اخبار
2 دقیقه پیش | عکس: استهلال ماه مبارک رمضانهمزمان با آغاز ماه مبارک رمضان جمعی از کارشناسان حوزه نجوم همراه با نماینده دفتر استهلال مقام معظم رهبری عصر دوشنبه هفدهم خرداد برای رصد هلال شب اول ماه مبارک رمضان بوسیله ... |
2 دقیقه پیش | تا 20 سال آینده 16 میلیون بیکار داریموزیر کشور گفت: در نظام اداری فعلی که میتواند در ۱۰ روز کاری را انجام دهد، در ۱۰۰ روز انجام میشود و روند طولانی دارد که باید این روند اصلاح شود. خبرگزاری تسنیم: عبدالرضا ... |
ناگفته های 2 قربانی اسیدپاشی
اخبار اجتماعی - پافشاری های 2 قربانی اسیدپاشی، اجرای قصاص اسیدپاش ها را نزدیک کرده است
ناگفته های 2 قربانی اسیدپاشی
حجتالاسلام محسنی اژهای معاون اول رئیس قوه قضائیه و سخنگوی دستگاه قضا هفته گذشته در حالی از مجازات سنگین دو اسیدپاش خبر داد که خیلی از کارشناسان و مردم در واکنش به ترویج اسیدپاشی خواستار برخورد جدی با عاملان اسیدپاشیها شدند تا عبرتی برای کسانی باشد که شاید در ذهن خود تصور میکنند کینهجوییهای اسیدی بهخاطر اجرایی نبودن مجازاتش که قصاص عضو است، مجازات سنگینی در پی ندارد.
جـــزئیات پـــرونده
دو اسیدپاش
«محسن مرتضوی» و «داوود روشنایی» دو قربانی اسیدپاشی در سالهای گذشته هستند که مدتها میشود کفشهای آهنین به پا کردهاند تا عاملان این اسیدپاشیها که به قصاص عضو محکوم شدهاند، مجازات شوند.
داوود 30 ساله دوم آبانماه سال 84 در خیابان مجیدیه هدف اسیدپاشی مرد غریبهای قرار گرفت که لحظاتی پس از اقدام هولناکش از سوی مردم دستگیر شد.
عامل این اسیدپاشی از روز نخست بهانههای زیادی برای کینهجویی اسیدیاش بازگو کرد اما در تحقیقات مشخص شد داوود تا روز حادثه این مرد را ندیده و پس از 11 سال هنوز انگیزهاش در هالهای از ابهام است.
داوود سالها چهره سوختهاش را پشت نقاب پنهان میکند و پای در محاکم میگذارد تا به آنچه اصرار دارد که همان قصاص اسیدپاش است، برسد.
پیگیریهای داوود ادامه داشت تا اینکه موفق شد حکم قصاص برای مرد اسیدپاش را بگیرد.
این حکم در دیوان عالی کشور نیز تأیید شد و با حساس شدن مسائل اسیدپاشیهای اخیر انگار به ایستگاه اجرا رسیده اما هنوز هیچکس نمیداند اجرای حکم قصاص عضو قرار است چه زمانی صورت گیرد.
محسن مرتضوی نیز سرنوشت مشابهی با داوود دارد. وی روز 19 فروردین ماه سال 91 وقتی وارد محل کارش شد از سوی آبدارچی اداره هدف اسیدپاشی قرار گرفت.
آبدارچی اسیدپاش پس از خالی کردن قابلمه پر از اسید روی محسن دستبردار نبود و با چاقویی که در دست داشت با 16 ضربه وی را غرق خون روی زمین انداخت و پا به فرار گذاشت.
«فتحاللـه» 36 ساله در مرز دستگیر شد و گفت که در تعطیلات عید یک مرد هر روز با موبایلم تماس میگرفت و ایجاد مزاحمت میکرد، به همین خاطر فکر کردم کار محسن باشد و تصمیم به انتقامجویی گرفتم.
محسن پس از چهار ماه از کما خارج شد و تحت درمان قرار گرفت و زمانی که روی پاهایش ایستاد پیگیر پروندهاش شد و با گذشت دو سال وقتی رأی قصاص عضو در دیوانعالی کشور مورد تأیید قرار گرفت پرونده به ایستگاه اجرای احکام رسید و حالا پیشروی کمیسیون پزشکی است تا کیفیت قصاص عضو بررسی شود.
خلوتگاه قربانی اسیدپاشی
داوود روشنایی یکی از قربانیان اسیدپاشی 10 سال است که نقاب روی صورتش گذاشته و خانهاش تنها خلوتگاهش است.
اینجا خانهای در خیابان مجیدیه شمالی است و روز 15 آذرماه یک میهمان ویژه پای در ساختمان شماره 46 گذاشت که با وجود سرنوشتی مشابه با داوود روحیه کاملاً متفاوتی با وی دارد.
داوود که همیشه در خانه بوده با چهرهای نقابدار در را باز کرد و محسن با چهرهای سوخته و بدون نقاب داوود را در آغوش گرفت.
لبخند را نمیتوان روی لبان محسن ندید، این مرد به قول خودش بمب انرژی است و در همان لحظات ابتدایی با داوود شروع به شوخی و بذلهگویی کرد و مانع این شد که داوود احساس کند در خانهاش میهمان دارد.
محسن وقتی دید داوود چشم و گوش چپ ندارد و خودش نیز چشم و گوش راست خود را در این اسیدپاشی از دست داده به شوخی از داوود خواست با هم به بیمارستان بروند تا هر دوی آنها را با هم یکی کنند و بحث سر این بود که چه کسی بماند و دیگری نماند.
شوخ طبعیها ادامه داشت و داوود که سالهاست در خانه مانده وقتی دید محسن با این چهره سوار بر مترو به هر جایی که میخواهد میرود و با همه بگو و بخند میکند شوکه شد و خوشحال بود که دوستش روحیه خوبی دارد.
داوود به محسن میگفت مدتی سعی کردم در میان مردم باشم اما نشد. چون یکبار وقتی برای خرید از خانه خارج شدم به خاطر اینکه چشم راستم بینایی ضعیفی دارد در چند قدمی خودم بچهای را همراه مادرش دیدم و تا خواستم مسیرم را عوض کنم تا پسر کوچولو مرا نبیند مادرش دستانش را روی چشمان بچهاش گذاشت و با زبانی تند از اینکه به خیابان آمدهام و باعث ترس بچهاش شدهام گلایه کرد و این در حالی بود که چشمانم نمیدید و اگر زودتر آنها را دیده بودم مسیرم را عوض میکردم و همین رفتار و نگاه باعث شد در خانه بمانم.
محسن با همان لبان خندانش در ادامه حرفهای داوود گفت: چند روز پیش سوار مترو بودم که دختربچهای وقتی مرا دید شروع به گریه کرد و من منتظر ماندم تا قطار توقف کند و پیاده شدم ولی جالب اینجا بود که دختربچه با پیاده شدن من هنوز گریه میکرد و من این بار فکر کردم دلتنگم شده ولی قطار حرکت کرد و نتوانستم خودم را به او برسانم.
محسن با روحیه خوبی که دارد به داوود میگفت سلامتی خوب است ولی وقتی نیست نباید خودمان را تسلیم کنیم، بلکه باید به دیگران ثابت کنیم که هیچ چیزی نمیتواند ما را زمینگیر کند.
من حتی بعد از حادثه، گواهینامه رانندگی نیز گرفتهام و اصلاً نمیخواهم از تکاپو بیفتم.
صحبتها و طنزپردازیهای این دو قربانی اسیدپاشی ادامه داشت تا اینکه قرار شد محسن و داوود کنار هم و جلوی آینهای بنشینند تا از آنها عکسی گرفته شود.
در حالی که دستان دو مرد به هم گره خورده بود محسن با لبخند گفت ما هر دو یک سرنوشت برایمان کلید خورده و نباید همدیگر را تنها بگذاریم چون ما همدیگر را بهتر میشناسیم. نیم ساعتی از این احوالپرسیهای در نوع خود عجیب گذشت تا اینکه داوود، گفت: پس از اسیدپاشی بارها از سوی خانواده «حمید» مورد تهدید قرار گرفتم تا به آنها رضایت دهم اما من محکم ایستادهام و نمیگذارم با بخشیده شدن عامل اسیدپاشی همه تصور کنند اگر اسیدپاشیای شد مجازاتی در کار نیست و به خود اجازه بدهند دست به چنین کارهایی بزنند.
داوود افزود: سال 88 حکم قصاص تأیید شد و چند روز پیش هم تصمیم به اجرای آن را گرفتند اما نمیدانم چرا امروز و فردا میکنند و حکم را اجرا نمیکنند.
محسن نیز گفت: پروندهام به کمیسیون پزشکی قانونی رفته و جالب اینکه برای اجرای حکم باید بررسی شود که اگر قصاص صورت میگیرد به دیگر اعضای بدن آسیب نمیرسد. نمیدانم ما که بیگناه بودیم و وقتی اشتباه هدف قرار گرفتیم آیا اسیدپاشها از ما پرسیدند چه سرنوشتی داری، چشمانتان چه رنگی است و نگران این بودند که اعضای دیگر بدنمان آسیب ببیند؛ آنها فقط جسم ما را نسوزاندهاند بلکه زندگیمان را سوزاندهاند.
محسن افزود: حکم قصاص را اجرا میکنم چرا که «فتحاللـه» در ادعاهایش میگفت که اسید ریختم چون میدانستم دو سال بیشتر در زندان نمیمانم و کسی به من کاری ندارد و نمیخواهم مانند آمنه گذشت کنم، چرا که اگر او حکم قصاص عضو را اجرا میکرد شاید امروز خیلیها جرأت انجام این اقدام خانمانسوز را نداشتند. محسن به قول خودش یکی از رکورددارهای عمل جراحی است و تا به حال 72 بار زیر تیغ جراحان قرار گرفته است.
این مرد بذلهگوی خندان در حالی که پاهایش را نشان میدهد که مشخص است از همه جای آن برای جراحیها پوست برداشت کردهاند، درباره زندگیاش بعد از اسیدپاشی میگوید: اگر پذیرفتهام بارها زیر تیغ جراحان بروم به خاطر این است که نمیخواهم سوخته شدن چهرهام در زندگی دختر 10 سالهام «ملیکا» تأثیر بگذارد.
همسرم همیشه در این سه سال کمکم کرده و مهربانیهای اوست که باعث شده من به زندگی امید داشته باشم، نمیدانم چطور میتوانم محبتهایش را جبران کنم.
محسن درباره نخستین باری که چهره سوختهاش را دید، گفت: چهار ماه در کما بودم و نمیدانستم اسید چه کار میکند و هرچه تلاش کردم که صورتم را ببینم نشد تا اینکه از روی صفحات استیلی که در بیمارستان بود صورتم را باندپیچی شده دیدم و متوجه شدم فقط یک چشم دارم.
کنجکاو شده بودم تا اینکه به اتاق عمل رفتم و وقتی روی تخت خوابیده بودم صورتم را روی دستگاهها و سقف استیل اتاق عمل دیدم، واقعاً شوکه شدم اما همانجا با سرنوشتم کنار آمدم؛ هنوز زنده بودم و سایهام بالای سر خانوادهام بود.
از آن به بعد هیچ وقت نگذاشتم کسی از درد و رنجهایم با اطلاع شود و همیشه سعی کردهام بخندم و فراموش کنم چه سرنوشتی داشتهام.
محسن ادامه داد: معلولیت منتظر همه است اما اینکه خدادادی معلول باشی آنقدر تلخ نیست تا اینکه با اشتباه دیگران دچار معلولیت شوی و متأسفانه در جامعهمان رسم شده که میگویند هرکس بلایی سرش میآید نتیجه کارهای بدش است اما اینطور نیست و قسمت ما اینطور نوشته شده و خدا خودش میداند با بندههایش چه کند.
محسن ادامه داد: فتحاللـه زمانی که در اداره ما کار میکرد میگفت خانواده دارد اما از آن زمان به بعد حتی یکی به سراغم نیامده و تماس نگرفته است.
داوود نیز گفت: از قوه قضائیه گلایه دارم، اصرار دارم به جای اینکه پروندهام را به پرداخت دیه بکشانند حکمم را اجرا کنند چون من پول نمیخواهم و فقط عامل اسیدپاشی باید قصاص شود. از من گذشته، باید به این فکر باشیم که دیگر اسیدپاشیای صورت نگیرد.
محسن نیز گفت: روزهای نخست حدود 300 میلیون تومان هزینه درمانم کردم که خانوادهام به کمک دیگران پرداخت کردند و از مردم میخواهم که حمایتمان کنند تا بتوانیم به زندگی لبخند واقعی بزنیم.
بنابر این گزارش، این دو قربانی اسیدپاشی پس از دو ساعت گپ و گفتوگو در حالی به این میهمانی پایان دادند که محسن میگفت قرار است صبح امروز برای هفتاد و سومین بار به اتاق عمل برود.
اخبار اجتماعی - روزنامه ایران
ویدیو مرتبط :
فیلم: قربانی اسیدپاشی گذشت کرد
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
ناگفته های تلخ معصومه، قربانی اسیدپاشی
این سه زن تا همین چند سال قبل زندگیشان تا حد زیادی مثل دیگران بود. صبح که از خواب پا میشدند هرکدام برای خودشان کار وزندگی داشتند، روزهایی که هنوز بیمارستان خانه اصلیشان نشده بود، روزهایی که آینه برایشان یکچیز عادی بود و روزی چند بار نگاهی به خودشان میانداختند، نه مثل حالا که از آیینه میترسند.
معصومه دریک آرایشگاه کار میکرد، صورتها را زیبا میکرد و از تنها پسرش نگهداری میکرد. زیور سه فرزند داشت و مشغول جمعوجور کردن جهیزیه و آماده کردن خودش برای برگزاری جشن عروسی تنها دخترش بود. محبوبه درس میخواند تا در کنکور شرکت کند و به دانشگاه برود، اما زندگی هر سهشان یکروزه زیرورو شد، همان روزی که اسید حفرههایی پاک نشدنی روی پوست صورت و بدنشان ایجاد کرد و زخمهایی عمیق بر دلشان.سراغ هرکدام که میروم داستان زندگیاش را برایم میگوید، داستانی که حالا دو بخش دارد. داستان روزهای قبل از اسید و روزهایی کاملاً متفاوت؛ روزهای اسیدی.
در هیاهوی اسیدپاشی صورتم را گم کردهام
صورت قبلیام از یادم رفته است
بااینکه 10 سال از آن روزها میگذرد اما محبوبه تکتک تصاویر و لحظههایش را به یاد دارد وهنوز همهچیز برایش تازه است: «نامزد بودم بعد از اینکه نامزدیام را به هم زدم این کار را کرد. از اول میگفتم ما به هم نمیخوریم اصرار کردند نامزد کنید، بعد اگر نخواستید به هم بزنید. دوست داشتم درس بخوانم، فرم دانشگاه را هم پرکرده بودم، آنقدر آمدند و رفتند که دلم برایش سوخت از اول گفته بودم کوچکترین چیزی ازت ببینم به هم میزنم. یک سال و نیم نامزد بودیم و در این یک سال و نیم آنقدر حرف وحدیث و دروغ ازش دیدم که نامزدی را به هم زدم. مدتی پیدایش نشد تا آن تابستان لعنتی 10 سال قبل.»
همه در محلهشان به او «محبوب خر خون» میگفتند ازبسکه در مدرسه نمرههایش خوب بود و مدام بیست میگرفت و لحظهای کتاب از دستش نمیافتاد؛ یعنی اصلاً به فکر ازدواج و این حرفها نبود. یک روز صبح نامزد سابقش به سراغش آمد و به بهانه اینکه کار مهمی دارد او را تا مقابل حیاط خانهشان کشید: «گفتم همهچیز بین ما تموم شده چرا آمدهای، پیشنهاد داد دوباره به هم برگردیم. چیزی توی دستش بود نمیدونستم چیه. گفت میترسی؟ جوابش را نداده بودم که همهجایم شروع به سوختن کرد. فقط چند ثانیه شد. بعداً فهمیدم اسیدسولفوریک به صورتم پاشیده. جیغ زدم، سوختم خانوادهام دورم جمع شدند و او سریع فرار کرد.»
در این مدت همه آرزوهای محبوبه نقش بر آب شد چراکه مجبور بود دائم برای درمان در بیمارستانها باشد. وقتی به خانه برگشت خانوادهاش همه آینهها را جمع کرده بودند. ۳۳ بار جراحی شد. یکچشم، بینی و چانهاش را ازدستداده بود. به قول خودش استخوان بینیاش مانده بود ولی روکش نداشت. آنقدر رفت و آمد تاکمی چهرهاش را بازسازی کرد؛ اما بینایی یکچشمش برای همیشه از دست رفت و زیبایی و سلامتش و زخمهایی که هنوز در سراسر بدنش دیده میشود. حالا هر وقت او را ببینی یک باند و چسب بر چشمچپش بسته. هر روز باید پانسمانش را عوض کند زخمهای ناشی از سوختگی اسید در همه بدنش دیده میشود.
اما داستان زندگی محبوبه ۳۵ ساله همینجا تمام نشد. نامزد سابقش بازداشت شد و ۵ سال را در زندان اوین گذراند. از زندان آزاد شد و دوباره خواست با او ازدواج کند: «در دادگاه گفتند ازدواج کن تا خرجت کند، فامیلها گفتند ازدواج کن وگرنه کسی دوباره نمیگیردت. ولی برای من حرف خانواده و فامیل مهم نبود فقط با این قصد که حضورم عذابش بدهد با او ازدواج کردم. میخواستم با من توی عروسی و عزا که میآید رنج بکشد، اوایل هم خیلی اذیت میشد. شاید الآن برایش کمی عادی شده باشد. تو خیابان بافاصله از من راه میرفت. به همه میگفت تصادف کردهام و محض رضای خدا با من ازدواجکرده ولی من به همه میگفتم او این کار را کرده و او هم مجبور میشد به همه واقعیت را بگوید.»
محبوبه آهی میکشد و سرش را تکان میدهد: «ازش بچه دار شدم اما هیچوقت نبخشیدمش. بارها معذرتخواهی کرده و به پایم افتاده اما من نبخشیدمش. چهره قبلیام از یادم رفته. هنوز هم که عکسهای قبلیام را میبینم ناراحت میشوم امیدوارم یک روز که از خواب پا میشم صورتم خوب باشد. منتظر معجزه هستم. کینهام نسبت به او کم نمیشه. هر بار خودم را در آینه میبینم و باند چشمم را عوض میکنم عذاب میکشم.»
محبوبه دلش میخواهد وقتی در کوچه و خیابان راه میرود کسی با انگشت نشانش ندهد، دوست دارد کار کند، کار بیرون از خانه که همیشه آرزویش بوده. همیشه یک عینک آفتابی بر چشم میگذارد و به خیابان میرود. دلش میخواهد زخمهایش را جراحی کند، اما هزینههای درمان آنقدر هست که از پسش برنیاید. دلش میخواهد با کسانی که این اتفاق برایشان افتاده معاشرت کند و ببیند آنها چطور با این قضیه کنار آمدهاند، اما تنهاست و جز دیدن شوهری که...
روزهایش را با خواندن کتابهای روانشناسی و خانهداری پرمی کند؛ اما به قول خودش لحظهای آرامش ندارد.
صدایی که هنوز مادرانه است
زیور پروین با لهجه کردی حرف میزند صدایش پرصلابت وپرقدرت است. هیچوقت در صدایش ترس نمیبینی برای زندگی کردن تلاش میکند.
چهار سال از اسیدپاشی به زیور و دخترش یسری در شهر ایلام میگذرد. نصفهشب بود که برادرشوهرهایش با همدستی جاریاش به سراغشان آمدند، به قول خودش با سطل اسید: «خواب بودیم، دخترم میگفت چرا اینها آنقدر امشب عجیب وغریب شدهاند و زن عمو بالای سر ما رژه میرود، آخه میدونید بعد از مرگ شوهرم اصرار کردند و گفتند درست نیست زن تنها با سه تا بچه تنها زندگی کنه. گفتند اسباب و وسایلت را جمع کن بیا، باهم زندگی کنیم. من ساده هم رفتم فکر میکردم خیر و صلاحم را میخوان. ساعت سه شب بود که هر دو سوختیم از سرتاپا. نگو میاومدند بالای سرمون ببینند خوابیم یا نه؟ آنقدر جیغ زدیم که همسایهها ما را با همان پتوها انداختند توی برانکارد و بردند بیمارستان.»
روزهای قبل از حادثه روزهای خوشی برای زیور و دخترش بود. یسری نامزد کرده بود و زیور و او از صبح تا شب وسایلشان را که از کرمانشاه با خود آورده بودند تمیز و مرتب میکردند تا باهم به خانه جدید نقلمکان کنند. زیور خوشحال بود که از این به بعد با دختر و دامادش زندگی میکند. دامادش پسر خوبی بود و پذیرفته بود زیور و پسرهایش هم با آنها زندگی جدیدی را شروع کنند. برادرشوهرش با اینکه زن داشت اما به او پیشنهاد ازدواج داده بود. زیور از همان اول هم گفته بود نه. آنقدر شوهر خوب و مهربانی داشت که بعد از مرگ ناگهانیاش براثر سکته به خودش قول داده بود دیگر ازدواج نکند، حالا چه برسد ازدواج با برادرشوهر متأهلش.
مادر و دختر بعد از حادثه اسیدپاشی ۱۸ روز کنار هم بستری شدند. بستری بودن در بیمارستان برای زیور طولانی شد؛ اما یسری بعد از ۱۸ روز رفت، برای همیشه. زیور دو چشمش را از دست داد، بینی و لبش و همه صورتش را. آنقدر عمل جراحی کرده که حسابش از دستش دررفته؛ هشتاد بار، صدبار درست یادش نیست. در بیشتر بیمارستانها پرونده دارد. وقتی درباره یثری حرف میزند اشک از گوشه چشمان آسیبدیدهاش که حالا فقط حفرههایی قرمز رنگاند سرازیر میشود: «گفتند اسید به قلبش آسیب جدی زده تا سه ماه نمیدانستم. گفتند بردیمش به اتاق دیگری. آنقدر حالم بد بود که باورش کردم. الان که فکر میکنم بااینکه هر بار یادش میافتم جگرم آتش میگیره، میگم راحت شد اون به جوش صورتش هم حساس بود چطور میخواست با این صورت عروس بشه.»
برادرشوهرهای زیور همراه با جاریاش بازداشت شدند و به زندان ایلام رفتند. یکی از برادرشوهرها که به قول زیور مهره اصلی است و همان خواستگار او بوده بعد از مدتی به همراه جاریاش با قید وثیقه آزاد شدند و برادرشوهر دیگر همچنان در زندان است. زیور گفت کهبرادر شوهرش آن دیگری را که معتاد است قانع کرده، تقصیر اصلی را به گردن بگیرد و او هم موادش را در زندان تأمین کند.
الان در انتهای شهرک ولیعصر زندگی میکنند. زیور ۳۸ ساله همراه با دو پسر و مادر و پدرش. مادر زیور مونس و نگهدار آنهاست. مهدی پسر کوچکش شده چشمهای زیور: «هر جا میرویم مهدی جلو میافتد، من پشت سرش. باور کن حاضرم همه زندگیام را بدهم، فقط چشمم برگردد. خسته شدم از بس لباسهایم را جلویم گرفتم و از اینوآن خواستم بگویند چه رنگی است، کدام وری بروم و بیایم، برگشت چشمم برایم از هر چیزی مهمتر است. یکی از چشمهایم تخلیه شد اما شاید آنیکی با جراحی 20-10 درصد بیناییاش برگردد.»
اوایل که زیور را میدیدم همیشه بیحال و بیرمق در رختخوابش افتاده بود، غذایش را هم توی رختخواب میخورد. این روزها کمی بهتر شده حالا بینیای دارد که با آن نفس میکشد. هرچند سخت. از پایش گوشت برداشتهاند و برایش بینی ساختهاند، لبهایش نیاز به جراحی دوباره دارد و آرزویش درمان چشمش است؛ اما هزینه عملها کمرشکن: «حوصلهام توی خانه سر میره از وقتی با معصومه آشنا شدم فهمیدم تنها نیستم. مرگ سمیه جگرم را سوزاند تا روزها گریه میکردم حالا چه بر سر دو بچهاش مییاد.»
سمیه مهری، یکی دیگر از قربانیان اسیدپاشی بود که فروردینماه گذشته براثر زخمهای ناشی از اسید درگذشت. شوهر سمیه روی او و دختر کوچولویش رعنا اسیدپاشیده بود. سمیه دو چشمانش را از دست داد و آسیب جدی دید و دخترش رعنا هم سرش سوخت و یکچشمش را از دست داد. حالا دخترهای سمیه بعد از مرگ مادرشان با پدربزرگ و مادربزرگشان دریکی از روستاهای شهر بم زندگی میکنند.
زیور آرزو دارد که جایی بود تا میتوانست با کسانی که این درد را کشیدهاند دورهم جمع شوند و حرف بزنند: «خونه موندن کلافهام میکنه. گاهی وقتی دکتر هم میرم خوشحالم که روز زود میگذره، اگه جایی بود که ما رو دورهم جمع میکردن خوب بود. ماهم باید زندگی کنیم. پسرهام فقط حرف انتقام میزنند. میگم خدا باید انتقام ما رو بگیره؛ اما خب کینه به دل گرفتند خواهرشون و از دست دادن و من اینجوری شدم، اما بازهم به من دلخوشند. میگن صدات هنوز همون مامان خود مونه.»
سفالگری و پسرکی که پیش مادر ماند
معصومه عطایی ۳۲ ساله است. این روزها سفالگری میکند. با گل، بشقاب، کاسه و گلدان میسازد. معصومه در حادثه اسیدپاشی هر دو چشمش را از دست داد و دچار سوختگی شدید شد. ۴ سال از حادثه میگذرد. روزی که پدرشوهر معصومه به بهانه اینکه برای نوهاش - پسر معصومه - هدیه خریده به سراغشان آمد و معصومه را دم در خانه خواست و گفت برایشان سورپرایز دارد. از معصومه خواست چشمانش را ببندد، او چشمانش را بست و کادوی او اسیدی بود که سراپای معصومه را سوزاند. معصومه آنقدر فریاد زد که خانوادهاش به کمک آمدند و او را به بیمارستان رساندند. مدتی بود از همسرش جداشده بود و پدرشوهرش مدام پاپیچاش میشد که آشتی کند.
معصومه میگوید همه، اوایل به او و امثال او توجه میکنند: «همهچیز سطحی است همه اوایل کار میآیند و توجه میکنند. فقط بحث درمان نیست، بیشتر کسانی که این اتفاق برایشان افتاده منزوی و گوشهگیر میشوند. حضور در جامعه برایشان سخت میشود، اما اگر بدانند یک انجمن هست یا جایی که کسی اذیتشان نمیکند و همه مثل هم هستند، میتوانند روی آموزش خاصی تمرکز کنند.»
همان کاری که معصومه کرد؛ سفالگری یاد گرفت. چندی قبل هم نمایشگاهی از آثار سفالش برگزار کرد. همان نمایشگاهی که پدرشوهرش را به شکل یک گرگ سفالی تصویر کرده بود، البته فقط مجسمه گرگ نبود فرشته عدالت و کلی کوزههای سفالی رنگ و وارنگ و زیبا هم بودند. به قول خودش خشماش را روی گلهای سفالگری میریزد: «وقتی در کارگاه کار میکنم حس خوبی دارم همهچیز را فراموش میکنم. چرخ سفالگری نیاز به تمرکز بالایی دارد، برایم خیلی خوب است».
معصومه با لحن خیلی ملایم و صدای آرامی سخن میگوید. خیلی متین و با آرامش تا جایی که گاه به زحمت صدایش را میشنوی. او شانس این را داشت تا دوباره روحیهاش را بازسازی کند، از کمک مردم بهره بگیرد. به انجمن عصای سفید برود، خط بریل یاد بگیرد و از کنج خانه بیرون بیاید. هرچند گفت این روزها کمتر توان پرداخت کرایه ماشین دارد و از کلاسهایش کم کرده. قرار است پلک چشمش را ۲۴ مرداد برای بیستمین بار جراحی کند.
معصومه همچنین مجبور شد چندی قبل، از قصاص پدرشوهرش بگذرد. چون قصد داشتند حضانت تنها فرزندش، آرین، را از او بگیرند: «من در شرایطی قرارگرفته بودم که ترجیح دادم بچهام را نگهدارم تا این پیرمرد هفتادساله را قصاص کنم؛ اما بخششام از سر اجبار بود و نه رضایت. دوست داشتم دستکم این پیرمرد بقیه سالهای عمرش را در زندان میماند، او زندگی مرا نابود کرد و به دلیل کهولت سن فقط یک سال و نیم در زندان ماند.» معصومه به پسرش آرین نگاهی میاندازد: «در شرایطی مجبور به رضایت شدم که احساس کردم پسرم تحتفشار روحی شدید است. او این روزها مطمئن است که پیش من میماند و همین آرامش او خوشحالم میکند. خوشحالی را در وجود او میبینم. اینکه با خوشحالی میپرد بغل من و خیالش راحت است که ماجرا تمامشده، حضانتش دست مامانش است.»
معصومه، زیور و محبوبه فقط سه زنی هستند که به سراغ آنها رفتهایم، سه زنی که قربانی اسیدپاشی شدهاند. هرکدام داستان متفاوتی دارند، اما هر سه طعم تلخ بارها جراحی شدن، بیهوشی، بیمارستان و هزینههای کمرشکن و دردهای بیپایان را چشیدهاند، اما زنان دیگری هم هستند که این وضعیت رادارند. الهام، مهناز، طاهره و آمنه و... سراغ هرکدام که میروی، اول داستان زندگیشان را میگویند، داستانی که امروزش با گذشته یک دنیا فاصله دارد. آنها آرزو دارند زندگی کنند. مثل همه، یک زندگی عادی، بدون اینکه فراموش شوند.