فرهنگ و هنر


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

خواندنی ها با برترین ها (81)

در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ...

دل به بوی وصل (سلمان ساوجی)



دیوان اشعار سلمان ساوجی, غزلیات سلمان ساوجی

اشعار سلمان ساوجی, شعر و ترانه

 

خواجه جمال الدین سلمان ابن خواجه علاءالدین محمد مشهور به سلمان ساوجی در دههٔ اول قرن هشتم هجری در ساوه متولد شد. دلشاد خاتون همسر شیخ حسن بزرگ نسبت به سلمان کمال توجه و محبت را داشت و تربیت فرزندش سلطان اویس را به او واگذار کرد. وی در اواخر عمر منزوی شد و به زادگاه خود بازگشت و در همانجا در سال ۷۷۸ هجری قمری دار فانی را وداع گفت. از وی علاوه بر دیوان قصاید و غزلیات و مقطعات، دو مثنوی به نام "جمشید و خورشید" و "فراقنامه" به جای مانده است.

 

دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا

از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ

وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا

گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا

جز به چشم آشنایانش خیال روی او

در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا

با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا

مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا

هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی

اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر صبح بخیر


ویدیو مرتبط :
آقاسی:فصل خزان آمد و دل غم گرفت / خیمه ی دل بوی محرم گرفت

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

نسیم دوش به دل بوی آشنا آورد (مسعود آذر)



نسیم دوش به دل بوی آشنا آورد, شعر و ترانه

نسیم دوش   به دل  بوی  آشنا  آورد
چه آشنا  تب و لرزی  به غمسرا  آورد

 

بقای  عمرِ  گرانم  فدای   خاطرِ دوست
که خود  نیامد و جانی  به جانِ ما آورد

 

چه خوش که خاکِ رهش برتنِ نسیم افتاد
که دوش بر سرِ جان تاجی از طلا آورد

 

نیازِ  دل   چه به دنیا و   آخرت ، زاهد
چو هر دو را به نسیمی درین سرا آورد

 

ببوس پنجه ِعشق و نه دست ِ زُهد که من
در آتش  افکنم   این تن   اگر  شفا آورد

 

ز تلخی   می ِ خامت   سخن مگو ساقی
به لب نگر  که نگارم شکر  مرا  آورد

 

مگر  به جای  خدا   دلبرم نشست آنشب
که جان ِ تازه  برین   عمر ِ بینوا  آورد

 

خوراک ِروز و شبِ دل شد اشک و خون جگر
بنازم  آن غم ِ عشقی   که  اشتها   آورد

 

چو سوخت شمع ِشب هنگام جان سپردن گفت
که آذر  اینهمه  سوز ِ  دل  از کجا  آورد

 

منبع:massoudazar.com