضمن حدیث.
2- كافى: ج 3 ص 171 - 172.
3- كافى: ج 3 ص 226.
4- بحار: ج 46 ص 290.
5- اختصاص: ص 85.
6- سفینة البحار: ج 1 ص 204 (ح ب ب).
7- ارشاد مفید: ص 247.
8- بحار: ج 46 ص 223 از امالى صدوق.
9- ناگفته نماند انفحه (بكسر اول و فتح فاء) به معنى پنیر مایه‏اى است كه در شكم بره و بزغاله است، اگر علفخوار نشده باشد و بمیرند آن پاك است ولى ظاهرش را باید آب بكشند، فقهاء بنابراین روایت و روایات دیگر به طهارت آن فتوا داده‏اند.
10- نساء: 35.
11- روضه كافى: ص 349 حدیث پانصد و چهل و هشت، مناقب. ج 4 ص 201 باختصار.
12- روضه كافى: ص 76 حدیث 30، بحار: ج 46 ص 362 از كافى.
منبع : aviny.com


ویدیو مرتبط :
قلب مولایمان میشکند...:((

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

حکایت خدا و گنجشک



 

 

 

حکایت خدا و گنجشک

 

روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.

" گنجشك گفت:

" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.

سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:

" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...