فرهنگ و هنر


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

خواندنی ها با برترین ها (81)

در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ...

خاطره نگاری مهناز افشار از تماشاگری که پشت سرش حرف بدی زد!



سوپراستار سینما,مهناز افشار,عکسهای دیدنی مهناز افشار

وقتی ذهن سوپراستار سینما روی صحنه نمایش سفیدِ سفید می شود؛

خاطره نگاری مهناز افشار از تماشاگری که پشت سرش حرف بدی زد!

در یکی از شبهای اجرای نمایش «آمدیم نبودید رفتیم» به کارگردانی رضا حداد در لحظه ای که پشت به تماشاگران بودم یکی از تماشاگران پشت سرم حرف بدی زد که در جا خشکم زد! اگر موقع بازی در یک فیلم این اتفاق می افتاد کات می دادم و کمی استراحت می کردم تا به خودم مسلط شوم و کار را ادامه دهم اما در صحنه تئاتر امکان چنین امری میسر نیست.

به گزارش شبکه ایران مهناز افشار بازیگر زن سینمای ایران که این روزها «چه خوبه که برگشتی» را روی پرده دارد در گفتگویی با مفصل با هوشنگ گلمکانی در مجله «فیلم» خاطرات جالبی را از تجربه های تئاتری اخیرش بیان کرده است.

 

در ادامه بخشهایی از این خاطره نگاریها را می خوانید:

اولین تجربه تئاتری ام بود و قدرت کوچکترین حرکتی از من سلب شده بود

در یکی از شبهای اجرای نمایش «آمدیم نبودید رفتیم» به کارگردانی رضا حداد در لحظه ای که پشت به تماشاگران بودم یکی از تماشاگران پشت سرم حرف بدی زد که در جا خشکم زد! اگر موقع بازی در یک فیلم این اتفاق می افتاد  کات می دادم  و کمی استراحت می کردم تا به خودم مسلط شوم و کار را ادامه دهم اما در صحنه تئاتر امکان چنین امری میسر نیست.

اولین تجربه تئاتری ام بود و قدرت کوچکترین حرکتی از من سلب شده بود.

 

در لحظه فکرهای مختلفی از سرم گذشت. با خودم فکر کردم حالا که نمی شود بروم پشت صحنه تا بر خودم مسلط شوم و دوباره برگردم روی صحنه یا بروم بگویم من نمی آیم و می خواهم بروم خانه مان! چه باید می کردم؟ یک لحظه همه قدرتی که در وجودم باقی مانده بود را جمع کردم که روی صحنه نلرزم؛ بقیه آن تکه را بازی کنم و برگردم پشت صحنه و پس از پیدا کردن خودم برای اجرای قسمت بعدی بیایم روی صحنه.

 

دیالوگ آخر نمایش را وسطهای اجرا خطاب به ستاره پسیانی گفتم و به او خیره ماندم

در کار «21 بار مردن در 30 روز» هم یک شب وسط اجرا ناگهان ذهنم سفید شد؛ سفید سفید، خالی و هیچی در آن نبود. دیالوگ بعدی و حرکت بعدی از یادم رفت. اجرای بیستم بود اما نمی دانم چرا مسخ شده بودم. دیالوگ آخر نمایش را وسطهای اجرا خطاب به ستاره پسیانی گفتم و به او خیره ماندم.

 

ستاره هم همان جور هاج و واج مانده بود که چه شده است. خدا کمکم کرد که در یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم نمایش 60 دقیقه ای بنا نیست در دقیقه 20 به انتها برسد. خودم را پیدا کردم و ادامه دادم و بعد لحظه ای به گوشه صحنه رفته و نفس عمیقی کشیدم و برگشتم./شبکه ایران

 

 

 

 


ویدیو مرتبط :
مهناز افشار و حرف های عاشقانه با دخترش

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

مهناز افشار: یکی حرف بدی زد که خشکم زد!


مهناز افشار که این روزها «چه خوبه که برگشتی» را روی پرده دارد در گفتگویی مفصل با هوشنگ گلمکانی در مجله «فیلم» خاطرات جالبی را از تجربه های تئاتری اخیرش بیان کرده است.






روزنامه تماشا: مهناز افشار که این روزها «چه خوبه که برگشتی» را روی پرده دارد در گفتگویی مفصل با هوشنگ گلمکانی در مجله «فیلم» خاطرات جالبی را از تجربه های تئاتری اخیرش بیان کرده است. در ادامه بخش هایی از حرف های او را می خوانید:

- در یکی از شب های اجرای نمایش «آمدیم نبودید رفتیم» به کارگردانی رضا حداد در لحظه ای که پشت به تماشاگران بودم یکی از تماشاگران پشت سرم حرف بدی زد که در جا خشکم زد! اگر موقع بازی در یک فیلم این اتفاق می افتاد کات می دادم و کمی استراحت می کردم تا به خودم مسلط شوم و کار را ادامه دهم اما در صحنه تئات رامکان چنین امری میسر نیست. اولین تجربه تئاتری ام بود و قدرت کوچکترین حرکتی از من سلب شده بود. در لحظه فکرهای مختلفی از سرم گذشت.



 با خودم فکر کردم حالا که نمی شود بروم پشت صحنه تا بر خودم مسلط شوم و دوباره برگردم روی صحنه یا بروم بگویم من نمی آیم و می خواهم بروم خانه مان! چه باید می کردم؟ یک لحظه همه قدرتی که در وجودم باقی مانده بود را جمع کردم که روی صحنه نلرزم؛ بقیه آن تکه را بازی کنم و برگردم پشت صحنه و پس از پیدا کردن خودم برای اجرای قسمت بعدی بیایم روی صحنه.

- در کار «21 بار مردن در 30 روز» هم یک شب وسط اجرا ناگهان ذهنم سفید شد؛ سفید سفید، خالی و هیچی در آن نبود. دیالوگ بعدی و حرکت بعدی از یادم رفت. اجرای بیستم بود اما نمی دانم چرا مسخ شده بودم. دیالوگ آخر نمایش را وسط های اجرا خطاب به ستاره پسیانی گفتم و به او خیره ماندم. ستاره هم همانجور هاج و واج مانده بود که چه شده است. خدا کمکم کرد که در یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم نمایش 60 دقیقه ای بنا نیست در دقیقه 20 به انتها برسد. خودم را پیدا کردم و ادامه دادم و بعد لحظه ای به گوشه صحنه رفته و نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.