مهراج محمدی: عشق در خانه ما زوری است!


مهراج محمدی یکی از آن آدم‌های همه‌فن‌حریف هنری است که هم خوب می‌خواند، هم خوب بازی می‌کند، هم خوب اجرا می‌کند، هم خوب نقاشی می‌کشد و هم خوب برای خانواده خود عاشقی می‌کند.

مجله زندگی ایده آل - محمد حسین‌زاده، مصطفی رفعت: آدم‌ها نان دل‌شان را می‌خورند. مصداق بارز و عینی این جمله، مهراج محمدی است که سال‌هاست اگرچه با همه توان و استعدادش به جبر از وادی موسیقی كمی دور شده اما هنوز آنقدر محبوب و دوست‌داشتنی هست که اصلا فکر نمی‌کنید چند سالی از آخرین آلبوم رسمی او می‌گذرد و مدت‌هاست فعالیت چشمگیری در این حیطه ندارد.

مهراج محمدی یکی از آن آدم‌های همه‌فن‌حریف هنری است که هم خوب می‌خواند، هم خوب بازی می‌کند، هم خوب اجرا می‌کند، هم خوب نقاشی می‌کشد و هم خوب برای خانواده خود عاشقی می‌کند. او چند سالی هست که با سپیده آرمان‌فر ازدواج کرده و جمع صمیمی‌شان با حضور فرزندان‌شان، محمد و معصومه پر از انرژی و صمیمیت شده است. البته متاسفانه روز گفت‌وگوی ما با این خانواده دوست‌داشتنی، محمد حضور نداشت و جور او را اعضای خانواده کشیدند تا به جایش صحبت کنند.

یك عصرانه  در كنار خانواده مهراج محمدی

در یکی از کنسرت‌هایم همسرم را دیدم

مهراج: سپیده از دوستان دوره دانشکده من بود که یک‌جورهایی شاید دیر به هم رسیدیم. بعد از مدت‌ها که از هم بی‌خبر بودیم، در یکی از کنسرت‌هایم او را دیدم و متوجه شدم که ازدواج کرده، جدا شده و دو فرزند هم دارد. مدتی با هم آشنا بودیم و با بچه‌ها رفت‌وآمد می‌کردم تا همدیگر را بیشتر درک کنیم. بیشتر می‌خواستم خودم را محک بزنم که آیا می‌توانم نسبت به بچه‌ها حس پدرانه داشته باشم و بچه‌ها هم همین‌طور، اینکه مرا بپذیرند. خدا را شکر دیدیم همه چیز خوب است. آنها واقعا بچه‌های من هستند.

سپیده: ارتباط بچه‌ها با مهراج فوق‌العاده است. خیلی زود با او ارتباط برقرار کردند و خیلی هم دوستش دارند. مهراج هم آنها را خیلی دوست دارد و هر کاری برایشان می‌کند. حتی با اینکه بچه‌ها در سن نوجوانی بودند اما شکر خدا هیچ مشکلی نداشتیم.

آرامش همسرم را دوست دارم

مهراج: پدر بودن برای من حس خاصی دارد. فکر کنم باید خیلی از خدا ممنون باشم. چون من هیچ‌وقت حوصله داشتن بچه کوچک و نگهداری و مراقبت از آنها را نداشتم و این قسمت قشنگی بود که با سپیده و بچه‌هایش روبه رو شدم. سپیده زن نجیب، مهربان و خوبی است و بچه‌ها هم بسیار مودب، سالم، مهربان و درسخوان هستند. من واقعا قدر همه اینها را می‌دانم. شاید اگر قرار بود با شخص دیگری ازدواج کنم و خودم بچه‌دار شوم، اصلا اعصابش را نداشتم. فکر می‌کنم خدا برایم خواسته است. روزی بچه‌ها، حال و هوای خانه‌مان را بسیار معطر و خوش‌رنگ کرده است.

سپیده: مهراج آدم بسیار پرانرژی و خوبی است. آرامشی را که دارد دوست دارم. یک‌جورهایی وقتی کمی از من دور می‌شود و از خانه بیرون می‌رود، دلم برایش تنگ می‌شود. رابطه خیلی خوبی هم با بچه‌ها دارد و انگار پدر بودن برازنده اوست و حس خوبی برایش دارد.

بچه ها من را «مهراج جون» صدا می زنند

مهراج: من معتقدم سرنوشت نقش مهمی در زندگی آدم ایفا می‌کند و خدا همیشه حکمت عجیبی در کارهایش دارد. شاید روزی اگر به این مساله فکر می‌کردم، می‌دیدم از عهده‌ام خارج است اما حالا آنقدر خوب این توان را به من بخشیده که حتی ذره‌ای احساس سنگینی ندارم. هر دو فرزندم دانشجو هستند و من به خوبی با این موضوع کنار آمده‌ام و خدا هم توان‌ پذیرش مسوولیت این را به من داده است. فاصله و احترام قشنگی بین من و بچه‌ها وجود دارد و آنها مرا مهراج‌جون صدا می‌زنند اما من به آنها پسرم و دخترم می‌گویم. هم محمد و هم معصومه می‌گویند به من و سن من نمی‌آید که مرا پدر صدا کنند اما فکر می‌کنم که اتفاقا اگر در زمان مناسب ازدواج کرده بودم احتمالا بچه‌هایم هم‌سن و سال همین بچه‌ها بودند.

اهل رفت و آمد هستیم

سپیده: تفریح ما عموما این است با هم یا به خانه مادر مهراج می‌رویم یا هفته‌ای یکی، ‌دو شب شام را بیرون می‌خوریم. درواقع بیشترین تفریح دسته جمعی ما این است که رفت و آمد با بعضی دوستان خانوادگی یا اقوام داریم.

مهراج: من هم عاشق معاشرت با دیگران هستم ولی متاسفانه همه چیز عوض شده و رفت‌وآمدها هم مثل قدیم نیست. فکر می‌کنم در آن روزها، مردم، فامیل‌ها و اطرافیان بی‌شیله‌پیله‌تر بودند. شاید درست نباشد این‌طور بگویم اما در آن سال‌ها مردم ادا و اطوار این روزها را نداشتند و ساده‌تر بودند. متاسفانه حتی فضای مهمانی‌ها هم یک صحنه رقابتی شده و می‌خواهند مقابل هم کم نیاورند. به نظرم باید از خدا بخواهیم در مردانگی و مشتی‌گری کسی کم نیاورد؛ وگرنه ظواهر که اهمیت ندارد. کاش سعی کنیم معرفت‌مان را بیشتر کنیم و اینقدر به فکر تجملات و زندگی مرفه‌تر نباشیم چون در زمینه اقتصادی، دست بالای دست بسیار است.

روحیه هنرمندان حساس است

مهراج: راستش خودم این را می‌دانم و همیشه می‌گویم كه زندگی با افرادی که بُعد هنری دارند، خیلی سخت است. حالا می‌خواهد خواننده باشد یا بازیگر یا مجسمه‌ساز و... روحیه این آدم‌ها خاص و بسیار حساس است. سپیده گاهی می‌گوید که من هم مانند بچه او هستم و صاحب سه‌فرزند شده است. این به نوعی واقعیت است. هنرمند گاهی با یک روحیه کودکانه رشد می‌کند که تا آخر عمر همراهش است. با یک کشمش گرمی و با یک غوره سردی‌اش می‌کند. کنار آمدن با امثال ما بسیار سخت است اما وقتی عشق در زندگی باشد، انگیزه بیشتر می‌شود و به لطف خدا چرخ زندگی خوش و خرم می‌گردد. راستش الان وضعیت ما طوری است که اگر هر لحظه خدا به ما لطفی می‌کند همه‌مان قدر آن را به خوبی می‌دانیم.

کارهای فنی خانه را خودم انجام می‌دهم

مهراج: همان‌طور که خانم خانه هر روز در حال نظافت و پخت‌وپز است، مرد هم به نظرم اگر عاشق زن و زندگی‌اش است باید پابه‌پای او آنقدر که می‌تواند کمک حال باشد. حتی همین اندازه که مرد خانواده به نوعی در نظافت خانه دخیل باشد حتی اگر خیلی هم درست و حسابی نتواند چیزی را به‌اصطلاح برق بیندازد، مهم و خوب است چون یک رشته همدلی در اعضای خانواده ایجاد می‌کند. من کارهای فنی خانه را همیشه خودم انجام داده‌ام. کارهای برقی، تعمیر وسایل الکترونیکی، لوله‌کشی و... را خودم انجام می‌دهم و چون رشته‌ام هم برق بوده کاملا عادت دارم دل و روده هر چیزی را بیرون بریزم و تا آن را درست نکنم دست‌بردار نیستم. هر ابزاری که مربوط به کارهای فنی باشد هم در خانه دارم و لنگ نمی‌مانم. فکر می‌کنم همان‌طور که می‌گوییم زن خانه باید هر نوع تخصصی را در زمینه زنانگی خودش بلد باشد و مرد خانواده انتظار زندگی با یک کدبانو را دارد، مرد خانواده هم باید کارهایی را بلد باشد و خودش انجام بدهد. خوب است آقایان دست کم در حد ابتدایی و در زمینه کارهای فنی خانه دست به آچار باشند.

مشكلاتمان سر شام حل می‌شود

سپیده: به نظرم خیلی راحت می‌شود که  با هم کنار آمد و در شرایط پرتنش همدیگر را به آرامش دعوت کرد. برای من و مهراج مشکلات این‌چنینی با یک شام ساده و دورهمی خانوادگی حل می‌شود. زندگی را نباید سخت گرفت.

معصومه: این دونفر آنقدر همدیگر را دوست دارند كه حرص ما را درمی‌آورند. (باخنده)

به اطرافیانم تابلوی نقاشی کادو می‌دهم

مهراج: بشخصه آدمی هستم که به کادو دادن علاقه دارم. شاید هر کدام از دوستان و آشنایان حتی شده یک یادگاری کوچک و ناچیز از من در خانه‌شان است. به بیشتر اطرافیان هم تابلوهای نقاشی هدیه و کادو می‌دهم. گاهی که بیکار می‌شوم شروع به تابلو کشیدن می‌کنم. به کارهای رنگ و روغن در سبک کوبیسم علاقه دارم. همیشه دوست داشتم در حد توان کادوی خوبی به آشنایان بدهم و دلشان را شاد کنم. البته این را هم بگویم كه این طوری نیستم که چون کادو می‌دهم حتما باید کادو بگیرم و اصلا هر کادویی دل مرا شاد نمی‌کند. شاید خیلی اوقات از کادویی که گرفتم حتی پشیمان شده باشم. منظورم خود کادو نیست، بلكه نیت و فلسفه پشت آن است. به انرژی کادویی که می‌گیرم اعتقاد دارم. در مواقعی کادویی که گرفته‌ام ارزش مالی بسیار ناچیزی دارد اما آن‌قدر پرانرژی و خالصانه بوده که برایم از هر چیزی باارزش‌تر است چون حس و عشق قشنگی در آن بوده است. مبلغ کادو اهمیت ندارد بلکه اثری‌ای که از عشق و محبت خودت برای فرد در آن کادو می‌گذاری اهمیت دارد و به آن ارزش می‌دهد.

بزرگ‌ترین نگرانی این روزها

مهراج: متاسفانه یکی از بزرگ‌ترین شکست‌ها برای من تلاطم شغلی من بود. چون اصلا این مقوله و رفاه خانواده بزرگ‌ترین دغدغه است؛ به خصوص برای رشته‌های هنری که یک جورهایی حساس‌تر و به قولی نازک‌نارنجی‌تر هستند اما همه این سختی‌ها با معجزه خدا می‌گذرد. گاهی که با همسرم صحبت می‌کنیم حس می‌کنم که چقدر معجزه در لحظات زندگی ما شکل گرفته است.

سپیده: یکی از بزرگ‌ترین نگرانی‌های من و مهراج زندگی و آینده بچه‌هاست. به هر حال اینکه آینده بچه‌ها چه خواهد شد نگرانی و استرس همه والدین است.

مهراج: شرایط زندگی برای همه سخت شده؛ به‌خصوص اینکه نسل جدید مشکلات بیشتری دارند. درنهایت اگر دیدیم که شرایط برای زندگی بچه‌ها در خارج از ایران مساعدتر است آنها را به خارج می‌فرستیم. اما در مورد خودم با همه سختی‌ها و بی‌مهری‌ها، تا به حال به رفتن از ایران فکر نکرده‌ام چون به دور از هر شعاری اینجا وطن من است و به دور از اینجا نمی‌توانم بمانم. ضمن اینکه وابستگی عاطفی شدیدی به مادرم دارم و همیشه باید کنارش باشم. از طرفی دیگر 40 سالم شده و سن حرکت جدید و سکوی تازه و... از من گذشته است. آن اتفاق که باید می‌افتاد برای من افتاد. زمانی‌که کار خوانندگی را شروع کردم به عنوان جوان‌ترین خواننده سازمان مطرح شدم، حالا به جوان‌ها میدان می‌دهند؛ نه به پیشکسوت‌ها.

مشغولیت‌های فرزندان

مهراج: معصومه و محمد هر دو دانشجو هستند. محمد در کنار درسش به همراه دوستش یک بوتیک لباس‌های خارجی دارد که خودشان اجناس را وارد می‌کنند. معصومه هم در کنار تحصیل، در کار طراحی و کاشت ناخن است. همسرم نیز چون قبلا سالن آرایش داشتند به این کارها وارد هستند. به همین خاطر همسرم با یکی از آشنایان که سالن دارند به صورت شراکتی کار می‌کنند. به نوعی همه ما وارد بیزینس شدیم. البته محمد قبلا دوست داشت كه خواننده شود ولی الان پشیمان شده است. خوانندگی همان مثال معروف صدای دهل است که شنیدنش از دور خوش است.

سپیده: رشته تحصیلی محمد ریاضی است. او همان موقع هم می‌گفت که دلش نمی‌خواست هنر را به عنوان رشته تحصیلی انتخاب کند. به نظرش فعالیت هنری باید جدا از کار باشد. برای همین دنبال مهندسی صنایع رفت.

یك عصرانه  در كنار خانواده مهراج محمدی

با هنرمند ازدواج نکن!

مهراج: متاسفانه با وضعیت حال حاضر جامعه، امنیت شغلی و حاشیه امن مالی مهم‌ترین دغدغه مردم شده است. شما حتی به این سمت می‌روید که داماد آینده چقدر از پس مسائل مالی برمی‌آید. این از هر چیز دیگری مهم‌تر شده است. به همین خاطر مشکل مالی، بسیاری از ازدواج‌ها را به طلاق می‌کشاند.

سپیده: حتی به این فکر کردم که اصلا نمی‌خواهم دخترم را به هنرمندان شوهر بدهم! چون واقعا خودمان تجربه کرده‌ایم. در زندگی هنری زرق و برق هست اما امنیت شغلی نیست. مدام نگرانی و استرس وجود دارد.

مهراج: انگار ازدواج یک دست‌انداز شده است. بچه‌ها می‌روند و به جای آنکه خانواده احساس راحتی بیشتری داشته باشد نگرانی‌هایش بیشتر می‌شود. به همین خاطر همیشه به بچه‌ها گفته‌ام فقط سعی کنید تا می‌شود چشمانتان را باز کنید و درست و اصولی انتخاب کنید.

حادثه عجیب و انزوا

مهراج: متاسفانه من حدود سه‌سال پیش یک سکته مغزی را پشت سر گذاشتم. حتی این ماجرا به حدی برای همسرم خاطره بدی ایجاد کرد که خانه‌ای را که در آن این اتفاق افتاد عوض کردیم. بعد از آن سکته دچار انزوای فکری خاصی شدم.  ترسم از مرگ نیست، ترس من این است که خانواده‌ام پس از مرگم چه می‌شوند؟ درست است که باید امیدوارانه صحبت کرد اما واقعیت این است که شرایط زندگی همیشه ایده‌آل نیست. خوب است یک نفر در این زمینه حرف دل هنرمندان را بزند. با خیلی از هنرمندان عرصه‌های مختلف در ارتباط هستم و می‌دانم که شرایطی مثل هم دارند. مشکلات روحی، کاری و مالی مشترک  دارند. قدیم‌ها می‌گفتند طرف لقمه را از دهان شیر بیرون می‌کشد ولی قشر ما لقمه را از بین یک گله‌ شیر بیرون می‌کشد. هیچ‌کس هم به فکر هنرمندان نیست. عمر هم مثل الکل می‌پرد.

وضعیت هنرمندان خوب نیست

مهراج: من و سپیده سال 85 همدیگر را پیدا کردیم و یک سال بعد هم تصمیم به ازدواج گرفتیم. آن زمان مشکلات مالی و کاری به شکل حالا نبود. این اندازه تورم وجود نداشت. فقط یک مثال از تورم بدون حساب برای شما می‌زنم؛ آن زمان برای جابجایی خانه اتومبیلم را 30 میلیون تومان فروختم. یک هفته بعد قیمت آن شد 55 میلیون تومان! به نظر شما این چه شکل اقتصادی است. واقعا نباید به ظاهر گفت که همه چیز خوب است اما هیچ چیز خوب نیست.

سپیده: این مشکل همه است، پای صحبت و درددل هر کسی می‌نشینیم ناراحت است. همه گرفتار شده‌اند، آنقدر می‌نالند که آدم به زندگی خودش امیدوار می‌شود.

مهراج: عده معدود را رها کنید، ما درباره عموم حرف می‌زنیم؛ نه یک عده خاص. مردم باید بدانند که وضعیت هنرمندان خوب نیست و آنها هم مشکلات اقتصادی دارند. مردم فکر می‌کنند چپ هنرمندان همیشه پُر است اما واقعا این طور نیست. فکر می‌کنند خواننده کنسرت می‌دهد و میلیونر می‌شود اما کسی به هزینه‌ها کاری ندارد. هیچ هنرمندی پول پارو نمی‌کند و شاید در این بین باشند تهیه‌كننده‌ها و كمپانی‌هایی كه پول هم پارو می‌كنند ولی خود هنرمندان این وضعیت را ندارند!

مدیریت مالی با چه کسی است؟

 سپیده: راستش مدیرمالی خانه من هستم. به نظرم 90درصد مواقع خانم‌ها مدیران مالی بهتری هستند؛ مثلا مهراج هنگام خرید کردن یک دفعه کارهای عجیبی می‌کند. می‌رود میدان و یک جنس را یک صندوق می‌خرد؛ در حالی که نیازمان خیلی کمتر از این است. این به نظرم اسراف است. به هر حال یک‌سری افراد در جامعه هستند که واقعا درآمد خوبی ندارند و این نوع خرید افراطی و اسرافی خوب نیست. من نسبت به ‌مهراج آدم صرفه‌جویی هستم. البته مدتی قبلا حسابداری می‌کردم اما چون آقای محمدی دوست نداشت، آن را رها کردم و البته مدتی است كه كار جدیدی را شروع كرده‌ام ولی در زمینه‌ای دیگر.


ویدیو مرتبط :
عشق زوری

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

عشق پیرزن 60 ساله به انباشت زباله در خانه! (+عكس)



 

 

عشق پیرزن 60 ساله به انباشت زباله در خانه

 

در میان اتاق به سختی می توان قدم برداشت چون اتاق تا سقف پر از وسایل مستعملی است که از سرکوچه ها ، دم در خانه ها و سطلهای زباله جمع کرده است.

 

پیرزن 60 ساله 21 سال است که سطلهای زباله شهر را خالی می کند و به خانه اش می آورد. با وجود اینکه کارگران شهرداری چند سال پیش حدود 12 کامیون آشغال از خانه اش خارج کردند هنوز هم عاشق زباله است و در خانه خود موزه ای از دور ریختنی ها جمع آوری کرده است.

 

به گزارش مهر، در خانه به سختی باز می شود و بوی تعفن از آن بیرون می آید. دختری 30 ساله با چشمانی برق زده و صورتی خنده رو در را باز می کند. پشت در انبوهی از کارتن و مقوا، لباسهای کثیف و پاره، پلاستیکهای انباشته شده و ظرفهای شیشه ای و حلبی شکسته، در میان آنها پیت روغنهایی که تاریخ انقضای آن سالها پیش تمام شده بود خانه پیرزن را به سطل زباله ای بزرگی در کلانشهر تهران تبدیل کرده است.

 

دختر دیگری در میان زباله های خانه خوابیده است. موشهایی که از روی پایش رد می شوند هم او را بیدار نمی کنند. حتی مگسها و شپشهایی که لابه لای موهای بلندش لانه کرده اند باعث خارش سر او نمی شوند چون مدتهاست با این موجودات همخانه است. پیرزن از سر کار روزانه اش یعنی سر زدن به سطلهای زباله و جمع آوری آشغالهای شهر همیشه دست پر به خانه بر می گردد. گاهی لباس پاره ای، ظرف شکسته ای گاهی هم ...

 

می گوید آشغالهایی که مردم جلوی در خانه یا توی سطل می ریزند جمع می کنم تا خرج بچه های یتیمم را بدهم اما همسایه ها نمی گذارند به زندگی ام برسم. می گویند آشغال بو می دهد. آخر نگاه کنید من زن تمیزی هستم. کجای خانه ام کثیف است! تازه فامیلهایم از شهرستان برایم یخچال و تلویزیون فرستاده اند!

 

در میان اتاق به سختی می توان قدم برداشت چون اتاق تا سقف پر از وسایل مستعملی است که از سرکوچه ها، دم در خانه ها و سطلهای زباله جمع کرده است.

 

پیرزن فقط پول و لوازم دور ریز خانه ها را انبار می کند

 

پنج سال پیش در چنین روزی ... !

 

تا پنج سال پیش در میان همه این وسایل مستعمل و زباله های خشک، میوه های گندیده و پوست هندوانه و زباله های تر دیگر هم پیدا می شد. وقتی همسایه ها شکایت او را به دلیل ایجاد فضای نامطلوب ناشی از جمع آوری زباله در خانه به شهرداری و نیروی انتظامی بردند، کارگران شهرداری تنها حدود 12 کامیون زباله تر و خشک از خانه این زن خارج کردند.

 

همسایه ها هنوز آن روز را به خاطر دارند که ماموران شهرداری وقتی درهای کابینت اجاق گاز خانه را باز کردند موشهایی به اندازه گربه بیرون دویدند و باعث وحشت ماموران شدند! آنها تعریف می کنند که ماموران شهرداری با بیل به جان دیوارهایی که از وجود سوسکها سیاه شده بود، افتاده بودند تا جنازه سوسکهایی را که سالها در این خانه بال و پر گرفته بودند با خود ببرند!

 

آن روز تعداد زیادی گربه و بچه گربه زنده و مرده، لاشه موشهایی که زیرزمین خانه قبرستان چند ساله آنها شده بود از خانه این زن سالخورده بیرون آمد اما در میان همه این چند تن زباله، یک صندوق پر از پول نیز وجود داشت که مادر این خانه از کمکهای مردم و همسایه ها جمع کرده بود. اما فقط جمع کرده بود که داشته باشد نه آنکه روزی از آن پولها استفاده کند و زندگی اش را بسازد.

 

وقتی سرپرست خانواده فوت کرد

 

پیرزن سال 1368 شوهرش را از دست داد. زندگی سخت و سرپرستی پنج فرزند او باعث شد تا فشار زندگی به حدی باشد که او را به بیماری تبدیل کند که تنها با جمع آوری زباله در خانه اش آرامش می گیرد. او زباله های خانه اش را همه ثروتش می داند درحالی که آنها را نمی فروشد و به کسی اجازه نمی دهد آنها را از خانه خارج کند.

 

سه تا از بچه هایش توانخواه و تحت پوشش بهزیستی هستند و در این خانه زندگی می کنند. آنها هم بیشتر وقتها همراه مادرشان به جمع آوری زباله های اطراف محل زندگی شان می روند و خانه را از وسایل مستعمل و به درد نخور پر می کنند.

 

فرزند بزرگ خانواده مدتها پیش معتاد شده بود و در پارک نزدیک خانه شان با دوستانی که مانند خودش شیرین عقل بودند بر سر اینکه چه کسی می تواند سوسکهای زنده بیشتری قورت بدهد مسابقه می داد. کسی نمی داند او اکنون کجاست.

 

پسر دیگر پیرزن در آسایشگاه بیماران روانی بستری است و دو دختر این زن از 12 سال پیش به عضویت طرح اکرام در آمده اند و تحت سرپرستی دو حامی هستند اما با مادرشان زندگی می کنند. فرزند آخر پیرزن 27 ساله به نظر می رسد و کمی بهتر از اعضای دیگر خانواده سرد و گرم روزگار را می فهمد او مدتی در میوه فروشی کار می کرد. گاهی اوقات میوه های خراب را به خانه می آورد و به موزه زباله خانه شان اضافه می کرد.

 

پیرزن فقیر نیست. چون از سالها پیش صاحبکار شوهرش ماهانه به حساب او پول واریز می کند. کمیته امداد هم هر دوماه 50 هزار تومان و بهزیستی 33 هزار تومان به آنها می دهند. هر چند که طبق قانون فرد تحت پوشش تنها می تواند از یکی از این دو سازمان مستمری دریافت کند. با وجود این کمکها آنها برای تهیه غذای خانوده از پس مانده غذاهای دور ریخته شده منازل استفاده می کنند.

 

معلوم نیست مواد غذایی خانواده چه مدت مانده است

 

پیرزن مالک خانه 50 متری است. پنج سال پیش مسولان کمیته امداد و بهزیستی خانه اش را تمیز و تعمیر کردند. برایش حمام و سرویس بهداشتی ساختند و دیوارهایش را رنگ زدند و با وسایل نو آن را به یکی از خانه های معمولی تبدیل کردند. جلسات مشاوره برای هر کدام از افراد خانواده گذاشتند اما بی فایده بود. چون اکنون دیوارهای سفید دوباره از وجود سوسکها پر شده و لابه لای زباله های خانه اش گربه ها و موشهای جدید متولد می شوند!

 

بعد از اینکه خانه او از زباله تخلیه شد. مددکاران بهزیستی با او صحبت کردند تا دیگر زباله جمع نکند به خصوص زباله های تر را که بعد از مدتی باعث می شود خانه اش بوی تعفن بگیرد. همچنین به فرزندانش یاد دادند که چطور خود را تمیز کنند اما آنها بچه های با ادبی هستند که فقط به حرف مادرشان گوش می دهند!

 

عشق به زباله همسایه ها را آزار می دهد

 

اگرچه اکنون پیرزن باز به جمع آوری زباله مشغول است اما از ترس ماموران شهرداری زباله های تر را کمتر به داخل خانه می آورد و بیشتر به دنبال وسایل مستعمل تمیزتر است. ولی گاهی زباله های تر را در کابینتهایی که داخل آشپزخانه اش نصب شده پنهان می کند. برخی از اقوامش به تازگی به دیدارش آمده اند و برایش وسایل نو خریده اند. گاهی برخی از آنها دور از چشم زن وسایل و خانه اش را تمیز می کنند!

 

اما هنوز بوی بد خانه همسایه ها را می آزارد. زهرا خانم یکی همسایه های پیرزن می گوید به دلیل هوای کثیف این محله و خانه سردرد و تنگی نفس گرفته است. او تا زمان فوت همسرش زنی بسیار تمیز و وسواسی بود. دستپخت بسیار خوبی هم داشت اما اکنون نه تنها با این رفتارهایش خود را دیوانه کرده بلکه بچه هایش هم یکی یکی تا ده دوازده سالگی دیوانه شدند.

 

او ادامه می دهد: سالها در میان زباله زندگی کردن و از سطلهای زباله غذا خوردن و بوی متعفن استشمام کردن فقط این خانواده را آزار نمی دهد بلکه همسایه ها نیز ناراحتی اعصاب گرفته اند. هیچکدام دل خوشی از این همسایه نداریم. زمانی که شهرداری خانه اش را تخلیه کرد سیده خانم فریاد می کشید و می گفت که جهازم را بردند! خدا از همسایه هایم نگذرد که همیشه باعث عذابم هستند. ما را نفرین می کرد چون از او شکایت کردیم. اما چاره ای نداشتیم. هر وقت که مهمانی به خانه ما می آید به دلیل بوی بد محله و خانه هایمان از رویش خجالت می کشیم.

 

همسایه دیوار به دیوار پیرزن می گوید: فصل تابستان بدترین روز و شبها را سپری می کنیم. شبها سوسکها مثل موشک به خانه هایمان حمله می کنند. پنجره ها را می بندیم تا از داخل اتاق فیلم ترسناک پرواز سوسکها بر فراز خانه مان ببینیم!

 

زهرا خانم می گوید شهرداری، کمیته امداد و بهزیستی آب پاکی را روی دستمان ریخته اند و گفته اند که حریف این زن نمی شوند. پنج سال پیش هم مددکاران بهزیستی با او حرف زندند که اگر به جمع آوری زباله ادامه بدهد حقوق مستمری اش قطع می شود اما او گوشش بدهکار نبود و از فردای آن روز دوباره کوهی از زباله در خانه اش ساخت.

 

او می گوید: نمی دانیم باید دیگر چه کار کنیم از چند سال پیش تا حالا به دلیل شکایتی که از او کردیم هر وقت ما را می بیند فقط نفرینمان می کند. ماموران شهرداری و بهزیستی هم فقط همان یکبار خانه اش را تمیز کردند و رفتند که رفتند و ما ماندیم و یک خانه بد بو در همسایگی مان!/عصرایران