سرگرمی


2 دقیقه پیش

تصاویری که شما را به فکر فرو می‌برد (34)

یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمی‌تواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ...
2 دقیقه پیش

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه

دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ...

داستان زیبای مترسک



داستان زیبای مترسک,داستان مترسک,داستان آموزنده مترسک,

 

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

 

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی  به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

 

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

گفت : تو اشتباه می کنی!

 

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

 

جبران خلیل جبران

 

منبع:semorgh.com


ویدیو مرتبط :
مترسک. کیهان ملکی و مترسک با صدای کاوه یغمایی

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان زیبای باغ گلابی



 

داستان باغ گلابی

 

 

حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت.


گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند.

 

به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد.چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد.

 

او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌نعمت را نشنید.در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند.

 

حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌نعمت چیزی بگوید، گفت:این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم.

 

حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.حامد فریادی از درد کشید و گفت:.



این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟



مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.



حامد فریادی از درد کشید و گفت:



مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟

 

داستان باغ گلابی

 

مش‌‌نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت:



این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست.



خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟



آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.



حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت:



از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم.



چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!



مش‌نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت:



زود از باغ من بیرون برو

و سپس از آنجا دور شد.

 

گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود.

 

با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد.چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد.

 

او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌نعمت را نشنید.در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند.

 

حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌نعمت چیزی بگوید، گفت:این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست.

 

من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.حامد فریادی از درد کشید و گفت:.


این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟



مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.



حامد فریادی از درد کشید و گفت:



مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟



مش‌‌نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت:



این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست.



خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟



آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.



حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت:



از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم.



چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!



مش‌نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت:



زود از باغ من بیرون برو

و سپس از آنجا دور شد.