سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

بیچاره پاییز...



متن درباره پاییز, خزان

متن زیبا و خواندنی درباره پاییز


بیچاره پاییز ...
دستش نمک ندارد!
این همه باران به آدم ها می بخشد اما
همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او می زنند ...
خودمانیم ...
تقصیر خودش است؛
بلد نیست مثل «بهار» خودگیر باشد
تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه
سال تحویلی را هدیه دهد!
سیاست «تابستان» را هم ندارد که
در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد
ولی از پشت خنجری سوزناک بزند ...
بیچاره ...
بخت و اقبالِ «زمستان» هم نصیبش نشده که
با تمام سردی و بی تفاوتی اش این همه خواهان داشته باشد!
او «پاییز» است رو راست و بخشنده!
ساده دل فکر می کند اگر تمام داشته هایش را
زیر پای آدم ها بریزد، روزی ... جایی ... لحظه ای ...
از خوبی هایش یاد می کنند!
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را
به پای محبتش نمی گذارند …
عادت آدم ها همین است …!
یکی به این پاییز بگوید آدم ها یادشان می رود که
تو رسم عاشقی را یادشان داده ای!
دست در دست معشوقه ای دیگر
پا بر روی برگ هایت می گذارند و می گذرند
تنها یادگاری که برایت می ماند ...
«صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست» ...!
ناراحت نباش پاییز!
این مردم سال هاست به هوای بارانی می گویند … خراب!

 

منبع:heavenly.persianblog.ir


ویدیو مرتبط :
پیانیست جوان-آیه امرجی-پاییز پاییز پاییز( فریبرز لاچینی

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

قصه ی كلاه فروش بیچاره



 

 

 

 

يكي بود و يكي نبود ، مردي از راه فروش كلاه زندگي مي كرد . روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد . براي همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افتاد .

 

روزهاي زيادي گذشت تا به نزديكي آن شهر رسيد . جنگل با صفائي نزديكي آن شهر بود و مرد خسته تصميم گرفت كه آنجا استراحت كند كلاه فروش در خواب بود كه باصدايي بيدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كيسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبري نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شايد كسي را ببينند ولي كسي را نديد . ناگهان صدائي از بالاي سر خود شنيد و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون كلاه هاي او بر سر ميمونها بودند . مرد با ناراحتي سنگي به طرف ميمونها پرت كرد و آنها هم با جيغ و هياهو به شاخها هاي ديگر پريدند .

 

 

 

مرد كه از اين اتفاق خسارت زيادي ديده بود نمي دانست چكار كند ، زيرا بالارفتن از درخت هم فايده نداشت چون ميمونها فرار مي كردند . ناراحت بود و به بخت بد خود نفرين فرستاد . پيرمردي از آنجا عبور مي كرد ، مرد كلاه فروش را غمگين ديد از او پرسيد : گويا تو در اينجا غريبه اي ! براي چه اينقدر غمگين هستي . پيرمرد وقتي ماجرا را شنيد به او گفت : چاره اينكار آسان است آيا تو كلاه ديگري داري ؟‌

 

مرد كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پيرمرد داد . پيرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل ميمونها چندبار جيغ كشيد و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمين انداخت .

 

مرد كلاه فروش خيلي تعجب كرد ولي مدتي گذشت و ميمونها نيز كار پيرمرد را تقليد كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمين پرتاب كردند . كلاه فروش با خوشحالي كلاه ها را جمع كرد و از تدبير و چاره انديشي مناسب آن پيرمرد تشكر كرد . هديه اي براي تشكر به پيرمرد داد و به راه خود ادامه داد .