اخبار


2 دقیقه پیش

عکس: استهلال ماه مبارک رمضان

همزمان با آغاز ماه مبارک رمضان جمعی از کارشناسان حوزه نجوم همراه با نماینده دفتر استهلال مقام معظم رهبری عصر دوشنبه هفدهم خرداد برای رصد هلال شب اول ماه مبارک رمضان بوسیله ...
2 دقیقه پیش

تا 20 سال آینده 16 میلیون بیکار داریم

وزیر کشور گفت: در نظام اداری فعلی که می‌تواند در ۱۰ روز کاری را انجام دهد، در ۱۰۰ روز انجام می‌شود و روند طولانی دارد که باید این روند اصلاح شود. خبرگزاری تسنیم: عبدالرضا ...

دختری در گرداب عشق خیابانی!




دختری در گرداب عشق خیابانی!

دیگر توان رو به رو شدن با خانواده ام را نداشتم هرکسی از هر طرف می رسید به من گوشه و کنایه می زد. دیگر تحمل زخم زبان های اطرافیانم را هم نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم از خانه و محیط روستایمان فرار کنم.

به گزارش خراسان، سیما دختری ۲۸ساله وقتی وارد اتاق مددکار اجتماعی کلانتری ۲۶گلشهر شد با صورتی درهم کشیده و عصبی جواب سلام کارشناس مددکار اجتماعی را پاسخ گفت. ا

و در جواب خانم مشاورکه پرسید ماجرای زندگی ات را برایم بگو با عصبانیت گفت: چی می خوای برات بگم مگه وضع من رو نمی بینی؟ چی رو برات تعریف کنم؟ این که با یک لحظه فریب خوردن بی آبرو شدم؟ این ها رو می خوای بدونی نه؟... این ها را گفت و گریه کرد. پس از مدتی کم کم وقتی گریه هایش تمام شد و فهمید مشاور کلانتری قصد کمک به او را دارد شروع به صحبت کرد.

سیما ماجرایش را این طور شرح داد: همیشه دوستان و اطرافیانم به من می گفتند تو خیلی غرور داری و به هیچ پسری محل نمی گذاری و هیچ کسی جرأت ندارد نگاه چپ به تو کند. من هم از این که دیگران مغرور خطابم کنند لذت می بردم و افتخار می کردم که جذبه ام باعث می شود پسرها از من حساب ببرند.

 

همیشه خوش پوش و خوش لباس بودم و دوست داشتم شیک بپوشم و از نظر دیگران آدم جذابی باشم و دیگران را به سمت خودم جذب کنم و در عین حال به هیچ کس به خصوص هیچ پسری محل نگذارم.

ما در یکی از روستاهای اطراف مشهد زندگی می کنیم و این طرز لباس پوشیدن و بی محلی در یک محیط کوچک باعث شده بود تا همه از من تعریف و تمجید کنند و تعریف از من نقل همه محفل ها شود. حدود ۴ماه پیش بود که منصور پسر خوش تیپ و خوش لباسی که هر روز سر راهم قرار می گرفت، از من خواستگاری کرد ولی وقتی موضوع را به برادرم گفتم، او به دلیل این که منصور کار درست و حسابی ندارد و اعتیاد هم دارد با ازدواجمان مخالفت کرد.

 

ولی من با این همه غرورم نمی دانم چطور شد که عاشق و دلباخته منصور شدم و حرف های برادرم هیچ اثری در من نکرد. چشم و گوشم به روی همه چیز بسته شده بود. کم کم منصور با حرف های شیرینی که به من می زد خودش را در دلم جا کرد و من هم رام او شدم.

سیما سری به نشانه تأسف تکان داد و اشک در چشمانش حلقه زد و در حالی که افسوس کارهای گذشته را می خورد، گفت: حالا دیگر من آن سیمایی نبودم که همه به او افتخار می کردند. روزی که با هم به خانه منصور رفته بودیم تا مثلا برای آینده مان برنامه ریزی کنیم،

 

منصور وقتی من اصلا متوجه نبودم از من فیلم می گرفت و زمانی که برادرم آب پاکی را روی دستش ریخت و به او جواب منفی داد، فیلمی را که از من گرفته بود، در روستا پخش کرد. روزی که می خواستم سر قبر پدر خدابیامرزم بروم، موتور سواری از کنارم رد شد و گفت: فیلمت رو موبایل همه هست. اول به او توجهی نکردم.

 

همین طور که در مسیر می رفتم چند تا متلک مشابه دیگه هم شنیدم. به فکر رفتم و عصر آن روز پیش یکی از دوستان بسیار صمیمی ام رفتم. دوستم بعد از کلی مقدمه چینی تلفن همراه اش را آورد و برای یک لحظه تمام دنیا روی سرم خراب شد آخر این فیلم من بود که روی تمام گوشی ها پخش شده بود و دلیل این همه متلک را فهمیدم. از اون روز دنیا برایم تیره و تار شده بود.

 

چرا من به این جا رسیده بودم که مضحکه خاص و عام شوم. منی که هیچ کس نتوانسته بود کوچک ترین خطایی از من ببیند. چرا خام حرف های منصور شده بودم و چرا منصور با من این کار را کرد؟ همه این ها سوالاتی بود که هر روز مرتب از خودم می پرسیدم. آخر چرا؟...

از آن روز به بعد هر وقت جایی می رفتم یا خانه فامیلی می رفتم متلک ها بود که نثارم می شد. یک روز خانه دایی ام رفتم تا کمی روحیه ام عوض شود اما تا دایی ام مرا دید خیلی راحت گفت: سیما دیگر این طرف ها نیا من در این محله آبرو دارم.

آن روز خیلی دلم شکست اما دیگر چاره ای نداشتم. برادرم که حالا خبرها به او هم رسیده بود، با عصبانیت به خانه آمد و مرا به باد کتک گرفت و هرچه فحش و بد و بیراه بود نثارم کرد. هرچه خواهرم خواست جلوی او را بگیرد نتوانست، آخر سر برادرم گفت: سیما جُل و پلاست را از این جا جمع می کنی و می روی دیگر نمی خواهم ریخت نحست را ببینم. تو آبروی چندین و چند ساله ما را بردی. آخر چرا با ما این کار را کردی؟

وقتی برادرم رفت، تصمیم گرفتم از خانه و محیط روستا که همه در آن به چشم دیگری به من نگاه می کردند فرار کنم چرا که هم روی نگاه کردن به صورت برادرم را نداشتم، هم از این همه متلک خسته شده بودم. می خواستم بروم یک گوشه ای که خودم باشم و خودم و برای خودم کاری دست و پا کنم تا از شرهمه آدم های دور و برم راحت بشوم.

خیلی با خودم فکر کردم که به کجا بروم آخر من هیچ کسی را نداشتم. مادرم هم به بیمارستان پیش برادرم که تصادف کرده، رفته بود. چند بار به فکر خودکشی افتادم ولی از آخر و عاقبت این کار ترسیدم. لباسم را با عجله پوشیدم و دو دست لباس برداشتم و رفتم لب جاده! خودرویی ایستاد و سوار شدم. به راننده گفتم می خواهم به مشهد بروم.

 

راننده هم تا مرا شناخت شروع کرد به متلک گفتن! دیگر از زخم زبان های مردم هم به تنگ آمده بودم. اما خودم کرده بودم که لعنت بر خودم باد!

هرجا پا می گذاشتم اوضاع همین بود. دیگر نمی خواستم در روستا بمانم تا انگشت نمای این و آن شوم. اشتباه کرده بودم و به اشتباهم پی برده بودم ولی اطرافیانم نمی خواستند از اشتباهم بگذرند. وقتی به مشهد رسیدم سراغ یکی از دوستانم رفتم و شب خانه آن ها ماندم. دوستم خیلی آدم باشخصیتی بود و با شوهرش کار می کرد.

 

ماجرا را برایش تعریف کردم و از او خواستم کاری برایم پیدا کند ولی او با احترام گفت: هر وقت رضایت خانواده ات را گرفتی بیا من در خدمتم. هیچ کس جرأت نمی کرد با من همراهی کند. چرا که مهر بی شرمی روی پیشانی ام خورده بود. از دوستم خداحافظی کرد. جایی برای ماندن نداشتم تا این که به فکرم رسید به خانه یکی از دوستان بسیار قدیمی ام که سال ها از او خبری نداشتم، بروم.

 

مریم نسبت به من وضعیت بدتری داشت او هم معتاد شده بود و با مادر پیرش تنها زندگی می کرد. آدم دیگری شده بود جرأت این را که به او چیزی بگویم نداشتم. یک شب هم آن جا سر کردم صبح که از خواب بیدار شدم مریم که یک جورهایی فهمیده بود از خانه فراری ام و مشکلی دارم با بی شرمی تمام از من خواست تا به خانه خالی بروم و جوابگوی چند تا آدم هم تیپ خودش باشم.

 

من که دیگر طعم تلخ اشتباهاتم هنوز زیر زبانم بود، النگوی دستم را در آوردم به طرفش انداختم و گفتم: مریم تو درباره من چطور فکر می کنی؟ من حاضرم مالم را بدهم ولی دیگر آبرویم نرود. با عصبانیت وسایلم را جمع کردم و راهی یک مسافرخانه شدم.

با این که می دانستم آن جا به افراد مجرد جا و مکان نمی دهند، ولی دلم را به دریا زدم و رفتم. هر جا می رفتم همه به یک چشم دیگر به من نگاه می کردند. با هزار التماس برای یک شب مسئول مسافرخانه ای به من یک اتاق اجاره داد.

 

روز بعد با صدای در از خواب بیدار شدم. دیدم مأموران اداره نظارت بر اماکن عمومی آمدند و از من خواستند تا همراهشان بروم. من هم که از در به دری خسته شده بودم و این چند روز با اتفاقات ناخوشایند زیادی رو به رو شده بودم و منتظر فرصتی بودم تا به جایی پناه ببرم، از خدا خواستم و به همراه آ ن ها به کلانتری آمدم، حالا هم پشیمان از کرده ام هستم و می خواهم بروم به جایی که هیچ کس مرا نشناسد تا زندگی آرام و راحتی داشته باشم و دوباره با آبرو زندگی کنم.

 

می خواهم به خانواده ام ثابت کنم من اشتباه کردم و دوباره می خواهم همان سیمای سابق باشم. ای کاش هیچ وقت فریب حرف های به ظاهر عاشقانه منصور را نمی خوردم و این قدر سادگی نمی کردم تا امروز آواره و سرگردان شوم.

نظرکارشناسی پلیس پیشگیری
رئیس پلیس پیشگیری خراسان رضوی درباره این ماجرا گفت: یکی از معضلات اجتماعی جدید که در سال های اخیر بسیار درباره آن صحبت شده است، پدیده «فرار دختران» است که اگر درباره آن چاره اندیشی نشود، زمینه ساز بسیاری از مشکلات بزرگ در جامعه خواهد بود.

سرهنگ عباس چالاکی افزود: وجود اختلال های شخصیتی و روانی و مشکلات عاطفی و دلبستگی های واقعی و کاذب ارضا نشده، الگوپذیری های نادرست، ارتباط با جنس مخالف، شناخت و اطلاعات نادرست و اعتماد به نفس پایین از جمله عوامل مهم فرار به حساب می آیند.

وی اضافه کرد: «دختران فراری» با فرار خود جدای از مسائل شخصیتی و مشکلات عاطفی و روحی خویش به گسترش روزافزون فساد و فحشا در جامعه نیز کمک می کنند و با رواج دادن بیماری هایی مانند «ایدز»، سلامت کل جامعه را به خطر می اندازند.

 

دختران بدسرپرست و بی سرپرست و دخترانی که گرفتار مشکلات اخلاقی می شوند و در محیط کوچک زندگی می کنند به دلیل فرار از محیط کوچک و با خیال رسیدن به آرامش از خانواده آشوب زده و محیط پرتنش می گریزند و گمان می کنند با فرار از محیط و خانواده تمامی مشکلات آنان به یک باره حل خواهد شد.

این مقام ارشد انتظامی تصریح کرد: بیشتر آنان به دلیل فقر فرهنگی، اقتصادی و تربیتی خانه را ترک می کنند و به شهرهای بزرگ تر پناه می برند و با پرسه زدن در خیابان های اصلی شهر و حتی مساجد و زیارتگاه ها سرپناهی برای خود می جویند.

وی ادامه داد: آن ها می خواهند به یک زندگی بهتر با شرایطی مطلوب تر برسند و آرامش وامنیت و محبت را تجربه کنند هرچند در آغازین روزهای فرار آنان نمی خواهند درگیر مسائل جرم زا و غیراخلاقی شوند، ولی خواه ناخواه دچار آسیب های جدی در جامعه وچالش های مختلفی می شوند.

سرهنگ چالاکی خاطرنشان کرد: یکی ازاین چالش ها، این است که آنان در دام گروه های سازمان یافته ای می افتند که هدفشان بهره برداری گسترده از دختران در باندهای فساد و قاچاق است.
/خراسان


ویدیو مرتبط :
قتل،عاقبت عشق خیابانی

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

ماجرای عشق خیابانی در آریا شهر/دختری که فریب یک زانتیا را خورد



عشق خیابانی,گلدکوئیست

ماجرای عشق خیابانی در آریا شهر/دختری که فریب یک زانتیا را خورد

دختر جوانی که توسط یک پسر جوان که خودرو زانتیا سوار می‌شد فریب خورده بود داستان زندگی‌اش شرح داد.

 شب و روز شیدا، شیدایی شده بود. از بس ضرب و تقسیم کرده بود و بازهم تو ذهنش پول اضافه آورده بود کیف می کرد. تو دانشگاه هم مدام سر کلاس ها فقط زل می زد به چهره استادان و حواسش آنجا بود و نبود.

 

چهره سعید پیش رویش بود که طبق عادتی انگار مادرزادی دستی به موهای بلند و خرمایی اش که با نسیمی افشان می‌شد می‌کشید و چنان لبخند به لب می‌آورد که هر بدقلق مشکل پسندی هم از چهره‌اش چیزی جز دلنشینی نصیبش نمی‌شد.
 
بیست و هشت، نه ساله جوانی بود خوش پوش که همیشه بوی ادوکلن‌های جورواجورش می‌خلید تو دماغ و لحنش وقتی همراه می‌شد با لبخند ملیحش تردیدی به دل راه نمی‌دادی که چقدر در جوارش بودن و همصحبت شدن با او لذت بخش و آرامش دهنده است.

شیدا، خیلی اتفاقی، درست ساعت سه بعد از ظهر وقتی بعد از آخرین کلاس دانشکده در آریا شهر به انتظار تاکسی و مسافرکش ایستاده بود،‌ زانتیای نقره‌ای خوش رنگ و لعاب داری جلو پایش ترمز کرد. شیدا دو دل بود. اما لحن کلام و رفتار متین سعید جایی برای تردید نمی‌گذاشت. دست دراز کرد و دستگیره در را لمس و بعد هم در را باز کرد.

تا آن روز هنوز سوار زانتیا نشده بود. به نظرش اتومبیل معرکه‌ای می‌آمد که فقط پولدارها سوارش می‌شدند و آخ که چقدر کیف داشت و لذت وقتی روی صندلی جلو می‌لمیدی و به موسیقی ملایمی گوش می‌دادی. فضای ماشین پر بود از عطر و بوی آرامش بخشی که دلت می‌خواست تا ابد آنجا بمانی و دوباره دستگیره را از داخل باز کنی و پیاده هم نشوی. سعید کارت ویزیتش را از تو داشبورد در آورد و دستش را دراز کرد سمت شیدا:

-  این شماره من است. البته اغلب دفتر نیستم. تا یکی دو ماهی کمتر می‌روم دفتر. چند تا پروژه سمت کرج گرفته‌ام. یک برج سازی درست و درمان است. هفته ای دو روز هم سر پروژه ساختمانی هستم تو سعادت آباد.

شیدا فقط سر تکان می‌داد و محو او شده بود. ته ذهنش به مرد آینده، شوهرش و حتی بچه‌های قد و نیم قدش هم فکر می‌کرد. بعد نگاهی به انگشتان هر دو دست سعید انداخت. نه حلقه ای در آنها بودند و نه حتی رد حلقه ای که از قبل آنجا جا خوش کرده باشد و حالا بنا به هر دلیلی نباشد نبود.

سعید از کنسول وسط در جعبه‌ای چوبی و دست ساز را باز کرد و رو به شیدا گرفت: 
-    بفرمایید، شکلاته. از اون اصل‌هاست. درجه یک. هفته پیش لهستان بودم. از اونجا هم چند روزی رفتم رم ایتالیا.


شکلات های اونجا درجه یکه. حرف نداره. معرکه است. میل بفرمایید. خوشتون می یاد.
شیدا یک شکلات برداشت و فقط تشکر کرد. نمی دانست چه باید بگوید. به زادگاهش فکر می‌کرد، روستایی که تمام خاطرات کودکی، نوجوانی و تابستان‌های بعد از امتحانات خرداد در آنجا خلاصه می‌شد.
 
سعید گفت: 
-    خودتان را معرفی نکردید؟
-    من شیدا هستم. دانشجوی علوم اجتماعی، ترم دوم.
-    شاغل هستید؟
-    نه، قبلاً چند تا شاگرد داشتم که بهشون درس می دادم. اما الآن نه، ....
-    درس چی؟

-    زبان انگلیسی و ریاضی برای راهنمایی تا سال اول و دوم دبیرستان.

-    اکی. پس انگلیسی تون فوله. کن یو اسپینگ انگلیش؟
سعید این را گفت و بعد بلند بلند خندید. شیدا هم با او خندید و لبخندشان به هم گره خورد.

 

سعید دوباره پرسید:
-    الآن جایی شاغل نیستید؟


چشمان درشت و کشیده شیدا چرخید سمت سعید:
-    الآن نه، چطور مگر؟
-    اگر دلتون خواست یک شغل نون و آبدار داشته باشید من در خدمتتونم.

-    تا چه کاری باشد!

-    کار خوب و پول دربیار بیزینسه. بدون تعارف باید بگم که تو کار بیزینس مهم ترین چیز برخورد و روابط عمومی خوب و داشتن چهره مناسب است. من کار اصلی‌ام مهندسی عمران است.

 

یک مدت دانشگاه هم تدریس می‌کردم. اما پول اصلی زندگی‌ام را از بیزینس دارم. همین ماشینی را که می‌بینی زیر پامه با دو ماه کار به دست آوردم. اگه می‌خواستم به امید خانه ساختن و نقشه کشی عمران باشم که حالا هشتم گرو نه بود.


باید این قدر صبر می‌کردم که مشتری بیاید و آپارتمان‌ها فروش بره، بعد اون وقت موهام می‌شد رنگ دندو‌ن‌هام.


شیدا گفت:
-    بیزینس؟یعنی باید چه کار کرد؟
-    اسم گلدکوئیست تا حالا به گوش‌ات خورده؟
-    آره شنیدم. ولی گروه اون‌ها را جمع کردن!
-    بعضی هاشون رو جمع کردن. اما من آدم‌های اصلی شون رو می‌شناسم. شش ماه پیش با پانصد هزار تومن شروع کردم.


الآن حدود پنجاه و سه میلیون پول دارم. اگه ارتباطات قوی داشته باشی، ظرف چند ماه پولدار پولدار می شی....
-    یعنی ماهی چقدر؟
-    بستگی به فعالیت داره از یک میلیون تومان به بالا.


شیدا قند تو دلش آب شده بود. فکر می کرد با پول زیاد بعد از امتحان های پایان ترم برود شهرشان و همه را خوشحال کند.


سعید گفت:
-    با پانصد هزار تومان هم می‌شود شروع کرد، اگر هم شک داری یا الآن این پول را نداری، خودم بهت قرض می‌دهم. مطمئنم که موفق می‌شی.


رسیده بودند به نزدیکی های میدان آریاشهر که شیدا خداحافظی کرد.


سعید گفت:
-    اگر خواستی پولدار بشی با من تماس بگیر. با شماره همراهم. چون این روزها تو دفتر نیستم.
 
شیدا هم شروع کرده بود به حساب و کتاب کردن و اینکه بعد از شش، هفت ماه با پنجاه،‌ شصت میلیون تومان چه کار کند. می‌خواست یک پژو آلبالویی بخرد، گوشی موبایلش را عوض کند و بعد یک آپارتمان شیک رهن کند و بقیه پول را هم می‌داد به پدر و مادرش، تا مجبور نباشد تا بوق شب سگ دو بزند برای یک لقمه نان. مدام چهره دلنشین و جذاب و حرف‌های دوست داشتنی سعید می‌آمد پیش چشمانش.

 

بعد از چند روز، وقتی سعید پانصد هزار تومان به او داد و حتی تو یکی دو جلسه گلدکوئیستی‌ها هم شرکت کرد و دید که سعید هیچ توقعی از او ندارد و حتی نقشه عشق و عاشقی هم برایش نکشیده. کاملاً به او اعتماد کرد. حتی دویست هزار تومان هم اضافه تر نصیبش شده بود. بعد از چند وقت گردنبند طلا، انگشتر و چند تا النگویی که داشت را فروخت. از یکی از دوستان هم دانشگاهی‌اش هم پانصد هزار تومان دستی گرفت.


سعید گفته بود که اگر بخواهد زودتر پولدار شود باید سرمایه بیشتری خرج کند و ارتباط شبکه را بیشتر کند. حالا شیدا از آن شیدایی‌اش خبری نبود و هر آنچه در ذهنش یافته بود چون عمارتی خوش ساخت  فرو ریخته بود. هق هق گریه امانش را بریده بود.
 
سروان ابراهیمی گفت:
-    پس چرا حالا؟ یعنی چه شد که بعد از سه ماه به فکر افتادید؟


شیدا لب به گریه گفت:
-    خجالت می کشیدم شکایت کنم. از ترس آبروم. از سحر پونصد هزا تومان پول گرفته بودم. بعد از چند ماه سراغ پولش را گرفت. ماجرا را برایش تعریف کردم و او گفت که شکایت کنم. الآن هم بیرون ایستاده و منتظرم است.

ابراهیمی گفت:
-    چند ماه از دوستی با این آقا سعید می‌گذشت که اغفالتان کرد.


شیدا که گریه فرصت حرف زدن بهش نمی‌داد چون جنون زده‌ها سرش را به دیوار پشت صندلی‌اش کوبید و گفت:

-    اون بی پدر حسابی اعتماد مرا جلب کرد، بعد دعوتم کرد به دفترش. این قدر از کوچه پس کوچه ها رد شد که نفهمیدم کجا بود. در دفترش متأسفانه کاری شد که نباید می‌شد.

 

گفت که می‌خواهد باهام ازدواج کند. اما چند روز بعد غیبش زد. موبایلش هم جواب نمی‌داد.
تمام شماره‌هایی را هم که گفته بود دروغ بود. سحر گفت باید شکایت کنی....
 
سروان ابراهیمی گفت:
-    شماره ماشینش را هم نداری. گفتی زانتیای نقره‌ای داشت. پلاکش را به خاطر نداری. حتی چند شماره از پلاکش نمره تهران بود. شهرستان، یادت نیست.


شیدا گفت: فقط یادمه که ایران 22 بود. اما شماره کاملش را نه. اصلاً‌ فکرش را نمی‌کردم این طوری شود. ما قرار بود با هم ازدواج کنیم. بهم گفته بود اگه یک خرده دیگه پولدار شویم می‌رویم خارج و اروپا را می‌گردیم. قرار بود تابستان بیاید شهر ما برای خواستگاری...


شیدا مدام حرف های ذهنی‌اش را تکرار می‌کرد و جز گریه انگار کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد.
 
گرچه حدود هشت ماه بعد از شکایت شیدا و شکایت مشابه احمد- م معروف به سعید توسط مأموران آگاهی دستگیر شد، اما کابوس تا پایان عمر همراه شیدا بود و دقیقه‌ای رهایش نمی‌کرد.
/باشگاه خبر نگاران