فرهنگ و هنر


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

خواندنی ها با برترین ها (81)

در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ...

حضور سرزده برادرزن سابقه‌دار ارژنگ امیر‌فضلی تمام معادلاتش را به هم ریخت!



فیلم دزدی که برای شام آمد , بازیگران فیلم دزدی که برای شام آمد
تصویربرداری فیلم تلویزیونی «دزدی که برای شام آمد» ادامه دارد. داستان فیلم درباره فریدون با بازی ارژنگ امیرفضلی است که در محله به امانتداری شهره است. طبق روال هرسال، امسال نیز همسایه‌ها کلید‌های خانه‌شان را به او سپرده‌اند، اما ورود ناگهانی جمشید، برادر زن سابقه‌دار او با بازی نصراله رادش که قرار است تعطیلات را در خانه وی بگذراند، تمام معادلاتش را به هم می‌ریزد.

 به گزارش شبکه ایران، این فیلم تلویزیونی به کارگردانی سید محسن میر‌حسینی و تهیه‌کنندگی محمد رضا جهانگیرتاج امروزدر خانه‌ای حوالی خیابان معلم کلید خورد و پس از آن به لوکیشن‌هایی در خیابان تهرانپارس، شریعتی و هفت تیر خواهد رسید.
«دزدی که برای شام آمد» داستان فریدون با بازی ارژنگ امیرفضلی است که در محله به امانتداری شهره است. طبق روال هرسال، امسال نیز همسایه‌ها کلید‌های خانه‌شان را به او سپرده‌اند، اما ورود ناگهانی جمشید، برادر زن سابقه‌دار او با بازی نصراله رادش که قرار است تعطیلات را در خانه وی بگذراند، تمام معادلاتش را به هم می‌ریزد و ...
از دیگر بازیگران این فیلم تلویزیونی می‌توان به زهرا اویسی در نقش مهتاب، مرجان شکوفکی، اردشیر کاظمی، محمدرضا جهانگیرتاج، غلام‌رضا میرزا صادقی، مهری سادات آل آقا، محمد امین رحمتی و ... بازیگران کودک: علی جهانگیر‌تاج، رونیا حاجی یوسفی و کیمیا اطهری اشاره کرد.
این فیلم تلویزیونی پنجمین تجربه کارگردانش سید محسن میر‌حسینی پس از آثاری چون «رنگ انتظار»، «شاه‌دزد»، «تیک تاک» و «آقای ناقابل» و دومین تجربه تهیه‌کننده‌اش محمد رضا جهانگیرتاج بعد از فیلم «عروس و ملوس» است.
دیگر عوامل این پروژه عبارتند از: نویسنده: فهیمه سلیمانی و مریم قنبری (کارگاه هنری ارغنون‌فیلم)، برنامه ریز و دستیار اول کارگردان: فهیمه سلیمانی، مدیر تولید: محسن منیعی، جانشین تولید: محمد اطهری، گروه کارگردانی: مرجان حق پرست، محمدرضا نعمتی، منشی صحنه: آزاده جهانبخش، تصویربردار: مجید طرقی، صدابردار: امیر نخجوان، موسیقی: مهران میرمیری، تدوین: حامد رضی، طراح صحنه و لباس: خزان افوضی، طراح گریم: غزاله طاری، تدارکات: مهدی صداقتی‌پور، غلامرضا حیدری..... / inn.ir


ویدیو مرتبط :
اجرای امین سیمی با حضور ارژنگ امیر فضلی

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

ارژنگ امیر فضلی:گفتند تمام شد خداحافظ شما!


سر «ساعت خوش»، حجم واکنش های مردم –خصوصا از طرف جوان ها– آن قدر زیاد شده بود که واقعا یک جاهایی از دستشان فرار می کردم. یعنی می توانم بگویم 30 درصدش لذت بود، 70 درصدی خستگی.

همشهری جوان: متنی که در زیر می خوانید در اصل تلفیقی است از مصاحبه ای که در تابستان 87 با ارژنگ امیرفضلی در مجله چاپ شده بود، به علاوه پاره ای از به جامانده های همان مصاحبه که به علت کمبود فضا در آن زمان چاپ نشد. البته با یک تنظیم جدید!

نقش پدرم، حسین امیرفضلی که از گوینده های شناخته شده رادیو و بازیگر سینما بود، در ورودم به بازیگری یک جورهایی صددرصد بود. من اول می خواستم بروم تجربی بخوانم. بابام می گفت نه، من هم می گفتم می خواهم بروم تجربی بخوانم دکتر بشوم. بابام کوتاه آمد گفت خیلی خب، برو بخوان. رفتیم سال اول تجربی رد شدیم. رد که شدم بعد روم نشد به بابام بگویم، بعد بابام من را گذاشت مدرسه گرافیک. همه چیز هم از آنجا شروع شد؛ آشنایی با هنر و تئاتر و نقاشی. همان جا با داوود اسدی، داریوش موفق و امیر غفارمنش تئاتر کار می کردیم و تنها عشقمان هم همین بود.



کنکور که قبول نشدم رفتم خدمت سربازی ولی جسته گریخته همچنان تمرین تئاتر می رفتم و با بچه های نمایش دانشگاه می چرخیدم. بعدش رفتم خدمت؛ پایان خدمتم مصادف شد با فوت پدرم. از خدمت که برگشتم، دنبال یک کار بودم؛ یک درآمد.

سال 71 یک نمایشگاه نقاشی گذاشتم (عمدتا هم تو مایه های سورئال نقاشی می کشیدم؛ دالی و این حرف ها) و دیدم از این طریق نمی شود پول درآورد. رفتم توی شرکت های گرافیکی کار کردم، دیدم پولی که می دهند خوب نیست. زمستان 71 در یک شرکت گرافیکی کار می کردم که امیر غفارمنش زنگ زد گفت بیا برای یک کار تلویزیونی تست می گیرند. من و خدابیامرز داوود اسدی با هم رفتیم. برنامه «نوروز 72» بود. یکسری اتود داشتیم برای خودمان که از زمان مدرسه بینمان شکل گرفته بود؛ یک کارهای بامزه ای مثل کاراته بازی و ادای فیلم فارسی های قدیم را درآوردن. آنها را جلوی داریوش کاردان و بقیه عوامل اجرا کردیم؛ آنها هم خوششان آمد و گذاشتند ما در «نوروز 72» بازی کنیم. بعد هم، من و داوود (اسدی) و مهران و حمید لولایی، شروع کردیم کار کردن: اول «پرواز 57» بود و بعدش هم «ساعت خوش».

سر «ساعت خوش»، حجم واکنش های مردم –خصوصا از طرف جوان ها– آن قدر زیاد شده بود که واقعا یک جاهایی از دستشان فرار می کردم. یعنی می توانم بگویم 30 درصدش لذت بود، 70 درصدی خستگی.

احساس نمی کردم زندگی خصوصی دارم؛ چون یادم است سه بار شماره تلفن خانه مان را عوض کردیم، من خجالت می کشیدم از خانه... از مادرم. این فشار و این حجم واکنش هم اذیت می کرد. وقتی می رفتم توی خیابان هم، انگار باز سر کار بودم. بیرون هرجا می رفتیم آن مکان به هم می ریخت و شلوغ پلوغ می شد؛ مکان های عمومی همان موقع از ما گرفته شد.



آیتم مثل فیلم سینمایی است

علاقه ام به نویسندگی از همان «نوروز 72» شروع شد. اتودهایی که سر آن کار با داوود و داریوش موفق و امیر غفارمنش درمی آوردیم، در اصل نویسندگی بود اما ما خودمان نمی دانستیم. وقتی اینها را توی آیتم های «نوروز 72» اجرا کردیم و دیدیم حاصل کار بامزه است، به این فکر افتادم که بگذار باز هم خلق کنم و یک جور بده بستان شد دیگر. اجرا کردیم دیدیم بانک است و این انگیزه ای شد که چیزهای دیگری را هم خلق کنم.

متن های «ساعت خوش» را من و داوود و رضا عطاران می نوشتیم. سبک و سیاق نوشتن ها فرق می کرد، داوود یک نگاه خاصی داشت؛ یک جور طنز تلخ. متن هایی که می نوشتیم لازم نبود برود بالا توی سازمان تصویب بشود. اوایل می رفت اما دیگر خودمان کم کم واقف شده بودیم به اینکه چی باید بنویسم که قابل پخش از تلویزیون باشد.



حالا شاید از هر 40-30 تا نمایش کوتاه، یکی اش را سازمان می گفت نه، این خوب نیست. آخر همه چیز هم که براساس متن نبود، خیلی چیزها را بداهه سر صحنه در می آوردیم. روزهایی می شد که متن نبود، با داوود می نشستیم فکر می کردیم و همان موقع آیتم در می آوردیم. یا روی کاغذ می نوشتیم یا نه، به بچه ها توضیح می دادیم، می گفتیم «آقا یک آیتمه، این جوری و این جوریه، یکی می آد این کار رو می کنه و می ره». بچه ها هم که همه وارد و خبره این کار، همان را در جا بازی می کردند.

نوشتن آیتم، واقعا کار سختی بود. هر یک دانه آیتم قابل مقایسه با یک فیلم سینمایی است؛ مثل فیلم، یک سوژه باید باشد، یک داستان باید در کار باشد که اول و وسط و آخر داشته باشد. سر آیتم نوشتن، سعی می کردم مثل یک تماشاچی همه چیز را از بیرون ببینم. از مغز خودم بیایم بیرون و از بیرون به مغز خودم نگاه کنم. آن نمایش را در ذهن خودم به تصویر می کشیدم و می دیدم بامزه هست یا نیست. بعد اگر بامزه نیست، چرا این طور است، مثلا اگر تهش خوب نیست، چه کار کنم تا به عنوان یک بیننده شوکه شوم یا بخندم یا یک اتفاقی برایم بیفتد.

این قدر فکر می کردم که درستش می کردم. یک وقت هایی اول فکر می کردم و درستش می کردم، بعد می آوردمش روی کاغذ. یک وقت هایی هم کابلش مستقیم وصل بود؛ همان جوری که فکر می کردم می نوشتم. معمولا یک بار می نوشتم و چون تند تند هم می نوشتم و خطم بد بود، بچه همیشه ازم شاکی بودند.



آرزوهای خیالی

ضبط «ساعت خوش» درست یک سال طول کشید؛ از اواخر بهار 73 تا اواخر بهار 74. برنامه قسمتی نبود؛ ما همین طور پشت سر هم نمایش کوتاه ضبط می کردیم؛ طوری که فکر می کنم حول و حوش 1500 دقیقه اش هنوز پخش نشده. کار را که تعطیل کردند، حدود یک ماه پخش اش ادامه پیدا کرد و بقیه اش را پخش نکردند. یکدفعه گفتند بس است، نسازید و نساختند و جمعش کردند. به ما فقط گفتند تمام شد؛ «خدا حافظ شما، خدا حافظ شما».

«ساعت خوش» که تمام شد، بچه ها پراکنده شدند و هرکس رفت سمت و سوی کار خودش. اینکه ساعت خوش، به عنوان یک گروه نتوانست تداوم پیدا کند چند دلیل داشت؛ یکی از دلایلش این بود که مدیریت خوبی بالای سر این گروه نبود و اینکه بچه ها را از نظر مالی خوب ساپورت نمی کردند.



آن موقع بچه ها می خواستند ازدواج کنند یا نامزد کرده بودند یا با خانواده یک دختری صحبت کرده بودند. همه می خواستند تشکیل خانواده بدهند و بعد می دیدند این شهرتی که اینها دارند، هرکسی هر جای دنیا اگر می داشت، وضع مالی اش باید خلی خوب بود و پیش خودشان حساب می کردند ما این قدر شهرت داریم ولی از نظر مالی ساپورت نمی شویم.

خب، این، یکی از چیزهایی بود که فکر کنم آدم را دلسرد می کرد. آدم با خودش می گفت بروم یک جای دیگر یک کار دیگر هم بکنم، باز حداقل یک پول دیگری دربیاورم. اگر چنین مدیریتی بالای سر ما بود، مثلا می توانست به ما بگوید چه کارهایی را می توانیم انجام بدهیم و چه دستمزدهایی را می توانیم بگیریم. البته اینها یک آرزوی خیالی است، یک آرزوی نشدنی. الان هم که اصلا چنین گروهی وجود ندارد.

تئوری ای برای اینکه چرا «ساعت خوش» تعطیل شد ندارم؛ فقط باهاش کنار آمدم. در اوج شهرت مجبور شدم بروم در یک شرکت، با حقوق ماهی 20 هزار تومان بازاریاب تبلیغاتی بشوم. زن هم گرفته بودم و واقعا 20 هزار تومان به هیچ جایم نمی رسید. هم خودم آنجا کار می کردم و هم خانم ام آمده بود آنجا کار می کرد ولی باز پولمان نمی رسید.

حالا با آن چهره شناخته شده، باید می رفتم کارخانه –چه می دانم– سیمان و میلگرد و اینها. آن مجله ای که من در آن کار می کردم، یک مجله معماری بود. می رفتم برایشان آگهی می گرفتم. خب، خود این برایم خیلی سخت بود. هرجا می رفتم، نگاهم می کردند و می خندیدند. بعضی ها می خواستند سر صحبت را باز کنند، بعضی ها چرت و پرت می گفتند، بعضی ها آگهی نمی دادند، بعضی ها اذیت می کردند. مثلا با ید به یک کارخانه گچ و سیمان می رفتم و می گفتم: «هی آقا، بیا! آگهی بده تو رو خدا».

من یکی دو سال در آن مجله کار کردم و بعد از یک مدت مجله هم ورشکست شد. بعدش یک بار نماینده یک شرکت معروف در خیابان بیخ خر من را گرفت که «آقا! شما آمدی قرارداد بستی، این قدر هم پول گرفتی، آگهی ما را چاپ نکردی، پول ما را پس بده!». حالا من یک ساعت باید برایش توضیح می دادم که این دو ماه آخر، شرکت پول ما را هم نداده.»





قرار بود در فیلم بیضایی بازی کنیم

سر «ساعت خوش» 24-23 سالم بود. فکر می کردیم در آینده با گروه کارهای سینمایی خیلی خوبی خواهیم کرد که برای دیدنش صف های خیلی طولانی کشیده می شود. کارهای تلویزیونی خیلی خوبی می کنیم و سریال های خوب ولی... نشد. سال 74 بعد از ساعت خوش برای کار با آقای بیضایی در فیلم «چه کسی رئیس را کشت؟»

با آقای شایسته قراردادی بستم که اکبر عبدی و رضا شفیعی جم هم قرار بود در آن بازی کنند اما هرکس از یک طرف به مشکل خورد و کار خوابید و به جایی نرسید. یک نفر هم می خواست فیلمی با حضور همه بچه های گروه بسازد که وقتی دستمزدی را که باید می داد حساب کرد، مخش سوت کشید و جا زد.