سلامت
2 دقیقه پیش | نشانه ها و عوارض کمبود ویتامینها در بدنویتامینها نقش مهمی را در بدن انسان ایفا میکنند. بهنحویکه کمبود ویتامین (حتی یکی از آنها) میتواند برای هر فردی مشکلات اساسی را به وجود آورد. گجت نیوز - معین ... |
2 دقیقه پیش | چرا پشه ها بعضی ها را بیشتر نیش میزنند؟فصل گرما و گزیده شدن توسط پشه ها فرا رسیده، دوست دارید بدانید پشه ها بیشتر چه کسانی را دوست دارند؟ بیشتر کجاها می پلکند؟ و از چه مواد دفع کننده ای نفرت دارند؟ وب سایت ... |
ازدواج کبوترانی که پرواز کردند.(شهید چمران)
مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر میكردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند، باید آدم قسیای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد .
پدرم بین آفریقا و چین تجارت میكرد و من فقط خرج میكردم، هر طوری كه میخواستم. پاریس و لندن را خوب میشناختم، چون همه لباسهایم را از آن جا میخرید.
در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسهای داریم برای نگهداری بچّههای یتیم. فكر میكنم كار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد. من میخواهم شما بیایی آن جا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
یك شب در تنهایی همان طور كه داشتم مینوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشیها زمینهای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی میسوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود:
«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود»
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم.
هنوز پس از گذشت این مدّت، نمیتوانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران ...»
مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر میكردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند، باید آدم قسیای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كر د ...
مصطفی شروع كرد به خواندن نوشتههای من، گفت: «هر چه نوشتهاید خواندهام و دورادور با روحتان پرواز كردهام» و اشكهایش سرازیر شد ...
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیهای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همان جا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند»
من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میكنند كه شما چرا خانمی را كه حجاب ندارد میآوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی میكرد ـ خودم متوجّه میشدم ـ مرا به بچهها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آن چنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد ...
(دو ماه از ازدواجشان گذشته بود)
آن روز همین كه رسید خانه در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا میخندی» و غاده كه چشمهایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمیدانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن ...
گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاَ فكر این جا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمیتوانم نشان بدهم» اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.
مادرم گفت: «حال شما را كجا میخواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: میخواهم بروم مؤسسه با بچهها» مادرم رفت آن جا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ...
مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را میبوسید و اشك میریخت. مصطفی خیلی اشك میریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.
روزی كه مصطفی به خواستگاریاش آمد مامان به او گفت: «شما میدانید این دختر كه میخواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبحها كه از خواب بلند میشود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید این طور كه در خانهاش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، این طور بود. حتی وقتهایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار میكرد خودش تخت را مرتب كند. میرفت شیر میآورد خودش قهوه نمیخورد ولی میدانست ما لبنانیها عادت داریم، درست میكرد.
... من گاهی به نظرم میآمد مصطفی سعهای دارد كه میتواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختیهای زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را.
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان( كه لبنانیها رسم دارند و دور هم جمع میشوند ) مصطفی مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان اینها كه رفتهاند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه ماندهاند تعریف میكنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند. گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه میبیند»
آخرین نامه مصطفی را باز کرد
و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس میكنم فریاد میزنم میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میكنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس میكنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره میكند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب میشود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل میكند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت ...»
حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند»
غاده اگر میدانست مصطفی این كارها را میكند، عقب نمیآید اهواز میماند و این قدر به خودش سخت میگیرد هیچ وقت دعا نمیكرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم»
قرار نبود برگردد ... من امشب برای شما برگشتهام
ـ نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتهای برای كارت آمدی.
ـ امشب برگشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكردهام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه این جا باشم ...
وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دستهایم را بوسید ... آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمیگوید چشمهایش را بسته بود ... و گفت: «من فردا شهید میشوم ... ولی من میخواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم ... من فردا از این جا میروم و میخواهم با رضایت كامل شما باشد ...» آخر رضایتم را گرفت ... نامهای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.
چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر میكرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمیبینم؟» مصطفی گفت: «نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمیگردد. دویدم و كُلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ... مصطفی در اتاق نبود ...
... بعد بچهها آمدند كه ما را ببرند بیمارستان گفتند دكتر زخمی شده، من بیمارستان را میشناختم وارد حیاط كه شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. میدانستم كه مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی نیست.
من آگاه بودم كه مصطفی دیگر تمام شد ...
احساس میكردم خدا خطرات زیادی رفع كرد به خاطر مرد صالحی كه یك روز قدم زد در این سرزمین به خلوص ...
مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شبها گریه میكرد راه میرفت ... بیدار میماند ... آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكینه خوابیده، آرامش گرفتم.
چون ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگیاش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم ...
... تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاك كردند. آن شب باید تنها بر میگشتم آن لحظه احساس كردم كه مصطفی واقعا تمام شد ... بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج كنم ...
... هر شب را یك جا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفی ...
از لبنان كه آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم كه هیچ ...
میگفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یك جور نداشته باشم بهتر است ...
خدایا من از تو یك چیز میخواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم كه بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فكر كند مثل گلی زیبا كه در راه زندگی و كمال پیدا كرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فكر كند، مثل یك شمع مسكین و كوچك كه سوخت در تاریكی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس كوتاه.
میخواهم او به من فكر كند، مثل یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت به سوی كلمه بینهایت.
خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را میبینند و این گونه تعریف میکنند:«مصطفی» در صندلی چرخداری نشسته بود و نمیتوانست راه برود دویدم و پرسیدم: مصطفی چرا این طور شدی؟
گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم، چرا سکوت کردید؟
پرسیدم: مگر چه شده؟
گفت: برای من مجسمه ساختهاند، نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.
بعد از این که این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساختهاند. و سپس میگوید: این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.
... گاهی فکر میکنم اگر همۀ ایران را به نام چمران میکردند این، دلم را خوش میکند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران میکند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.
مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدمها، در قلب آنها است. آدمها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همان طور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبلعامل و جنوب لبنان! من همیشه میگفتم اگر مرا از جبلعامل بیرون ببرند میمیرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمیآمد. به مصطفی میگفتم «اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبلعامل است نمیدانم قبول میکردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید ...
منبع: تبیان
ویدیو مرتبط :
مسابقه پرواز تخم مرغ دبیرستان شهید چمران نسیم رضوان
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
ازدواج کبوترانی که پرواز کردند(شهید همت)
یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میكشم»
شهید محمدابراهیم همت
در سال 1359، همراه عدهای دیگر از خواهران كه همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن جا، همراه خواهران دیگری كه در كانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به كار معلمی و امدادرسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این كه مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یكی، دو نفر از دوستان خود به كرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریك شده بود. باران همه جا را خیس كرده بود و هم چنان میبارید. یك راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.
وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن جا نیست. سؤال كردیم. گفتند كه به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی كه برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز كردیم.
شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا كرده بود. با دفعه قبل كه آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاكسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی «ناصر كاظمی» و همت، جذب كانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یك ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانهای را برای سكونت خود در شهر اجاره كردیم.
یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میكشم»
فردای آن شب خبر رسید كه همت از حج بازگشته است. یكی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت كرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند كه كسالت دارد و نمیتواند سخنرانی كند، و به جای ایشان حاج همت میآید.
در اواسط سخنرانی، یكی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی كرد و سخنرانی را نیمهتمام رها كرد و رفت.
آن روزها ما هم چنان در منطقه، به مسؤولیتهایی كه داشتیم، میپرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
من یك انگشتر عقیق به دست میكردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر میخواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این كه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یكی از دوستانش به نام «كلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای كلاهدوز به عنوان دبیر زیستشناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح كرد. من هم بهانهای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا كه قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانوادهام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم كه مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانوادهاش هم برای سرگرفتن این وصلت مُصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغهها رها میكرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای كلاهدوز دادم، او اصرار كرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداكاری، صفا و صفات نیك اخلاقی حاج همت كرد. وقتی در تأیید او گفت:
«دیگران روی شهادت حاج همت قسم میخورند»، گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فكر میكنم.»
وقتی خواهرانی كه با هم صمیمی بودیم، از موضوع با خبر شدند، آنها نیز سعی كردند مرا نسبت به این امر راضی كنند. تا آن جا كه اصرار كردند حداقل یك بار بنشینیم و با هم صحبت كنیم.
بالاخره قرار شد كه ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای كلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت كرد و قرار شد كه برای خواستگاری به آن جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسولالله (ص)» در پیش بود و او میخواست در عملیات شركت كند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم كه آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف میكرد وقتی موافقت خود را اعلام میكند، حاج همت بلافاصله بلند میشود میرود كنار طاقچه، به پاوه تلفن میكند و به برادر «حمید قاضی» میگوید كه مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم كنند.
در پاوه، توی خانه بودم كه خانم كلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانوادهات صحبت كرده و قرار شده كه بری اصفهان»
برادر قاضی هم بلیت تهیه كرده بود.
بلافاصله حركت كردم؛ به طوری كه فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسهای كه با حاج همت صحبت كردم، همین زمان بود. در این جلسه كه مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این كه او از من سؤال كرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی میمانی یا خیر؟»
در جواب گفتم:
«كسی كه با یك پاسدار ازدواج میكند، در واقع همه چیز را در زندگیاش پذیرفته است. من هم بر همین اساس میخواهم ازدواج كنم. در واقع پای شهادت هم نشستهام»
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترك كند. گفت: این چه حرفی است كه میزنی؛ یعنی چی كه پای مرگ جوان مردم مینشینی؟»
در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا كرده بود. بارها میگفت: «من نمیدانم این چه كسی است كه از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست كه با همه كسانی كه تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشتهاند، فرق میكند»
در آخر صحبت، به من گفت: یك خواهش دارم گفتم: بفرمایید!
گفت: خواهشم این است كه از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام (ره) برویم. با تعجب پرسیدم: برای چی؟!
گفت: «به خاطر اینكه من نمیتوانم وقت مردی را كه به یك میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر كار شخصی خود تلف كنم. در عوض هر كس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم.
قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یك حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یك انگشتر عقیق انتخاب كرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.
آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی كه حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت: كه از ایشان بخواهید بیایند یك حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا كنید كه بتوانم حق همین را هم ادا كنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیعالاول بود و به خاطر میمنت و مباركی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یك لباس ساده تنم بود و یك جفت كفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی میآیی برای عقد، لباس سپاه تن كن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم كه چنین توصیهای میكنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی كه به تن كرده، كمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم كه چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یكی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حركت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه كرد. البته نمیدانست جایی كه نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.
بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛ به شهرستان پاوه
منبع: Tebyan