ورزشی
2 دقیقه پیش | پیرترین و جوان ترین بازیکن یورو 2016سایت یوفا در گزارشی به معرفی پیرترین، جوان ترین، کوتاه ترین و بلندترین بازیکنهای یورو ۲۰۱۶ پرداخته است. خبرگزاری ایسنا: سایت یوفا در گزارشی به معرفی پیرترین، جوان ... |
2 دقیقه پیش | عکس: ارزش تیم های حاضر در یورو 2016در جمع 24 تیم حاضر در یورو 2016، آلمان گران ترین و مجارستان ارزان ترین تیم ها هستند. وب سایت مشرق: در جمع 24 تیم حاضر در یورو 2016، آلمان گران ترین و مجارستان ارزان ترین تیم ... |
حماسه ساز ملبورن یک قدم تا کما !
عزیزی گفت: خدایی اش هواداران تیم داماش در تمام طول بازی من را تشویق کردند و به من خیلی محبت و لطف داشتند، حالا نمی دانم علت سنگ پرانی این بوده که ما در دقیقه 94 گل تساوی را به داماش بزنیم یا اینکه آنها قصد داشتند یک نفر از میان 11 نفری که کنار من بودند را بزنند که اشتباه خورده به من اما فکر می کنم آنها می خواستند آبشک را نشانه بگیرند که سنگ چرخید و خورده به من. اما فکر می کنم اگر این سنگ به سر کسی برخورد می کرد حداقل 8 ماه می رفت در کما.
هر هفته در لیگ یک جنگ و دعواست
لیگ یک خیلی سخت تر از لیگبرتر است من مربیگری در لیگ یک را به مراتب سخت تر از لیگبرتر می دانم چون نظارت آنچنانی بر این لیگ حاکم نیست. شبکه یک، یک برنامه ای درباره لیگ یک پخش می کند که چون صبح روز جمعه است زمان خوبی نیست. باور کنید لیگ یک همه اش جنگ و دعواست. در هر گروه 6 تیم بازی دارند که حداقل هر هفته 3، 4 تا از آنها بر سر داوری ها جنگ و دعوا دارند. البته خوشبختانه تا به حال داوری سوتی تاثیرگذار در بازی های شهرداری نزده است و من در 3 هفته گذشته داوری های متعادلی را شاهد بودم.
7 امتیاز در 3 بازی
شهرداری روند خوبی دارد، ما در نیم فصل 6 بازیکن جذب کردیم. در پست هایی که نیاز به یارگیری بوده سعی کردیم از بازیکنان جدید کمک بگیریم، در سه بازی گذشته ما 2 بازی بیرون از خانه داشتیم که یکی از آنها را مساوی کردیم و یکی را بردیم. بازی آخر ما هم که در خانه برابر سیاه جامگان مشهد بود که موفق شدیم با پیروزی پشت سر بگذاریم و فکر می کنم روند رو به رشدی داریم.
در مورد جایگاه شهرداری قولی نمی دهم
عزیزی در پاسخ به این سوال که پس از حضور او در شهرداری جایگاه این تیم در جدول ردهبندی از رده دهم به هفتم صعود کرده است پاسخ داد که؛ جایگاه بهتر شده اما من فکر می کنم شهرداری در نیم فصل اول امتیازات زیادی از دست داده برای همین هم اصلا نمی توانم در مورد جایگاه این تیم در آخر فصل قولی بدهم اما همه تلاشم را خواهم کرد.
سنگ به سر هر کس می خورد می رفت در کما
تماشاچی های طرفدار داماش خیلی با آبشک مشکل داشتند چون در تاریخ 2 باشگاه انزلی چی و رشت سابقه نداشت که تیمی از ملوان به رشت و یا از رشت به انزلی برود. اگر این اتفاق افتاده قطعا برای آن بازیکن مشکلات زیادی به وجود آمده. از اول بازی ما با داماش هواداران به آبشک توهین می کردند. از حق نگذریم من را تشویق کردند و هیچ بی احترامی نسبت به من نداشتند، آنها از ما 2 ـ یک جلو بودند و ما موفق شدیم در دقیقه 94 گل تساوی را به ثمر برسانیم. آنها به سمت انزلی هدف گیری کرده بودند اما سنگ چرخید و به من برخورد. سنگ هم نبود که بگوییم از استادیوم یا بیرون آن آورده اند قشنگ معلوم بود از آن سنگ های کنار ساحل است که کاملا تراشیده است، فکر می کنم اگر به سر کسی برخورد می کرد قشنگ 8 ماه می رفت تو کما.
اخبار ورزشی - ورزش 3
ویدیو مرتبط :
زیباترین کلیپ مقایسه حماسه ملبورن و حماسه اولسان
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
نگاهی بر زندگی حماسه ساز ملبورن
چهل و دو سال پیش در چنین روزی خداداد عزیزی متولد شد. خبرآنلاین: چهل و دو سال پیش در چنین روزی خداداد عزیزی متولد شد.
اپیزود یک/ آخر بهار بود. اول تیر بود و از آسمان آتش میبارید. پیرمرد عرق پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد. سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی نوزادش را بوسید و گفت: عاقبت بخیر بشی.
اپیزود دو/ پیرمرد به دستهای پینه بستهاش که نگاه میکرد و به رنجهایی که برای گذران زندگی کشیده نگران میشد؛ نگران خداداد، پیرمرد مثل تمام پدرهای دنیا فکر میکرد تا پسرش درس نخواند و دانشگاه نرود دعای مادر مستجاب نخواهد شد. پس زیر تیغ آفتاب و همانطور که زمین خدا را برای کشت آماده میکرد مدام حرص میخورد و حسرت... حسرت اینکه کاش پسرش عاشق درس بود و اینقدر در کوچه پس کوچهها و زمینهای خاکی به دنبال توپ پرسه نمیزد. حق داشت البته، تا آن روز هیچ کس ندیده بود که لگد زدن به توپ برای کسی آب و نان شود. در فلسفه همنسلان پیرمرد چرخ زندگی فقط با زور بازو میچرخید و هنر انگشتان دست.
اپیزود سوم/ خداداد اما خارج از فلسفه افلاطونی پدر همه را عاشق خودش میکرد. توپ که به پایش میرسید روحش پرواز میکرد. همه را جا میگذاشت. طوری شد که شهر پر شد از نام خداداد. همه از جادوگر کوچکی میگفتند که در رضاییه مشهد داشت بزرگ میشد. پیرمرد اما هنوز از این دلخور بود که خداداد نه دل به درس میدهد و نه دل به کار، پسرک بازیگوش همه را دور میزد؛ معلم کلاس و استاد گچکار از دستش عاصی بودند. درست مثل مدافعان حریف که ذلهاش میشدند.
اپیزود چهارم/ خداداد وارد دبیرستان حاج تقی که شد، وارد تیمهای باشگاهی مشهد که شد برای خودش نامی دست و پا کرد. در مسابقات آموزشگاههای مشهد کسی نبود که از او حرف نزند. در آن پاییزهای زرد مشهد و زمستانهای استخوان خرد کن او با دریبلهایش همه دانشآموزان را گرم میکرد. پس زمینهای خاکی رضاییه و گمرک مشهد، شد جولانگاه پسر چشم بادامی که دل هر مربی را میبرد. اگر آن روزها همه دبیرستان آقا مصطفی و شریعتی و هنرستان مهدیزاده را با آمار بالای قبولی کنکوریهایشان مثال میزدند، دبیرستان حاجتقی را همه با خداداد میشناختند. با این حال مدیر دبیرستان امیرکبیر رندی میکند و خداداد را از دبیرستان حاجتقی به دبیرستان خودش میبرد. جدایی خداداد از دبیرستان حاجتقی اما داستانها داشت؛ در این جدایی البته ردپای ابومسلمیها خوب دیده میشود. چرا که مدیر دبیرستان امیرکبیر کسی نبود جز برادر جهانگیر زنده دل، یکی از مسئولان ابومسلم آن زمان. پس خداداد خیلی زود سیاهپوش میشود.
اپیزود پنجم/ اولین پولی را که از فوتبال درآورد نمیدانست به پدر نشان دهد یا نه. پدر اما هنوز هم پایش در یک کفش بود که فوتبال نان و آب نمیشود. با این حال پسر یک دنده و لجوجش را خوب میشناخت. او آن کاری را میکرد که دلش میخواست. پس پیرمرد هم دعایش کرد؛ عاقبت بخیر بشی... دعای پدر و مادر کار خودش را میکند. پسر پیرمرد شریف فریمانی نه دکتر شد و نه مهندس، نه معلم شد و نه کاسب، شد ستاره فوتبال خطه خورشید. مادر اما نبود تا ببیند عاقبت بخیری پسر ریزهمیزهاش را. مادر اما نبود تا باز با چشمان مخملیاش برای مرد شدن پسرش اشک شوق بریزد. حالا چشمان بادامی خداداد برای دیدن روی ماه مادر آب میشدند. کاش هیچ ستارهای نبود و مادر بود. این را هنوز هم که پای حرف خداداد مینشینی میتوانی از لابلای حرفهایش با حسرتی بیپایان بشنوی هزار بار.
اپیزود ششم/ اسماعیل شجیع آن روزها فکرش را هم نمیکرد که بازیکن تند مزاج و خوش تکنیکش روزی خواهد شد دردانه فوتبال ایران. با این حال حواسش به شکارش بود و تمام انرژیاش را میگذاشت تا پدیدهاش هرز نرود. حالا نام خداداد مرزهای خراسان را درنوردیده بود و به پایتخت هم رسیده بود. به جایی که شکارچیان بزرگ در انتظار شکار غزالی خوش نقش تورهایشان را پهن کرده بودند. خداداد با رفیق گرمابه و گلستانش هادی کافی برای سربازی میروند پایتخت. میشوند سرباز فتح تهران. حالا عزیزی با شلیکهای مرگبارش سلام نظامی همه فرماندهان فوتبال را مقابل خود میبیند. حتی فرماندهان تیم ملی را.
اپیزود هفتم/ خداداد مشهد بیا نبود دیگر. پایتختنشینهای خوشنشین ولکنش نبودند؛ پدر بیتابش بود اما هر روز میشنید که خدادادش حسابهای بانکیاش دارد پرتر از روز قبل میشود و محبوبتر. کمکم باورش شد لگد زدن به توپ در این دنیای پر هیاهو خوشبختی میآورد. در یکی از غروبهای پاییزی از همان غروبهای دلگیری که خورشیدش زود به خانه میرود و غم نبود عزیزان در دلت خانه میکند پیرمرد شنیده بود که خبرهایی است؛ شنیده بود پسرهای ایرانی رفتهاند به دورترین جای دنیا که بجنگند برای غرور. خدادادش هم رفته بود؛ پس دعا میکرد و صلوات میفرستاد با تسبیح قدیمیاش. از تلویزیون دید که پسرش مثل یک یوز دارد از روی تابلوی تبلیغاتی استادیوم ملبورن میپرد و همه ایرانیها دنبالش میکنند. نفهمید داستان چیست؟ همین که به خودش آمد دید کوچهشان پر شده از جمعیتی که هجوم آوردهاند به در خانهشان و مدام فریاد میزنند خداداد عزیزی. عاقبت به خیر شده بود پسر پیرمرد...
اپیزود هشتم/ مشهد- تهران- ملبورن- کلن- لیون- لس آنجلس- دوبی- تهران و دوباره مشهد. خداداد به خاطر پدر پیش پدر است. در تمام این سالها هر وقت به سراغش رفتیم گفت این مسیر را خودش انتخاب نکرده بود. میگفت اصلا هم تلاشی برای رفتن این مسیر نکرده است. گفت فوتبال برایش تفریح بود و نه هدف. حرفش این است که در تمام روزهای گذشته یک نیرویی او را به جلو رانده است و او بی اراده این مسیر را رفته است. او تمام این مسیر را چشم بسته رفته و حتی اجازه پیاده شدن و نفس تازه کردن هم نداشته است. خواب هیچ آرزویی را هم ندیده است. حسرت هیچ چیزی را هم در زندگی نداشته و ندارد جز جای خالی مادر. مادری که اگر الان بود تمام زندگی و داراییاش را برای مداوایش به پایش میریخت. تمام محبوبیتش را میداد تا دستان گرمش را در دستش بگیرد. همین هست که الان میگوید «تمام دنیای من بابامه».
اپیزود نهم/ حالا در چهل و یک سالگی میگوید که دیگر آرزو و آمالی ندارد. میگوید تا به امروز پیش هیچ کسی گردن خم نکردم و خواهشی نکردم. زیر بار حرف زور هم نرفتم که اگر رفته بودم الان 400 تا بازی ملی داشتم. میگوید نمیخواهم زیاد زنده بمانم تا حتی سربار بچههایم باشم. میگوید میخواهم در شصت سالگی بمیرم تا با عزت از قطار دنیا پیاده شوم.
اپیزود پایانی/ پیرمرد سرش را به آسمان کرد و پس از شکر خدا گفت: خداداد. مادر لبخندی زد و پیشانی پسر را بوسید و گفت: درپناه خدا عاقبت بخیر بشی...