کودکان
2 دقیقه پیش | با بطری نوشابه برای پسر کوچولو هواپیما بسازیدبه جای خریدن اسباب بازی های گران قیمت ، می توانید با استفاده از ابزاری که در خانه در اختیار دارید اسباب بازی هایی با کمک فرزندان خود بسازید که هم در هزینه ها صرفه جویی می ... |
2 دقیقه پیش | از رایحه درمانی نوزادان بیشتر بدانیدآیا شما می خواهید برای مراقبت از نوزاد خود، یک رویکرد جامع تری را انتخاب کنید؟ آیا شما به عنوان یک پدر و مادر به دنبال درمان های طبیعی برای بچه های کوچک خود هستید؟ آیا می ... |
لطیفه بامزه برای کودکان
* پسر: مامان! یک لطیفه تعریف کن!
مادر: حرف نزن! بیا کمکم کن ظرف ها را بشویم.
پسر: ها ها ها ها، چه لطیفه ی قشنگی!
* پسر: پدر! می تونی توی تاریکی چیزی بنویسی؟
پدر: بله! چی می خواهی بنویسم؟
اسمت را پایین این کارنامه!
* اولی: چرا روح نمی تواند دروغ بگوید؟
دومی: چون توی دلش دیده می شود.
* خانم اولی: توی دو ثانیه 500 کالری از دست دادم.
خانم دومی: چه طوری؟
خانم اولی: همبرگرم از دستم افتاد زمین!
* پسر بچه همین طور که دوچرخه سواری می کرد گفت:مامان! مامان! منو ببین! بدون دست، بدون دست!
یکهو با صورت زمین خورد و گفت: مامان مامان! منو ببین! بدون دندون!
* پسر بچه توی موزه گم شد.
رفت پیش مأمور موزه و پرسید: آقا یک مامان بدون بچه ندیدی؟
* مادر: رضا، چرا گربه روی سرت گذاشته ای؟
رضا: برای این که دندان هایم را موش نخورد.
* ماشین سواری کوچکی به سرعت از کنار یک کامیون گذشت و از آن جلو زد. راننده کامیون با عصبانیت فریاد زد: ای بی ادب! احترام بزرگ تر از خودت را هم نگه نمی داری؟
منبع: رشد نوآموز
ویدیو مرتبط :
بامزه ترین جوک و لطیفه ای که تا حالا شنیدید
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
لطیفه های بامزه برای کودکان
طوطی سیاه
از آقا کلاغه می پرسند: اسمت چیست؟
کلاغه گفت: طوطی.
پرسیدند: پس چرا رنگت سیاه است؟
گفت: آخه توی زغال فروشی کار می کنم.
جواب غلط
پدر: پسرم امتحان ریاضی ات چطور بود؟
پسر: یکی از جواب ها را غلط نوشتم.
پدر: عیبی ندارد. پس بقیه سوال ها را درست حل کردی؟
پسر: نه، چون اصلا وقت نکردم به بقیه ی سوال ها نگاه کنم.
گوشت گاو
محمود: من از بس گوشت گاو خوردم، پر زور وقوی شدم.
مسعود: پس چرا من این قدر ماهی می خورم، شنا یاد نگرفته ام.
دوربین
دکتر: متاسفانه چشم شما دوربین شده است.
بیمار: آخ جون. پس یک حلقه فیلم بدهید، داخلش بیندازم وچندتا عکس بگیرم.
خیار
به مظفر گفتند یک جوک بگو. گفت: خیار.
گفتند: چه بی مزه. گفت: خیلی خوب بابا، خیار شور.
تولد
از مظفر پرسیدند: تولدت کی می شه؟
گفت: این سه شنبه نه، پنج شنبه ی دیگه.
بخیر گذشت
مظفر از طبقه صدم ساختمانی پرت شد. وقتی به طبقه پنجاهم رسید، گفت خدا را شکر، تا این جا که بخیر گذشت.
منابع:
نسیم رضوان
لطیفه های شیرین ایرانی