فرهنگ و هنر


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

خواندنی ها با برترین ها (81)

در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ...

۲۷شهریور؛ بزرگداشت شهریار



 

 ۲۷شهریور؛ بزرگداشت شهریار

 

 امروز(یكشنبه، بیست وهفتم شهریورماه) بیست وسومین سال روز درگذشت محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار و روز بزرگداشت این شاعر است.

در آستانه ی این روز نگاهی دارد به روایت شهرزاد بهجت تبریزی _ دختر شهریار _ از زندگی این شاعر معاصر.

زندگی شهریار از زبان دخترش این گونه روایت می شود: «پدرم، سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار در تبریز متولد شده است. پدرش از وكلای درجه یك تبریز و مردی نسبتا متمول بوده كه گرسنگان بی شماری از خوان كرم او سیر می شده اند و فكر می كنم، همین بلندی طبع و بخشندگی پدرم صفاتی بود كه از پدرش به ارث برده بود. پدرم ایام كودكی را در قراء خشكناب و قیش قورشان گذرانیده و هیچ وقت خاطرات خوشی را كه در دهكده های مزبور داشته، فراموش نكرد. اولین شعرش را در چهارسالگی سروده، آن موقعی بوده كه مستخدم شان به نام رویه برای ناهارش آبگوشت تهیه كرده بود و بابا كه برنج دوست می داشته، خطاب به رویه (رقیه) گفته است:

رویه باجی؛ باشیمین تاجی / آتی آت آتیه، منه وئركته (خواهر رویه (رقیه) تاج سر من هستی / گوشت را بده به سگ، به من كته برنج بده)

پدر درباره ی خاطرات ایام كودكی اش می گوید: «روزی با بچه های محل مشغول بازی بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی كه در وسط حیاط خانه بود، خیره شده و شروع به خواندن شعر كردم.

سخنان موزونی كه نمی دانستم چگونه به مغز و زبان من می آمدند، كه ناگهان! پدرم مرا صدا كرد. به صدای بلند پدرم برگشتم. با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را كجا یاد گرفتی؟ گفتم كسی یادم نداده، خودم می گویم. اول باور نكرد؛ ولی بعد از این كه مطمئن شد، در حالی كه صدایش از شوق می لرزید، به صدای بلند مادرم را صدا كرده و گفت: بیا ببین چه پسری داریم!»

یك بار دیگر در هفت سالگی شعر گفته است و آن هنگامی بوده كه مانند بیش تر بچه ها از حرف مادر خود سرپیچی كرده و به حرف او گوش نداده بود؛ ولی بعدا پیش خود احساس گناه كرده و گفته است:

من گنه كار شدم وای به من / مردم آزار شدم وای به من

در كودكی از محضر پدر دانشمند خود استفاده كرد و تحصیلات مقدماتی را با قرائت «گلستان» پیش او فراگرفت و در همان اوان با دیوان خواجه الفتی سخت یافت. بعد از این كه تحصیلات متوسطه را در مدرسه ی فیوضات و متحده به پایان رسانید، در سال ۱۳۰۳ وارد مدرسه ی طب شد و مدت پنج سال در این دانشكده به تحصیل مشغول بود؛ ولی عشق و روحیه ی مخصوصش كه اصلا با پزشكی، مخصوصا با جراحی سازگار نبود، او را از تحصیل پزشكی بازمی دارد؛ چنان كه خودش می گوید: «بعد از هر عمل جراحی كه انجام می دادم، احساس ضعف می كردم و حالم به هم می خورد.»

بعد از ترك تحصیل به خراسان رفته و به دیدار كمال الملك _ نقاش معروف _ نائل آمد، و شعری نیز با عنوان «زیارت كمال الملك» به همین مناسبت دارد. تا سال ۱۳۱۴ در خراسان بود و بعد از بازگشت از خراسان به كمك دوستانش وارد خدمت بانك كشاورزی شد. در سال ۱۳۱۶ حادثه ی بسیار ناگواری در زندگی اش روی داده و آن مرگ پدرش بوده كه خاطره ی مرگ او را هرگز فراموش نكرد. هم زمان با مرگ پدر، مادرش به تهران رفت و پرستاری پسرش را به عهده گرفت و بابا در كنار مادرش، خاطره ی مرگ پدر را كم كم فراموش می كرده؛ ولی چون سرنوشت اساسا بازی های عجیبی دارد و به قول بابا «علی الاصول نوابع همیشه ناكام اند»، مدت ها بعد برادرش را نیز از دست داده و سرپرستی چهار فرزند او را به عهده گرفته است كه كوچك ترین آن ها چند ماه بیش تر نداشته و مانند یك پدر دلسوز از آن ها مواظبت كرده است. آن ها نیز محبت های عمو را هیچ وقت فراموش نمی كنند و پدرم در اصل فرقی بین ما و آن ها قائل نبود.

بعد از بزرگ شدن بچه های عمویم و موقعی كه به اصطلاح دست هر كدام به كاری بند شده و بعد از این كه پدرم، مادرش را از دست داده، تنها خیاطی ای را كه در تهران داشته، با وسایلش به بچه های برادرش بخشیده و تنها با یك جامه دان لباس هایش به تبریز آمده و با مادرم كه نوه ی عمه اش محسوب می شده، ازدواج كرده و علت ازدواج نكردنش تا سن ۴۸سالگی، مسؤولیتی بود كه در مقابل بچه های برادرش داشته؛ چنان كه می گوید: «یار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم».

بعد از ازدواج با مادرم در تبریز با شراكت خواهرش، خانه ای خریده كه در این خانه من به دنیا آمدم و سپس بعد از گذشت زمانی، خانه ای برای خود خریده است. من (شهرزاد بهجت تبریزی ) فرزند ارشد او هستم. تا آن جا كه یاد داریم، در تمامی گردش ها و یا شب شعرهایی كه می رفت _ حتا رسمی ترین آن ها _ مرا همراه خویش می برد. هنگامی كه بدو ورودش به هر مجلسی صدای كف زدن ها فضا را می شكافت و یا به هر جایی كه قدم می گذاشت، مردم دورش را احاطه می كردند، حس كنجكاوی كودكانه ام تحریك می شد كه او كیست؟ و او را با پدر بچه های دیگر مقایسه می كردم، كه چرا برای آن ها كسی كف نمی زند؟ یك شب یادم هست كه از یكی از انجمن های ادبی برگشته بودیم. من در حالی كه دودستی پایین كتش را چسبیده بودم، با لحنی كودكانه از او پرسیدم: بابا چرا مردم تو را این همه دوست دارند؟ لبخندی زد، لحظه ای چند در چشمانم نگریست، آن حالت نگاه او را تا زنده ام، هیچ وقت فراموش نمی كنم. بعدا مرا بغل كرد، صورتم را بوسید و مدتی درباره ی شعر و شاعری با جملات ساده و در حالی كه سعی می كرد برای من قابل فهم باشد، توضیح داد. از همان موقع شخصیت او در چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال احساس كردم با اشخاص عادی فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همین جهت روزها خانه نبود و برای آقا كه كارمند بانك كشاورزی بود، اجازه داده بودند كه دیگر كار نكند و با خیال راحت بتواند به سرودن اشعارش ادامه دهد. من كه بچه بودم، با این كه خدمتكاری داشتیم و كسی بود كه از من مواظبت كند، ولی در غیاب مادرم بیش تر اوقات پهلوی پدرم بودم. موقعی كه از بازی خسته می شدم، در آغوش او به خواب می رفتم و او برایم لالایی می خواند. یادم هست در اوقات بی كاری، زمانی كه من از بازیگوشی خسته شده و در گوشه ای آرام می نشستم، شعرهایی به زبان تركی كه برایم قابل فهم بود، به من یاد می داد و بعد در هر مجلسی در حضور جمع از من می خواست بازگو كنم.

می توانم به صراحت بگویم كه بیش تر از مادرم با او مأنوس بودم و وقتی با او بودم، هیچ وقت سراغ مامان را نمی گرفتم. یك روز خوب یادم هست، در حدود ساعت ۵ بعدازظهر بود كه دیدم بابا لباس پوشیده و از مامان نیز می خواهد كه مرا حاضر كند. بابا آن موقع ساعت معمولا از خانه بیرون نمی رفت، با تعجب پرسیدم: بابا كجا می رویم؟ جواب داد: هی، دلم گرفته می خواهم كمی قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفت و به راه افتادیم. از چند خیابان و كوچه گذشتیم تا این كه به كوچه ای كه بعدها فهمیدم اسمش راسته كوچه است، رسیدیم، و از آن جا وارد كوچه ی فرعی تنگی شدیم. كوچه بن بست بود و در انتهای آن دری قرار داشت كهنه و رنگ و رورفته، و من كه بچه بودم، نق می زدم و می گفتم: بابا تو چه جاهای بدی می آیی. بابا به آهستگی جواب داد: «عزیزم داخل نمی رویم و بعد مدتی طولانی _ یك ربع یا بیست دقیقه _ به در نگاه كرد و فكر می كرد.» شاید گذشته را می دید و یا شاید خود را همان بچه ای احساس می كرد كه هر روز بیست بار از آن در بیرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تكیه داد و قطره های اشك به سرعت از چشمانش سرازیر شد و شانه هایش از شدت گریه تكان می خورد. من لحظاتی مبهوت به او نگاه می كردم؛ ولی انگار اصلا من وجود نداشتم، تا این كه مدتی بعد آرام گرفت. آه عمیقی كشید و در حالی كه چشمانش را پاك می كرد، گفت: این جا خانه ی پدری من است. من مدت چهارده سال این جا زندگی كرده ام. بعد در طول همان كوچه به راه افتادیم و قسمت های مختلف خانه را از بیرون به من نشان داد. وقتی كه به خانه برگشتیم، شعری تحت عنوان «در جست وجوی پدر» سرود، كه فكر می كنم یكی از بااحساس ترین شعرهایی است كه به زبان پارسی سروده شده است.

در همان ایام بچگی كتابچه ی شعر بابا را ورق می زدم و او بدون این كه مانع شود، فقط مواظب بود كه كتابچه را پاره نكنم و با نگاهی محبت آمیز مرا می نگریست. در سنین پایین و مواقعی كه به مدرسه نمی رفتم، «حیدربابا» و شعرهایی تركی را كه برایم قابل فهم بود، به من یاد می داد. كمی كه بزرگ شدم و سواد خواندن پیدا كردم، خودم كتابچه ی شعر او را می خواندم و اشعاری را كه زیاد دوست داشتم، حفظ می كردم. پدرم معمولا تا پاسی از شب گذشته به عبادت و خواندن قرآن می پرداخت و بعد از فراغت با خواندن كتاب های شعر و بیش تر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نمی خوابید؛ مگر مواقعی كه واقعا خسته بود. به همین جهت شب ها چراغ اتاقش همیشه روشن بود. یادم هست شب هایی كه نصف شبی بیدار می شدم و به اتاقش می رفتم. بعضی مواقع او را در حال سرودن شعر می دیدم، كه در این حال معمولا اشعاری كه می سرود، زیر لب زمزمه می كرد و روی تك كاغذی كه در دست داشت، می نوشت. نمی توانم قیافه ی او را در این حالت تشریح كنم، فقط این را می گویم كه كاملا جدا از محیط زندگی در عالم دیگری سیر می كرد؛ به طوری كه اگر در این حال صدایش می كردی، انگار از خواب بیدار شده است. وقتی او را در این حال می دیدم، به هیچ وجه دلم نمی آمد كه او را از آن حال بیرون بیاورم. ولی مواقعی كه به خواندن كتاب مشغول بود، داخل می شدم و او با خوشرویی از من استقبال می كرد و بعد شروع به خواندن جدیدترین شعرش می كرد و بعد از من می خواست كه بخوانم، و وقتی اصرار مرا برای نشستن می دید، شروع به صحبت می كرد. از گذشته هایش برایم می گفت، از روزهای سختی كه در تهران، دور از خانواده گذرانیده، از عشق و از ناكامی هایش و این كه چگونه كسی را كه به حد پرستش دوست داشته، از دست داده و من با شور و اشتیاق گوش می كردم. یادم هست چندین بار ضمن صحبت كردن با او، بدون این كه گذشت زمان را احساس بكنم، متوجه شده بودم كه هوا روشن می شود. بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول می شد و من نیز اتاق را ترك می كردم.

چندی بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال، خواهرم (مریم) و دو سال بعد، برادرم (هادی) به دنیا آمد. مواقعی كه دورش جمع می شدیم و بچه ها از سر و گوشش بالا می رفتند، ضمن اظهار محبت به ما، برای هر كدام شعرهایی می گفت؛ چنان كه برای خواهرم مریم در سن دوسالگی، بر وزن «حیدربابا» گفته:

حیدربابا جنقلی مریم گوزه ل دی / هیچ بیلمیرم، غزالدی یا غزل دی

گوللراونون ایا قنیدا، خزه ل دی / دود اقلاری، شرینلیقدان، شاقیلدار

گوزه ل كهلیك اونی گورسه ققیلدار (حیدربابا مریم كوچولو خیلی قشنگه / هیچ نمی دانم مریم غزال است یا غزل است / گل ها زیر پای او مثل برگ پاییزی ریخته شده است / لب هایش از شیرینی شاد و خندان است / اگر كبك او را ببیند، به صدا درمی آید)

و یا برادرم هادی را بغل می كرد و ضمن بوسیدنش می گفت:

منیم اوغلوم هادی دی / هادی انون آدی دی / میوه لرین دادی دی (هادی پس من است / اسم پسر من هادی است / مثل میوه شیرین و بامزه است)

در زندگانی خصوصی، آدمی بسیار بخشنده بود. غیر از كمك های مالی، وسایل شخصی اش را نیز می بخشید. قلبی رئوف و مهربان داشت. بسیار احساساتی و حساس بود و خیلی زود تحت تأثیر قرار می گرفت. از مرگ دوستانش خیلی متأثر می شد؛ چنان چه وقتی مرگ صبا دوست نزدیكش را به وی اطلاع دادند، اشك در چشمانش جمع شد. معمولا بعد از اتمام هر شعر، دوست داشت كه اعضای خانواده دورش جمع شوند تا شعرش را بخواند. او هیچ كینه توز نبود. مادیات برایش هیچ ارزشی نداشت. معمولا غرق در افكار خود بود و با عالم خارج چندان كاری نداشت. در تهران و در موقعی كه تنها بود، دوستی به نام آقای زاهدی داشت كه بهترین مونس او بود و همین آقای زاهدی تعریف می كند «روزی سرزده وارد اتاق شهریار شدم و او را دیدم كه با حالتی پریشان چشمانش را بسته و به حضرت علی (ع) متوسل شده است. تكانش دادم و پرسیدم این چه حال است كه داری؟ و او بعد از چند نفس عمیق كشیدن با اظهار قدردانی گفت: تو مرا از غرق شدن نجات دادی. گفتم: انسان كه توی اتاق خشك و بی آب غرق نمی شود. شهریار كاغذی به من داد كه دیدم اشعاری سروده كه جزو افسانه ی شب به نام سمفونی دریاست». بعدا خود بابا توضیح داد آن چنان دریا را در خیالم مجسم كرده بودم كه احساس می كردم غرق می شوم. آری او موقع گفتن شعر، این چنین تحت تأثیر خیالش واقع می شد. به موسیقی آشنایی داشت و زمانی نیز سه تار می نواخت؛ ولی از وقتی به تبریز آمده بود، این كار را كنار گذاشته بود. دلخوشی اش بیش تر یاد یاران قدیم و لحظاتی بود كه با آن ها داشته؛ چنان كه خودش می گوید:

به پیری آن چه مرا مانده است، لذت یاد است / دلم به دولت یاد است، اگر دمی شاد است

پدرم بسیار پاكدل و ساده بود و اگر كسی به كمك نیاز داشت، تا آن جا كه برایش مقدور بود، از كمك به او دریغ نداشت. موقع شعر خواندن، قیافه اش همراه با موضوعات شعری، تغییر می كرد و گاهی دیده می شد كه در مواقع حساس شعری، اشك در چشمانش جمع می شود و بغض گلویش را می گیرد و شنونده را بسیار تحت تأثیر قرار می دهد. در موقع عصبانیت و موقعی كه خلافی از بچه ها سر می زد، سعی می كرد حتی المقدور عصبانیتش را فرونشاند و یا اگر عصبانی می شد، به فاصله ی خیلی كم دوباره در قالب یك پدر مهربان درمی آمد و با محبت بیش از اندازه، جبران عصبانیتش را می كرد.»

پی نوشت: این مطلب از كتاب «از بهار تا شهریار» تألیف حسنعلی محمدی نقل شده است.... / یادداشت : خبرگزارى ایسنا


ویدیو مرتبط :
روز شعر و ادب (بزرگداشت استاد شهریار)

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

روز شعر و ادب پارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار



روز شعر و ادب پارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار

۲۷ شهریور،روز شعر و ادب پارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار گرامی باد به همین مناسبت بخشی از زندگینامه استاد شهریار را با هم میخوانیم.
زندگی نامه استاد شهـریار
( بخشی ازاین متن در زمان حیات استاد، نگاشته شده است )
اصولاً شرح حال و خاطرات زندگی شهـریار در خلال اشعـارش خوانده می شود و هـر نوع تـفسیر و تعـبـیـری كـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگی او نزدیك است و حقـیـقـتاً حیف است كه آن خاطرات از پـرده رؤیا و افسانه خارج شود.

  استاد شهریار,روز شعر و ادب پارسی,زندگی نامه استاد شهـریار

 گو اینكه اگـر شأن نزول و عـلت پـیـدایش هـر یك از اشعـار شهـریار نوشـته شود در نظر خیلی از مردم ارزش هـر قـطعـه شاید ده برابر بالا برود، ولی با وجود این  دلالت شعـر را نـباید محـدود كرد.
شهـریار یك عشق اولی آتـشین دارد كه خود آن را عشق مجاز نامیده. در این كوره است كه شهـریار گـداخـته و تصـفیه می شود. غالـب غـزل هـای سوزناك او، كه به ذائـقـه عـمـوم خوش آیـنـد است، یادگـار این دوره است. این عـشـق مـجاز اسـت كـه در قـصـیـده ( زفاف شاعر ) كـه شب عـروسی معـشوقه هـم هـست، با یك قوس صعـودی اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفانی و الهـی تـبدیل می شود. ولی به قـول خودش مـدتی این عـشق مجاز به حال سكـرات بوده و حسن طبـیـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولی برای او تجـلی كرده و شهـریار هـم با زبان اولی با او صحـبت كرده است.
بعـد از عـشق اولی، شهـریار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشین به تمام مظاهـر طبـیعـت عـشق می ورزیده و می توان گـفت كه در این مراحل مثـل مولانا، كه شمس تـبریزی و صلاح الدین و حسام الدین را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق می بازد. بـیـشتر هـمین دوستان هـستـند كه مخاطب شعـر و انگـیزهًَ احساسات او واقع می شوند. از دوستان شهـریار می تـوان مرحوم شهـیار، مرحوم استاد صبا، استاد نـیما، فـیروزكوهـی، تـفـضـلی، سایه، و نگـارنده و چـند نـفر دیگـر را اسم بـرد.
شرح عـشق طولانی و آتـشین شهـریار در غـزل هـای   ماه سفر كرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغای غـروب و بوی پـیراهـن  مشـروح است و زمان سخـتی آن عـشق در قـصیده " پـرتـو پـایـنده "  بـیان شده است و غـزل هـای یار قـدیم، خـمار شـباب، ناله ناكامی، شاهـد پـنداری، شكـرین پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران ، نالـه نومیـدی ، و غـروب نـیـشابور حالات شاعـر را در جـریان آن عـشق حكـایت می كـند.  شهـریار در دیوان خود از خاطرات آن عـشق غزل ها و اشعار دیگری دارد از قـبـیل  حالا چـرا، دستم به دامانـت و ...  كه مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزیز نـشاط می دهـد.
عـشق هـای عارفانه شهـریار را می توان در خلال غـزل هـای انتـظار، جمع و تـفریق، وحشی شكـار، یوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و نای شـبان و اشگ مریم، دو مرغ بـهـشتی، و غـزل هـای ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خیلی آثـار دیگـر مشاهـده كرد.  برای آن كه سینمای عـشقی شهـریار را تـماشا كـنید، كافی است كه فـیلمهای عـشقی او را كه از دل پاك او تـراوش كرده ، در صفحات دیوان بـیابـید و جلوی نور دقـیق چـشم و روشـنی دل بگـذاریـد. هـرچـه ملاحـظه كردید هـمان است كه شهـریار می خواسته  زبان شعـر شهـریار خـیلی ساده است.
محـرومیت و ناكامی های شهـریار در غـزل هـای گوهـر فروش، ناكامی ها، جرس كاروان، ناله روح، مثـنوی شعـر، حكـمت، زفاف شاعـر، و سرنوشت عـشق  به زبان خود شاعر بـیان شده و محـتاج به بـیان من نـیست.
خیلی از خاطرات تـلخ و شیرین شهـریار از كودكی تا امروز در هـذیان دل، حیدر بابا، مومیایی و افسانه ی  شب به نـظر می رسد و با مطالعـه آنهـــا خاطرات مزبور مشاهـده می شود.
شهـریار روشن بـین است و از اول زندگی به وسیله رویا هـدایت می شده است. دو خواب او كه در بچـگی و اوایل جـوانی دیده، معـروف است و دیگـران هـم نوشته اند.
اولی خوابی است كه در سیزده سالگی موقعـی كه با قـافله از تـبریز به سوی تهـران حركت كرده بود، در اولین منزل بـین راه - قـریه باسمنج - دیده است؛ و شرح آن این است كه شهـریار در خواب می بـیـند كه بر روی قـلل كوهـها طبل بزرگی را می كوبـند و صدای آن طبل در اطراف و جـوانب می پـیچـد و به قدری صدای آن رعـد آساست كه خودش نـیز وحشت می كـند. این خواب شهـریار را می توان به شهـرتی كه پـیدا كرده و بعـدها هـم بـیشتر خواهـد شد تعـبـیر كرد.
خواب دوم را شهـریار در 19 سالگـی می بـیـند، و آن زمانی است كه عـشق اولی شهـریار دوران آخری خود را طی می كـند و شرح خواب به اختصار آن است كه شهـریار مـشاهـده می كـند در استـخر بهـجت آباد   (قـریه ای واقع در شمال تهـران كه سابقاً  آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالی تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را می بـیـند كه به زیر آب می رود، و شهـریار هـم به دنبال او به زیر آب رفـته ، هـر چـه جسـتجو می كـند، اثـری از معـشوقه نمی یابد؛ و در قعـر استخر سنگی به دست شهـریار می افـتد كه چـون روی آب می آید ملاحظه می كـند كه آن سنگ، گوهـر درخشانی است كه دنـیا را چـون آفتاب روشن می كند و می شنود كه از اطراف می گویند گوهـر شب چـراغ را یافته است. این خواب شهـریار هـم بـدین گـونه تعـبـیر شد كه معـشوقـه در مـدت كوتاهی از كف شهـریار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـریار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه ای  به شهـریار دست می دهـد كه گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوی را در نـتـیجه آن تحـول می یابد.  
شعـر خواندن شهـریار طرز مخصوصی دارد - در موقع خواندن اشعـار قافـیه و ژست و آهـنگ صدا ، هـمراه موضوعـات تـغـیـیر می كـند و در مـواقـع حسـاس شعـری ، بغـض گـلوی او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشك می شود و شـنونده را كاملا منـقـلب مـی كـند.
شهـریار در موقعـی كه شعـر می گـوید به قـدری در تـخـیل و اندیشه آن حالت فرو می رود كه از موقعـیت و جا و حال خود بی خـبر می شود.  شرح زیر نمونهً یكی از آن حالات است كه نگـارنـده مشاهـده كرده است:  
هـنـگـامی كه شهـریار با هـیچ كـس معـاشرت نمی كرد و در را به روی آشنا و بـیگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـیلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزی سر زده بر او وارد شدم . دیـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روی سر گـذارده و با حـالـتی آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلی عـلیه السلام مـتوسل می شود. او را تـكانی دادم و پـرسیدم این چـه حال است كه داری؟  شهـریار نفـسی عـمیـق كشیده، با اظهـار قـدردانی گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـی نجات دادی. گـفـتم مگـر دیوانه شده ای؟ انسان كه در اطاق خشك و بی آب و غـرق، خفـه نمی شود. شهـریار كاغـذی را از جـلوی خود برداشتـه، به دست من داد.  دیدم اشعـاری سروده است كه جـزو افسانهً شب به نام سمفونی دریا ملاحظه می كـنـید.
شهـریار بجـز الهـام شعـر نمی گوید. اغـلب اتـفاق می افـتد كه مـدتـهـا می گـذرد، و هـر چـه سعـی می كـند حتی یك بـیت شعـر هـم نمی تـواند بگـوید.  ولی اتـفاق افـتاده كه در یك شب كه موهـبت الهـی به او روی آورده، اثـر زیـبا و مفصلی ساخته است. هـمین شاهـكار تخـت جـمشید، كـه یكی از بزرگـترین آثار شهـریار است، با اینكه در حدود چـهـارصد بـیت شعـر است   در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است.
 شهـریار دارای تـوكـلی غـیرقـابل وصف است، و این حالت را من در او از بدو آشـنایی دیـده ام.  در آن موقع كه به عـلت بحـرانهـای عـشق از درس و مـدرسه (كـلاس آخر طب) هـم صرف نظر كرده و خرج تحـصیل او به عـلت نارضایتی، از طرف پـدرش قـطع شده بود، گـاه می شد كه شهـریار خـیلی سخت در مضیقه قرار می گـرفت. به من می گـفت كه امروز باید خرج ما برسد و راهی را قـبلا تعـیـیـن می كرد. در آن راه كه می رفـتـیم، به انـتهـای آن نرسیده   وجه خرج چـند روز شاعـر با مراجـعـهً یك یا دو ارباب رجوع می رسید.  با آنكه سالهـاست از آن ایام می گـذرد، هـنوز من در حیرت آن پـیشامدها هـستم. قابل توجه آن بود كه ارباب رجوع برای كارهای مخـتـلف به شهـریار مـراجـعـه می كردند كه گـاهـی به هـنر و حـرفـهً او هـیچ ارتـباطی نـداشت - شخـصی مراجـعـه می كرد و برای سنگ قـبر پـدرش شعـری می خواست یا دیگـری مراجـعـه می كرد و برای امـر طـبی و عـیادت مـریض از شهـریار استـمداد می جـست، از اینـهـا مهـمـتر مراجـعـهً اشخـاص برای گـرفـتن دعـا بود.
خـدا شـناسی و معـرفـت شهـریار به خـدا و دیـن در غـزل هـای   جـلوه جانانه، مناجات، درس محـبت، ابـدیـت، بال هـمت و عـشق، دركـوی حـیرت، قـصیده تـوحـید، راز و نـیاز، و شب و عـلی مـندرج است.
عـلاقـه به آب و خـاك وطن را شهـریار در غـزل عید خون و قصاید  مهـمان شهـریور، آذربایـجان، شـیون شهـریور و بالاخره مثـنوی تخـت جـمشـید  به زبان شعـر بـیان كرده است.  الـبـته با مطالعه این آثـار به مـیزان وطن پـرستی و ایمان عـمیـقـی كه شهـریار به آب و خاك ایران و آرزوی تـرقـی و تـعـالی آن دارد، پـی بـرده می شود.
تـلخ ترین خاطره ای كه از شهـریار دارم، مرگ مادرش است كه در روز 31 تـیرماه 1331 اتـفاق افـتاد - هـمان روز در اداره به این جانب مراجعـه كرد و با تاثـر فوق العـاده خـبر شوم را اطلاع داد - به اتـفاق به بـیمارستان هـزار تخـتخوابی مراجـعـه كردیم و نعـش مادرش را تحـویل گـرفـته، به قـم برده و به خاك سپـردیم.  حـالـتی كه از آن مـرگ به شهـریار دست داده ، در منظومه ی  ای وای مادرم  نشان داده می شود. تا آنجا كه می گوید:
می آمدیم و كـله من گیج و منگ بود
انگـار جـیوه در دل من آب می كـنند
پـیـچـیده صحـنه های زمین و زمان به هـم
خاموش و خوفـناك هـمه می گـریختـند
می گـشت آسمان كه بـكوبد به مغـز من
دنیا به پـیش چـشم گـنهـكار من سیاه
یك ناله ضعـیف هـم از پـی دوان دوان
می آمد و به گـوش من آهـسته  می خلیـد:
تـنـهـا شـدی پـسـر!
شیرین ترین خاطره برای شهـریار این روزها دست می دهـد و آن وقـتی است كه با دخـتر سه ساله اش شهـرزاد مشغـول و سرگـرم ا ست.
 شهـریار در مقابل بچـه كوچك مخـصوصاً كه زیـبا و خوش بـیان باشد، بی اندازه حساس است؛ خوشبختانه شهـرزادش این روزها همان حالت را دارد كه برای شهـریار 51 ساله نعـمت غـیر مترقبه ای است. موقعی كه شهـرزاد با لهـجـه آذربایجانی شعـر و تصـنیف فارسی می خواند، شهـریار نمی تواند كـثـرت خوشحالی و شادی خود را مخفی بدارد.
نام كامل شهـریار سید محـمـد حسین بهـجـت تـبـریـزی است. در اوایل شاعـری (بهـجـت) تخـلص می كرد و بعـداً دوباره با فال حافظ تخـلص خواست كه دو بـیت زیر شاهـد از دیوان حافظ آمد و خواجه تخـلص او را (شهـریار) تعـیـیـن كرد:
كه چرخ سكه دولت به نام شهـریاران زد
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
به شهـر خود  روم و شهـریار خود باشم
و شاعـر ما بهـجت را به شهـریار تـبـدیل كرد و به هـمان نام هـم معـروف شد .  تاریخ تـولـدش 1285 خورشیدی و نام پـدرش حاجی میرآقا خشگـنابی است كه از سادات خشگـناب (قـریه نزدیك قره چـمن) و از وكـلای مبرز دادگـستـری تـبـریز، و مردی فاضل و خوش محاوره و از خوش نویسان دوره خود و با ایمان و كریم الطبع بوده است و در سال 1313 مرحوم و در قـم به خاك سپرده شد.
شهـریار تحـصـیلات خود را در مدرسه متحده و فیوضات و متوسطه تـبـریز و دارالفـنون تهـران خوانده و تا كـلاس آخر مـدرسهً طب تحـصیل كرده است و در چـند مریضخانه هـم مدارج اكسترنی و انترنی را گـذرانده است  ولی د رسال آخر به عـلل عـشقی و ناراحـتی خیال و پـیشامدهای دیگر از ادامه تحـصیل محروم شده است و با وجود مجاهـدت هـایی كه بعـداً توسط دوستانش به منظور تعـقـیب و تكـمیل این یك سال تحصیل شد، معـهـذا شهـریار رغـبتی نشان نداد و ناچار شد كه وارد خـدمت دولتی بـشود. چـنـد سالی در اداره ثـبت اسناد نیشابور و مشهـد خـدمت كرد و در سال 1315 به بانك كـشاورزی تهـران داخل شد و تا كـنون هـم در آن دستگـاه خدمت می كند.
شهـرت شهـریار تـقـریـباً بی سابقه است ، تمام كشورهای فارسی زبان و ترك زبان، بلكه هـر جا كه ترجـمه یك قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را می سـتایـند. منظومه (حـیـدر بابا) نـه تـنـهـا تا كوره ده های آذربایجان، بلكه به تركـیه و قـفـقاز هـم رفـته و در تركـیه و جـمهـوری آذربایجان چـنـدین بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممكن نیست ترك زبانی منظومه حـیـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود.
شهـریار در تـبـریز با یكی از بـستگـانش ازدواج كرده، كه ثـمره این وصلت دخـتری سه ساله به نام شهـرزاد و دخـتری پـنج ماهـه بـه نام مریم است.
شهـریار غـیر از این شرح حال ظاهـری كه نوشته شد ، شرح حال مرموز و اسرار آمیزی هـم دارد كه نویسنده بـیوگـرافی را در امر مشكـلی قـرار می دهـد.  نگـارنـده در این مورد ناچار به طور خلاصه و سربـسته نكـاتی از آن احوال را شرح می دهـم تا اگـر صلاح و مقـدور شد بعـدها مفـصل بـیان شود:
شهـریار در سالهـای 1307 تا 1309 در مجالس احضار ارواح كه توسط مرحوم دكـتر ثـقـفی تـشكـیل می شد شركت می كـرد. شرح آن مجالس سابـقـاً در جراید و مجلات چاپ شده است .  شهـریار در آن مجالس كـشفـیات زیادی كرده است و آن كـشـفـیات او را به سیر و سلوكاتی می كـشاند. در سال 1310 به خراسان می رود و تا سال 1314 در آن صفحات بوده و دنـباله این افـكار را داشتـه است و در سال 1314 كه به تهـران مراجـعـت می كـند، تا سال 1319 این افـكار و اعمال را به شدت بـیـشـتـری تعـقـیب مـی كـند؛ تا اینكه در سال 1319 داخل جرگـه فـقـر و درویشی می شود و سیر و سلوك این مرحـله را به سرعـت طی می كـند و در این طریق به قـدری پـیش می رود كه بـر حـسب دسـتور پـیر مرشد قـرار می شود كه خـرقـه بگـیرد و جانشین پـیر بـشود. تكـلیف این عـمل شهـریار را مـدتی در فـكـر و اندیشه عـمیـق قـرار می دهـد و چـنـدین ماه در حال تـردید و حـیرت سیر می كـند تا اینكه مـتوجه می شود كه پـیـر شدن و احـتمالاً زیر و بال جـمع كـثـیری را به گـردن گـرفـتن برای شهـریار كه مـنظورش معـرفـت الهـی و كـشف حقایق است، عـملی دشوار و خارج از درخواست و دلخواه اوست.  اینجاست كه شهـریار با توسل به ذات احـدیت و راز و نیازهای شبانه،  به كشفیاتی عـلوی و معـنوی می رسد و به طوری كه خودش می گـوید پـیشامدی الهـی او را با روح یكی از اولیاء مرتـبط می كـند و آن مقام مقـدس كلیهً مشكلاتی را كه شهـریار در راه حقـیقـت و عـرفان داشته حل می كند و موارد مبهـم و مجـهـول برای او كشف می شود.  
باری شهـریار پس از درك این فـیض عـظیم ،  به كـلی تـغـیـیر حالت می دهـد. دیگـر از آن موقع به بعـد پـی بـردن به افـكار و حالات شهـریار برای خویشان و دوستان و آشـنایانش - حـتی من - مـشكـل شده بود؛ حرفهـایی می زد كه درك آنهـا به طور عـادی مـقـدور نـبود؛ اعـمال و رفـتار شهـریار هـم به مـوازات گـفـتارش غـیر قـابل درك و عـجـیب شده بود.
شهـریار در سالهای اخیر اقامت در تهـران خـیلی مـیل داشت كه به شـیراز بـرود و در جـوار آرامگـاه استاد حافظ باشد و این خواست خود را در اشعـار (ای شیراز و در بارگـاه سعـدی) منعـكس كرده است ولی بعـدهـا از این فكر منصرف شد و چون از اقامت در تهـران هـم خسته شده بود، مردد بود كجا برود؛ تا اینكه یك روز به من گـفت كه: " مـمكن است سفری از خالق به خلق داشته باشم " و این هـم از حرف هـایی بود كه از او شـنـیـدم و عـقـلم قـد نـمی داد - تا این كه یك روز بی خـبر از هـمه كـس، حـتی از خانواده اش، از تهـران حركت كرد وخبر او را از تـبریز گـرفـتم.

********
بالاخره سید محـمد حسین شهـریار در 27 شهـریـور 1367 خورشیـدی در بـیـمارستان مهـر تهـران بدرود حیات گـفت و بـنا به وصیـتـش در زادگـاه خود در مقـبرةالشعـرا سرخاب تـبـریـز با شركت قاطبه مـلت و احـترام كم نظیر به خاك سپـرده شد. چه نیك فرمود:   
برای ما شعـرا نـیـست مـردنی در كـار               كـه شعـرا را ابـدیـت نوشـته اند شعـار