سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

طنز؛ نیاز، مادر مخترع!


سوم مارس 1874 بود که الیزا سایموند به مِلویل گراهام گفت: «آخ... درد دارم» ملویل: «چت شد باز؟ به خرج افتادیا» زن گفت: «ملویل تو داری پدر میشی...»

پد‌‌‌‌‌رام ابراهیمی در روزنامه قانون نوشت:

سوم مارس 1874 بود که الیزا سایموند به مِلویل گراهام گفت: «آخ... درد دارم» ملویل: «چت شد باز؟ به خرج افتادیا» زن گفت: «ملویل تو داری پدر میشی...» ملویل که اشک تعجب در چشمانش تجمع کرده بود، گفت: «ولی... ولی من که 7 ماه مأموریت بودم!» الیزا: «قربون چشم پاکت برم شوهرکم. من درد زایمان دارم! برو قابله خبر کن.» ملویل: «چی؟! درد زایمان؟ مگه من تو رو ممنوع الزایمان نکرده بودم؟! تخطی کردی باز؟ آخه من این وقت شب وسط کویر اسکاتلند واقع در شمال‌غربی آفریقا قابله از کجا بیارم؟» زن: «آی... آخ... برو ننه آلیس رو بیار... بدو...» ملویل: «بابا من تا برم و بیام بچه‌مون سربازیش رو هم خریده. بذار برم زیور بندانداز رو بیارم» زن: «مردک جلوی خواننده‌های روزنامه یه چیز می‌گم سرتا پات سرخ شه‌ها.آخ...» ملویل: «می‌خوای برم بالاپشت‌بوم تریپ فارمر فداکار با شلوارم مشعل درست کنم؟» الیزا: «آخ... چرا چیز میگی؟ وااااای...» ملویل محتویات کشوها را می‌ریزد بیرون: «اون کتاب زایمان در سفرو کدوم گوری گذاشتی پس؟» ناگهان الیزا جیغی می‌کشد که به علت دلخراش بودن قابل پخش نیست. ملویل کم مانده از استرس کارخرابی کند که الیزا ساکت شده وصدای گریه‌‌ نوزاد بلند می‌شود: «اوئه... اوئه...» و بدین‌سان الکساندر گراهام بل به دنیا آمد. لازم است بگوییم اختراع او چه بود؟


ویدیو مرتبط :
طنز: سعید معروف و استاد اسدی مخترع تلفن!

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

شعر طنز مادر از ایرج میرزا



 

 

شعر طنز مادر از ایرج میرزا

 

گویند مرا چو زاد مادر به دهان گرفتن آموخت

شب ها بر ِ گاهواری من بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم الـفـاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لـب مـن بـر غـنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست تا هستم وهست دارمش دوست

 

ایرج میرزای قرن ۲۱

گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت

شب ها بر ِ تـلـویـزیـون تا صبــح بنشست و فـیـلـم دیدن آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت

بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت

با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت

با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند از قوم شــــوهر، بریدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های جدید، چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب و روز از پیک، مدد رسیــــدن آموخت

پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت

بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری و قد خمیـــــدن آموخت