سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

داستانک: رفاقت یعنی...


دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

عصرایران: دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.


ویدیو مرتبط :
رفاقت یعنی این !!!!!!!!

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستانک : پدر ، یعنی تمام زندگی


 

 

 

صبح بخیر :   

چهار ساله كه بودم فكر می‌كردم پدرم هر كاری رو می‌تونه انجام بده.

پنج ساله كه بودم فكر می‌كردم پدرم خیلی چیزها رو می‌دونه.

شش ساله كه بودم فكر می‌كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

هشت ساله كه شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی‌دونه.

ده ساله كه شدم با خودم گفتم‌! اون موقع‌ها كه پدرم بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت.

دوازده ساله كه شدم گفتم! خب طبیعیه، پدر هیچی در این مورد نمی‌دونه... دیگه پیرتر از اونه كه بچگی‌هاش یادش بیاد.

چهارده ساله كه بودم گفتم: زیاد حرف‌های پدرموتحویل نگیرم اون خیلی اُمله.



شانزده ساله كه شدم دیدم خیلی نصیحت می‌كنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده.

هجده ساله كه شدم. وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می‌ده عجب روزگاریه.

بیست و یك ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كننده‌ای از رده خارجه

بیست و پنج ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای كمی‌درباره این موضوع می‌دونه زیاد با این قضیه سروكار داشته.

سی ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره.

چهل ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.

چهل و پنج ساله كه شدم... حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم! اما افسوس كه قدرشو ندونستم...... خیلی چیزها می‌شد ازش یاد گرفت!

حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده......


هر جوری میخوای جمله رو تموم کن.