سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
حکایت "دانای راز"
مولوی در مثنوی میگوید: صاحبدلی دانایِ راز، سوار بر اسب، از راهی میگذشت، از دور دید كه ماری به دهان خفتهیی فرو رفت و فرصتی نماند كه مار را از خفته دور كند. سوارِ آگاه و رازدان، با گُرزی كه به كف داشت ضربهییچند به خفته نواخت. خفته از خواب برجست و حیران و پریشان، سواری گرز بركف در برابر خود دید. سوار باردیگر ضربتی بر او كوفت و بیآنكه فرصتی دهد، او را ضربهباران كرد. مرد، بهناچار، روی بهگریز نهاد و سوار در پی او تازان و ضربهزنان، تا به درخت سیبی رسیدند كه در پای آن سیبهای گندیدهٌ فراوانی پراكنده بود. سوار او را ناگزیر كرد كه از آن سیبهای گندیده بخورد. مرد سیبهای گندیده را میخورد و پیاپی به سوار نفرین میفرستاد و بیتابی میكرد:
بانگ میزد، ای امیر آخر چرا
قصدِ من كردی، چه كردم مرترا؟
شوم ساعت كه شدم بر تو پدید
ای خُنُك آن را كه رویِ تو ندید
میجهد خون از دهانم با سُخُن
ای خدا، آخر مكافاتش تو كن
وقتی مرد از آن سیبها، تا آنجا كه توان داشت، بلعید، سوار او را ناگزیر كرد كه در آن صحرا، باشتاب، بدود. مرد شتابان سربهدویدن نهاد. دواندوان بهپیش میرفت، به زمین میغلتید و باز برمیخاست و باز می دوید، به گونهیی كه «پا و رویش صد هزاران زخم شد».
این ضربتها و دویدنها چندان ادامه یافت تا مرد به حالِ «قی» افتاد و آن سیبهای گندیده و بههمراه آن مار از دهانش بیرون ریخت. مرد ناسزاگو و خشمگین وقتی چنین دید به راز آن ضربهها و آزارها پی برد و زبان به پوزشخواهی گشود:
چون بدید از خود برون آن مار را
سَجده آورد آن نكوكردار را
گفت توخود جِبرَئیل رحمتی
یا خدایی كه ولیّ نعمتی
ای مبارك ساعتی كه دیدِیَم
مرده بودم جانِ نو بخشیدیَم
ای خُنُك آن را كه بیند رویِ تو
یا درافتد ناگهان در كوی تو
تو مرا جویان مثالِ مادران
من گریزان از تو مانندِ خَران
ای روانِ پاكِ بِستوده، ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده، ترا
ای خداوند و شَهَنشاهو امیر
من نگفتم، جهل من گفت، این مگیر
شِمّهیی زین حال اگر دانِستَمی
گفتنِ بیهوده كی تانِستَمی
عفو كن ای خوبرویِ خوبكار
آنچه گفتم از جنون، اندر گذار
منبع:tebyan.net
ویدیو مرتبط :
#27 چرا به AMP نیاز داریم؟
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
حکایت راز دل به زن مگو
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :
راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .
بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه.
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود.
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید.
شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود.
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد
منبع:robabnaz29.persianblog.ir