سلامت
2 دقیقه پیش | نشانه ها و عوارض کمبود ویتامینها در بدنویتامینها نقش مهمی را در بدن انسان ایفا میکنند. بهنحویکه کمبود ویتامین (حتی یکی از آنها) میتواند برای هر فردی مشکلات اساسی را به وجود آورد. گجت نیوز - معین ... |
2 دقیقه پیش | چرا پشه ها بعضی ها را بیشتر نیش میزنند؟فصل گرما و گزیده شدن توسط پشه ها فرا رسیده، دوست دارید بدانید پشه ها بیشتر چه کسانی را دوست دارند؟ بیشتر کجاها می پلکند؟ و از چه مواد دفع کننده ای نفرت دارند؟ وب سایت ... |
با آزاده نامداری از کمپین سرطان تا کار و زندگی
این خبر که آزاده نامداری به کمپین مبارزه با سرطان پستان پیوسته و به عنوان سفیر این جمعیت انتخاب شده، در همین روزهای اخیر منتشر شد. با او که تماس گرفتیم تا در این باره صحبت کنیم خیلی استقبال کرد.
از آن طرف هم چهره های جز ثواب شخصی می توانند محبوبیت بیشتری پیدا کنند اما این نگاه وجهی از داستان را از قلم می اندازد؛ بسیاری از مردم برای مقابله با هر حرکت تازه ای آماده اند و اگر پای کار خیر وسط باشد به طرفه العینی می توانند آن را به شهرت طلبی و ریاکاری مشاهیر مرتبط کنند و پنبه اش را بزنند.
اتفاقی که در جامعه ما پررنگ تر است و البت هدلایل خود را هم دارد. همه اینها- متاسفانه- ترس بزرگی را پدید می آورد تا خیلی از افراد مشهور قید حضور در کارهای نیکوکارانه را بزنند و عطایش را به لقایش ببخشند. یا اینکه در نهایت کارهای مثبتشان را بی سر و صدا انجام دهند که البته تاثیر اجتماعی اش را هم از دست خواهد داد.
این خبر که آزاده نامداری به کمپین مبارزه با سرطان پستان پیوسته و به عنوان سفیر این جمعیت انتخاب شده، در همین روزهای اخیر منتشر شد. با او که تماس گرفتیم تا در این باره صحبت کنیم خیلی استقبال کرد. موافق بود که این مصاحبه فرصت مناسبی برای طرح این فعالیت و مشکلاتی است که او را برای این حرکت ترغیب کرده است.
آزاده نامداری در این گفت و گو تلاش کرد از اهمیت توجه به سرطان بسیار شایع زنان بگوید و اینکه چنین کمپین هایی تا چه اندازه می توانند باری کمک به کاهش مشکلات جامعه در جنبه های مختلف کمک کنند.
اینکه مجری شناخته شده تلویزیون تحصیلات روان شناسی را در کارنامه اش دارد دغدغه های او را در این زمینه و بحران های شخصی و خانوادگی ناشی از سرطان بیشتر کرده که در این گفت و گو می بینید. نامداری دلش می خواهد این آغاز یک حرکت باشد که مردم بیشتر از سرطان پستان بدانند و با پیوستن به کمپین و انجام هر کاری که از دستشان بر می آید او و دوستانش را در شروع این حرکت انسانی همراهی کنند.
شما مدتی است سفیر روبان صورتی یا سرطان پستان شده اید. چه شد که جذب این ماجرا شدید؟
من با دوستی آشنا شدم که کمپینی را تشکیل داده بودند و دومین سال فعالیتشان بود. سال قبل این فعالیت ها کمرنگ تر بود و سفیر یا نماینده ای نداشتند. دوستانی که من با آنها آشناشدم از من خواستند نمایندگی این کمپین را بر عهده بگیرم. اضافه کنم که کمپین روبان صورتی در تمام دنیا وجود دارد و برنامه ها و سمینارهایی را در سراسر جهان برگزار می کند و شنیده ام تنها کشوری که در این سمینارها شرکت نمی کند و نماینده ای ندارد، ایران است.
یکی از اهدافی که روبان صورتی در این سال دوم به دنبالش است، همین است که به این جنبش جهانی وصل شود و از مزایایی که آنها دارند بهره مند شود. تنها خواسته ما این است که از آنها دانش، اطلاعات و آگاهی بگیریم. در همه جای دنیا سرطان سینه مهم ترین نوع سرطان در زنان است و اهمیت زیادی دارد. بسیاری در ایران به این سرطان مبتلا هستند و سالی حدود 10 هزار نفر هم به این رقم اضافه می شود. می خواهم بگویم قضیه جدی است و بیماری ساده ای هم نیست. کارشناس ها می گویند ایران با لاترین رقم رشد ابتلا به این سرطان را دارد.
چندی پیش آماری منتشر شد که رشد سرطان درایران رتبه یک دنیا را دارد.
این مساله دلایل ریشه ای و متعددی دارد. دلیل اصلی این است که ما دچار ناآگاهی هستیم. شما پایتخت را نبینید. در شهرستان های مختلف و روستاها اطلاع رسانی ضعیف است و فرد ممکن است نداند دچار این بیماری است و آنقدر دیر مراجعه کند که کار از کار گذشته باشد.
در مورد سرطان پستان این مساله به دلیل موضوعات اخلاقی حادتر هم هست.
دقیقا. اینکه الان در همین گفت و گو ما مشکل داریم و شما می گویید سرطان پستان و می گویم سرطان سینه نشان دهنده این است که از لحاظ فرهنگی و پایه ای یک مقدار سختمان است و حیا اجازه نمی دهد واژه درست را به کار ببریم ولی از نظر علمی سینه بخش وسیع تری است که پستان را هم در بر می گیرد و سرطان پستان واژه درست تری است.
خطر ابتلا به این نوعت سرطان بین 45 تا 55 سالگی یعنی در سنینی که خانم ها یائسه می شوند بیشتر است، ولی متاسفانه در کشور ما باید 10 سال عقب تر بیاییم چون خطر ابتلا به سرطان از سن پایین تری شروع می شود. ماه اکتبر که از 9 مهر آغاز می شود در سراسر دنیا ماه سرطان پستان است، یعنی چه سازمان های مردم نهاد و چه کسانی که بهبود پیدا کرده اند و تمام کسانی که در این زمینه فعالیت می کنند، ماه اکتبر را به تلاش بیشتر در این زمینه اختصاص داده اند، اما متاسفانه در ایران چنین خبری نیست. در حال حاضر ما یک مقدار جزئی تر از همه دنیا شروع کرده ایم و هدف اصلی این است که در مردم ایجاد سوال کنیم و کاری کنیم که از ما سوال کنند تا برایشان توضیح بدهیم که اصلا موضوع چیست؟
نکته دیگر این است که برخی از افرادی که دچار این سرطان هستند تصور می کنند دیگر همه چیز تمام شده و سرطان مساوی با مرگ است به خصوص سرطان پستان بدخیم اما من با گروهی به اسم بهبودیافته ها مواجه شدم که بعد از درمان های مختلف بهبود پیدا کرده اند. این طور هم نبود که مثلا سرطان خوش خیم داشته یا زود تشخیص داده باشند. اتفاقا کسانی هستند که خیلی هم سختی کشیده اما درمان شده اند. اگر کسی خیلی روحیه اش بد است، می تواند بیاید با این گروه صحبت و گفت و گو کند و این انرژی را از آنها بگیرد که دچار سرطان پستان شدن مساوی با مرگ نیست.
این گروه هم در زمان بیماری و درمان با فرد همراهی می کنند و هم در دوره نقاهت و فاصله گرفتن از بیماری؟
بله، در همین کمپین افراد مختلفی عضو هستند. ما مربی یوگا داریم که به افزایش روحیه مبتلایان کمک می کند. مربی بهداشت، روانپزشک، مربی تغذیه و ورزش و... هم داریم. یعنی برای کسی که دچار این بیماری است تلاش می شود خدمات در حد امکان ارائه شود و اگر به این کمپین مراجعه کند تا اندازه زیادی به او کمک می کنند. این یک سازمان مردم نهاد کاملا غیردولتی است و از لحاظ مالی هم کسی به این گروه کمک نمی کند، ولی فکر همه جا را کرده اند و از لحظه ای که دچار بیماری شوید تا زمانی که سلامتتان را به دست آورید، حمایت می شوید اما حرف من این است که وظیفه اصلی افرادی که اینجا کار می کنند و اول خود من، آگاهی بخشی است.
من در حال حاضر در تهران کار و گفت و گو می کنم و کار من هم در حد توان خودم است که در این خصوص با نشریه ها صحبت و گفت و گو و اطلاع رسانی کنم، اما دوست دارم در شهرستان های کوچک هم این کمپین حضور پیدا کند و افراد را دعوت کنیم و به آنها آموزش بدهیم. سرطان پستان یک ویژگی دارد که شامل سرطان های دیگر نمی شود؛ افراد خودشان می توانند تشخیص بدهند که دچار این بیماری هستند. ما بروشورهایی تهیه کرده ایم که به صورت رایگان به افراد می دهیم.
اگر خانم ها این بروشور را مطالعه کنند خیلی سریع خودشان می توانند این تشخیص را بدهند، یعنی از روی تفاوت شکل پستان یا زخم های کوچکی که ممکن است وجود داشته باشد و... خود فرد متوجه می شود که دچار بیماری است و قبل از آنکه خیلی دیر بشود به پزشک مراجعه می کند و بیماری حاد نمی شود.
نکته دیگر اینکه خطر ابتلا در افرادی که ازدواج کرده ولی باردار نشده اند، خانم هایی که باردار شده ولی شیردهی انجام نداده اند و خانم هایی که اضافه وزن دارند و چاق هستند، بیشتر است و حداقل باید سالی 2 بار ماموگرافی انجام دهند. افرادی که قد و وزنشان متناسب نیست و دختران و خانم هایی که دخانیات مصرف می کنند یا افرادی که یکی از بستگان نزدیکشان دچار این سرطان بوده اند، بیشتر از افراد دیگر در معرض ابتلا هستند. متاسفانه در کشور ما خیلی هم مد شده که خانم ها یا باردار نمی شوند یا اگر هم باردار می شوند به کودک شیر نمی دهند و این مساله به ضرر خودشان است و خطر ابتلا به سرطان پستان را در آنها بیشتر می کند.
خانم ها در دهه پنجم زندگی و بالاتر از آن بیشتر تهدید می شوند و بعد از یائسگی حتما باید سالی 2 بار ماموگرافی انجام بدهند. خانم هایی هم که هنوز به 40 سالگی نرسیده اند و عوامل خطرزایی که گفتم را دارند، باید ماموگرافی انجام دهند تا دچار مشکل نشوند. چند عامل موثر دیگر هم وجود دارد؛ یک نفر ممکن است قد و وزن متناسبی داشته باشد، ولی ناقل ژن این بیماری باشد بنابراین باید بررسی شود.
نژاد هم در ابتلا به این بیماری موثر است. سرطان پستان در خانم های سفیدپوست بیشتر از لاتین تبار یا خانم های آفریقایی یا آسیایی شایع است. بعد از یائسگی هم اضافه وزن شدید یکی از دلایلی است که ممکن است باعث این بیماری شود و بعد هم مصرف الکل و کمبود فعالیت بدنی و فیزیکی.
ورزش نکردن هم موثر است که متاسفانه از این نظر هم ما آمار خوبی نداریم.
خیلی! ورزش نکردن باعث بروز بیماری های زیادی می شود و در این بیماری هم تاثیر دارد. کمپین روبان صورتی راه افتاده تا مردم درباره این بیماری سوال کنند و حداقل بیایند و بروشورها را بگیرند و در این باره اطلاعات به دست بیاورند. کمپین روبان صورتی صفحه اینستاگرام و سایت دارد. مراجعه به آنها به افراد اطلاعات می دهد که چگونه خودشان را آزمایش کنند و ببینند مشکلی وجود دارد یا نه.
نکته دیگری که می شود هشدار داد این است که ممکن است این نوع سرطان یک سرطان زنانه به نظر برسد ولی همه را درگیر می کند. قطعا اگر کسی درگیر این مساله بود بچه ها، همسر، پدر و مادرش و... هم نگران او هستند. این توجه باید صددرصدی و این نگرانی باید برای همه وجود داشته باشد.
صددرصد همین طور است. این نکته ای است که من از آن غافل شدم. وقتی دخترخانم یا خانمی دچار این نوع سرطان می شود کل خانواده درگیر می شود، من مسائل مالی را کنار می گذارم. این را بدانید که خیلی از خانواده ها هستند که هزینه درمان را هم ندارند، غیر از این از لحاظ عاطفی خیلی مساله سختی است.
کمک و ابعاد روانی ماجرا، کمتر از ابعاد جسمانی آن نیست.
کافی است به یک جایی برسی که احساس کنی شرایط روانی خوبی ندارد و درمان را رها کنی... وقتی یک خانم در شرایط روانی بدی زندگی می کند و از اطرافیانش بی توجهی می بیند، امکان دارد اصلا درمان را رها کند. چون سن ابتلا هم بیشتر بالای 55 سال است و افراد بالای 55 سال اغلب بچه هایشان دور و برشان نیستند و همسرشان مسن است و احتمالا بازنشسته شده اند و سر کار هم نمی روند که بگوییم سرگرم هستند.
همه این مسائل نشان می دهد فرد از لحاظ روانی به کمک نیاز دارد. کمپین روبان صورتی می خواهد این خلاء را پر کند و می گوید ما متخصص تغذیه، روان شناس، مربی یوگاه و مربی ورزش داریم و بهبودیافته ها را داریم که دور هم جمع می شویم و از تجربه های هم استفاده می کنیم، پس افراد باید با آمادگی بیایند و استفاده کنند. اگر خدا بخواهد و اتفاق جدیدی نیفتد، کمپین روبان صورتی تصمیم دارد به شهرهای ختلف ایران برود و از آنها هم بخواهد که حضور داشته باشند.
ما واقعا به این تشکل های غیردولتی زنانه نیاز داریم. این کمپین تشکیل شده و حول محور این بیماری است. اما تشکل های غیردولتی زنان صرفا به خاطر این بیماری تشکیل نمی شود و می تواند راجع به مسائل مختلف باشد و خانم ها را با مشکلاتی که وجود دارد، آشنا کند و آنها را تحت پوشش خودش قرار بدهد.
از طرفی، اگر یک جستجو هم انجام دهیم، ما خانم های زیادی اطراف خودمان داریم که دچار این بیماری هستند و به نظرم گفت و گو کردن با آنها و اینکه سیر این بیماری را چطور طی می کنند، خیلی به افراد کمک می کند.
خانم هایی که چهره هستند و توجه اجتماعی روی آنهاست، خوشبختانه در فعالیت های بیشتری حضور دارند. شما قبل از اینکه به این کمپین بپیوندید به طور مشخص جایی فعال بودید؟
تا اندازه ای که در توانم بوده کارهای خیریه زیادی انجام داده ام. یک زمان تمرکز من بیشتر روی بچه هایی بود که دچار بیماری های مختلفی هستند. مثلا محک زیاد می رفتم ولی این مساله که سرطان پستان طبق آماری که ابتدا گفتم با این سرعت سیل وار حرکت می کند باعث شد من به طور جدی فکر کنم که باید حرکتی انجام داد.
شما رسانه ای هستید، هیچ وقت به این فکر کرده اید که چطور می توان مدیران رسانه ای را مشتاق کرد با تمام محدویت هایی که وجود دارد بیشتر در این باره برنامه سازی کنند؟
فرهنگ عمومی و حیا باعث می شود مطرح کردن خیلی چیزها در تلویزیون سخت تر شود. مثلا اینکه یک برنامه روان شناسی راه بیندازی و یک فضای روان شناسی ایجاد کنی، روان شناسی فقط شامل افسردگی و مشاوره زناشویی نمی شود بلکه یک فضای بسیار بزرگ است و خیلی مسائل را دربر می گیرد، اما شاید به جرات بتوانم بگویم 80 درصدش را ما در تلویزیون نمی توانیم بگوییم. نمی خواهم بگویم تقصیر تلویزیون است.
شاید واکنش های مردمی موثرتر باشد و فضای فرهنگی ما هنوز آماده شنیدن خیلی چیزها نیست که مثلا بگوییم این مشکل روان شناسی وجود دارد (که حتی مناز گفتنش هم ابا دارم) این مسائل وجود دارند و ما نمی توانیم بگوییم نیست. ولی وقتی در تلویزیون یک برنامه روان شناسی هم ساخته می شود مستقیما به یک برنامه مشاوره ازدواج تبدیل می شود در حالی که مشاوره یک رشته جدا از روان شناسی است.
برای سرطان پستان هم همین مشکل را داریم و باید خیلی در لفافه حرف بزنیم. من یادم است یک زمان حتی می خواستند خبر بخوانند و اگر در خبرها نوشته بودند سرطان پستان ما حتما آن را خط می زدیم و می نوشتیم سرطان سینه، در حالی که اصلا از نظر علمی این دو با هم تفاوت دارند.
در حال حاضر هم در تلویزیون این طور است؟
اصلا می گویم شاید تقصیر تلویزیون نباشد و حیا به خود گوینده هم اجازه ندهد که این کلمه را عنوان کند.
رسانه می گوید من خیلی سرگرمی ساز نیستم و رسالت خود را در آموزش، هدایت و نصیحت بیشتر تعریف کرده، اما شاید انتظار این است که برای این مسائل هزینه بیشتری تقبل کند.
اعتقاد همیشگی من این بوده که تلویزیون باید آنقدر از سطح مردم بالاتر باشد که ما برای مردم الگوتراشی کنیم. یک مثال ساده بزنم. یک زمان همه چادر ساده سر می کردند. من آمدم و چادر ملی سر کردم. خیلی بازخورد منفی از مردم، مطبوعات و مسوولان گرفتم که گفتند این چطور چادری است که سر کردی، آستین دارد و... ولی آنقدر ما مقاومت کردیم که آن ماند و الان می بینیم که شاید 80 درصد از خانم های چادری ما چادر ملی دارند اما بعد از آن آمدیم تلاش کنیم چادر رنگی را باب کنیم که با شکست مواجه شد چون بعد از چند دفعه که چادرهای رنگ های مختلف پوشیدیم، دیدیم جامعه فکر می کند قداست چادر به مشکی بودنش است و نباید اصلا چادر رنگی بپوشیم.
این مساله را کنار بگذاریم. من هم موافقیم که تلویزیون وظیفه پیشرو بودن دارد اما این را هم باید بگوییم که فضای فرهنگی جامعه هم باید کشش این را داشته باشد، یعنی اگر من بخواهم یک برنامه بسازم و از طرف مردم به وقیح بودن متهم شوم، طبیعتا تلویزیون هم فتیله را پایین می کشید. پس این یک اتفاق دوطرفه است و باید از هر 2 طرف آمادگی برای تغییر وجود داشته باشد و باز من فکر می کنم فضای مجازی بهترین جاست که یک مقدار بستر این مساله ایجاد شود و بعد تلویزیون احساس کند واقعا سرطان پستان یک خطر است و باید برای آن کاری انجام داد.
البته فکر نمی کنم رسانه ملی بخواهد این طور درباره یک سوژه خاص کار کند. در حقیقت باید روحیه و طرز تفکرشان تغییر کند. ما این مشکل را در مورد ایدز هم داشتیم.
درباره ایدز هم در لفافه بیشتر صحبت کردیم، اما ببینید من مجری، روزگاری که خبر می خواندم وقتی به من یک متن می دادند، کلمه هایی از آن را رویم نمی شد بخوانم و می گفتم نمی خوانم، این مشکل فرهنگی ماست.
یعنی با وجودی که سرویس خبر تایید کرده و گفته بود می شود خواند، شما خودتان شخصا مخالفت می کردید؟
بله، همین طور است. این مساله باید از مردم و فرهنگ مردم آغاز شود و بعد تلویزیون احساس کند که این فضا آماده شده که وقتی مثلا تو یک مرد سه زنه را در برنامه دعوت کنی، خیلی مساله حادی نیست. شاید در همسایه های شما هم باشد کسی که 4 تا زن داشته باشد، اما اگر این اتفاق در تلویزیون بیفتد یکباره در مملکت سر و صدا بلند می شود که چرا این آدم به تلویزیون آمده، اما این اتفاق خاصی نیست.
به نظر می رسد در حال حاضر 2 سطح یا شکل ادبیات در جامعه وجود دارد؛ یکی ادبیات و نگاه رسمی و یکی ادبیات و نگاه واقعی و به همین اندازه متفاوت است که می توان گفت واقعی نیست. مردم همین مطبوعات را می خوانند و درگیر خیلی از مسائل هستند، ولی رسانه ما به عنوان رسانه ملی همه چیز را به شکل غیرعادی بیان می کند که شاید یک جاهایی هیچ نسبتی با زندگی واقعی مردم ندارد.
این مساله یک تاریخچه دارد؛ من در جلسات این چنینی مدت های طولانی شرکت کردم. 2گروه در این جلسات حضور داشتند؛ یک گروه که معتقد بودند تلویزیون باید ایده آل ها را به تصویر بکشد و ما باید بهترین ها را نشان بدهیم و به مردم الگو بدهیم، یک عده دیگر هم تصور می کنند تلویزیون وظیفه دارد واقعیت ها را به تصویر بکشد. این 2 گروه فکر کنم هم چنان با هم در کش و قوس هستند. اگر سریال های تلویزیونی را هم نگاه کنید این ددیگاه را در آن می بینید.
برخی سریال ها واقعیت ها را به تصویر می کشند و برخی سریال ها هم هستند که الگوسازی می کنند. به نظرم باید بنشینیم و بررسی کنیم که از کدام یک از اینها به نتیجه رسیده ایم. آیا با لبخند مسواکی زدن به مردم برای اینکه این زن و شوهر چقدر خوشبختند یا این خانواده چقدر گرم هستند، نتیجه گرفتیم یا وقتی واقعیت ها را نشان دادیم؟ اگرچه واقعیت تلخ بوده ولی به هر حال به مردم چیزهایی را یاد داده ایم. کدام یک از این دو منتج به نتیجه ای شده که ما دنبال آن بودیم؟
نکته دیگری که باید اضافه کنم این است که آخرین دوره ای که من در تلویزیون برنامه داشتم، فکر می کنم سال 89 بود. من واقعا مجبور بودم هر شب قبل از شروع برنامه این جمله را بگویم که کسی که اینجا و روی این صندلی کنار من می نشیند الگو نیست، فقط یکی از اعضای این جامعه است.
کسی که اینجا می نشیند، معتاد است، الگو نیست، آمده راجع به اعتیاد حرف بزند، ولی تلویزیونن توقع داشت کسی که ترک کرده را دعوت کنیم، اما خب یک معتاد وجود دارد یا یک مرد با 3 زن اینجا می نشیند ولی الگو نیست. او یک آدم است که در جامعه زندگی می کند و آمده اینجا حرف بزند یا مثلا طلاق عاطفی یک اتفاق است که در جامعه ما خیلی وجود دارد با آمارهایی که اصلا گفته نمی شود.
ما 5-4 قسمت درباره طلاق عاطفی صحبت کردیم و موفق شدیم زوجی را بیاوریم که بگویند ما دچار طلاق عاطفی هستیم، با هم زندگی می کینم ولی اصلا انگار با هم زندگی نمی کنیم. اینها مسائلی است که رسانه باید بگوید، اما مدام من باید تکرار می کردم که اینها الگو نیستند. در جامعه ما زنان، مردان و خانواده های خوشبخت زیادی وجود دارد، ولی این نوع خانواده ها هم وجود دارند. من فکر می کنم رسانه باید تصمیمش را بگیرد که می خواهد واقع گرایانه برخورد کند یا می خواهد دنبال ایده آل هایش باشد.
بالاخره در این سال ها اگر رسانه ها می توانستند حرف اقشار مختلف را بازتاب بدهند شاید دیگر بعضی ها مجبور نبودند در استادیوم به جای فوتبال دیدن رکیک ترین فحش ها را بدهند، شاید یک بخش ماجرا این باشد که فرد می بیند هرچه راجع به اصلاح بعضی مسائل می گوید دیده نمی شود. فکر می کند اگر جای دیگری برود که اسمش نباشد، باید به عریان ترین شکل ممکن توهین کند.
شما خودتان به عنوان کسی که در حوزه روان شناسی فعال هستید و به این نگاه علاقه دارید و یک بار راجع به فضای مجازی گفتید فکر می کنید همه باید انرژی مثبت دادن به دیگران و خوب بودن را در زندگی شخصی شان شروع کنند. این نگاه مثبت را چطور می توان از تک سلولی بالا آورد و در جامعه بسط داد؟
من اول فکر می کنم ما به زمان نیاز دارم، آنقدر یکباره این اتفاق در کشور ما افتاده...
زمان به ضرر ما نیست؟ یعنی هر چه پیش برویم بدتر نمی شود؟
نه برعکس، من فکر می کنم وضعیت ما در حال حاضر از 3-2 سال پیش در فضای مجازی بهتر است. فضای مجازی وارد مملکت ما شده و حرف های گفته نشده که سال ها آن را بروز نمی دادیم یکباره فضایی برای بروز پیدا کرده، نظر شخصی من این است و هیچ پایه علمی هم ندارد ولی نمی دانم چرا من مثلا شما را می بینم و می گویم چه خبرنگار موفقی هستید، بعد وقتی در فضای مجازی می آیم و وقتی عکس پروفایلم را تغییر می دهم و مثلا کریس رونالدو می گذارم، شروع می کنم به شما فحش می دهم...
با یکی از دوستان چند وقت پیش در این باره صحبت می کردیم، گفتم در خیابان کسی به تو فحش می دهد و گفت نه، می خواهند با من عکس بگیرند یا از من امضا بگیرند، ولی همان ها در فضای مجازی حرف هایی می زنند که متعجب می شویم که این مردم با آن مردم چه تفاوتی می کنند که آنجا آنقدر مهربان هستند و اینجا اینقدر نامهربان!
این مساله به روانکاوی نیاز دارد. راه حل من هم این است که باید زمان داد. من آدمی هستم که در سخت ترین و بحرانی ترین شرایط زندگی ام ایستادم و صفحه اینستاگرامم را باز نگه داشتم و اتفاقا حرف زدم. من نمی روم گم شوم، می ایستم و توضیح می دهم و اصلا هم فکر نمی کنم کار اشتباهی است. بالاخره وقتی پایت را به رسانه می گذاری مجبوری که بایستی و با مردم حرف بزنی...
من مدت طولانی این کار را کردم و صفحه را باز می کردم. حالا اگر هم حرف های نامربوط می نوشتند، بلاک یا پاک می کردم و توضیح می دادم اینجا صفحه یک خانم است، رعایت کنید. بعد باز هم به یک جایی رسیدم که احساس کردم که دارم انرژی اضافی صرف می کنم و اصلا کسی متوجه نیست که چه خبر است و اینجا اصلا حریم خصوصی معنا ندارد.
یک اتفاق که به شما خبرنگارها و افرادی که کار مطبوعاتی می کنند- به ویژه برخی سایت هایی که به جز کپی پیست هیچ کاری بلد نیستند- مربوط می شود، این است که یک خبر را خبرگزاری فلان زده بعد بدون اینکه تحقیق کنند سریع آن را کپی می کنند. خب شما می خواهید این خبر را کار کنید تلفن بزنید و از من سوال کنید. من وجود دارم.
اگر من تاییدش می کنم، بروید کار کنید. مدام این را کپی پیست می کنند و بعد از خبرگزاری ها هم سر از روزنامه ها در می آورد. متاسفانه فضای مطبوعات هم فضای خوبی نیست. همان طور که در فضای مجازی ما دنبال این هستیم که فالوورهایمان زیاد شوند، به نظر می رسد شما هم دنبال این هستید که بیشتر بفروشید، پس اصول اخلاقی کجا رفته؟
این خودش داستان مفصلی دارد که بی ارتباط هم با جامعه نیست.
یعنی هیچ مدیریتی نباید بر این سایت ها وجود داشته باشد!؟
شما می گویید مسائلی را نمی دانند و کپی پیست می کنند. من بعضی اوقات فکر می کنم دوستان من بعضی مطالب را می دانند که اشتباه است و باز هم می نویسند. این موضوع به روندی تبدیل شده و همراه نشدن با آن هم خیلی سخت است.
به قول شما یک نفر می گوید من صفحه ام را نمی بندم و می ایستم، من روزنامه نگار می گویم که سعی می کنم اخلاقی کار کنم، ولی ایستادن جلوی این موج بی اخلاقی خیلی سخت است. بگذریم. در کمپین روبان صورتی خودتان درگیر بحث روان شناسی آن هم هستید؟ یعنی اگر این کمپین کلاسی داشته باشد خود شما با توجه به علاقه ای که دارید درگیرش می شوید؟
اینها دو مساله جداگانه هستند. روان شناسی علاقه شخصی من است و برنامه آینده ام است، یعنی برنامه ام برای 4-3 سال آینده این است که در آن حوزه کار کنم اما در مورد کمپین وظیفه من این است روبان صورتی که نشان دهنده فعالیت من در کمپین روبان صورتی است را همیشه همراهم داشته باشم و هر مراسمی که می روم روبان صورتی روی چادرم نصب شود و به افرادی که از من سوال می کنند توضیح بدهم که دلیل اینکه این روبان را روی چادرم دارم چیست، این شروع کار من است و هیچ ربطی هم به اینکه من مجری هستم، ندارد. این یک وظیفه و رسالت انسانی و شخصی و یک مقدار زنانه است که من اطلاعاتی دارم و دغدغه های مهم برایم ایجاد شده که علاقمندم آنها را برای اطرافیانم به اشتراک بگذارم.
برنامه ای که برای روان شناسی دارید چیست؟
روان شناسی علاقه زندگی من است و دوست دارم در آن زمینه کار کلینیکی انجام دهم. یعنی دوست دارم یک کلینیک خانواده درمانی تاسیس کنم. خانواده درمانی بخشی از روان شناسی بالینی است و همان طور که گفتم بعضی معضلات روانی که در برنامه تلویزیونی نمی توانم بگویم را در کلینیک شخصی خودم حتما می توانم بگویم و روی آنها کار کنم. ما انواع و اقسام بیماری ها را داریم و می توانیم به همه آنها بپردازیم.
همسرتان در این زمینه چقدر به شما کمک می کند؟
خیلی زیاد. به نظرم ایشان هم با علاقه مندی من همراهند و راه اندازی کلینیک یک طرح 3-2 ساله برای من است و ایشان هم قطعا کمک می کنند.
هزینه ها را تامین می کنند؟
تا به حال که در حد ایده است، ایشان استقبال کردند. به هر حال ما تصمیم داریم یک زندگی علمی پرباری هم داشته باشیم، یعنی آنچه غایت فکری من و ایشان است و خودنمایی هم در آن نیست، این است که ایشان از لحاظ علمی در رشته خودش و من در رشته خودم در جامعه تاثیرگذار و مفید باشیم و البته مشوق خوبی برای هم.
در این مرکزی که شما می خواهید کار روان شناسی انجام دهید، به طور مشخص روی چه مواردی سرمایه گذاری می کنید و وجه تمایزش با کارهایی که قبلا انجام شده چیست؟
من به طور خاص خانواده درمانی خوانده ام که از روانکاوی و روان شناسی هایی که بین مردم رواج دارد متفاوت است. روانکاروی فرد را درمان می کند اما خانواده درمانی می گوید فرد یک معلول است و علت خانواده است. در این زمینه مقالات فراوانی وجود دارد. در کشورهای مختلف دنیا وقتی یک نفر خانواده درمانگر است به خانه ای می رود که مشکل دارند و سعی می کند علت مشکل را در خانواده پیدا کند، اما در ایران فضای این کار وجود ندارد. من نمی توانم بروم در یک خانه بنشینم و علت را ریشه یابی کنم.
از طرفی، خانواده درمانگر با روانکاو تفاوت می کند. من معتقدم فرد به تنهایی درمان نمی شود و حتی یک خانواده درمانگر بزرگ می گوید یک بیماری روانی تا 3 نسل ادامه خواهد داشت. یعنی من، فرزندم و نوه ام آن بیماری را بروز خواهیم داد. خانواده درمانی می خواهد خانواده را بررسی کند، یعنی پدر خانواده بیاید بگوید من مشکل دارم و به تنهایی نمی شود او را درمان کرد. باید بقیه اعضای خانواده هم بیایند و یکباره در این چرخه معیوب می بینید یک بابابزرگ وجود دارد که این فرد باعث این بیماری شده و باید او را هم بیاورید.
در حقیقت، یک مقدار سخت تر از کارهای درمانی دیگر است که 45 دقیقه می نشینید و حرف های یک فرد را گوش می کنید. خانواده درمانی هم جدیدتر است و هم یک مقدار سخت تر.
هم اینکه موانع فرهنگی بیشتری دارد.
صددرصد! من هم که از کارهای سخت استقبال می کنم.
جایی در ایران دیده اید که با این روند کار کند؟
من با یک کلینیک کار می کنم که البته موفق نشدیم به این شکل این کار را انجام بدهیم، ولی تا حدود 50 درصد این اتفاق افتاده. من سعی می کنم تا با میزان بیشتری این ایده را عملی کنم.
یعنی کل کار شما براساس روابط خانوادگی است؟
به هر حال من باید روی تابلو بنویسم خانواده درمانگر و این حوزه هم توضیحات فراوانی دارد.
اگر واقعا نشود جلو رفت باید به روان شناسی معمولی بسنده کنید.
من تا جایی که بشود جلو می روم، خیالتان راحت باشد.
شما آدم شناخته شده ای بودید و دور و بر شما خبرهایی بوده و در یکی- دو سال اخیر هم بیشتر خبرساز شده اید. فکر می کنید این اخباری که به وجود آمده و خیلی هم خانوادگی و شخصی بوده روی کاری که می خواهید انجام بدهید تاثیر شخصی داشته باشد؟
مثل اینکه به کسی می گویند تبلیغ مسواک کن که دندان های سفیدی داشته باشد. این حواشی که اطراف شما بوده ممکن است امتیازی برای کاری که می خواهید انجام بدهید، نباشد. می خواهید چه کنید؟
به نظرم کسی که روان شناسی می داند و خانواده درمانگر است و در این زمینه یک مقدار بیشتر از آدم های عادی مطالعه کرده و این سیر زندگی را طی می کند، چون به سرعت متوجه می شود که اشتباه کرده و متوجه بیماری ها و روابطی که دچار بیماری هستند، می شود، سعی می کند راهش را تغییر بدهد. من راهم را تغییر دادم و مشکلم را حل کردم.
یک تقاضا از مسوولان
از مسوولان چه تقاضایی در خصوص رسیدگی به وضعیت این بیماری دارید؟
نمی دانم تقاضای بجایی است یا نه، ولی اینکه بشود بعد از ماستکتومی (برداشتن پستان به دلیل سرطان) از لحاظ بیمه ای کاری کرد که جراحی پلاستیک شامل این بیماری بشود، خیلی قدم موثری است. کمترین اتفاقی که برای خانمی که دچار سرطان پستان می شود می افتد، این است که یکی از اعضای بدنش را از دست می دهد و اگر زنانه تر به قضیه نگاه کنیم، این مساله تلخ تر می شود.
خانم هایی که یک بار سینه شان دچار مشکل شده خیلی امکان دارد دوباره دچار مشکل شوند و این روند خیلی به مسائل روانی و عاطفی بستگی دارد که در ایران به آن پرداخته نمی شود. من نمی دانم آقای دکتر هاشمی تا به حال چه کارهایی برای کمک به خانم های دچار سرطان پستان کرده و شاید وزیر بهداشت ما که خانم نیست، نتواند این موضوع را از لحاظ عاطفی به خوبی درک کند، ولی ما خودمان باید یک کاری برای خودمان انجام دهیم.
آن جرقه اولیه
جرقه این مساله کجا زده شد که تحت تاثیر قرار گرفتید تا برایش وقت بگذارید؟
یکی از دوستان نزدیکم برای من از این بیماری تعریف کرد که چقدر دردناک است و من به واسطه او با فضای این بیماری آشنا شدم و جرقه ای در ذهنم خورد ولی نه پزشک متخصصی بودم و نه کاری از دستم برمی آمد اما بعدا شاید کار خدا بود یا هر چیزی، دوستی به من زنگ زد و گفت می خواهیم چنین کمپینی راه بیندازیم و من با کمال میل پذیرفتم که در آن حضور داشته باشم. در حال حاضر هم واقعا آرزو می کنم یک مقدار این هدف بزرگ شود.
ویدیو مرتبط :
گپ و گفت متفاوت با فرزادحسنی و آزاده نامداری(زنده باد زندگی)
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
در زندگی فرزاد حسنی و آزاده نامداری
در زندگی فرزاد حسنی و آزاده نامداری
مجله زندگی ایده آل: همیشه «کوله پشتی» را اینطوری شروع میکرد: «به نام خدایی که اگر حکم کند، همه محکومیم». در آغاز سال 92 خدا برای فرزاد حسنی حکم را صادر کرد و حالا او یک تازه داماد است. پسر خوش مشرب ما که ترانههای عاشقانه اش حالا آدرس گیرنده دارند، اگرچه بی پروایی زبان سرخش در اجراهای تلویزیونی، خیلی وقتها سر سبزش را بر باد میداد اما یکی از آن احساساتیهای حرفهای است. خواندن یکی، دو تا ترانه از او کافی است تا یاد بگیرید گول ظاهر تند و تیزش را نباید خورد.
اصلا کسی که نوشته: «چشمای تو چشمامو درگیر چراغی کرد/ هر نقطه این قصه با عشق تلاقی کرد...» یا « تو غزلترین نگاهی توی باغ بیترانه/ دارم از تو زنده میشم اتفاق عاشقانه/منو حلقه کن تو دستت منو از تنت بیاویز/ نذار از سکه بیفتم بابت این دل ناچیز...» مگر میتواند عاشق نباشد؟
فرزاد حسنی این بار نه با یک کل کل جانانه با چهره ای گل درشت روی آنتن، نه با خوشمزه بازی در یک برنامه رادیویی، نه با یک بازی دیدنی در یک سریال یا فیلم سینمایی و نه با ممنوع الکاریهای رسمی و غیر رسمی که با عیالوار شدن، سر زبانها افتاده است. سوی دیگر این قصه عاشقانه، آزاده نامداری است.
دختر تند و رک تلویزیون. کسی که با مرد 3 زنه کل کل میکند، میز استودیو را در برنامه زنده بر میگرداند و لبخند از روی لبهایش پس نمیرود. قضاوت اینکه در خانه فرزاد و آزاده، چه کسی در حرف زدن به نفع دیگری کنار میرود، با شما.
پاگشای دو تا مجری نازنین هم با ما. هر دوی بچهها، مثل همه تازه عروسها و تازه دامادها، حسابی سرشان شلوغ است و فعلا فرصتی برای گفتن از عشق و زندگی مشترک ندارند.
با این حال ایده آل با نگاهی به حرفهای شخصی این 2 نفر در گفت و گوهای مختلفشان که در رسانههای گوناگونی منتشر شده، یک پاگشای جمعوجور تدارک دیده است. گفت و گوی مفصل و اختصاصی با این زوج هم بماند برای وقتی که میخواستند شیرینی ما را بدهند!
رمزگشایی از اولین اختلاف یک زوج تلویزیونی
آزاده نامداری: دوست ندارم فرزاد بازیگر شود
فرزاد حسنی: من عاشق بازیگری هستم
آزاده نامداری میگوید: تصویرفردای زندگی من، مادری با 3دختر
آزاده نامداری جایی گفته است:«...من قصه مینویسم. دلم میخواهد داستانی بنویسم و بازیگر قصههای خودم باشم. قصههای من خیلی زنانه است. برای همین زن توی قصه خودم را خیلی خوب میشناسم و میتوانم جای او بازی کنم.
زن بودن خوشحالی خیلی بزرگی است. حس من این است که اگر همه چیز سر جای خودش باشد و جامعه مرتب شود، زن بودن اتفاق لذتبخشی خواهد بود. اما ما زنها به کجا رسیدهایم؟ در فضایی قرار گرفته ایم که باید رفتار مردانه از خودمان بروز بدهیم.
چیزهایی مثل صبوری کردن، ملایم و مهربان و رومانتیک بودن، رقابت نکردن، خوبی کردن و ... ویژگیهایی زنانه است که در طول زندگی مان، آهسته آهسته آنها را از دست داده ایم.
برای من این مسئله خیلی دردناک است و با تکتک سلولهایم دارم تلاش میکنم این زنانگیها را از دست ندهم. من کتابهای روانشناسی زیاد میخوانم.
یونگ میگوید: «در هر مردی، زنی و در هر زنی، مردی وجود دارد. اما به نظر من جالبترین مردها، کسانی هستند که زن وجودشان خیلی کمرنگ است و برعکس...» همین برای مقدمه بقیه حرفهای آزاده کافی است.
در عشق ترسوام
من یک خودخواهی دارم؛ برای من مهم نیست که یک نفر چقدر دوستم دارد. بلكه برای من مهم است که خودم چقدر کسی را دوست دارم.
اصلا حاضر نیستم این امتیاز را به شخصی بدهم که کنارش باشم چون او من را دوست دارد و از اینکه با کسی است که دوستش دارد، لذت ببرد اما من نصف او لذت ببرم.
اما کم کم تعریفم در زمینه عشق در حال عوض شدن است. من دارم میفهمم که واقعا میشود کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی.
به نظرم اصلا شعر و قصه هم نیست. متاسفانه این روزها با آدم هایی طرفیم که همگی از جایی به بعد و از سر تجربیات متعدد و تلخ، یاد گرفتند که همه عشقشان را یکجا خرج نکنند و در عاشقی بسیار بسیار محافظه کار شدند. من خیلی آدم ترسویی هستم برای اینکه به کسی بگویم دوستت دارم و همین باعث شده که این عشق در من ذخیره شود.
من هیچ وقت شجاعت این را نداشتهام نفر اول باشم که به کسی میگویم دوستت دارم. من متاسفانه روابط عمومی خوبی ندارم.
ثبات را دوست ندارم
تکیه بر من، تکیه بر باد است. من حضور واقعی در زندگی هیچ کسی ندارم. وقتی زندگی خودم را با زندگی مثلا خواهرم مقایسه میکنم، میبینم که بله، من زندگی نرمالی ندارم و آدمهای کمی هستند که این مدل زندگی و شخصیت را درک کنند. درکل ثبات را دوست ندارم. هر چیزی را غیرمنتظره دوست دارم.
آدم رمانتیکی هستم
من آدمی هستم که 90 درصد زندگی ام خودم هستم و 10 درصد زندگی ام میتواند کس دیگری باشد. این چیزی است که برایم روشن است، اما آدم رمانتیکی هم هستم. هیچ وقت با کسی دعوا نمیکنم و هیچ وقت در زندگی ام داد نزده ام. در کنار اینها خودخواهی هایی هم مثل همه آدمها دارم.
روی من به عنوان یک رفیق میشود حساب کرد تا وقتی که اذیت نشوم و به حال خودم باشم. حریم شخصی خودم و بقیه خیلی برایم مهم است. به حریم شخصی كسی وارد نمیشوم و این احترام را برای همه قائلم و معتقدم هیچ چیز یا هیچ كس نباید باعث شود به هم تهمت بزنیم یا توهین كنیم.
نكته مهم
در خلوت بیشتر كتاب شعر میخوانم. مثلا مثنوی معنوی را بارها خوانده ام. سهراب سپهری، حمید مصدق و فروغ فرخزاد، فاضل نظری و... را خیلی دوست دارم و یكی از كارهایی كه زیاد انجامش میدهم، خواندن شعر است.
شعرها را هم سرسری نمی خوانم و با هر بیت آن سعی میكنم ارتباط برقرار كنم به همین خاطر با افرادی كه اشعار را سرسری میخوانند، خیلی میانه خوبی ندارم.
خودم ترانه نمیگویم بلكه بیشتر شعر میگویم. من خیلی ترانه سرای خوبی نیستم. موسیقی را هم بیشتر به خاطر ترانههایش گوش میكنم، چون كلام برایم بیشتر اهمیت دارد. گاهی وقتها ملودی خوب نیست، اما شعر آنقدر زیباست كه دوست دارم آن را باز هم بشنوم.
اگر 20 سالگی ازدواج میکردم...
شخصیت هدیه تهرانی در «كاغذ بی خط»به من این حس را میدهد که چقدر شبیه همیم. وقتی فیلم را میدیدم احساس میكردم اگر مثلا من هم در 20 سالگی ازدواج كرده بودم و مسیر زندگیام عوض میشد، قطعا در 35 سالگی زنی بودم كه مثل آتش زیر خاكستر یكدفعه به خودش میآید و میگوید سنی از من گذشته و دوتا بچه دارم اما هنوز هیچ كاری برای خودم نكرده ام. آنچه كه همه آدمها دوست دارند تجربه اش كنند این است كه چیزی از خودشان به جا بگذارند.
مثلا اگر 10 سال دیگر من، 37 ساله شوم و این مصاحبه را بخوانم در حالیكه به هیچكدام از خواستههایم نرسیده باشم آن موقع میتوانم بگویم من آدم بدبختی هستم.
فرزاد حسنی کسی است که...
فرزاد حسنی از مجریانی است كه چندین ژانر را تجربه كرده و در همه آنها موفق بوده است. فرزاد حسنی هم در اجرای تفسیر قرآن، هم برنامه نوجوانان ، هم برنامه های سیاسی و هم برنامههای تخصصی سینما كار كرده كه در همه آنها موفق بوده است.
یك نظر كاملا شخصی در موردش دارم که میدانم هیچ ارتباطی به من ندارد. اما من هیچوقت دوست نداشتم فرزاد حسنی را یك بازیگر ببینم. شاید دارم با یك تعصب تلویزیونی در قالب یک مجری صحبت میکنم.
سه تا دختر دارم!
تصویرم از آیندهام این است که 10 سال بعد من روانشناس شوم و یك تاک شوی خیلی خوب هم در تلویزیون داشته باشم. اگر روانشناس خوبی بشوم دلم میخواهد سه تا كتاب هم بنویسم. در تصویرم حتما مادر شدن هم وجود دارد و سه تا هم بچه دارم.
هر 3 دخترند به نامهای گندم، خورشید و لیلی! گاهی فكر میكنم اگر بچه داشته باشم سخت میتوانم از این دنیا بروم. اگر پول زیادی داشته باشم نمی توانم بروم. پس این عدم تعلق برایم پررنگ میشود. از طرف دیگر، یك انرژی در من هست كه مرا وادار به كاركردن و ادامه زندگی میكند.
فرزادحسنی میگوید: همیشه بیشتر از کوپنم حرف میزدم
برخلاف فرزادحسنی پرحرف در تلویزیون، رادیو، فرزاد حسنی در مواجهه با رسانهها چندان پرحرف نیست. هرچند اگر هم پرحرف باشی، وقتی ازدواج میكنی و خبر دامادی ات سر زبانهاست، كمحرف میشوی. فرزاد تا حالا خیلی در مورد مسائل شخصیاش حرف نزده. اگر مصاحبهای بوده، بیشتر حرف كار بوده و اجرا و بازی.
اما برای شاختن او شاید همین حرفهای محدود هم كافی باشد. فرزاد حسنی هیچوقت كیفیت را فدای كمیت نمیكند.
من با هیچ چیز خداحافظی نخواهم کرد. همیشه به دنیا و اتفاقهای اطرافم ولو تلخ سلام میکنم، در آغوش شان میگیرم، با آنها همنشین میشوم، حشر ونشر میکنم و آنها را میفهمم و سعی میکنم فاصله منطقی خودم را با اتفاقهای زندگی ام حفظ کنم.
گاهی وقتها از یک چیزهایی فاصله بعیدی میگیرم و گاهی بسیار به آنها نزدیک میشوم. همیشه سعی کردهام اینگونه باشم. چیزی را حذف نمیکنم مگر چیزهای بد و زشت.
عشق دوران کودکی من
واقعا همین قدر مذهبی هستم که میبینید، تظاهری در کار من نیست. من بچه خانیآبادم و کوچه قندی. نزدیکی بستنی آقا رضا. از یک خانواده کاملا مذهبی. به خصوص مادرم که به شدت مذهبی بود. من در دل فرهنگ آن حوزه و آن دوران بزرگ شدم. به عنوان مثال بزرگترین عشق دوران کودکی من حضرتامام (ره) بود.
من از همان بچگی عکسهای امام را جمع میکردم و موثرترین شیوه برای ساکت کردن من، اهدای عکس امام (ره) بود. الان هم آرشیو کامل عکسهای امام (ره) را دارم.
وقتی در 12-11 سالگی شاگرد اول شدم، جایزهای که پدرم برایم خرید یک دوره کامل سیمای نور بود که به عکسهای امام اختصاص داشت. حتی یک بار یکی از اقوام، یک عبا برایم خرید تا من از کودکی بیشتر و بهتر بتوانم حرکات امام را انجام دهم. من با درسهای قرآن آقای قرائتی بزرگ شدم.
مسئله من دعای کمیل آیت الله دستغیب بود. مسئله نوجوانی من، شهادت آیت الله قدوسی بود، من با این چیزها بزرگ شدم.
دوبرابر هیچ چی!
در بچگی بازیگوش نبودم، اما حاضر جواب بودم، دنبال سوژه میگشتم تا به نوعی آن را به طنز ارتباط دهم. وقتی که دیدم چنین استعدادی دارم، سعی کردم آن را پرورش دهم. سر کلاس خیلی حرفمیزدم، یكروز معلم به من گفت: «حسنی! خیلیبیشتر از کوپنت حرف میزنی« و من در جواب بلافاصله گفتم:« خب برای اینکه ما از بازار آزاد هم خرید میکنیم«، یا مثلا یك روز معلم ورزش برای ما گفت که قرار است امکانات مدرسه دو برابرشود، من گفتم: «دو برابر هیچی چقدر میشود؟» ازاین کارها زیاد میکردم. میرفتم پشتباممدرسه و روی بچهها آب میریختم. وقتی مرا میگرفتند میگفتم من که کاری نکردهام، آبروشنایی است. خلاصه اینکه خیلی حاضرجوابم. من وقتی کسی میخواهد چیزی بگوید اواسط حرف، جواب را روی پیشانیاش میخوانم....
به چه جرمی، چه گناهی؟!
در خانه ما موسیقی نبود، تا مدت ها. اولین کاست موسیقی که به خانه ما راه یافت، «نهانخانه دل» با صدای «بیژن بیژنی» بود و بعدش هم «شور عشق» افتخاری.
اولین ترانهای که شنیدم در خانه داییام بود. از یک خواننده پاپ قدیمی. هنوز هم شعر وآهنگش را حفظ هستم: «به چه جرمی، چه گناهی، تو مرا سوزوندی...» حس موسیقیایی و میل به ترانه، نه با کاستهای موسیقی پاپ که با نوارهای قصه بارور شد که آن سالها بزرگترین تفریح کودکان بود. نوار قصههای شرکت 48 داستان یا بیتا.
تمام کودکی من با صدای این نوارها پر شده است. علیمردان خان، جن پینه دوز، گربههای اشرافی، سیندرلا، سندباد، پینوکیو. من به آوازهایشان گوش میدادم و با آنها بزرگ شدم البته آنها کارهای درخشانی بود. هنوز هم بسیاری از آوازها را حفظ هستم.
عشق من بازیگری
فرزاد: من عاشق بازیگری در مجموعههای تلویزیونی هستم. اگر 2 پیشنهاد هم زمان داشته باشم که یکی از طرف بهترین کارگردان سینمایی و دیگری از طرف بهترین کارگردان تلویزیونی مطرح شده باشد، شک نکن که پیشنهادسریال را میپذیرم. بازیگر تلویزیونی بودن را به بازیگر سینمایی بودن ترجیح میدهم. ولی قطعا این به این معنا نیست که مدیوم سینما را نشناخته یا رعایت نکنم.
عشق من، زبان عربی
من یک روزنامه خوان حرفه ای بودم. تا پایان دبیرستان روزی 4 تا 5 ساعت روزنامه و مجله میخواندم. همه چیز از اطلاعات هفتگی و پاورقی هایش بگیر تا نشریات طنز هفتگی. فکاهیون، طنز و کاریکاتور، دورههای قدیمی مجله بهلول، من حتی مجله صف را هم میخریدم. (مجله ارگان ارتش!) در ضمن عاشق گل آقا بودم و از شماره یک آرشیوش را دارم. در تابستانها وقتی هم سن و سالهای من کلاس انگلیسی میرفتند، من کلاس عربی میرفتم. جامع المقدمات را هم کامل خوانده ام. همین طور کتابی به نام زبان قرآن که مرجع تدریس قرآن در دانشگاه هاست. به عربی همیشه عشق ورزیده ام.
زبان عجیبی است و به غایت حساس. یک فتحه و ضمه اشتباه، یک عدم رعایت حروف قمری و شمسی، کل جمله را عوض میکند. من ارتباط حسی بسیار خوبی با عربی دارم و واقعا معتقدم اگر این ارتباط حسی را بااین زبان برقرار کنی، احتمال اشتباهت در تلفظ به صفر میرسد.
همساده با طیاره پرید!
من دلبستگی عمیق به ادبیات محاورهای قدیمی تهران دارم. پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ من، تهرانیهای اصیل بودند. خانهای که در خانی آباد داشتیم، از آن مدل خانههای قدیمی و تیپیک تهران بود. با حوضی در وسط و راه پلههای دور حیاط و دالان و زیرپله و ... . یکی از همسادههای ما (فرزاد تاکید دارد بگوید همساده!) پیرزنی بود به نام خجه خانم، خدیجه خانم نه، خجه خانم.
در یک اتاق دیگر پیرزنی دیگر بود به نام زهرا خانم که کارش آبکشی بود! در این فضا، گوش من پر شد از آوا و کلمات قدیمی تهرانی. یکی از دوستان منتقد به من ایراد میگرفت که چرا در برنامهام میگویم طیاره.
این توی یاد من مانده که مادربزرگم میگفت طیاره پرید! من دیگر نمیتوانم خودم را راضی کنم بگویم هواپیما. این طیاره است! مثلا تهرانیها به جای هنوز میگویند هنو (بدون ز) یا میگویند سیفید (سفید) زیرزیمین ( زیرزمین) سیب زیمینی (سیب زمینی). من به جای دوازده (با فتح دال) دوست دارم بگویم دوازده (با ضم دال).
این لهجه قدیمی تهران است. کسی به من زنگ زد و گفت این شنفتن را از کجا آوردی؟ یعنی چی؟ این خانم نمیدانست که خود حافظ، شنفتن را با گفتن هم قافیه کرده است. اما استفاده از این کلمات و این نوع گویش دوستان را عصبانی میکند. اما من تاکید دارم که از این زبان استفاده کنم.
من و گریگوری پک
هرقدر بیشتر فیلم دیده ام، من را بیشتر مومن کرده که جای خودم باشم. چون میبینم اگر گریکوری پک که بسیار هم دوستش دارم اینقدر موفق است، به این دلیل است که خود خودش است. اگر جک نیکلسون اینقدر موفق است، چون خود خود خودش است.
هرقدر آدم بیشتر خودش باشد، مطمئنا بیشتر موفق خواهد شد.
اینکه یک نفر را آینه تقلیدی خودت قرار بدهی و بخواهی مانند او باشی، باعث میشود خیلی از چیزهایی که مزه و رنگ و بوی توست پنهان بماند و قابلیت بروز پیدا نکند و تبدیل شوی به یک برداشت دست چندم از یک آدم اورجینال و جذاب.
با مادربزرگم به سینما میرفتم
در دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ من به دلیل بافت خانوادگی مذهبی که داشتم خیلی اجازه رفتن به سینما را نداشتم و البته اکثر خانوادهها آن روزها به خاطر ذهنیتی که ازسینمای قبل از انقلاب داشتند و فیلم فارسیهایی که اصلا مناسب خانواده و به خصوص بچهها نبود همین طور بودند، بنابراین اول باید توسط بزرگترها فیلم چک میشد بعد ما میدیدیم البته نه این که فکر کنید همیشه با پدرم به سینما میرفتم، من معمولا با مادربزرگم به سینما میرفتم و فقط تا به حال 2 فیلم را با پدرم در سینما دیدم یکی «کیمیا» و دیگری «کلاه قرمزی و پسرخاله» دهه ۷۰ بود. حتی فیلمهای خودم را هم ایشان به تنهایی به سینما میرفتند و میدیدند. فیلم «موبیدیک»، «میمون جنگجو» و «مادر» زنده یاد علی حاتمی جزو اولین و به یادماندنیترین فیلمهایی بود که من در سینما دیدم.
وقتی ترانه میگویم...
هر وقت بعد از یک اجرای خوب به خانه میآیم دست به قلم میگیرم وشعر یا ترانه خوبی میگویم. وقتی از یک گپ خوب با یک خواننده بیرون میآیم، بعدش یک مرتبه یک شعر خوب به ذهنم میآید. وقتی یک بازی خوب انجام میدهم، میل بیشتری برای دیدن فیلم دارم و وقتی فیلم خوب میبینم احساس میکنم حالا یک برنامه لازم است که با اجرایم امکان تحلیل فیلم را فراهم کنم. همه اینها به هم راه دارند.
ماجرای من و قورمه سبزی
من هم مثل همه مردهای ایرانی قورمه سبزی دوست دارم. ولی اصلا این طوری نیست که کلهام بوی قورمهسبزی بدهد. اما مثل اینکه این طوری به نظر میآید به هر حال بهتر از این است که از کله آدم بوی گچ وآهک به مشام برسد یا اینکه درون کله ام فضایی باشد برای آزمایش هایی که در خلاء انجام میشود.
نكته مهم
من در زندگی ام یک کابوس میبینم که هنوز هم ادامه دارد البته هیچ ربطی هم به عذاب وجدان ندارد. خیلی وقتها در خواب کابوس میبینم که یکی از امتحانهای دوره دانشگاهم باقی مانده ومن فراموش کردهام بگذرانمش و به همین دلیل نمیتوانم مدرکم را بگیرم این کابوس من است و هنوز در این سن وسال با آن از خواب میپرم. تنها کابوس زندگی من همین است و ماهی یکی، دو بار سراغم میآید.
من عاشق دوران دانشجویی هستم حاضرم هرچه دارم ( که البته زیاد هم نیست ) بدهم وباز گردم به سال ۷۴ و دانشجو شوم.
من هم مثل همه آدمهای معمولی رفتم دانشگاه ودرس خواندم ولی در زندگی عادی ودر خانه برای خودم کلاس دانشگاه دارم. ادبیات کهن میخوانم و زبان عربی را دنبال میکنم. کتابهای تاریخی وسینمایی مطالعه میکنم. یک عالم فیلم میبینم وبا دوستانم هم کلی گپ میزنم./برترینها