کودکان


2 دقیقه پیش

با بطری نوشابه برای پسر کوچولو هواپیما بسازید

به جای خریدن اسباب بازی های گران قیمت ، می توانید با استفاده از ابزاری که در خانه در اختیار دارید اسباب بازی هایی با کمک فرزندان خود بسازید که هم در هزینه ها صرفه جویی می ...
2 دقیقه پیش

از رایحه درمانی نوزادان بیشتر بدانید

آیا شما می خواهید برای مراقبت از نوزاد خود، یک رویکرد جامع تری را انتخاب کنید؟ آیا شما به عنوان یک پدر و مادر به دنبال درمان های طبیعی برای بچه های کوچک خود هستید؟ آیا می ...

لطیفه‌های بانمک کودکانه



لطیفه‌های بانمک,لطیفه‌,جوک و لطیفه‌

*دندان فیل!
عتیقه فروشی عصای بلندی را به اسم این که از دندان فیل ساخته شده، به قیمت گزافی فروخت. خریدار وقتی عصای خود را به متخصص نشان داد، معلوم شد که از پلاستیک ساخته شده است، پیش فروشنده رفت و با اعتراض گفت: این عصا که از دندان فیل نیست!

فروشنده گفت: مطمئن باشید از دندان فیل است، ولی شاید دندان فیل، مصنوعی بوده!

 *طوطی کال!
دو دیوانه درباره ی پرندگان با هم سخن می گفتند تا آن که سخن به انواع طوطی کشیده شد، اولی گفت: از طوطی ها،، طوطی سبز هم خوش رنگ تر است و هم سخنگوتر.

دومی گفت: نه، طوطی سبز هنوز کال و نارس است، ولی طوطی قرمز، رسیده و پخته تر است و بهتر سخن می گوید!

 *چراغ روشن!
دو دیوانه در حیاط تیمارستان قدم می زدند. دیوانه اولی به تیر چراغ برق کوبید و گفت: هر چه در این خانه را می زنم، کسی جواب نمی دهد.

دیوانه دومی گفت: عجیب است، چراغ شان هم که روشن است!

 *خواب دانش آموز
معلمی در کلاس در حال درس دادن بود که ناگهان بر سر دانش آموزی فریاد زد و گفت: تو نمی توانی سر کلاس من بخوابی.

دانش آموز در حالی که چشمان خود را می مالید جواب داد: درست است آقای معلم چون شما خیلی بلند حرف می زنید.
 
*بستنی فروش
پسر در حال بازی در خیابان بود و بعد از چند لحظه دوان دوان به طرف خانه می آید و به مادرش می گوید: مامان پنجاه تومان به من بده.
مادر: پسرم می خواهی چکار کنی؟
پسر: می خواهم به یک مرد فقیر بدهم.
مادر پنجاه تومان به او داد و گفت: بیا پسرم این پنجاه تومان. آن مرد فقیر کجاست؟
پسر کوچولو جواب داد: سر کوچه ایستاده و بستنی می فروشد.

 منابع:

با هم بخندیم

الکی خوش
تبیان


ویدیو مرتبط :
‫شیرینی لطیفه‬‎

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

لطیفه های کودکانه



 

لطیفه های کودکانه

 

کانال سوئز:

آموزگاری از یکی از دانش آموزان کلاس خود پرسید:ب

گو ببینم کانال سوئز در کجاست؟

دانش آموز کمی فکرکرد و بعد با تعجب گفت: نمی دانم، آقا. تلویزیون ما چنین کانالی را نمی گیرد!

 

تعریف

پرویز: چه خط قشنگی داری!

هوشنگ: کاش من هم می توانستم یک چنین تعریفی از تو بکنم.

پرویز: تو هم، اگر مثل من، دروغ می گفتی، می توانستی.

 

آخر فیلم

اولی: فیلم دیشب را تا آخر دیدی؟

دومی: بله

اولی: من خوابم برد. آخرش چی شد؟

دومی: هیچی، فیلم تمام شد.


خیلی نمی شه

معلم: یک یکی می شه چند تا؟

شاگرد: فکر نمی کنم خیلی بشه!!

 

پلاکارد

مظفر روی کمربندش یک پلاکارد می چسباند که نوشته شده بود «به زودی در این محل یک موبایل نصب خواهد شد.»

 

منبع:لطیفه های شیرین ایرانی