سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

داستان دیدار مادر و دختری بعــد از 29 سـال


زیباترین لحظه زندگی برای آدم‌هایی كه عزیزی را گم كرده‌اند، پایان این انتظار و رسیدن لحظه دیدار است؛ لحظه‌ای كه تمام تلخی‌ها به ایستگاه آخر می ‌رسد و همه دردهای دوری با اشك شوق و آغوش گرم و مهربانی التیام پیدا می‌كند.

زیباترین لحظه زندگی برای آدم‌هایی كه عزیزی را گم كرده‌اند، پایان این انتظار و رسیدن لحظه دیدار است؛ لحظه‌ای كه تمام تلخی‌ها به ایستگاه آخر می ‌رسد و همه دردهای دوری با اشك شوق و آغوش گرم و مهربانی التیام پیدا می‌كند.  وقتی آن لحظه برسد، خاطره‌های دردناك گذشته، سكانس‌به‌سكانس از مقابل چشمت عبور می‌كنند و انگار دستی گرم، دكمهDelete را فشار می‌دهد و همه محو می‌شوند.  اگر می‌خواهید این حال‌وهوا را بهتر درك كنید، به‌خصوص برای آدم‌هایی كه امسال قرار است بعد از چند دهه دوری یكدیگر را بر سر سفره هفت‌سین ببینند و عید را به یكدیگر تبریك بگویند، این شما و این هم ماجرای یوسف‌های گمگشته كه باز آمدند به خانه‌هایش. پس غم خوردن ممنوع!



دیدار بعد از 29 سال

مادر و دختری كه بعد از 29 سال به یكدیگر رسیدند.  نوشتن شماره «29 سال» شاید كار آسانی باشد اما سپری كردن این همه سال برای خانم جلیلیان و دخترش خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود.  خانم جلیلیان هم مثل همه مادرهای دنیا برایش خیلی سخت بود كه از فرزندش جدا شود و او را به همسر و خانواده‌اش بسپارد، اما با وجود گریه‌های شبانه، روزی كه دادگاه حكم طلاق را صادر و حق حضانت كودك را به پدر او واگذار كرد، او مجبور شد تا برای نزدیك به 30 سال از دخترش جدا شود، ولی این همه سال جدایی باعث نشد او و دخترش لحظه‌ای از یاد یكدیگر غافل شوند، زیرا مهر مادر و فرزندی را حتی دوری نیز كمرنگ نمی‌كند؛ مهری كه مشوق «اعظم» شد تا طلسم سال‌ها دوری و انتظار را بشكند و به‌دنبال مادرش برود.



یك جدایی؛ 29 سال دوری

مشكلات زندگی، آقای ابراهیمی و همسرش را چنان به بن‌بست رسانده بود كه با وجود 2 دختر كوچك، دیگر نتوانستند به زندگی مشترك‌شان ادامه دهند و جدایی را به‌عنوان آخرین راه‌حل انتخاب كردند. غافل از این‌كه قرار است سرنوشت، مادر و دختر كوچكش، اعظم را وارد بازی عجیبی كند. خانم جلیلیان می‌گوید: «دادگاه بچه‌ها را به همسرم داد. به همین دلیل شوهرم اعظم را با خودش به گرگان برد. شوهر سابقم گفت كه دیگر هرگز نباید به دنبال فرزندم بروم. باید او را فراموش كنم، خیلی دلتنگ فرزندم بودم اما كاری از دستم برنمی‌آمد. وقتی همسرم اعظم را به گرگان برد، او را به برادرش سپرد. شماره عموی دخترم را داشتم. زنگ زدم و گفتم چقدر دلتنگ بچه‌ام هستم، اما برادرشوهرم گفت اگر آینده دخترت برایت مهم است و نمی‌خواهی عذاب بكشد، دیگر نه سراغ او را بگیر و نه به ما زنگ بزن.» خانم جلیلیان هم به عموی دخترش قول داد كه برای خوشبختی دخترش، دوری را تحمل كند و دیگر سراغ اعظم را نگیرد؛ زیرا فكر می‌كرد به این شكل دخترش زندگی بهتری خواهد داشت: «زندگی و آینده دخترم خیلی برایم مهم بود. به همین دلیل، خوشبختی او را به دلتنگی‌های خودم ترجیح دادم و به آن‌ها قول دادم كه هرگز سراغ فرزندم نروم»



نشانی ؛ یك اسم، یك قطعه عكس



تنها نشانی‌هایی كه «اعظم» از مادرش داشت یك اسم و یك قطعه عكس بود؛ تصویری كه در این 29 سال تنها سنگ صبور زن جوان بود. او از زمانی كه تصمیمش را برای پیدا كردن مادرش گرفت، دست به هر كاری زد تا او را پیدا كند اما هر بار با در بسته برخورد می‌كرد. انگار قرار بود ازدواج كند، صاحب یك دختر شود تا لحظه دیدار فرا برسد. 
« اوایل دی‌ماه امسال بود كه از طریق یكی از آشنایان‌مان در ثبت احوال خراسان رضوی توانستم برای پیدا كردن مادرم اقدام كنم. از آنجا كه همه می‌دانستند من به‌دنبال مادرم هستم، پیشنهادهای زیادی به من می‌كردند» تا این‌كه یكی از آشنایان خانم ابراهیمی به او گفت كه می‌تواند از طریق اداره ثبت‌احوال، كدپستی و شماره كارت ملی مادرش را پیدا كند البته در این میان تنها مشكلی كه وجود داشت گرفتن مجوز از دادگستری بود.  « همسرم در این راه خیلی كمكم كرد تا بالاخره توانستیم این مجوز را بگیریم و كار را یكسره كنیم.» اعظم خانم قبل از این‌كه از طریق ثبت‌احوال اقدام كند، در گذشته به هر نشانی كه از مادرش داشت سر زده بود.
«قبل از این كار، چند آدرس داشتم كه فكر می‌كردم مادرم آنجا ساكن باشد. به آدرس‌ها مراجعه كردم اما متاسفانه یا كسی در خانه نبود یا اینكه تشابه اسمی با مادرم داشتند.»
دختر جوان آهی می‌كشد، مكثی كرده و بقیه ماجرا را این‌طور تعریف می‌كند: «آدرس و نشانه‌ای از مادرم در مشهد به دست آورده بودم، راهی آنجا شدم اما با تمام دشواری‌هایی كه وجود داشت هیچ‌وقت ناامید نشدم. روزها به‌دنبال مادرم می‌گشتم و شب‌ها را در خانه یكی از اقوام‌مان می‌گذراندم.» تا این‌كه با پیشنهاد آن آشنا، خانم ابراهیمی به دادگستری مشهد رفت و موضوع را برای‌شان توضیح داد. آن‌ها هم مجوز لازم را برای او صادر كردند. او با این مجوز به ثبت‌احوال مشهد رفت و از آنجا شماره پستی و شماره كارت ملی‌ مادرش را گرفت. كارشناسان ثبت‌احوال مشهد با شنیدن داستان غم‌انگیز مادر و دختر دست‌به‌دست هم دادند تا او را در پیدا كردن مادرش كمك كنند. زیرا این، آخرین شانس دختر جوان بود.
 اعظم می‌گوید: «بالاخره توانستم بعد از به دست آوردن مشخصات مادرم، آدرس پستی او را با كمك كاركنان اداره پست پیدا كنم. باورم نمی‌شد، می‌خواستم از خوشحالی جیغ بكشم.»



زنگ پایان انتظار



شاید خیلی از شما لحظه رسیدن دو گمشده بعد از سال‌ها را تنها در چهارچوب جعبه سیاه تلویزیون دیده باشید اما برای اعظم كه 29 سال انتظار كشیده بود این لحظه واقعا اتفاق افتاد.
  او حالا می‌توانست چهره مادرش را خارج از عكسی كه سال‌ها محرم اسرارش شده بود، ببیند و او را در آغوش بكشد. اعظم حالا آدرس خانه مادرش را در دست‌های عرق كرده‌اش نگه داشته بود: «لحظه ‌خیلی سختی بود، من امید زیادی به اطلاعاتی كه كارشناسان ثبت‌احوال و اداره پست در اختیارم گذاشته بودند، داشتم اما اگر امیدم ناامید می‌شد نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتاد، برای همین مسئولان اداره پست كه نشانی پستی مادرم را در اختیارم گذاشته بودند، مرا از رفتن به خانه آن‌ها منصرف كردند و با محبت زیادی كه د‌اشتند خودشان با خانه مادرم تماس گرفتند تا ابتدا از درست بودن آدرس مطمئن شوند و بعد من به خانه آن‌ها بروم.» تصور كنید سال‌هاست از دیدن عزیزتان دست شسته‌اید و آب پاك دیدار مجدد او را روی آرزوهای‌تان ریخته باشید كه یك‌باره با نواخته شدن زنگ تلفن، دفتر زندگی‌تان طور دیگری ورق می‌خورد و شما می‌توانید بهترین هدیه را از خداوند قبل از رسیدن تحویل سال بگیرید؛ هدیه‌ای كه برای رسیدن به آن، 29بهار و عیدانه را پشت‌سر گذاشته‌اید.  در خانه نشسته بود كه ناگهان تلفن زنگ زد. آقایی از پشت خط گفت از اداره پست تماس می‌گیرد. تا اینجای كار برای خانم جلیلیان چندان تعجب‌برانگیز نبود و تا آن لحظه فكر می‌كرد شاید نامه یا محموله‌ای پستی برای خانواده رسیده باشد، اما كارشناس اداره پست با پرسش یك سوال لرزه بر تن او ‌انداخت:«ببخشید؟! خانمی به نام اعظم ابراهیمی را می‌شناسید؟» با شنیدن این حرف، برای لحظه‌ای دنیا دور سر خانم جلیلیان چرخید، دست‌هایش سرد شد و زانوهایش برای لحظه‌ای خم شدند. او درحالی‌كه نفسش بند آمده بود با لكنت زبان گفت: «بله، بله. اعظم گل دخترم است.» خانم جلیلیان می‌گوید: «مامور پست گوشی را به دخترم داد و من برای نخستین‌بار؛ بعد از 29 سال صدای دخترم را شنیدم. گفتم: دخترم تویی؟ دخترم درحالی‌كه گریه‌ امانش را بریده بود جواب داد: بله، مامان منم اعظم. هر دو گریه می‌كردیم. خیلی دلم می‌خواست زودتر او را ببینم. به سرعت گوشی تلفن را به همسرم دادم تا آدرس منزل‌مان را به دخترم بدهد.»  چند ساعت بعد زنگ در به صدا درآمد. هم قلب زن جوانی كه پشت در بود و هم قلب مادر سالخورده‌ای كه برای رسیدن به نقطه پایان لحظه دوری، لحظه شماری می‌كرد به‌شدت می‌تپید. خانم جلیلیان به سرعت در را باز كرد و برای دقایقی مبهوت دختر جوانی شد كه چشم‌درچشم او دوخته بود. بغض مادر و دختر با دیدن یكدیگر تركید؛ آن‌ها محكم یكدیگر را درآغوش گرفتند، خواهر و برادرهای ناتنی اعظم خانم هم، انگار كه خواهرشان را سال‌هاست می‌شناسند، یكی یكی به استقبال او آمدند و خوشحالی كردند.



نمی‌دانید چه حسی داشتم. اصلا نمی‌توانم به زبان بیاورم. فقط خدا می‌داند و بس. با دیدن دخترم، احساس كردم عمر دوباره‌ای پیدا كرده‌ام. 2 شب پیش ما ماند و با هم حسابی درد دل كردیم. فرزندانم با این‌كه اصلا خواهرش آن‌را نمی‌شناختند و ناتنی بودند اما از دیدن او خیلی خوشحال شدند. همیشه از خدا می‌خواستم یك‌بار دیگر او را ببینم و بعد بمیرم. در این سال‌ها بچه‌هایم می‌پرسیدند مادر اگر می‌دانی كجاست، برویم دنبالش بگردیم. من هم می‌گفتم می‌دانم كجاست اما اجازه ندارم به كسی بگویم. با دیدن حال و روزم غصه می‌خوردند




دلتنگی‌های یك مادر

اما مگر می‌شود مادر، دلتنگ و بی‌قرار فرزندش نشود. خانم جلیلیان كه 53 سال دارد، همیشه به یاد دختر كوچكش اعظم بود، حتی وقتی چند سال بعد از جدایی از همسرش، دوباره ازدواج كرد و صاحب بچه شد، باز هم به یاد او شب و روز گریه و بی‌تابی می‌كرد: «نه می‌توانستم تماس بگیرم و صدای دخترم را بشنوم، نه می‌توانستم به محل زندگی‌شان بروم چون آنجا همه مرا می‌شناختند و می‌دانستند عروس خانواده ابراهیمی‌ها هستم. اگر می‌دیدند خیلی بد می‌شد، چون من به عموی اعظم قول داده بودم. خب می‌دانستم حق با آن‌هاست و اگر من به دیدار دخترم می‌رفتم او هوایی می‌شد و بی‌تابی می‌كرد.» خانم جلیلیان علاوه‌بر اعظم، دختر دیگری به نام اكرم هم دارد كه او را هم گم كرده و می‌گوید از سرنوشتش بی‌اطلاع است. به گفته خانم جلیلیان، اكرم آن موقع كوچك‌تر از اعظم بود و نگهداری‌اش برای همسرش خیلی سخت بوده است: «فكر می‌كنم اكرم را به خانواده‌ای كه صاحب اولاد نمی‌شدند، داده است. من از او دیگر خبر ندارم كه بدانم چه بر سر جگرگوشه‌ام آورده. اكرم 9 ماهش بیشتر نبود كه من او را به پدرش دادم اما هر چقدر اعظم از او پرسیده كه اكرم را چه‌كار كرده هیچ حرفی نزده است.» با این حال اعظم و مادرش سعی دارند اكرم را هم پیدا كنند. گرچه پیدا كردن او كمی سخت‌تر است زیرا امكان دارد اسم و فامیلش عوض شده باشد.



عید90 در خانه مادر

سال‌ها می‌گذشتند و اعظم ابراهیمی بزرگ می‌شد و طبیعی بود كه درمورد مادرش كه فقط عكسی از او داشت و در تنهایی‌هایش با آن درد دل می‌كرد، از عمویش پرس‌وجو كند: «از وقتی كه تو آمدی اینجا مادرت رفت؛ برای همین هیچ شماره تلفن و آدرسی از او ندارم و ما هم از او بی‌خبریم.»   این تنها جوابی بود كه همیشه دختر جوان می‌شنید. خانم ابراهیمی كه حالا 29 ساله است، می‌گوید:« دوران كودكی‌ام در خانه عمویم سپری شد. خیلی دلتنگی می‌كردم اما كم‌كم به این وضعیت عادت كردم. تنها دلخوشی‌ام عكس مادرم بود ولی حالا خوشحالم كه می‌توانم هر روز با او حرف بزنم و صدای مادرم را بشنوم.»  اعظم خانم بعد از پیدا كردن مادرش، چند وقتی در مشهد ماند ولی به دلیل آن‌كه خانه و زندگی‌اش در گرگان بود مجبور شد برگردد اما از آن روز تا به حال هر روز با مادرش تلفنی صحبت می‌كند: «دیگر به صدای مادرم عادت كرده‌ام. بیشتر مكالمات ما به حرف زدن درباره گذشته برمی‌گردد. راستش را بخواهید هنوز نمی‌توانم مثل خیلی از مادرودخترها با مادرم صمیمی شوم. تصور می‌كنم خیلی زمان می‌برد زیرا من تازه او را پیدا كرده‌ام و هر بار كه می‌خواهم با مادرم تلفنی حرف بزنم به قدری هیجان‌زده هستم كه انگار قلبم می‌خواهد از جایش دربیاید.»
حالا این خانم جوان به گفته خودش امیدوارتر از گذشته زندگی می‌كند و هر وقت به مشكلی بر بخورد نخستین نفری كه با او تماس می‌گیرد مادرش است: « دختر 9 سا‌له‌ام مریم، با مادرم بیشتر از من صمیمی است. او خوشحال است كه یك مادربزرگ مهربان دارد كه همه‌اش قربان صدقه‌اش می‌رود.» بعد از ماجرای دیدار مادرودختر، خانم جلیلیان به دلیل دوری راه، تنها یك بار فرصت كرد  به خانه دخترش برود: « برای نوه‌ام سوغاتی خریدم. خیلی خوشحال شدم از دیدن دخترم و خانه و زندگی مرتبش. همیشه وقتی با او تلفنی صحبت می‌كنم گریه‌ام می‌گیرد و به اعظم از دلتنگی‌هایم می‌گویم. می‌خواهم بداند كه مادرش همیشه به فكر او بوده.»
حالا مادر و دختر برای عید لحظه شماری می‌كنند. قرار است اعظم خانم همراه با همسر و دخترش مریم، در نخستین روزهای سال نو، به مهمانی مادرش در مشهد بروند: «اگر راه اینقدر دور نبود، هر روز برای دیدن مادرم به خانه او می‌رفتم. خیلی دوستش دارم. او زمانی كه برای نخستین‌بار به خانه من آمد خیلی خوشحال بودم. مادرم 14 روز در خانه ما ماند و آن‌قدر حضورش گرم و مهربان بود كه دلم می‌خواست برای همیشه پیش خودم نگهش دارم اما بالاخره او مجبور بود برود، ولی عید اگر خدا بخواهد دیدارمان دوباره تازه می‌شود. خدا كند كه زودتر عید بیاید.»

منبع : مجله زندگی ایده آل


ویدیو مرتبط :
دیدار مادر شهید غواص با فرزندش پس از 29 سال

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!



 

 

داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!

 

 

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.


بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.


مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.


اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.


زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟


دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!


باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!