سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

هر که با نوح نشیند ، چه غم از طوفانش



ضرب المثل های قدیمی, حضرت نوح

ریشه تاریخی ضرب المثل

 

حضرت نوح پیامبر خدا بود . عمر زیادی کرد ، و تمام مدت مردم را به خداپرستی دعوت می کرد . اغلب مردمی که در زمان او بودند به دعوت او توجه نکردند و ایمان نیاوردند . نوح که غمگین بود از خدا خواست که آنها را به عذابی سخت گرفتار کند . خداوند به نوح گفت تا کشتی بزرگی بسازد و از هر حیوانی نر و ماده ی آن را جمع کند ، چرا که طوفان شدیدی در راه بود و باران شدیدی می بارید نوح هر چه به مردم گوشزد می کرد ، کسی توجه نمی کرد . در سرزمین نوح ، دریایی نبود .

 

نوح مشغول ساختن کشتی در خشکی شد و مردم هم او را مسخره می کردند . خلاصه روز عذاب فرا رسید و نوح یارانش را سوار کشتی کرد و تمام حیوانها را هم داخل کشتی کرد . باران شدیدتر می شد و طوفان شروع شده بود مردم که فکر می کردند این باران هم مثل باران های معمولیست به خانه های خود رفتند . اما این باران چندین شبانه روز بارید و همه جا را آب گرفت و بیشتر مردم در آب غرق شدند . بعضی ها به روی تپه ها پناه بردند اما فایده ای نداشت . فقط نوح و یارانش و حیواناتی که در کشتی جمع شده بودند نجات پیدا کردند .

 

از آن پس اگر بخواهند که بگویند کسی به خودش مطمئن باشد یا پشتیبان بزرگی داشته باشد و از هیچ چیزی نمی ترسد ، این ضرب المثل را به کار می برند .
منبع:aftabir.com


ویدیو مرتبط :
قرایتی / تفسیر آیه 26 تا 28 سوره نوح، نفرین حضرت نوح به قومش

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان غم انگیز گل فروش



داستان خواندنی

دربست!

زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟

بهشت‌زهرا.

با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»

پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد. صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.

يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز و مريم را در دست داشت.