چهره ها
2 دقیقه پیش | در اینستای ستاره های خارجی چه خبر است؟ (37)در این مطلب ما سعی داریم به طور هفتگی گزیده ای از عکس های چهره های محبوبتان را با شما به اشتراک بگذاریم. |
2 دقیقه پیش | محمدرضا شجریان: هرگز «ربنا» را از مردم دریغ نکردماینجا ایران است، سرزمین مرغ سحر که خوشا... دوباره به گلستان و مکتب عشق خوش آمده است. لذا به میمنت این شعور قابل ستایش، پای صحبتها و گلایههای محمدرضا شجریان مینشینیم. ... |
یک هفته هفت چهره؛ از پاشاییها تا ترانه علیدوستی
پوشش ترانه علیدوستی و سحر دولتشاهی در جشنواره کن محل مجادلات بسیاری شد.
صبح بخیر - ایمان عبدلی:
رامبد جوان یا (شجاع دل، هفته)
رامبد جوان سه شنبه شب در برنامه خندوانه به نقد فرم و محتوای محصولات مرتضی پاشایی پرداخت.
خنده ی دوشب پیش برنامه ی خندوانه؛ متفاوت ترین خنده ی این دو سال برنامه ی پرطرفدار بود، خنده ای از جنس فهم و تفکر، رامبد جوان پازل هدفمندی را برای نقد نرم و محترمانه موسیقی نالان اما پر طرفدار چیده بود، در ابتدا چند مدل شبیه سازی شده از میان جمعیت فراخوانده شدند و بعد انگیزه ها و آرزوهای آن ها بیرون ریخته شد؛ بعد کاراکتر نیما آمد و در شکلی نمایشی حضور و جلوه ی کپی های پاشایی را نقد کرد و البته در عمق رفت و حتی از ماهیت من های تکثیر شده طلب کارانه ترانه های واسوخت گفت و در انتها شفیعی جم آمد و از دریچه هویت و اصالت به نقد این جنس از موسیقی مصرفی و بی کیفیت پرداخت.
خندوانه چون دیده می شود، بستر مناسبی برای فرهنگ سازی است، فکر می خواهد و شجاعت که رامبد هر دو را دارد، او می تواند بیشتر و بهتر ازاین ها تاثیر گذار باشد و خندوانه را از مسیر صرفا مفرح و کم خطر خارج کند، مرحوم پاشایی به صرف این که شکلی از زندگی ترحم بر انگیز را نمایش می داد (به کمک رسانه ها) محبوبیتی فراتر از جایگاه کسب کرد، عوام از روزی که متوجه شدند ستاره سرطان دارد، بیشتر دلشان رحم آمد و وقتی مرگ امان نداد، موجی جو زده و بدون تفکر بهم پیوستند و هر چه و هر که را مقابل این موج بودغرق کردند و تنها چیزی که در این میان سنجیده نشد؛ کیفیت کار بود.
پاشایی بتی است که باید شکسته شود و فرو بریزد، او نمادی از یک وضعیت فریبنده و خطرناک است که تلاش دارد به غم و شکست وجاهت بدهد، هویتی که از طریق این شکل کارهای به اصطلاح هنری تکثیر می شود، هویتی طلبکار و شاکی است که عالم و آدم را در ناکامی مقصر می داند و دائما در پی فرار از قبول مسئولیت است، مرحوم پاشایی در قامت یک انسان محترم است اما او و تمام همنوعان هنری او در مقام هنرمند خالی از اعتبار و اصالتند، هر اندازه که از احساس و تعصب دور شویم، بهتر صدای رامبد جوان را می شنویم، او می توانست مطابق هر شب مهمانی بیاورد و با چند خیییییییییییلییییییییی و باحالیم و اندکی جناب خان، خدا و بندگان خدا را راضی کند، اما خطر کرد و دلسوزانه یک وضعیت خطرناک را نقد کرد، نگذاریم آدرس های اشتباهی بر ذهن های ما سوار شوند،آدرس هایی که ما را از فکر کردن دور می کند...
ژورنالیست های ایرانی یا (خودزنی ،هفته)
فردای پیروزی آیت الله جنتی در انتخابات ریاست خبرگان وضعیت روزنامه ها هیچ شباهتی به رسانه نداشت.
این که در مجلس خبرگان چه گذشته و کدام جریان پیروز شده، نه در تشخیص این یادداشت است و نه در صلاحیت من، آن چه بیش از هر چیز آزاردهنده است، شکل کار همکاران روزنامه نگار در روزنامه ها است. روزنامه هایی که دو گروه شده بودند؛ تعدادی خرسند و در حال رجز خواندن و عده ای دیگر مغموم و منتظر فرصتی برای تلافی.
ژورنالیسم قطعه ای است در دنیای مدرن که میان مردم و برساخته ها ایستاده و کارش نشان دادن نقاط ضعف است، مردم در بازتاب رسانه ها از وضعیت اجتماع نقاط تاریک را می بینند و این نور را ژورنالیست در بستر رسانه ها می تاباند، هر جامعه ای با هر اندازه از محدودیت و خط قرمز باید رسانه هایی داشته باشد که بازتاب وضعیت اجتماعی باشند، این گونه ژورنالیست در درجه ی اول باید مستقل باشد و چشم به دست در جیب اربابانی متنفذ نداشته باشد.
اما ظاهرا بحران های پی در پی رسانه های کاغذی ایرانی را بلعیده، بحران کاهش مخاطب، مصیبت جذب آگهی ... مردمی که به روزنامه ها نیازی ندارند و روزنامه نگارانی که قلم فرسایی هایشان طرفدار چندانی ندارند و مجبورند در خدمت بنگاه ها و افراد متمول صاحب نفوذ در بیایند و جهت از بینش تحقیق و پژوهش نمی گیرند، جهت را دیگرانی تعیین می کنند که بیش از هر چیز منافع حزبی را در اولویت می دانند، همین می شود که فردای یک انتخاب سیاسی تاثیر گذار روزنامه ها را باید با ذره بین گشت و در انتها ناکام از یافتن یک یادداشت نسبتا بی طرف همه ی آن ها را بست و افسوس خورد که چرا ناقلان آگاهی خود درگیر مصیبتی شده اند که هر چه از آن در بیاید نامش آگاهی نیست و بدا به حال مردمی که آگاهی دهندگانش استقلال ندارند و در خدمت دیگری اند، روزنامه ها شبیه بولتن و بیلبورد احزاب شده اند، کسی برای آگاهی نمی نویسد برای آگهی چرا؛ صرفه در آن است.
ترانه علیدوستی (پوشش، هفته)
پوشش ترانه علیدوستی و سحر دولتشاهی در جشنواره کن محل مجادلات بسیاری شد.
لباس ها روزگاری فقط می پوشاندند و تن ها را از گزند محافظت می کردند، رفته رفته در گذر تاریخ لباس ها هویت ساز شدند، امروزه اما پوشش افراد در حد «رسانه» بالا کشیده شده، یک طرح کوچک در گوشه ی یک پیراهن بازتاب یک تفکر است و مکتبی را تبلیغ می کند، حالا لباس نه تنها حفظ می کند بلکه ابزار هم شده؛ تبلیغ می کند، تکفیرمی کند و...
حال اگر مساله ی پوشش را در ساختار خاصی مثل سینما که رسانه ای به شدت قدرتمند و فرهنگ ساز است سنجه کنیم، مساله پیچیده تر می شود، لباس یک استار سینمایی از کمد اتاقش در نمی آید، لباس او را از روزها قبل طراحی می کنند و به شکلی متناسب با کاراکتر فیلم و فضای جشنواره عرضه می کنند، لباس ستاره های سینما از فیلتر اسپانسرها، بنگاه های تبلیغاتی و رسانه ها و حتی عوامل فیلم می گذرد و بعد تن ستاره می شود، همه ی این ها یعنی این که لباس پوشیدن ستاره ها در سینمای غرب در یک استراتژی تعریف شده است.
اما ستاره های ما چون در بستری ستاره ستیز نفس می کشند، طبیعتا از فضاهای این چنینی دور هستند هر از چند گاهی که پای آکتور های داخلی به فرش قرمز آن ور آبی ها می رسد تضاد ها خود را نشان می دهند، انگار که یک فرد بی دست و پا را در استخری عمیق بیندازیم پس از آن حجم وسیعی از نظرات مردمی سمت ستاره ی نابلد سرازیر می شود و او را غرق می کند، ترانه علیدوستی گناهی ندارد ما کدام الگو واستراتژی رابرای او تعریف کرده ایم که او از آن سرپیچی کرده؟ الگویی که کاربردی و زیبا باشد و محدود به تعریف خاصی از پوشش نشود، اصلا چه ضمانتی است که او از الگوی مطلوب ما پیروی کند و آش شورتر از این نشود؟
سینما و موسیقی و کلی اشکال هنری دیگر مصداق شترسواری دولا گونه است، تا مادامی که هنر را در تعارف بپذیریم و دوستش نداشته باشیم آش همین آش است، نمی شود سینما داشت و ستاره نداشت، نمی شود ستاره داشت و برایش تعریف نداشت، نمی شود موسیقی داشت و ساز نداشت...
مرجان شیر محمدی یا (خاله زنک، هفته)
بهروز افخمی اعتقاد دارد جشنواره کن متعلق به دگرباشان است و دیگرانی در سینما جوابیه دادند و بعد همسر آقای افخمی به یاری ایشان آمد و همین طور مباحث ادامه دارد...
البته که باید از ایجاد و بسط بحث در برخی زمینه ها نظیر: «فرهنگ» استقبال کرد، حرف هایی که می تواند دریچه هایی جدید باز کند و فضا را به سمت شفافیت ببرد، اما حرف داریم تا حرف، مجادلات فرهنگی زمانی سودمند و راهگشاست که فارغ از دسته بندی و تعصب باشد، افراد در چنین مباحثی باید از داده های علمی و متقن کمک بگیرند و با دو گوش برای شنیدن یک زبان برای حرف زدن در زمینی وارد شوند که بذر از تفکر جمعی می گیرد، چنین زمینی حاصلخیز می شود و آینده دار است.
این که مباحث فرهنگی را تا حد فیلمنامه های سریال های ترک تقلیل بدهیم، فقط گروکشی و دورهمی خاله زنکی است، نبش قبر گذشته و بیان حرف هایی که فقط جنبه ی منکوب کردن طرف مقابل را دارد، بحث فرهنگی نیست؛ نام غیر محترمانه اش گیس کشی است، مجادله ی کلامی در سطح رسانه ها استقلال و شجاعت می خواهد، استقلال از نسبت ها و دسته ها و شجاعت برای بیانی که فقط مصلحت جدل را می بیند.
به هر حال آفت رانت و رابطه جایی برای ابراز طلب می کند و در مجادلات و هنگامه ی تسلط احساس و هیجان نقاب های برداشته می شوند و ما بهتر درک می کنیم؛ که فلان خانم هنرپیشه چون خانم فلان کارگردان است هنرپیشگی می کند، فلان خواننده ی پاپ چون فرزند کاردار فلان سفارت است، هر شهریور سالن میلاد را در اختیار دارد، فلان روزنامه نگار چون همسری پر نفوذ دارد روزنامه نگار تلقی می شود، فلان فوتبالیست چون پسر آقای فرماندار بوده، فیکس تیم رنگی پایتخت است...رانت دائما خودش را بازتولید می کند و مهرهایش را بی آبرو.
حسین هدایتی یا (چقدر تو خوبی، هفته)
فصل نقل و انتقالات است و بساط فرصت طلبی مهیاست.
قدرت همیشه به دنبال توده ها می گردد، توده ها به قدرت نیرویی دو چندان می دهند و مشروعیتی می دهند که هیچ نفوذ و تمولی نمی دهد، فصل نقل و انتقالات در لیگ فوتبال ایران جذابیتی کمتر از اصل رقابت ها ندارد، طرفداران تیفوسی تیم های پر طرفدار لحظه لحظه تیم های محبوبشان را رصد می کنند و با جذب هر بازیکن اندازه چند پیروزی سه امتیازی شادمان می شوند و از آن جا که در مناسبات فوتبال ایرانی احتمالات همیشه حاکم هستند، هیجان نقل و انتقالات بالاتر هم می رود، لیگ ایرانی چون ضابطه خاصی ندارد، احتمال هر نوع جا به جایی هست بازیکنی با چند باشگاه توافق می کند و در آخر به تیمی می پیوندد که رقم بالاتری را متقبل شود و در این میان مدیران هزینه و وابسته هم که از کیسه خلیفه می بخشند. مهم نیست تا کجا و چقدر هزینه می کنند! مهم تر این که دلربایی کنند و بعدتر از این دلبری کیسه ای بدوزند.
در این میان نقش رسانه های ورزشی و دلالان و کارچاق کن ها پر رنگ است، آن ها هستند که موج ها را ایجاد می کنند و پول ها را به سمت مطلوب نظر هدایت می کنند و البته تیزهوشانی هم هستند که نه مدیر دولتی اند، نه دلالند و نه خبر فروش، دسته ای به نام: هدایتی ها، طالبان شهرت و قدرت، افراد تیزهوشی که موج عظیم توده های علاقه مند به فوتبال را خوب درک کرده اند و هر گاه که بخواهند از این موج سواری می گیرند، سرمایه داری به ذات خودش مذموم نیست و البته که طرفداری از یک تیم ورزشی هم فعل مدرن و مبارکی است، اما عجالتا جناب هدایتی این افه ها به روند رشد مالی شما نمی آید؟!
شهاب حسینی یا (مرد محالات، هفته)
شهاب حسینی برنده نخل طلای بهترین بازیگر مرد جشنواره کن شد.
حیف بود اگر این هفته از شهاب حسینی نمی نوشتیم، یادداشتی که شاید چالش آن چنانی نداشته باشد، اما حداقل پاسداشتی است در خور این ستون و به نمایندگی از مجموعه صبح بخیر؛ بازیگری که زیباست و عوام دوستش دارند، زیبا بازی می کند و روشنفکر پسند است، بازیگری که سینمایی است و در سریال هم بازی می کند، بازیگری که پله پله و نه ناگهانی رشد کرد و جمعی از محالات را در کاراکتر هنری اش ممکن کرد.
او می داند در چه زمانی و چگونه گام بردارد، در ابتدای مسیر در یک نقش فرعی در «پس از باران» و تجربه ای سنگین تر «در تب سرد» و «پلیس جوان» بعد به مرور وارد سینما شد، سینما را به جرعه و تجربی نوشید در ابتدا نقش هایی فرعی نظیر: «واکنش پنجم» بعدتر سهمی بیشتر نظیر: «محیا» و «غیر منتظره» و پس از شناساندن خودش به مخاطب ورود به سینمایی جدی تر و دوباره با گردشی به سمت نقش های فرعی نظیر: «درباره الی» با هدف جایگاه سازی برای کسب اعتبار و در نهایت تثبیت جایگاه با آثاری چون: «جدایی نادر از سیمین» و جرات ریسک با تنوع گرایی مثل: «حوض نقاشی».
همین روند حساب شده شهاب حسینی برگ برنده ی اصلی اوست، او همیشه با آگاهی انتخاب کرده درست سر بزنگاه و البته توانایی های فنی او که بی گمان مسیر ماندگاری او را هموارتر کرده است: زبان بدن در «سوپر استار» در جهت القای یک کاراکتر مغرور، لحن درست و هدفمند دیالوگ ها در«درباره ی الی» برای نشان دادن یک شخصیت سرگشته مدرن، زبان بدن شامل شکل راه رفتن و و حرکات دست و سر در «جدایی نادر از سیمین» برای القای یک عصبیت مزمن، میمیک منعطف در «حوض نقاشی» در جهت نشان دادن یک کاراکتر با ویژگی های جسمانی خاص ، گریم پذیری در «هیس دخترها فریاد نمی زنند» و جمعی از همه ی این توانایی ها به اضافه ی باور پذیر جلوه کردن و همنشینی با کاراکتر به معنای واقعی در مجموعه شهرزاد...
احمدرضا احمدی یا (شاعر، هفته)
سالروز تولد احمدرضا احمدی بهانه ای است که به دنیای شعر نقبی بزنیم و حالمان بهتر شود، گاهی باید در هیاهوی روزمرگی با چند کلمه شعر اوضاع ذهنی خیلی بهتر می شود، ذهن سرحال هم کل زندگی را بهتر خواهد کرد، احمدی نثر و نظم منحصر به فردی دارد ، در واقع کلمه های او هویتی دارند که از هیچ کس وام گرفته نشده و متعلق به خود اوست، با خواندن آثار احمدی نگاه تازه ای به واژه های مختلف پیدا می کنید؛ «باران» رنگ دیگری می گیرد، «مادر» بودی دیگری دارد و...شعر خواندن نه دشواری تحلیلی خواندن را دارد و نه نیاز به حوصله ی داستان خوانی.
«همیشه باید به خانه برگشت، خانه جای امنی است. در خانه می توان اندوه را افسار زد و از دلواپسی مرگ و زنانی که در ایستگاه قطار به هنگام وداع با پسرانی که به جبهه می رفتند بیرون آمد، چراغ خانه ها پس از هم روشن می شوند و دختران پس از هم عاشق می شوند» شعرها و یادهای دفترهای کاهی
من در هوای صبح/ با پیرهن سفید / در ابتدای سال / در یک شهرستان / با چشمان باور / منتظر آمدن / یک پرنده / با یک زن / به پارک هستم..
اکنون هراس پرنده/ آن است / که آسمان زمین شود
هر دو شعر از مجموعه «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود»
رامبد جوان یا (شجاع دل، هفته)
رامبد جوان سه شنبه شب در برنامه خندوانه به نقد فرم و محتوای محصولات مرتضی پاشایی پرداخت.
خنده ی دوشب پیش برنامه ی خندوانه؛ متفاوت ترین خنده ی این دو سال برنامه ی پرطرفدار بود، خنده ای از جنس فهم و تفکر، رامبد جوان پازل هدفمندی را برای نقد نرم و محترمانه موسیقی نالان اما پر طرفدار چیده بود، در ابتدا چند مدل شبیه سازی شده از میان جمعیت فراخوانده شدند و بعد انگیزه ها و آرزوهای آن ها بیرون ریخته شد؛ بعد کاراکتر نیما آمد و در شکلی نمایشی حضور و جلوه ی کپی های پاشایی را نقد کرد و البته در عمق رفت و حتی از ماهیت من های تکثیر شده طلب کارانه ترانه های واسوخت گفت و در انتها شفیعی جم آمد و از دریچه هویت و اصالت به نقد این جنس از موسیقی مصرفی و بی کیفیت پرداخت.
خندوانه چون دیده می شود، بستر مناسبی برای فرهنگ سازی است، فکر می خواهد و شجاعت که رامبد هر دو را دارد، او می تواند بیشتر و بهتر ازاین ها تاثیر گذار باشد و خندوانه را از مسیر صرفا مفرح و کم خطر خارج کند، مرحوم پاشایی به صرف این که شکلی از زندگی ترحم بر انگیز را نمایش می داد (به کمک رسانه ها) محبوبیتی فراتر از جایگاه کسب کرد، عوام از روزی که متوجه شدند ستاره سرطان دارد، بیشتر دلشان رحم آمد و وقتی مرگ امان نداد، موجی جو زده و بدون تفکر بهم پیوستند و هر چه و هر که را مقابل این موج بودغرق کردند و تنها چیزی که در این میان سنجیده نشد؛ کیفیت کار بود.
پاشایی بتی است که باید شکسته شود و فرو بریزد، او نمادی از یک وضعیت فریبنده و خطرناک است که تلاش دارد به غم و شکست وجاهت بدهد، هویتی که از طریق این شکل کارهای به اصطلاح هنری تکثیر می شود، هویتی طلبکار و شاکی است که عالم و آدم را در ناکامی مقصر می داند و دائما در پی فرار از قبول مسئولیت است، مرحوم پاشایی در قامت یک انسان محترم است اما او و تمام همنوعان هنری او در مقام هنرمند خالی از اعتبار و اصالتند، هر اندازه که از احساس و تعصب دور شویم، بهتر صدای رامبد جوان را می شنویم، او می توانست مطابق هر شب مهمانی بیاورد و با چند خیییییییییییلییییییییی و باحالیم و اندکی جناب خان، خدا و بندگان خدا را راضی کند، اما خطر کرد و دلسوزانه یک وضعیت خطرناک را نقد کرد، نگذاریم آدرس های اشتباهی بر ذهن های ما سوار شوند،آدرس هایی که ما را از فکر کردن دور می کند...
ژورنالیست های ایرانی یا (خودزنی ،هفته)
فردای پیروزی آیت الله جنتی در انتخابات ریاست خبرگان وضعیت روزنامه ها هیچ شباهتی به رسانه نداشت.
این که در مجلس خبرگان چه گذشته و کدام جریان پیروز شده، نه در تشخیص این یادداشت است و نه در صلاحیت من، آن چه بیش از هر چیز آزاردهنده است، شکل کار همکاران روزنامه نگار در روزنامه ها است. روزنامه هایی که دو گروه شده بودند؛ تعدادی خرسند و در حال رجز خواندن و عده ای دیگر مغموم و منتظر فرصتی برای تلافی.
ژورنالیسم قطعه ای است در دنیای مدرن که میان مردم و برساخته ها ایستاده و کارش نشان دادن نقاط ضعف است، مردم در بازتاب رسانه ها از وضعیت اجتماع نقاط تاریک را می بینند و این نور را ژورنالیست در بستر رسانه ها می تاباند، هر جامعه ای با هر اندازه از محدودیت و خط قرمز باید رسانه هایی داشته باشد که بازتاب وضعیت اجتماعی باشند، این گونه ژورنالیست در درجه ی اول باید مستقل باشد و چشم به دست در جیب اربابانی متنفذ نداشته باشد.
اما ظاهرا بحران های پی در پی رسانه های کاغذی ایرانی را بلعیده، بحران کاهش مخاطب، مصیبت جذب آگهی ... مردمی که به روزنامه ها نیازی ندارند و روزنامه نگارانی که قلم فرسایی هایشان طرفدار چندانی ندارند و مجبورند در خدمت بنگاه ها و افراد متمول صاحب نفوذ در بیایند و جهت از بینش تحقیق و پژوهش نمی گیرند، جهت را دیگرانی تعیین می کنند که بیش از هر چیز منافع حزبی را در اولویت می دانند، همین می شود که فردای یک انتخاب سیاسی تاثیر گذار روزنامه ها را باید با ذره بین گشت و در انتها ناکام از یافتن یک یادداشت نسبتا بی طرف همه ی آن ها را بست و افسوس خورد که چرا ناقلان آگاهی خود درگیر مصیبتی شده اند که هر چه از آن در بیاید نامش آگاهی نیست و بدا به حال مردمی که آگاهی دهندگانش استقلال ندارند و در خدمت دیگری اند، روزنامه ها شبیه بولتن و بیلبورد احزاب شده اند، کسی برای آگاهی نمی نویسد برای آگهی چرا؛ صرفه در آن است.
ترانه علیدوستی (پوشش، هفته)
پوشش ترانه علیدوستی و سحر دولتشاهی در جشنواره کن محل مجادلات بسیاری شد.
لباس ها روزگاری فقط می پوشاندند و تن ها را از گزند محافظت می کردند، رفته رفته در گذر تاریخ لباس ها هویت ساز شدند، امروزه اما پوشش افراد در حد «رسانه» بالا کشیده شده، یک طرح کوچک در گوشه ی یک پیراهن بازتاب یک تفکر است و مکتبی را تبلیغ می کند، حالا لباس نه تنها حفظ می کند بلکه ابزار هم شده؛ تبلیغ می کند، تکفیرمی کند و...
حال اگر مساله ی پوشش را در ساختار خاصی مثل سینما که رسانه ای به شدت قدرتمند و فرهنگ ساز است سنجه کنیم، مساله پیچیده تر می شود، لباس یک استار سینمایی از کمد اتاقش در نمی آید، لباس او را از روزها قبل طراحی می کنند و به شکلی متناسب با کاراکتر فیلم و فضای جشنواره عرضه می کنند، لباس ستاره های سینما از فیلتر اسپانسرها، بنگاه های تبلیغاتی و رسانه ها و حتی عوامل فیلم می گذرد و بعد تن ستاره می شود، همه ی این ها یعنی این که لباس پوشیدن ستاره ها در سینمای غرب در یک استراتژی تعریف شده است.
اما ستاره های ما چون در بستری ستاره ستیز نفس می کشند، طبیعتا از فضاهای این چنینی دور هستند هر از چند گاهی که پای آکتور های داخلی به فرش قرمز آن ور آبی ها می رسد تضاد ها خود را نشان می دهند، انگار که یک فرد بی دست و پا را در استخری عمیق بیندازیم پس از آن حجم وسیعی از نظرات مردمی سمت ستاره ی نابلد سرازیر می شود و او را غرق می کند، ترانه علیدوستی گناهی ندارد ما کدام الگو واستراتژی رابرای او تعریف کرده ایم که او از آن سرپیچی کرده؟ الگویی که کاربردی و زیبا باشد و محدود به تعریف خاصی از پوشش نشود، اصلا چه ضمانتی است که او از الگوی مطلوب ما پیروی کند و آش شورتر از این نشود؟
سینما و موسیقی و کلی اشکال هنری دیگر مصداق شترسواری دولا گونه است، تا مادامی که هنر را در تعارف بپذیریم و دوستش نداشته باشیم آش همین آش است، نمی شود سینما داشت و ستاره نداشت، نمی شود ستاره داشت و برایش تعریف نداشت، نمی شود موسیقی داشت و ساز نداشت...
مرجان شیر محمدی یا (خاله زنک، هفته)
بهروز افخمی اعتقاد دارد جشنواره کن متعلق به دگرباشان است و دیگرانی در سینما جوابیه دادند و بعد همسر آقای افخمی به یاری ایشان آمد و همین طور مباحث ادامه دارد...
البته که باید از ایجاد و بسط بحث در برخی زمینه ها نظیر: «فرهنگ» استقبال کرد، حرف هایی که می تواند دریچه هایی جدید باز کند و فضا را به سمت شفافیت ببرد، اما حرف داریم تا حرف، مجادلات فرهنگی زمانی سودمند و راهگشاست که فارغ از دسته بندی و تعصب باشد، افراد در چنین مباحثی باید از داده های علمی و متقن کمک بگیرند و با دو گوش برای شنیدن یک زبان برای حرف زدن در زمینی وارد شوند که بذر از تفکر جمعی می گیرد، چنین زمینی حاصلخیز می شود و آینده دار است.
این که مباحث فرهنگی را تا حد فیلمنامه های سریال های ترک تقلیل بدهیم، فقط گروکشی و دورهمی خاله زنکی است، نبش قبر گذشته و بیان حرف هایی که فقط جنبه ی منکوب کردن طرف مقابل را دارد، بحث فرهنگی نیست؛ نام غیر محترمانه اش گیس کشی است، مجادله ی کلامی در سطح رسانه ها استقلال و شجاعت می خواهد، استقلال از نسبت ها و دسته ها و شجاعت برای بیانی که فقط مصلحت جدل را می بیند.
به هر حال آفت رانت و رابطه جایی برای ابراز طلب می کند و در مجادلات و هنگامه ی تسلط احساس و هیجان نقاب های برداشته می شوند و ما بهتر درک می کنیم؛ که فلان خانم هنرپیشه چون خانم فلان کارگردان است هنرپیشگی می کند، فلان خواننده ی پاپ چون فرزند کاردار فلان سفارت است، هر شهریور سالن میلاد را در اختیار دارد، فلان روزنامه نگار چون همسری پر نفوذ دارد روزنامه نگار تلقی می شود، فلان فوتبالیست چون پسر آقای فرماندار بوده، فیکس تیم رنگی پایتخت است...رانت دائما خودش را بازتولید می کند و مهرهایش را بی آبرو.
حسین هدایتی یا (چقدر تو خوبی، هفته)
فصل نقل و انتقالات است و بساط فرصت طلبی مهیاست.
قدرت همیشه به دنبال توده ها می گردد، توده ها به قدرت نیرویی دو چندان می دهند و مشروعیتی می دهند که هیچ نفوذ و تمولی نمی دهد، فصل نقل و انتقالات در لیگ فوتبال ایران جذابیتی کمتر از اصل رقابت ها ندارد، طرفداران تیفوسی تیم های پر طرفدار لحظه لحظه تیم های محبوبشان را رصد می کنند و با جذب هر بازیکن اندازه چند پیروزی سه امتیازی شادمان می شوند و از آن جا که در مناسبات فوتبال ایرانی احتمالات همیشه حاکم هستند، هیجان نقل و انتقالات بالاتر هم می رود، لیگ ایرانی چون ضابطه خاصی ندارد، احتمال هر نوع جا به جایی هست بازیکنی با چند باشگاه توافق می کند و در آخر به تیمی می پیوندد که رقم بالاتری را متقبل شود و در این میان مدیران هزینه و وابسته هم که از کیسه خلیفه می بخشند. مهم نیست تا کجا و چقدر هزینه می کنند! مهم تر این که دلربایی کنند و بعدتر از این دلبری کیسه ای بدوزند.
در این میان نقش رسانه های ورزشی و دلالان و کارچاق کن ها پر رنگ است، آن ها هستند که موج ها را ایجاد می کنند و پول ها را به سمت مطلوب نظر هدایت می کنند و البته تیزهوشانی هم هستند که نه مدیر دولتی اند، نه دلالند و نه خبر فروش، دسته ای به نام: هدایتی ها، طالبان شهرت و قدرت، افراد تیزهوشی که موج عظیم توده های علاقه مند به فوتبال را خوب درک کرده اند و هر گاه که بخواهند از این موج سواری می گیرند، سرمایه داری به ذات خودش مذموم نیست و البته که طرفداری از یک تیم ورزشی هم فعل مدرن و مبارکی است، اما عجالتا جناب هدایتی این افه ها به روند رشد مالی شما نمی آید؟!
شهاب حسینی یا (مرد محالات، هفته)
شهاب حسینی برنده نخل طلای بهترین بازیگر مرد جشنواره کن شد.
حیف بود اگر این هفته از شهاب حسینی نمی نوشتیم، یادداشتی که شاید چالش آن چنانی نداشته باشد، اما حداقل پاسداشتی است در خور این ستون و به نمایندگی از مجموعه صبح بخیر؛ بازیگری که زیباست و عوام دوستش دارند، زیبا بازی می کند و روشنفکر پسند است، بازیگری که سینمایی است و در سریال هم بازی می کند، بازیگری که پله پله و نه ناگهانی رشد کرد و جمعی از محالات را در کاراکتر هنری اش ممکن کرد.
او می داند در چه زمانی و چگونه گام بردارد، در ابتدای مسیر در یک نقش فرعی در «پس از باران» و تجربه ای سنگین تر «در تب سرد» و «پلیس جوان» بعد به مرور وارد سینما شد، سینما را به جرعه و تجربی نوشید در ابتدا نقش هایی فرعی نظیر: «واکنش پنجم» بعدتر سهمی بیشتر نظیر: «محیا» و «غیر منتظره» و پس از شناساندن خودش به مخاطب ورود به سینمایی جدی تر و دوباره با گردشی به سمت نقش های فرعی نظیر: «درباره الی» با هدف جایگاه سازی برای کسب اعتبار و در نهایت تثبیت جایگاه با آثاری چون: «جدایی نادر از سیمین» و جرات ریسک با تنوع گرایی مثل: «حوض نقاشی».
همین روند حساب شده شهاب حسینی برگ برنده ی اصلی اوست، او همیشه با آگاهی انتخاب کرده درست سر بزنگاه و البته توانایی های فنی او که بی گمان مسیر ماندگاری او را هموارتر کرده است: زبان بدن در «سوپر استار» در جهت القای یک کاراکتر مغرور، لحن درست و هدفمند دیالوگ ها در«درباره ی الی» برای نشان دادن یک شخصیت سرگشته مدرن، زبان بدن شامل شکل راه رفتن و و حرکات دست و سر در «جدایی نادر از سیمین» برای القای یک عصبیت مزمن، میمیک منعطف در «حوض نقاشی» در جهت نشان دادن یک کاراکتر با ویژگی های جسمانی خاص ، گریم پذیری در «هیس دخترها فریاد نمی زنند» و جمعی از همه ی این توانایی ها به اضافه ی باور پذیر جلوه کردن و همنشینی با کاراکتر به معنای واقعی در مجموعه شهرزاد...
احمدرضا احمدی یا (شاعر، هفته)
سالروز تولد احمدرضا احمدی بهانه ای است که به دنیای شعر نقبی بزنیم و حالمان بهتر شود، گاهی باید در هیاهوی روزمرگی با چند کلمه شعر اوضاع ذهنی خیلی بهتر می شود، ذهن سرحال هم کل زندگی را بهتر خواهد کرد، احمدی نثر و نظم منحصر به فردی دارد ، در واقع کلمه های او هویتی دارند که از هیچ کس وام گرفته نشده و متعلق به خود اوست، با خواندن آثار احمدی نگاه تازه ای به واژه های مختلف پیدا می کنید؛ «باران» رنگ دیگری می گیرد، «مادر» بودی دیگری دارد و...شعر خواندن نه دشواری تحلیلی خواندن را دارد و نه نیاز به حوصله ی داستان خوانی.
«همیشه باید به خانه برگشت، خانه جای امنی است. در خانه می توان اندوه را افسار زد و از دلواپسی مرگ و زنانی که در ایستگاه قطار به هنگام وداع با پسرانی که به جبهه می رفتند بیرون آمد، چراغ خانه ها پس از هم روشن می شوند و دختران پس از هم عاشق می شوند» شعرها و یادهای دفترهای کاهی
من در هوای صبح/ با پیرهن سفید / در ابتدای سال / در یک شهرستان / با چشمان باور / منتظر آمدن / یک پرنده / با یک زن / به پارک هستم..
اکنون هراس پرنده/ آن است / که آسمان زمین شود
هر دو شعر از مجموعه «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود»
حساب کاربری من در اینستاگرام که گوشی است برای شنیدن شما؛ EMAN.ABDOLI
ویدیو مرتبط :
ترانه علیدوستی در کلانتری_من ترانه 15 سال دارم
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
یک هفته هفت چهره؛ از ترانه علیدوستی تا اکبر عبدی
زمانی که همسر هادی نوروزی به پیست تارتان ورزشگاه آمد با فریادهایی خطاب به حضار میگفت: دیدید بالاخره به ورزشگاه آزادی آمدم، اما ای کاش هیچ وقت نمیآمدم، هادی من الان کجاست
صبح بخیر - ایمان عبدلی:
هادی نوروزی یا (دلمان تنگ می شود، هفته)
«رازقی پرپر شد، باغ در چله نشست، تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست، ما نشستیم و تماشا کردیم...»
نوروزی نابغه نبود ودر زمین رفتار تماشاچی پسند نداشت ، قیافه ی فتوژنیکی هم نداشت، با ستاره های هنری حشر ونشر نداشت، حداقل درقاب رسانه ها، در صفحات مجازی هم دارو دسته ای نداشت، کمتر تیتر یک میشد. با اینکه هفت سال در پرسپولیس توپ زد اما کمتر به چشم می آمد. او ورای همه ی این نداشتن ها، یک چیز را به شدت داشت؛ «تعصب».
همان کیمیایی که خیلی ها فقط نمایش آن را می دهند، نوروزی تا پای جان می دوید؛ حتی اگر زورش به بازیکن مقابل نمی رسید، او نهایت تلاشش را می کرد به توپ برسد؛ حتی اگر خیلی سرعتی نبود، خودش را در موقعیت گلزنی قرار می داد؛ حتی اگر تمام کننده ی کاملی نبود، اما برای تیفوسی ها این مهم بود که او «نهایتش» را به کار می بست؛ تا آخرین نفس، تا پای جان، شرافت و غیرت و تعصب در شماره ی24 دیده می شد، همان چیزهایی که علی پروین را راهی بیمارستان کرد، عابدزاده را در سوگ گذاشت و کریمی را بهت زده کرد، انگار آن ها دریافته اند که فوتبالیستی از تبار آنها برای همیشه رفته است.
ترانه علیدوستی یا (شیرزن، هفته)
«زمانی که همسر هادی نوروزی به پیست تارتان ورزشگاه آمد با فریادهایی خطاب به حضار میگفت: دیدید بالاخره به ورزشگاه آزادی آمدم، اما ای کاش هیچ وقت نمیآمدم، هادی من الان کجاست» اینکه همسر ورزشکار حق نداشت همنفس او در پیروزی و شکست کنارش باشد، اما اجازه دارد اولین بار چمن ورزشگاه را در روز از دست رفتن عزیزش لمس کند، یعنی ما مشکل بزرگی داریم. مشکل مان فرهنگیست که در آن سوگ، جایگاه والاتری از حقوق ما، و همقدمی ما و مردان مان را دارد.
جملاتی که در بالا خواندید متعلق به خانم علیدوستی است که در اینستاگرام منتشر کرده و بدین شکل با همسر کاپیتان فقید پرسپولیس ابراز همدردی کرده است. ترانه علیدوستی با یک تیر چند نشان را هدف گرفته؛ شکل صحیح استفاده از شبکه های مجازی در خدمت اصلاح ساختارهای غلط، با استفاده از برندی که همراه یک سلبریتی است و ابراز همدردی به شکلی متفاوت و خارج از عادت، در فقدان یک عزیز ازدست رفته، شکلی از همدردی که هم عمق دارد و هم موجب تسلای بازماندگان است، در ضمن آراسته به اداهای آرتیستی نیست. تمام آنهایی که به اوج محبوبیت در کنار مقبولیت می رسند، در مجموعه ای از رفتارها فرمی از بلوغ را ارئه می دهند که علیدوستی واجد آن ها است.
بیرانوند یا (حسابتان با خداست، هفته)
بهرام بیرانوند نماینده مردم بروجرد با صدای بلند در صحن علنی مجلس خطاب به هیئت رئیسه گفت:« اینها با اجازه چه کسی با اوباما دیدار کردند. دفعه قبل که با اوباما به صورت تلفنی صحبت کردند و این دفعه نیز معلوم نیست ظریف با اجازه چه کسی به بغل اوباما رفته است، آقای ظریف «غلط زیادی» کرده که به عنوان وزیر خارجه چنین کاری کرده و دلش خواسته با رئیس جمهور آمریکا دست بدهد!»
فرض می گیریم دست دادن ظریف و اوباما عمدی بوده است و البته باز هم فرض می گیریم ظریف با اینگونه اقدامات شان نظام را پایین می آورد و کیان کشور را به خطر می اندازد، به آقای بیرانوند هم حق می دهیم که به عنوان یک نماینده نسبت به فعل و انفعالات سیاسی حساس باشد و با نکته سنجی معایب را درشت نمایی کند، اما آقای بیرانوند! آیا هیچ واژه ی دیگری در آن لحظه به ذهن شما نرسید؟ که جایگزین واژه ی سخیف و دم دستی تان کنید؟
این همه ابزار نظارتی، این همه ابزار فشار، حتما باید پرده دری می کردید و گوش های ما را نوازش می دادید؟ والا که سیاست و پست و مقام و هرچه که درگیرش هستید ارزش این گونه افسارگسیختگی ندارد؟ چگونه در این دنیای پر از تردید تا این حد یقین دارید، یقین را هم که بپذیریم، این ادبیات را سخت می شود قبول کرد. حداقل برای آبروی شهرتان هم که شده با حساسیت بیشتری افاضات بفرمایید، باور کنید ما به وقت کودکی در بازی های سرخوشانه ی آن ایام از این قبیل واژه ها پرهیز می کردیم، آن وقت مجلس و وزیر امورخارجه و....
اکبر عبدی یا (بی حواس، هفته)
کلیپی که طی چند روز گذشته از صحبت های اکبر عبدی در گوشی ها دست به دست شده را حتما دیده اید، جایی که عبدی ذکر خاطره ای از حج می کند و در روایتی نژاد پرستانه و با قید کردن واژه ی عرب و ادبیاتی نه چندان محترمانه ناخواسته موضعی اتخاذ می کند که به نفع تمامیت ارضی کشور نیست. البته همه می دانیم این موج ضد عربی که این روزها فراگیر شده بیشتر مربوط به عرب های حوزه ی خلیج فارس و به طور خاص آل سعود است، اما به هر حال در نقاطی از کشور ما افرادی زندگی می کنند که عرب تلقی می شوند و از لحاظ قومیتی کاملا نزدیک به دیگر عرب های خلیج فارس هستند، به حرمت آنها باید موضعی معتدل تر اتخاذ کرد و البته فاجعه ی منا هیچ ربطی به کینه ی قدیمی ایرانی و عرب ندارد.
مطمئن باشید موضعی که عبدی اتخاذ کرده برآمده از روحیه ی ضدعربی روزهای اخیر است. او هم در میان همین مردم زیست می کند و با توجه به صراحتی که بارها نشان داده انتظاری بیش از این از او نمی رود، رفتار اکبر عبدی را اگر نمی پسندیم، باید به خودمان رجوع کنیم که گویی منتظر بوده ایم فاجعه ی منا اتفاق بیفتد و به سخیف ترین شکل کینه گشایی کنیم. غافل از اینکه با این شکل موضع گیری نه از آلام داغدیدگان کم می شود و نه موقعیت ما در مقابل عرب ها دچار تغییر می شود.
حسین و رویا یا (غم انگیز، هفته)
آنقدر شبیه فیلم ها بود که شک کردیم این واقعیت است یا یک روایت سورئال، پسر عاشق پیشه ی لاهیجانی که اول معشوقه اش را می کشد و بعد خودش را، جنون و عشق چقدر بهم نزدیک اند و تکثیر این جنون با سرعت زیاد در شبکه های اجتماعی موجی شوک آور ایجاد کرد که باورش دشوار بود، گمانه های رسمی از جواب رد رویا به حسین حکایت دارد و همین گزارش ها از وضع مالی نسبتا مناسب دختر و پسر ماجرا روایت می کند.
البته می گویند پدر رویا با ازدواج او با حسین مخالف بوده و همین مخالفت کار را به جنون کشانده در هر صورت تصاویر دلخراش به انضمام روایتی هولناک، لاهیجان و چند دقیقه بعدتر ایران را تکان داد. ریچارد براتیگان در «یک زن بدبخت» می نویسد:«مسخ جسمانی دو انسان کاملا بیگانه به دو انسان عاشق که در سکوت کنار هم آرمیده اند و هر یک با افکار خودش مشغول است، همیشه مرا مجذوب کرده است. عشق به یک سفر دو نفره تصادفی و کاملا غیر قابل پیش بینی می ماند. مثل همان شیر یا خط است: شیر...خط... برای حسین و رویا خط آمده بود ...
فتح الله بی نیاز یا (می روم که بمیرم، هفته)
مرد پرتلاش حوزه ی نقد ادبی و نویسنده ی بهبهانی که 50 سال در فضای ادبیات ایران تنفس کرد، یکشنبه ی گذشته بر اثر ایست قلبی درگذشت. بی نیاز موقعیت متمایزی داشت؛ نه به واسطه ی داستان ها و رمان هایش، بلکه بیشتر به واسطه ی مقالات انتقاداتی که در ارتقای ادبیات پارسی تاثیر چشمگیری داشت و البته حضور مستمر و پشتکار او موقعیتش را در میان نویسندگان ویژه کرده بود، کسی که به خواست خودش مراسم خاکسپاری خصوصی خواهد داشت.
«این طور شد که من همان شب خار را به بیابان برگردانیدم و سر جایش گذاشتم؛ آنجاییکه می بایست می بود. آنگاه به خانه بازگشتم و پنجره ها را بستم و پرده ها را، که چند روزی بد کنار زده بودم، دوباره به هم آوردم و خود به جهان گذشته بازگشتم، به دنیای تنهایی ها و بی قراری ها ،دلتنگی ها و دلهره ها» - قسمتی از داستان «خار» از مجموعه «دردناک ترین داستان عالم» نوشته مرحوم فتح الله بی نیاز – نشر توسعه.
توضیح: «می روم که بمیرم» ازجمله آثار مرحوم بی نیاز است.
روستایی ها یا ( مهاجران، هفته)
دهه ی پنجاه و اقتصاد متورم و مصرفی آن دهه که مست ثروت حاصل از نفت بود، اولین بزنگاه مهاجرت گسترده مردمان روستا به شهر شد، پس از آن و با وقوع انقلاب اسلامی و گسترش ادبیات مستضعف پرور و تغییر بافت طبقات اجتماعی، سیل مهاجرت از روستا به شهر گسترش یافت و تا همین امروز این روند با شدت ادامه دارد و ترکیب جمعیتی روستا به شهر در وضعیتی معکوس نسبت به 4 دهه ی قبل قرار دارد، عواملی چون: مدیریت نامناسب منابع آبی و کمرنگ شدن اقتصاد کشاورزی در کنار واردات گسترده مواد غذایی که حاصل ثروت باد آورده ی نفتی است ومنجر به ضعیف شدن اقتصاد روستا شد.
در کنار ریشه دواندن دو قطبی «تهرانی،شهرستانی – شهری، دهاتی» شرایطی را رقم زده که صبح ها در متروی تهران تمام گویش های مختلف ایرانی را می توانید بشنوید، جوانانی که به امید زندگی بهتر در نازل ترین شکل زندگی در تهران روز و شب می گذارنند و شگفت آور اینکه این نوع زندگی را به آنچه که در دیار خود داشته اند ترجیح می دهند، گناه دولتمردان کوته بین کم نیست، اما رسانه ای ها هم کم گناه نکرده اند؛ وقتی که مدام در تریبون های رنگارنگ به سرکوب اصالت گویش های مختلف دامن زده شد.
وقتی که مفاخر تمدن و فرهیختگی همیشه در تهران نمایش داده شد وقتی که تهرانی بودن ودر سطحی وسیع تر شهری بودن مترادف شد با پرستیژ نمایش بودن، ذهن اجتماع به سمت شهری بودن گرایش پیدا کرد و حالا از روستاها چیزی جز تصاویر اغراق آمیز و کارت پستالی شبکه های مجازی باقی نمانده ،تصاویری که هیچ ارتباطی به واقعیت این روزهای روستاهای خلوت و بی حال ندارند. دو سالی هست که نیمه ی مهرماه را روزروستا نامیده اند.