يكي بود ، يكي نبود ، زير گنبد كبود در جنگلي، خوكي با سه پسرش زندگي مي كرد . اسم بچه ه به ترتيب مومو ، توتو ، بوبو بود .
يك روز مادر خوكها به آنها گفت :" بچه ها شما بزرگ شديد و بايد براي خودتان خانه اي بسازيد و زندگي جديدي را شروع كنيد . "
مومو كه از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پيش خودش فكر كرد چه لزومي دارد كه زيادي زحمت بكشد براي همين با شاخ وبرگ در
كودك شما هم جزو آن دسته از كودكاني است كه هنگام خوردن صبحانه بهانه ميگيرد و به اصطلاح جيم م د؟ نگران نباشيد. توصيههاي زير را بخوانيد و به كار ببنديد. اميدواريم صبحانهخور حرفهاي شويد .
ميز را بچينيد:
به همراه فرزند خود، از شب قبل، ميز صبحانه فردا را بچينيد. البته هنگامي كه كودكتان خوابيد، مواد فاسدشدني را دوباره در يخچال قرار دهيد. صبح هنگام، كودكتان را 15 تا 20 دقيقه زودتر بيدار ...
من كه به اين قشنگي ام
با پر و بال رنگي ام
يكه خروس جنگي ام
قوقولي قو قو
ببين ببين تاج سرم
ببين ببين بال و پرم
اين قد و بالا را برم
قوقولي قو قو
منم خروس خوش صدا
هميشه بانگ من به پا
ببين مرا ببين مرا
قوقولي قو قو
دهم هميشه آب و دان
به مرغ و جوجه ها نشان
منم خروس مهربان
قوقولي قو قو
روزي الاغ هنگام علف خوردن ،كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد
الاغ خيلي ترسيد.
ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان
لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد .
الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از
خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري
یکی از بهترین هدایایی که پدر و مادر میتوانند به فرزندشان بدهند، امکان شاد زیستن و شاد بودن است. برای شادبودن نیازی به ثروت و دارایی فراوان نیست بلکه میتوان با سادهترین و پیش پا افتادهترین وسایل و امکانات نیز کودکان را شاد کرد.
بچه هایی که بتوانند احساسات و عواطف شاد درونشان را بشناسند و درک کنند، به طور یقین میتوانند آن را در سراسر زندگی خود حفظ کنند. شادی کودکان موجب ...
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت.
گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند.
به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد.چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. ...
كسی كمك من می كند؟
یك مرغ حنایی كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می كرد.دوستان او یك سگ خاكستری، یك گربه ی نارنجی و یك غاز زرد بودند.
یك روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا كرد. او پیش خودش فكر كرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست كنم .
مرغ حنائی كوچولو پرسید: كسی به من كمك می كند تا این دانه ها را بكارم؟
سگ گفت: من نمی توانم.
گربه گفت: من دلم می خواهد ول
روزی روزگار ، دختر كوچكی در دهكده ای نزدیك جنگل زندگی می كرد . دخترك هرگاه بیرون می رفت یك شنل با كلاه قرمز به تن می كرد ، برای همین مردم دهكده او را شنل قرمزی صدا می كردند . یك روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست كه اگر ممكن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر بزرگش برود چون خیلی وقت بود كه آنها همدیگر را ندیده بودند . مادرش گفت : فكر خوبی است . سپس آنها یك سبد زیبا از خوراكی درست كر
همه ما در دوران کودکی مان داستان شنل قرمزی را که گرگ، مادربزرگ اش را با دندان های بزرگ می خورد، شنیده ایم؛ داستانکدو قلقله زن را که شیر و گرگ و پلنگ برای خوردن اش جلوی او را می گیرند و خاله سوسکه که همسرش، آقاموشه، توی دیگ آش می افتد و می میرد و شنگول و منگول که گرگ مدام به خانه شان سر می زند و یکی از بره ها را می خورد و داستان های دیگری از همین قبیل...
گاهی این داستان ها مملو از
قسمت قبل داستان شنل قرمری
ادامه داستان:
گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید , به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن كرد و كلاه خواب چین داریرا به سر كرد
چند لحظه بعد ، شنل قرمزی در زد .
گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوك دماغش بالا كشید و با صدایی لرزان پرسید : كیه ؟
شنل قرمزی گفت : منم
گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم . بیا تو
وقتی شنل قرمزی وارد كلبه شد ، از دیدن م
یکی بود یکی نبود. در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری پیر زندگی می کرد. او آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی توانست برای خودش شکاری پیدا کند. آقا شیر از گرسنگی بسیار ضعیف شد. پس با خودش فکر کرد و بالاخره راه حلی پیدا کرد.
او تصمیم گرفت در غارش دراز بکشد و خودش را به مریضی بزند و وقتی دیگران به ملاقاتش آمدند، آن ها را شکار کند. شیر پیر نقشه ی پلیدش را عملی کرد. در غارش دراز کشید و منتظر ماند. حیوانات
آموزش کودک را نمیتوان محدود به حدودی كرد، چون ممکن است که کودک در هر لحظه حرکت متفاوتی را انجام دهد؛پس آموزش کودک به خود کودک بستگی دارد. آموزش موسیقی و نمایش خلاق شامل آواز خواندن، حرکات ریتمیک و نمایش باعث گسترش مهارتهای کودکان میشوند که این میتواند شامل مهارتهای جسمانی، رفتاری، اجتماعی و ... باشد. بدین ترتیب آنها هیجانات خود را بیان میکنند، وقتی که شاد باشند آواز نشاط ...
نخستین ماهها و سالهای حیات کودک از نظر تکامل زبانی بسیار مهم است. عدم تشخیص کاهش شنوایی یکی از علل تاخیر تکلم کودکان است. تاخیر تکلم میتواند باعث مشکلات رفتاری، روانی و تحصیلی کودکان شود. سنین و مراحل ذکر شده در ذیل بعضی از معیارهایی را که مشخصکننده پیشرفت کودک در برقراری ارتباط و کسب مهارتهای زبانی و کلامی است، نشان میدهند. اگر در هریک از مقاطع زیر، کودکتان معیارهای متناسب ...
برای علی اصغر حسین (ع)
کودکی که پر کشید و رفت
خالی است جای کوچکش
خاک کربلا همیشه ماند
تشنهی صدای کوچکش
داشت غربتی همیشگی
چشم آشنای کوچکش
توی ذهن کربلا هنوز
مانده ردّپای کوچکش
حرفهای او بزرگ بود
مثل دستهای کوچکش
ناخدای قلبهای ماست
قلب با خدای کوچکش
برای علی اصغر
منبع:برگرفته از کتاب بهار ماندنی
در واقع تمایل كودك برای خواندن تابع 2 چیز است: اول، رشد عاطفی او و دوم، برخوردهایی كه در خانه میبیند.
كودكان عشق مطالعه
اولین نشانه موفقیت بچهها در مدرسه، مطالعه در خانه است. برای اینكه بچهها در خانه مطالعه كنند باید یك الگوی رفتاری داشته باشند كه در خانه مطالعه میكند.
اگر والدین كتاب بخوانند، احتمالا فرزندانشان نیز اهل خواندن میشوند و اگر والدین اهل مطالعه نباشند، ...
تنبیه بدنی کودکان خطر ابتلا به آسم را در آنان افزایش می دهد.محققان با بررسی بیش از ۱۸ هزار بزرگسال، رابطه وضع روحی آنان را در دوره کودکی با ابتلای آنان به آسم ارزیابی کردند.
این بررسی نشان می دهد، افرادی که در دوره کودکی آزار جسمی دیده اند، بیش از دیگران به آسم مبتلا می شوند.
بر اساس این بررسی اضطراب و افسردگی کودکان یکی از عوامل مهم ابتلای آنان به آسم در دوره بزرگسالی است.
من ...
اسماعیل كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسههای زیادی آرد میآورد و دم در نانوایی میریخت. اسماعیل هم به محض اینكه از خواب بیدار میشد این كیسهها را داخل نانوایی میبرد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بود و دكترها گفته بودند او باید عمل شود و پول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روز ماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد در مغازه خالی كرد.
اسماعیل هم بلند شد ...
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود.
قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر و مادرش زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین همه ی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند. اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می ر ...
روزی روزگاری نزدیک روستایی استخر بسیار بزرگی بود که داخل آن پر از قورباغه های بزرگ و کوچک بود. هر روز غروب بچه ها نزدیک این استخر مشغول بازی می شدند.
یک روز، یکی از این بچه ها که مشغول بازی بود چند تا قورباغه را دید که در قسمت کم عمق استخر شنا می کردند. پسرک با خودش فکر کرد که کمی با این قورباغه ها شوخی کند. پس دوستش را صدا کرد و گفت"بیا به این قورباغه ها سنگ بزنیم، فکر کنم خیلی خ
آقا کلاغه
یک سیب شیرین
از روی شاخه
انداخت
پایین
خوردم از آن سیب
یک گاز با
پوست
یک دفعه دیدم
آن سیب،
کرموست
یک کرم
بدشکل
بر روی آن بود
ترسیدم، آن
را
انداختم زود
از جا
پریدم
مثل پرنده
آقا
کلاغه
زد زیر خنده
صدای پای فیل کوچولو بود که از دور شنیده می شد. لاک پشت کوچولو تا صدا را شنید، ترسید و و سرش را توی لاکش برد؛ ولی یادش رفت که دست ها و پاهای کوچولو موچولش را قایم کند.
فیل کوچولو نزدیک و نزدیک تر شد. تا لاک پشت را دید، آهسته جلو آمد و با خرطومش دُم و پاهای لاک پشت را قلقلک داد. لاک پشت ترسید و خودش را روی شن ها نرم به جلو کشید. فیل کوچولو رفت توی رودخانه.
لک لک تا فیل کوچولو را
قورباغه ای در برکه زندگی می کرد بنام سبزک. این قورباغه همیشه توی برکه بود و دوتا آرزو توی زندگیش داشت،اول این که یه روز از برکه بره بیرون جنگل و دشت وبیشه رو ببینه ، دوم یه دوست خوب داشته باشه.یه روزی تصمیم گرفت از برکه بره بیرون که هم دشت و بیشه و جنگل رو ببینه و هم تلاش کنه تا یه دوست خوب پیدا کنه.
پس از مادرش اجازه گرفت و از برکه بیرون اومد و به سمت جنگل رفت .توی جنگل به
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود
یک روز سنجاب مشغول بازی بود که روباه را دید. سنجاب خیلی ترسید. پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دوید. سنجاب به لاک پشت رسید و گفت: لاک پشت جان! وقتی کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟
لاک پشت گفت: فوری می روم توی لاکم! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که لاک ندارم. فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد، سنجاب دوباره پا
کلاغه می گه قار قار،آی بچه هاخبردار
کلاغه می گه قار قار
آی بچه هاخبردار
یه بچه بی اجازه
رفته در مغازه
خریده چیپس و پفک
هم تمبر و هم لواشک
خورده هرچی خریده
حالا رنگش پریده
بدجوری داره دل درد
رنگش شده زرد زرد
می خواد بالا بیاره
ببین چه حالی داره
اشکاش می ریزه شرشر
براش نوشته دکتر
شربت وقرص وکپ
این داستان:دریاچطوری درست می شه؟
یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.
مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .
ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خی
یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.»
یک م
روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.
یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش ...
مامان از صبح خیلی زحمت کشیده بود حالا بعد از ظهر شده بود و حسابی خوابش گرفته بود .اما نی نی و داداشی اصلا خوابشون نمی یومد. ولی به هر حال مامان می خواست هر سه نفر با هم بخوابن .اینجوری خیال مامان راحت تر بود . مامان شروع کرد به قصه گفتن.یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس ،هیچکس ،هیچکس، ...
چی شد ؟مثل اینکه مامان خوابش رفت .دیگه قصه ادامه نداشت.
نی نی هی تکون خورد و تکون خورد
والدین عزیز به این پرسشنامه جواب دهید تا دریافتی دقیق تر از میزان ادب فرزندتان داشته باشید . شاید نیاز باشد در تربیت فرزندتان تجدید نظر کنید .
احترام فضیلتی است که باعث بوجود آمدن قانون طلایی می شود، رفتار کردن به گونه ای که دوست داریم به همان روش با ما رفتار شود، به ما کمک می کند تا دنیایی اخلاقی تر داشته باشیم
احترام فضیلتی است که باعث بوجود آمدن قانون طلایی میشود، رفتار ...
توی یه گله بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.
وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند .
اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه بر
توی جنگل سبز یه درخت کاج بود که از همه ی درختهای جنگل بلندتر و زیباتر بود .این درخت در جایی قرار داشت که از رویشاخه هاش همه ی جنگل و درختای سر سبزش دیده می شدند.
به خاطر همین مدتها بود که به خاطر این درخت بین بعضی از حیوونای جنگل دعوا می شد . سنجاب و جغد و دارکوب و کلاغ و ... همه می خواستن لونشونو روی این درخت بسازن .
بلاخره اختلاف و درگیری بین اونها بالا گرفت و ک
اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا کهمی خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.
زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.
روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاش
کی بود کی بود؟
یه صابون کوچیک موچیک
گریه می کرد چیلیک چیلیک
غصه می خورد همیشه
می گفت چرا صابون بزرگ نمی شه
هر روز دارم آب می خورم تَر می شم
ولی کوچیک تر می شم
رفتم پیشش نشستم
براش یه خالی بستم
گفتم من هم اون قدیما غول بودم
مثل تو خنگول بودم
کوچیک شدم که با تو بازی کنم
سُرت بدم سُرسُره بازی کنم
می رود به هر جایی
دانه در دهان دارد
مثل نقطه ای ریز است
زنده است و جان دارد
در وجود خود دارد
زور و قدرتی بسیار
او نمی شود خسته
از دویدن و از کار
تا که گندمی یابد
از زمین حاصلخیز
با دهان کند آن را
مثل تکه های ریز
از وسط کند تقسیم
پیش چشم این مردم
تا نروید از انبار
یک جوانه گندم
داده حق به این حیوان
علم و فهم و دانایی
کم خوراکی و قدرت
این همه توانایی
توی ش
یکی بود یکی نبود.
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی نار
یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی میكردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری میكرد.
روزها به اطراف جنگل میرفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكلهاش پیدا شده بود و دوروبر گنجشكها میپرید.
یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه میخواست دنبال ...
پیامبر مهربان
توخانه ی تمیزش
نشسته بود حرف می زد
با دوستان عزیزش
دخترک قشنگی
نشسته بود همان جا
بازی می کرد، می خندید
نگاه می کرد به آنها
پیامبر از جیب خود
گردن بندی در آورد
با مهربانی، آن وقت
دخترک را صدا کرد
با شادمانی آن را
گردن دختر انداخت
صورت ناز دختر
شکفته شد، گل انداخت
منبع:سایت آل بیت
حلزون خال خالی
آی حلزون شاخکی!کجا می ری یواشکی؟
جلو میری یواش و ریزه،ریزه پوتنت چه نرم و خیس و لیزه
خالهای دونه،دونه داریبه روی پشت خود یه لونه داری
ساکتی و خجالتی و تنهابمون توی باغچه خونه ما
منبع:کودک سیتی(مهری ماهوتی)
حمام رفتن -«حمام رفتن» همانند بسیاری از كارهایی كه در طول شبانهروز انجام میدهیم، دارای آدابی مخصوص به خود است كه عدم رعایت آنها میتواند مشكلاتی را برای فرد فراهم كند،این موضوع تا حدی اهمیت دارد كه حتی در دین اسلام نیز توصیههای فراوانی در مورد حمام رفتن شده است.
بهتر است در هنگام حمام رفتن و در بدو ورود به حمام، بتدریج زیر دوش رفت تا تغییراتی در جریان خون ایجاد نشود و حرارت ...
روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.»
روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه کرد. جلو رفت و پرسید: «عجب پوستین خوبی داری!»
روباه گفت: «بله، پوستین گرم و نرمی است. زمستان که بشود، راحتم. دیگر از سرما نمی ترسم،