سرگرمی
2 دقیقه پیش | تصاویری که شما را به فکر فرو میبرد (34)یک عکس، یک طرح یا یک نقاشی؛ بعضاً چنان تاثیری روی بیننده دارد که شنیدن ساعت ها نصیحت و یا دیدن ده ها فیلم نمیتواند داشته باشد. هنرمندانی که به ساده ترین روش ها در طول تاریخ ... |
2 دقیقه پیش | دیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماهدیدنی های امروز؛ سه شنبه 18 خرداد ماه وبسایت عصرایران: نماز تراویح مسلمانان اندونزی در نخستین شب آغاز ماه رمضان – آچهمعترضان عوارض زیست محیطی یک پروژه انتقال آب در کاتالونیا ... |
حکایت صوفی و خرش
حکایت جالب و خواندنی صوفی و خرش
حکایت صوفی و خرش
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یك صوفی سوار بر خرش به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت كه شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردی كه مسئول نگهداری از مركبها بود و به او سفارش كرد كه مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر كه در رقص و سماع بودند پیوست او همانطور كه با صوفیان دیگر به پایكوبی مشغول بود مردی كه ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض كرد و شعری تازه خواند كه می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایكوبی كردند و خر برفت را خواندند تا اینكه مراسم به پایان آمد.
همه یك یك خداحافظی كردند و خانقاه را ترك گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش كند و راه بیفتد و برود. از مردی كه مواظب مركبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایكوبان به من حمله كردند و مرا كتك زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا كتك زدند چرا داد و فریاد نكردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای مرد گفت من بارها و بارها آمدم كه به تو خبر بدهم و خبر هم دادم كه ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای كه خرت را ببرند و بفروشند. صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افكند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود كه من هم با آنها می خواندم
آری صوفی با تقلید كوركورانه از آن صوفیان كه قصد فریب او را داشتند گول خورد و خرش را از كف داد.
خلق را تقلید شاه بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
داستانهای مثنوی معنوی
ویدیو مرتبط :
صوفی و تصوف/ صوفی صحیح و صوفی انحرافی
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
حکایت خدا و گنجشک
روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.
" گنجشك گفت:
" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:
" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...