سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
خاطره ای از استاد ما
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 سالهمان با آن كت قهوهای سوختهای كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"
ویدیو مرتبط :
خاطره ی جالب استاد رحیم پور ازیک استاد دانشگاه آمریکایی
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
خاطره مهناز افشار از پس گردنی های استاد حمید سمندریان
خاطره مهناز افشار از پس گردنی های استاد حمید سمندریان
پسگردنیهای استاد معروف بود و من هم از این توبیخها به دور نبودم و اما آنچه اهمیت داشت به موقع بودن همه تشویقها و توبیخها بود. تشویقها به موقع و توبیخها به موقع. امروز هر آنچه در بازیگری روی صحنه و سینما مورد استفادهام قرار میگیرد، براساس آموختههایم از استاد است.
به گزارش شبکه ایران مرگ استاد حمید سمندریان موجب آن شد که بسیاری از هنرمندان مطرح تئاتر، سینما و تلویزیون ایران که افتخار شاگردی وی را داشتند، در رثایش سخن بگویند. مهناز افشار بازیگر مطرح سینمای ایران هم که مدتی در کلاسهای آزاد بازیگری سمندریان درس آموخته بود یادداشتی به این بهانه برای «اعتماد» نوشته و از پس گردنیهای به موقع استاد سخن گفته. متن کامل یادداشت افشار را در ادامه می خوانید:
استاد به پشت صحنه آمد و گفت بارک ا..
آن شب روی صحنه برای استاد بازی کردم؛ همان شبی که بعد از حاشیهسازیهای بسیار ایجادشده برای من، اعتماد به نفس آن را به دست آوردم که روی صحنه تئاتر بروم و در نمایش «آمدیم، نبودید، رفتیم» حاضر شوم. همان شبی که استاد بعد از اجرای نمایش پشت صحنه آمد و روی شانه من زد و گفت: «بارکالله». . . گفت، آنچه باید یاد میگرفتی گرفتی و به عنوان استادم مرا تحسین کرد، هرچند در آن نمایش فرصت بسیار خاصی برای من نبود تا کار ویژهیی درباره بازیگری روی صحنه انجام دهم، اما همین بازی نظر استاد را جلب کرده بود و این من بودم که در پشت صحنه گریه میکردم؛ از هیجان اینکه در مقابل استاد قرار بود روی صحنه بروم و بازی کنم؛ خواستم هر آنچه از بازیگری در کلاسهای او آموخته بودم با خود به همراه داشته باشم؛ نقش و صحنه و بازی من، همه آن شب برای استاد بود؛ اینکه استاد صدای مرا میشنود و بازیام را میبیند...
ملاقات با مردی در نهایت مهر و مهربانی
بیش از 10 سال قبل، در سال 1378 از طرف آقای عبدالله اسکندری به کلاسهای آقای سمندریان معرفی شدم. آن زمان چند فیلم سینمایی بازی کرده بودم و تجربه کار در سینما را داشتم و فکر میکردم حالا زمان آن است که آن اتفاقی که باید، بیفتد؛ روتوش لازم روی بازیام صورت بگیرد و کارم از بیرون دیده شود و اصلاحات لازم روی آن صورت بگیرد. نخستین دیدار را هنوز در ذهن دارم؛ ملاقات با مردی در نهایت مهر و مهربانی. محبت از نگاه و رفتار استاد دیده میشد، اما این مهر و عطوفت هیچوقت مانع جدیت او در تدریساش نمیشد. او برای آموختن بازیگری به شاگردانش هیچوقت شوخی نداشت و این کار را بسیار دقیق و درست انجام میداد.
هرکس براساس توانایی خود در زمینه بازیگری میتوانست از استاد بیاموزد و آن را در کارهای خود مورد استفاده قرار دهد. شاید از بیرون چنین به نظر میرسید که من که تجربه چند کار سینمایی دارم و جلوی دوربین رفتهام و فیلمهایم اکران شده، حس و حالی متفاوت از فردی که طالب آموختن بازیگری است داشته باشم که به واقع من چنین نبودم و استاد نیز این را دریافته بود و برای آموختن بازیگری به من توجهی خاص داشت.
پس گردنی ها معروف استاد
پسگردنیهای استاد معروف بود و من هم از این توبیخها به دور نبودم و اما آنچه اهمیت داشت به موقع بودن همه تشویقها و توبیخها بود. تشویقها به موقع و توبیخها به موقع. امروز هر آنچه در بازیگری روی صحنه و سینما مورد استفادهام قرار میگیرد، براساس آموختههایم از استاد است؛ او که توجهی ویژه روی بازی بدنی و فن بیان داشت و آموختههایم از او به من جسارت بازیگری داد...../شبکه ایران