فرهنگ و هنر


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

خواندنی ها با برترین ها (81)

در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ...

داستان خواندنی امیر ارسلان نامدار


امیر ارسلان در تاریخ ادبیات فارسی کتاب مهمی است، زیرا از طرفی آخرین نمونه ی رمان به سبک سنتی فارسی است و از طرف دیگر جز اولین متون ادبی فارسی است که شباهت هایی به رمان از نوع غربی اش دارد.





صبح بخیر - محمودرضا حائری: امیر ارسلان در تاریخ ادبیات فارسی کتاب مهمی است، زیرا از طرفی آخرین نمونه ی رمان به سبک سنتی فارسی است یعنی شبیه قصه هایی مانند حسین کرد شبستری و رموز حمزه و از طرف دیگر جز اولین متون ادبی فارسی است که شباهت هایی به رمان از نوع غربی اش دارد. این اثر حماسی- عاشقانه  دوران قاجار در زمانه ی خودش داستان بسیار مشهور و محبوبی بوده؛ به اندازه ای که برای آن خرافه ای هم ساخته بودند: «هرکس قصه ی امیرارسلان را تا انتها بخواند آلاخون والاخون می شود»

چاپ های متعددی از این کتاب در بازار کتاب ایران موجود بوده تا اینکه در دهه ی چهل شمسی به همت دکتر محمد جعفر محجوب نسخه ی تصحیح شده ای از این کتاب منتشر شد. در سال 1334، از این قصه اقتباس سینمایی به کارگردانی شاپور یاسمی ساخته شد. و برای بار دوم در سال 1345 اسماعیل کوشان از امیرارسلان فیلم ساخت که این بار نقش امیر ارسلان را محمد علی فردین بازی کرده است. هر دوی این اقتباس ها ارزش هنری ندارند و در رده ی فیلم های فارسی قرار دارند.

امیرارسلان: کلاسیک های خواندنی

چگونگی پیدایش داستان امیر ارسلان


ناصرالدین شاه قاجار عادت داشته که قبل از به خواب رفتن قصه گوش کند. در کنار اتاق خواب شاه اتاقی مخصوص نوازندگان و نقالان وجود داشته است. وقتی شاه به بستر می رفت اول نوازنده آهنگ هایی می نواخت سپس نقال مخصوص ناصرالدین شاه «نقیب الممالک» شروع به نقل داستانی می کرد.

ناصرالدین شاه به قصه ی امیرارسلان علاقه ی خاصی داشته چنان که سالی یک بار این قصه را برایش نقل می کرده اند.

یکی از دختران ناصرالدین شاه «توران آغا» ملقب به فخر الدوله از بیرون اتاق قصه را می شنود و به آن علاقه مند می گردد. این دختر که از ذوق ادبی هم بی بهره نبوده قلم و دفتری می آورد و روایت نقیب را تحریر می کند. ناصرالدین شاه وقتی از کار دخترش آگاه می شود سرذوق می آید و از نقیب الممالک می خواهد این بار داستان را با آب و رنگ بیشتری تعریف کند تا فخرالدوله آن را بنویسد...

چکیده ای از قصه امیرارسلان

خواجه نعمان، بازرگان مصری، همسر آبستن ملکشاه را در جزیره ای پیدا می کند. این زن  برای فرار از دست فرنگیان در آن جزیره پنهان شده بوده است. بعد از زایمان این زن به همسری خواجه نعمان در می آید. خواجه پسر او را به فرزندی قبول می کند و او را ارسلان می نامد. در هیجده سالگی ارسلان پی می برد که فرزند چه کسی است.

او با لشکر خدیو مصر روم را تسخیر می کند و به غارت کلیساها می پردازد تا اینکه ناگهان با دیدن تصویر «فرخ لقا» در یک کلیسا یک دل نه صد دل عاشق او می شود. فرخ لقا دختر پطرس شاه پادشاه فرنگ است. امیرارسلان در طلب فرخ لقا به شکل ناشناس راهی دیار فرنگ می شود. در این میان ماجراهایی شگفت روی می دهد و باعث می شود که امیرارسلان برای رسیدن به فرخ لقا دست به مبارزه بزند و با دیو و جن و اژدها... دست و پنجه نرم کند.

امیرارسلان دشمن بزرگی دارد به اسم قمروزیر. این قمروزیر یکی از دو وزیر پطرس شاه است که خودش نیز شیفته فرخ لقا است و می کوشد رقیبش را از راه کنار بزند. در این میان امیرارسلان به کمک شمس وزیر دیگر وزیر پطرس شاه که مردی مسلمان و نیکوکار است موفق می شود موانع را از سر راه بردارد و به وصال فرخ لقا برسد....

امیرارسلان: کلاسیک های خواندنی

برشی از داستان امیر ارسلان


وزیر عرض کرد: ده کلیسا در این شهر هست، یکی از آنها همین بود که خراب شد و نه معبد دیگر هست.

امیرارسلان گفت: تا امروز همه را خراب نکنم آرام نمی گیرم! وزیر را جلو انداخت. هر کجا کلیسا و معبدگاه بود پاپ ها را می کشت و اسباب را غارت می کرد و کلیسا را خراب می کرد تا نزدیک عصر به نزدیک کلیسای اعظم رسیدند. بنایی دید که با قبه ی سپهری برابری می کرد. دروازه ی عالی دید. سواره داخل کلیسا شد. عجب جای با صفایی دید! دور تا دور غرفه ها و حجره های با زینت، مجسمه های مرمر، تصویر کار نقاشان قدیم و گنبدی از طلای ناب و در میان گنبد خاجهای مرصع به در و دیوار آویخته..

امیرارسلان در پهلوی دست راست خاج نظر کرد. پرده ای دیگر دید آویخته اند، فرمود آن پرده را هم برچینند. در عقب پرده چشمش به تصویر دختر پانزده ساله ای افتاد که تا آسمان بر زمین سایه انداخته از حسن و جمال و رعنایی و زیبایی و قد و شکل و شمایل و گل و نمک و دلبری مادر دهر قرینه اش را به عرصه ی وجود نیاورده! در قد و ترکیب و زلف و خال و چشم و ابرو و لب و دهن و چاه زنخدان و بیاض گردن و کمند گیسوان و باریکی میان در این کره ی ارض لنگه و شبیه ندارد...
به مجرد آن که چشم امیرارسلان بر جمال این پرده افتاد، دل و جان و عقل و خرد و هوش و حواسش تاراج شد!

به یک دیدن بشد از دست کارش      به غارت رفت آرام و قرارش

رنگ از صورتش رفت، زانویش سست شد، به لرزه درآمد و عرق از سر تا پایش رفت و هرچه نگاه می کرد بیشتر گرفتار می شد! به قدر دو ساعت مات بر آن جمال مانده بود که تصویر کرده بودند. یک وقت به خود آمد و خبردار شد که جمیع امیران دورش ایستاده بودند و او را نگاه می کردند. خود را جمع کرد و درست نشست. رو به خواجه نعمان کرد که نمی دانم چرا احوالم به هم خورده است! بفرما شراب بیاورند قدری بخوریم شاید به حال بیایم!...........

امیرارسلان، پرداخته نقیب الممالک، انتشارات الست فردا، چاپ اول:1378

روایت دیگری از این کتاب

امیرارسلان نامدار، نقیب الممالک، ویرایش و پژوهش منوچهر کریم زاده، انتشارات طرح نو،  چاپ اول: 1379


ویدیو مرتبط :
امیر ارسلان نامدار

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان خواندنی عشق در بیمارستان



 

 

داستان خواندنی

 

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.

 

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

 

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

 

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

 

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

 

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

 

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

 

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

 

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

 

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

 

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.