اخبار


2 دقیقه پیش

عکس: استهلال ماه مبارک رمضان

همزمان با آغاز ماه مبارک رمضان جمعی از کارشناسان حوزه نجوم همراه با نماینده دفتر استهلال مقام معظم رهبری عصر دوشنبه هفدهم خرداد برای رصد هلال شب اول ماه مبارک رمضان بوسیله ...
2 دقیقه پیش

تا 20 سال آینده 16 میلیون بیکار داریم

وزیر کشور گفت: در نظام اداری فعلی که می‌تواند در ۱۰ روز کاری را انجام دهد، در ۱۰۰ روز انجام می‌شود و روند طولانی دارد که باید این روند اصلاح شود. خبرگزاری تسنیم: عبدالرضا ...

فروش فرزند به خاطر روضه امام حسین(ع)


سیدالشهدا علیه السلام فرمود: بروند و به فکر مجلس عزای ما باشند که دیگر خود ما ضامن اجرای آن هستیم؛ چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بیشتر می‌شود و بر رزق و روزی‌شان خواهیم افزود.

مشرق: سیدالشهدا علیه السلام فرمود: بروند و به فکر مجلس عزای ما باشند که دیگر خود ما ضامن اجرای آن هستیم؛ چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بیشتر می‌شود و بر رزق و روزی‌شان خواهیم افزود.

سکوت را زن شکست، طاقت نیاورد. فضای خانه انگار بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد، گفت: «تا کی می‌خواهی بنشینی و فکر کنی؟ خوب، گناه که نکردیم! هرسال می‌توانستیم، امسال دیگر نمی‌توانیم، ان‌شاءاللّه سال بعد، از خودشان بخواه تا دوباره دستمان را بگیرند و ما خیمه عزایشان را بر پا کنیم...

مرد انگار از خواب عمیقی بیدار شده، با بهت و حیرت به زن خیره شد. بعد از چند لحظه، سرش را به چپ و راست تکان داد، چنگی به موهایش زد و گفت: «استغفراللّه ربی و اتوب الیه! چرا نمی‌فهمی زن؟! مردم توقع دارند، هرروز از من سؤال می‌کنند، جلسه روضه جا افتاده؛ دیگر نمی‌شود، هرسال بوده، امسال را بی‌خیال شویم؟ من حتماً باید یک راه چاره‌ای برایش پیدا کنم و این روضه امسال برگزار شود».

فروش فرزند در بازار به‌خاطر برپایی روضه امام حسین(ع)

زن دوباره گفت: «مردم که از وضع ما باخبرند؛ می‌دانند آن خدانشناس‌ها مال تو را بردند و تو امسال ورشکست شدی پس دیگر خجالت...»

صدای باز شدن در خانه، حرف زن را قطع کرد؛ هر دو چشم گرداندند. پسر جوانشان در آستانه در بود. نگاه مادر که به قامت رعنای جوانش افتاد، فکری به‌سرعت به ذهنش رسید؛ دوباره قد و بالای جوان را نگاه کرد. لبخند روی لبانش نشست. تصمیمش را گرفت. جلو رفت، آغوشش را باز کرد و جوانش را در بغل گرفت. مرد و جوان، با تعجب به زن نگاه می‌کردند.

مرد سرش را پایین انداخته بود و لرزش دستانش، حکایت از آن می‌کرد که باور گفته‌های زنش چقدر برایش سخت است.

ــ آخر زن! چطور عزیزم را، تنها ثمره زندگی‌ام را، تمام جوانی‌ام را ببرم در بازار برده‌فروش‌ها و او را به‌عنوان غلام و برده بفروشم؟! تو که مادری و دلت از حریر نرم‌تر است و از مو نازکتر، چطور این پیشنهاد را به من می‌کنی؟!

زن با یک سخن، مرد را آرام کرد: «ببین مرد! اگر ادعای عاشقی می‌کنی، جوان که چیزی نیست؛ باید از جان خود نیز بگذری! اگر حسین(ع) فرزند رسول خدا همان است که ما می‌شناسیم، عمل ما را بی‌جواب نخواهد گذاشت! اگر به کارت عقیده و ایمان داری، بلند شو و بسم اللّه را بگو وگرنه سر جایت بنشین و مجلس آقا را فراموش کن!».

چند روزی طول کشید تا مرد با این تصمیم کنار آمد. حالا نوبت جوان بود، مادر می‌گفت: «من پسرم را بزرگ کرده‌ام. او منتهای آرزویش جانفشانی در راه فرزندان علی(ع) است. او روح حسینی دارد و مرام علوی. تو چطور او را نمی‌شناسی؟

مرد گفت: «من...من... جرأت ندارم، خودت بهش بگو!».

مرد از روزنه در به مادر و پسر نگاه می‌کرد، مادر آرام و باطمأنینه سخن می‌گفت: مرد سعی می‌کرد عکس العمل پسر را بعد از شنیدن همه حرفهای مادرش در ذهن تصور کند. ناگهان پسر، مادرش را در آغوش گرفت؛ مرد، اشک روی گونه‌هایش را دید و شنید که گفت: «مادر! ممنونم!».

مرد سعی کرد اشکهایش را زن و فرزندش نبینند. لباسش را پوشید و به حیاط رفت. زن نیز لباسی مندرس به جوانش پوشانید و سر و رویش را با زغال سیاه کرد. بعد با هم به حیاط رفتند و دست جوان را در دست پدرش گذاشت. در این شهر، همه آنها را می‌شناختند، پس با هم از شهر خارج شدند. ساعتی بعد وارد شهر کوچکی شدند. بازار برده فروشان شلوغ بود؛ هرکس از جنس خود به‌نوعی تعریف می‌کرد. مرد و پسرش هنوز چند قدمی در بازار برنداشته بودند، که جوانی زیبا و نورانی جلویشان آمد: «کجا می‌روی و این جوان را به چه‌کار می‌بری؟».

ضربان قلب مرد، تندتر شد. مِن و مِن کرد و گفت: «می‌خواهم از شهری به شهر دیگری در دوردست سفر کنم و نیازمند مبلغ زیادی هستم که مرا مجبور کرده، علی‌رغم میل باطنی‌ام این غلام را بفروشم. اگر خریداری بسم اللّه!». مرد گفت: «اراده فروختنش را با چه‌قیمتی داری؟».

مرد قیمت را که گفت، او بدون هیچ چانه‌ای کیسه‌های زر را تسلیم کرد و با جوان از بازار خارج شد. مرد با چشمهای اشک‌آلود، قد و بالای جوانش را نگاه کرد تا از بازار خارج شدند. در راه با خودش خیلی حرف زد و به خودش دلداری داد. به شهرش که رسید، کمی آرام‌تر شده بود؛ حالا به این فکر می‌کرد که دوباره چراغ روضه امام حسین(ع) را می‌تواند در خانه روشن کند، به خانه رسید، دق الباب کرد و به انتظار ایستاد.

در باز شد. باورش برای مرد محال بود؛ خواب بود یا بیدار؟ آیا علاقه و محبّت به جوانش او را دچار وهم و خیال کرده بود، یا واقعاً خودش بود؟ پسرش که در آستانه در ایستاده بود... پسر، پدر را در آغوش گرفت و هر دو زار گریستند. زن که صدای آن دو را شنید، به جمع آنها پیوست. مدّتی از گریه آنها گذشت، تا این که زن با هق‌هق گریه‌اش از پسر خواست تا ماجرا را برای پدر هم تعریف کند و پسر با بغضی گلوگیر شروع به تعریف کرد:

«پدر! وقتی کیسه‌های زر را گرفتی و از هم جدا شدیم، بغض راه گلویم را بست و نمی‌گذاشت قدمهایم را به‌راحتی بردارم. آن آقا سبب گریه‌ام را پرسید، گفتم: "ارباب و مولایم را خیلی دوست داشتم، جدایی از او برایم سخت است و دشوار. به او عادت کرده بودم، او خیلی مهربان و دلسوز بود". امّا آن آقا جواب داد: «پسرم، نمی‌خواهد با من این‌گونه صحبت کنی! او ارباب و آقای تو نبود و او پدر تو بود و تو فرزند آن پدر هستی. پدرت نیز تو را به‌دلیل خرج سفر نفروخت، بلکه می‌خواست مجلس ما را اقامه کند. ما شما را خوب می‌شناسیم و از وضع زندگی شما باخبریم!».

با حرفهای او تنم لرزید، خودم را به‌روی پاهای او انداختم و التماس کردم که خودش را معرفی کند. آقا زیر لب و شمرده گفت: «انا الغریب! انا المظلوم! انا العطشان...» و بعد گفت: «به‌نزد پدر و مادرت برو و از قول من بگو: ما نذرشان را قبول کردیم! ما هدیه آنها را پذیرفتیم، بروند و به‌فکر مجلس عزای ما باشند که دیگر خود ما ضامن اجرای آن هستیم. چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بیشتر می‌شود و بر رزق و روزی‌شان خواهیم افزود.» سپس امر کرد که چشمهایم را ببندم و تا چشم باز کردم خودم را مقابل خانه دیدم.

صدای گریه و شیون آن سه نفر، تمام اهل محل را به خانه آنها کشانده بود. جمعیت، دور آنها حلقه زده بود. مرد فریاد می‌زد و بر سر می‌کوبید. زن شیون می‌کرد و سر به دیوار می‌زد. مردم، بی‌اطلاع از ماجرا بی‌اختیار گریه می‌کردند. جوان، خیره به جمعیت به این فکر می‌کرد که اولین شب روضه در خانه ایشان برپا شده، آن هم با ضمانت و قول ارباب حسین.

* داستان‌های شگفت، شهید دستغیب.


ویدیو مرتبط :
روضه حضرت عبدالله فرزند امام حسن مجتبی علیه السلام

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

سخنانی از امام حسین علیه السلام



 

 

امام حسین(ع)

 

1. ل تقولنّ في أخیک إذا تواری عنک إلاّ ما تحب أن یقول فیک إذا تواریت عنه.

برای برادری که شما را ترک کرده است چیزی نگوئید آنچه را که دوست دارید برای شما بگویند در هنگام ترک کردن بگویند.

 

2. للسلام سبعون حسنة تسع و ستون للمبتدیء و واحدة للراد.

برای سلام کردن هفتاد حسنه است. شصت و نه حسنه برای ابتداء کننده به سلام و یک حسنه برای کسی که جواب می دهد.

 

3. الناس عبید الدنی و الدین لعق علی ألسنتهم یحوطونه ما درّت معائشهم فإذا محّصوا بالبلاء قل الدیّانون.

مردم بنده دنیا هستند و دین لقلقه ای است بر زبانشان و آن را همان طور که زندگیشان بگذرد تغییر می دهند. پس هنگامی که به بلا گرفتار می شوند دینداران کم هستند.

 

4. قال و هو یوصي ابنه: أي بني، إیاک و ظلم من لا یجد علیک ناصراً إلا الله جل و عز.

در وصیت به فرزندشان فرمودند: ای فرزندم بر حذر باش از ظلم به کسی که در مقابل تو کسی را جز خدای عزّوجلّ ندارد.

 

5. إیاک و ما تعتذر منه فإن المؤمن لا یسيء و لا یعتذر و المنافق کل یوم یسيء و یعتذر.

بر حذر باش از آنچه باید به خاطرش عذرخواهی کنی چرا که مؤمن خطائی نمی کند که معذرت خواهی کند و منافق هر روز خطاء می کند و معذرت خواهی می کند.

 

6. ل یکمل العقل إلا باتّباع الحق.

عقل کامل نمی شود مگر با تبعیت کردن از حق.

 

7. العلم لقاح المعرفة، و طول التجارب زیادة في العقل، و الشرف التقوی و القنوع راحة لأبدان، و من أحبک نهاک...

علم ماده و ریشه معرفت است و تجربه های طولانی عقل را زیاد می کند و شرافت تقوا و قناعت، راحتی جسم را به دنبال دارد و هر که تو را دوست دارد تو را (از بدی ها) نهی می کند.

 

8. قیل له کیف أصبحت یابن رسول الله؟ قال: أصبحت ولي رب فوقی، و النار أمامي، و الموت یطلبني، و الحساب محدق بي و أنا مرتهن بعملي، لا أجد ما أحب، و لا أدفع ما أکره، و الأمور بيد غیري فإن شاء عذّبني، و إن شاء عفا عنّي، فأيّ فقیر أفقر مني؟!...

به حضرت خطاب شد چگونه صبح کردید یابن رسول الله؟ فرمودند صبح کردم در حالی که برای من پروردگاری است در بالای سرم و آتشی در مقابل من و مرگ مرا می طلبد و حساب مرا از هر طرف احاطه کرده است و من در گرو عمل خود هستم. نمی یابم هر آنچه را که دوست دارم و دفع نمی کنم آنچه را که دوست ندارم و امور من به دست غیر من است پس اگر بخواهد عذابم می کند و اگر بخواهد مرا می بخشد پس چه فقیری فقیرتر از من است؟!

 

9. افعل خمسة اشیاء و أذنب ما شئت، فأول ذلک: لا تأکل رزق الله و اذنب ما شئت و الثاني أخرج من ولاية الله و أذنب من شئت، و الثالث: اطلب موضعاً لا یراک الله و أذنب ما شئت و الرابع: إذا جاء ملک الموت لیقض روحک فادفعه عن نفسک و اذنب ما شئت و الخامس: إذا أدخلک مالک في النار فلا تدخل في النار و أذنب ما شئت.

پنج عمل انجام بده و بعد هر چه می خواهی گناه کن: اول اینکه رزق خدا را نخور و دوم از ولایت و حکومت خدا خارج شو و سوم جائی را پیدا کن که خدا تو را نبیند و چهارم هنگامی که ملک الموت را برای قبض روحت می آید آن را از خود دور کن و پنجم زمانی که تو را می خواهند وارد آتش کنند داخل در آتش (جهنم) نشو.

 

10. یابن آدم إنّم أنت أیام کلما مضی یوم ذهب بعضک.

ای فرزند آدم همانا تو همچون روزها می باشی که هر روز که می گذرد از تو کم می شود.