فرهنگ و هنر
2 دقیقه پیش | تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالستشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ... |
2 دقیقه پیش | خواندنی ها با برترین ها (81)در این شماره از خواندنی ها با کتاب جدید دکتر صادق زیباکلام، اثری درباره طنز در آثار صادق هدایت، تاریخ فلسفه یونان و... آشنا شوید. برترین ها - محمودرضا حائری: در این شماره ... |
از استقبال داغ اهالی مستند تا پایان خوش گم شدن «صبا كوچولو»
دومین روز از چهارمین جشنواره بین المللی «سینما حقیقت» روز گذشته برگزار و استقبال خوبی از سوی مستندسازان و علاقه مندان به سینمای مستند شد.
در این روز كارگاه «بررسی سینمای دیجیتال، شكل گیری، روند و فرصت ها» در دو نوبت صبح و بعد از ظهر با حضور «محمدحسین فرج» و «مجتبی فرآورده» تهیه كننده فیلم سینمایی «ملك سلیمان» برگزار شد. فرآورده در این كارگاه با نمایش برخی از فعالیت هایی كه برای ساخت «ملك سلیمان» انجام شده بود، درباره سینمای دیجیتال سخن گفت.
جلسه نشست «پژوهش در مستند» هم با حضور «شفیع آقامحمدیان» مدیرعامل مركز گسترش سینمای مستند و تجربی و «آنا آگیون» پژوهشگر و فیلمساز فرانسوی از ساعت ۱۶:۳۰ برگزار شد.
فرهاد ورهرام، همایون امامی، ارد عطارپور، ارد زند، مصطفی امامی، حسن نقاشی، هادی آفریده و مهدی باقری از جمله مستندسازان حاضر در سینما فلسین بودند.
یكی از نكات مهم جشنواره روز گذشته، آماده شدن برنامه نمایش فیلم ها بود كه بالاخره به حاشیه ها پایان داد و علاقه مندان می توانستند فیلم دلخواه شان را انتخاب و تماشا كنند.
اما از حاشیه های روز گذشته جشنواره می توان به گم شدن «صبا» كوچولو اشاره كرد.
داستان از این جا شروع شد كه مردی همراه با یك پسر كوچولو از داخل سالن جشنواره سینماحقیقت بیرون آمد و شروع به داد و بیداد كرد. او با صدای بلند داد می زد صبا صبا و از این طرف به آن طرف می رفت. كمی كه گذشت به بیرون از سینما رفت و در آنجا مستندسازان و علاقه مندان به سینمای مستند را دور خودش جمع كرد.
حدود یك ساعت گذشت. حالا فقط اهالی مستند متوجه این موضوع نبودند، بلكه تمامی مردمی كه از نزدیكی چهارراه طالقانی رد می شدند هم صدای بلند این مرد را می شنیدند. در این میان برادر صبا كوچولو هم از حال رفت. پای پلیس و اورژانس به میان آمد و محوطه شلوغ تر شد. پلیس پی جوی ماجرا شد و اسم صبا را صدا كرد. از پشت بی سیم گفته شد كه دختری به نام صبا پیدا شده. مردم، پدر صبا را صدا زدند و به او گفتند كه صبا پیدا شده است. پدر صبا، سوار بر موتور پلیس به سمت دخترش حركت كرد.
مستندسازان كه این بار، دوربین همیشه روشنشان خاموش بود، منتظر ماندند تا پدر و دختر را با هم ببیند. حدود ۱۰ دقیقه كه گذشت، پلیس، پدر و صبا به سینما فلسطین رسیدند. همگی خوشحال شده بودند و برای پدر و دختر دست زدند.
البته این پایان ماجرا نبود. پدر خوشحال و حواس پرت، دست پسرش را گرفت و از مردم تشكر كرد و باز هم دخترك را جا گذاشت و با تذكر مردم دست او را محكم گرفت و به سمت خانه روانه شد.... / خبرگزارى فارس
ویدیو مرتبط :
داغ داغ بخش دوم چگونه به پایان میرسید اونجرز 2
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
یک پایان خوش
در آن صبحگاه زودهنگام، هوا ناگهان دگرگون شد. بارش برف به تازگی پایان گرفته بود. خورشید که درآمد، برفها داشتند کم کم آب میشدند. اما چون خیابان کثیف بود برفهای آب شده، رنگ گل آلودی به خود میگرفتند. باریکههای آب از لب پنجره کوچکی که به حیاط پشت خانه باز میشد، به پایین میچکید. خوب که دقت میکردی، میتوانستی اتومبیلهایی را در خیابان ببینی که بی توجه به مردم کوچه و بازار، با شتاب از میان گل و لای ناشی از بارندگی، در رفت و آمد بودند. مرد مشغول چپاندن لباسهایش، در چمدان شد از مدتها پیش فکر رفتن به سرش زده بود. همان طور که داشت با عجله لباسها را در چمدان جا میداد، صدای پایی شنید. انگار همسرش بود که داشت داخل اتاق میشد. نگاهش کرد. داشت به او میخندید. مرد سرش را به کارش گرم کرد. اما صدایش را شنید
- راستی! میدانستی چقدر خوشحالم که داری از پیش من میروی؟
مرد بی آن که به حرف او توجه کند، دوباره سرگرم کارش شد.
- تو آن قدر بی رحم و بی تفاوتی که حتی نمیتوانی به من نگاه کنی. میتوانی؟
مرد باز هم سکوت کرد. اما در نگاهش، میشد حرص و شیطنت را با هم دید.
زن به ناگاه متوجه عکسی درون قاب شد. به آن خیره شد. قاب عکس روی تخت افتاده بود. جلوتر رفت و آن را برداشت. مرد نگاهش را، به سمت زن برگرداند. همسرش را دید که داشت اشکهایش را پاک میکرد. همان طور که به قاب عکس خیره شده بود، اشک در چشمانش حلقه زده بود. قاب عکس را که سپیدی لباس عروسی اش از گوشه آن نمایان بود، محکم به صورتش گرفته بود. برای لحظه ای به مرد خیره شد. اما انگار تصمیمش را گرفت. میخواست به اتاق نشیمن برود. راهش را به سمت در کج کرد.
- با تو هستم! قاب عکس را بگذار سرجایش! اصلا آن را به من بده!
زن با شنیدن صدای مرد برای لحظه ای در چهارچوب در ایستاد. از روی خشم به مرد نگریست و لبهایش را گزید.
- تو فقط حق داری وسایل و لوازم شخصی ات را، با خودت ببری. پس زودتر آنها را بردار و از این جا برو.
مرد در حالی که داشت در چمدانش را محکم میکرد، چشم غره ای به او رفت. اما پاسخش را نداد. چمدان را بست. کت و بارانی اش را پوشید. انگار میخواست از اتاق برود بیرون. به دور و برش نگاهی انداخت. دستش را سمت کلیدهای چراغ برد. پیش از خاموش کردن چراغ اتاق خواب، دور و بر آن را، با یک نگاه از نظر گذراند. انگار مطمئن شد چیزی جا نگذاشته است. سمت اتاق نشیمن رفت. همسرش در آستانه در آشپزخانه ایستاده و بچه شان را، در بغل گرفته بود. داشت او را میبوسید. اما صدای مرد او را به خود آورد.
- با تو هستم! بچه را آماده کن. او را هم با خود میبرم. عجله کن. وقت زیادی ندارم!
زن در حالی که بهت، حیرت و بغض در نگاهش موج میزد، سرش را به نشانه نارضایتی تکان داد.
- نه. هرگز. مگر دیوانه شده ای؟ این بچه من است. او را کجا میخواهی ببری؟
مرد کلافه شده بود. دندانهایش را به نشانه خشم به هم فشرد.
- خواهش میکنم برای او نقشه نریز! من بچه ام را میخواهم. البته میتوانی چند ساعتی با او باشی. اما یکی را میفرستم دنبالش. وسایلش را آماده کن.
زن همان طور که به کودک خیره شده بود گفت:
- تو هرگز حق نداری از بچه حرف بزنی! اصلا میدانی! راستش را بخواهی هرگز حق نداری به او دست بزنی!
کودک که از چند لحظه پیش تر، گریه اش را سر داده بود، صدایش را بلند کرد و مدام جیغ میزد و میگریست. زن گوشه پتویی را که دور سر کودک پیچیده شده بود، کنار زد. ناگهان دید مرد دارد به سمت او میآید.
- محض رضای خدا. داری چکار میکنی؟ خدای من!
زن در حالی که از مرد فاصله میگرفت، بچه را محکم در آغوش خود فشرد.
- با تو هستم! من بچه را میخواهم! تو نمیتوانی او را از من جدا کنی.
زن این جملات را گفت و داخل آشپزخانه شد. اما ناگهان با صدای مرد، سر جایش میخکوب شد.
- مگر نمیشنوی؟ بچه را میخواهم. بیش از این معطلم نکن! تو دیگر مادر او نیستی. او را با خودم میبرم.
زن در حالی که اشک امانش نمیداد، به سمت اتاق نشیمن رفت. در حالی که بچه را محکم بغل گرفته بود گفت:
- دیگر از بچه ام حرف نزن! از این خانه برو! این جا را ترک کن!
زن در گوشه ای از اتاق پناه گرفت. رویش را از در برگرداند. داشت تلاش میکرد تا بچه را، در یک گوشه از اتاق، پشت اجاق گاز نگه دارد. مرد پیش تر آمد. از آن سمت اجاق گاز، دستهایش را دراز کرد. با یکی از دستانش، بچه را محکم گرفت. در حالی که تلاش میکرد او را به سمت خود بکشد، با عصبانیت به زن گفت:
- با تو هستم زن! بچه را رها کن، نمیفهمیباید او را با خودم ببرم.
زن همان طور که محکم کودک را نگاه داشته بود، صدایش را بلند کرد:
- خواهش میکنم مرد! بس است دیگر! برو، تو را به خدایی که دوستش داری برو. از این جا برو. محض رضای خدا
- مگر با تو نیستم؟ میگویم بچه ام را رها کن. دارد خفه میشود. ولش کن!
اما زن ملتمسانه در حالی که نیمیاز بدن کودک را در اختیار داشت فریاد زد:
- مرد چرا دیوانه شده ای؟ بچه را فشار نده، داری به او آسیب میرسانی، با تو هستم کافی است دیگر؟ ولش کن!
مرد هم چنان که از تلاش، برای گرفتن بچه دست بردار نبود گفت:
- این تو هستی که داری به او آسیب میزنی. به خاطر خدا هم که شده رهایش کن.
از پنجره اتاق، هیچ نوری به داخل نمیتابید. در آن تاریکی خوفناک، مرد با یک دستش انگشتان گره خورده زن را گرفت و با آن کلنجار رفت. انگار داشت موفق میشد. بچه گریان را با دست دیگرش، تا نزدیکیهای شانه اش بلند کرد. زن ناگهان احساس کرد که لای انگشتانش، دارد باز میشود. احساس کرد که بدن بچه دارد از او جدا میشود. اما هرچه تلاش کرد نتوانست مقاومت کند. به محض باز شدن انگشتانش، ناگهان جیغ زد.
- نه! امکان ندارد. اجازه نمیدهم. بچه ام را به تو نمیدهم.
زن بچه را میخواست. دست دیگر او را ، محکم به سمت خود کشید. دور کمر کودک را گرفت و به سمت عقب خم شد. اما مرد بچه را رها نمیکرد. مرد هم احساس کرد در این جدال بیسرانجام بچه دارد از دستش میرود. ناگهان دستش را محکم به دیوار تکیه داد و بچه را با فشار به طرف خود کشید. همسرش نیز دست بردار نبود. تلاش او از فشارهایی که به دست دیگر بچه وارد میشد کاملا مشهود بود. بچه همان طور میان اجاق گاز و راه باریکه میان اجاق و دیوار، مانده بود، دستانش سرد شده بود. دیگر صورتش سرخ نبود. سفید شده بود. درست مثل برفهای بیرون داخل حیاط. مرد احساس کرد دستان بچه از میان انگشتانش رها شده است. زن هم همین احساس را داشت. از محفظه کوچک میان اجاق گاز و دیوار، به هم نگاه کردند. ترس سر تا پای وجودشان را گرفت. بچه چون گلوله برفی سفید میان آن دو نفر رها شده بود. بین دیوار و اجاق گاز. حالا دیگر هیچ کدامشان برای گرفتن او تلاش نمیکردند. پشتشان را به دیوار اتاق تکیه دادند. عرق از سر و صورتشان سرازیر شده بود و پس از آن که نفس عمیقی از ته دل کشیدند، صورتشان را در میان دستهایشان مخفی کردند. دیگر کار تمام شده بود. در تصمیم شان برای نگه داشتن بچه به تفاهم رسیده بودند. داشتند به این فکر میکردند که پس از سالها زندگی مشترک این نخستین باری بود که در یک تلاش جانفرسا، به نقطه اشتراکی رسیده اند. همان طور که اشک در چشمان شان حلقه زده بود، به صورت سپید کودک شان مینگریستند که میان دیوار و اجاق گاز، به خواب عمیقی فرورفته بود. انگار او هم خسته شده بود از فرط خستگی دیگر نفس نمیکشید.