سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
داستانک : پدر ، یعنی تمام زندگی
چهار ساله كه بودم فكر میكردم پدرم هر كاری رو میتونه انجام بده.
پنج ساله كه بودم فكر میكردم پدرم خیلی چیزها رو میدونه.
شش ساله كه بودم فكر میكردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
هشت ساله كه شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمیدونه.
ده ساله كه شدم با خودم گفتم! اون موقعها كه پدرم بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت.
دوازده ساله كه شدم گفتم! خب طبیعیه، پدر هیچی در این مورد نمیدونه... دیگه پیرتر از اونه كه بچگیهاش یادش بیاد.
چهارده ساله كه بودم گفتم: زیاد حرفهای پدرموتحویل نگیرم اون خیلی اُمله.
شانزده ساله كه شدم دیدم خیلی نصیحت میكنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده.
هجده ساله كه شدم. وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر میده عجب روزگاریه.
بیست و یك ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كنندهای از رده خارجه
بیست و پنج ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای كمیدرباره این موضوع میدونه زیاد با این قضیه سروكار داشته.
سی ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره.
چهل ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.
چهل و پنج ساله كه شدم... حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم! اما افسوس كه قدرشو ندونستم...... خیلی چیزها میشد ازش یاد گرفت!
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده......
هر جوری میخوای جمله رو تموم کن.
ویدیو مرتبط :
بچه یعنی زندگی یعنی عشق
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
بردباری یعنی بار زندگی را ببر!
دانش زندگی کردن را باید از خود زندگی آموخت. زندگی با ما حرف نمی زند ولی این هنر ماست که زندگی را به حرف بیاوریم. زندگی، ظاهرش خشن است ولی باطن اش لطیف و نازنین. زندگی نازش زیاد است و تا نازش را نکشیم با ما حرف نمی زند. چگونه می شود ناز زندگی را کشید و او را سر حرف آورد تا رازهایش را با ما در میان بگذارد؟
تنها راه، بردباری است. بار زندگی را باید بر دوش بکشم و ببریم. حوادث و سوانح وحشتناک، قاعده نیستند و رنج زیستن را نمی شود با آنان محک زد. آن ها سیلی زندگی هستند برای بیدار شدن ما از خواب، آن ها سنگ هایی هستند برای شکستن آینه ما، آن ها قیچی هایی هستند برای بریدن رشته امید ما از هرچه و هرچیز و هر کس تا تنها و تنها خودمان بمانیم و خودمان. چرا که در آن حوادث و سوانح به راستی حس می کنیم که «هیچ کس نمی تواند بفهمد که من الان چه حالی دارم!» بدین ترتیب با خودمان رو به رو می شویم. آخرین تیر ترکش زندگی، آن حوادث تلخ است وگرنه در رفت و آمد شب و روز ما مدام در حال رنج کشیدنیم، رنج های ریز که پی در پی می آیند و ما را دچار اضطراب یا خشم می کنند. اگر خودمان را به این رنج های ریز گذرای به چشم نیامدنی روزمره عادت دهیم و گلایه از زندگی نکنیم، کم کم روی خوش خودش را به ما نشان می دهد و آرام آرام چشم باز می کنیم و از میان دو لبمان سخنانی بیرون می تراود که حکمت محض هستند و ما هرگز این حکمت را پیش کسی نیاموخته ایم.
گشایش، در بیرون از ذهن ما رخ نمی هد. گشایش در درون ماست. رودخانه جان ما به خاطر خشم و اضطراب گل آلود است. ما هرگز نخواهیم فهمید که در بستر این رودخانه به جای سنگریزه، مروارید و الماس در انتظار دیده شدن هستند و ما این همه درخشش فریبا را در بستر رودخانه جانمان نخواهیم دید مگر آن که خشم و اضطراب دست از گل آلود کردن آب بردارند. مگر آن که با زندگی آشتی کنیم و سرش غرنزنیم و این همه شک و شکایت بارش نکنیم. کلید گشایش در همین بارکشی است. ما انسان ها بارکش خلقتیم . بردباری ابزار سفر ما نیست بردباری خود سفر و خود مقصد است.
منبع:سایت پنج روز