رازهای مصطفی رحماندوست


رازهای کودکی همواره کودکانه می‌مانند و ما بزرگ می‌شویم و یک روز می‌ایستیم و رو به عقب نظاره می‌کنیم و آنچه را که پنهان کرده بودیم، چقدر بکر و دست‌یافتنی می‌بینیمش.

روزنامه شهروند - علی پاکزاد: رازهای کودکی همواره کودکانه می‌مانند و ما بزرگ می‌شویم و یک روز می‌ایستیم و رو به عقب نظاره می‌کنیم و آنچه را که پنهان کرده بودیم، چقدر بکر و دست‌یافتنی می‌بینیمش. مصطفی رحماندوست برایمان از سه راز دوران کودکی‌اش پرده برمی‌دارد. اما قصدمان فقط خاطره‌نگاری نیست.

 شاعر کودکان، رازهای کودکی و شخصیت‌های خیالی و رفتار پنهانی را با هدایت خانواده، یک گشایش برای آینده کودک می‌بیند. او از زمانی می‌گوید که اگرچه برای ما گذشته، اما برای نسل فعلی و آینده در استمرار و جریان است. گپ و گفتم با او دوستانه و در فضایی شاد و پر از لبخند است...

پولی که پیاز شد!

شما در کودکی چه رازهای داشتید؟ و با رازهای‌تان چگونه کنار آمدید؟ چه‌کسانی را در رازهای خود دخیل می‌دانستید؟ آیا این افراد در رازهای شما تاثیرگذار هم بوده‌اند؟

من مایلم به دوران دبستان اشاره کنم زیرا در آن مقطع چندین راز داشتم که تا امروز نیز در یاد و خاطره من باقی مانده‌اند. یکی از دغدغه‌ها و رازهایی را که به خوبی به یاد دارم این بود که دوست داشتم پول پس انداز کنم، مایل هم نبودم کسی از داشته‌ها و ذخیره من مطلع باشد.

اما مشکلی که در این راه داشتم این بود که آن یک ریالی یا دو ریالی که از پدرم دریافت می‌کردم را نمی‌دانستم کجا قرار دهم یا به اصطلاح آن را پنهان کنم. زیرا یک‌بار کلاه بزرگی بر سرم گذاشته بودند؛ کلاس اول دبستان بودم، قلکی داشتم که تمام پس‌اندازها و پول‌هایم را داخل آن می‌گذاشتم، این قلک، سروصدای زیادی را نیز با خود به همراه داشت، به‌گونه‌ای که مادرم یکی از روزها گفت قلکت را بیاور ببینیم چقدر داخلش پول هست تا برویم برایت روپوش خریداری کنیم، زیرا آن زمان پسران هم برای حضور در مدارس باید روپوش تهیه می‌کردند و به تن می‌داشتند.

گفتم نه‌ این پول من است و نمی‌خواهم آن را به کسی نشان دهم مادرم گفت عیبی ندارد تو بیاور و فقط با هم آن را بشماریم! به‌هرحال شمردیم و پول را داخل یک پارچه قرار دادیم، پارچه را گره‌زدیم و گذاشتیم پشت یک آینه قدی، خیالم راحت شد که اتفاقی برایش نمی‌افتد!

صبح بیدار شدم رفتم به دنبال پولم پشت آینه که دیدم پولم نیست و تبدیل به یک پیاز شده است! به مادرم گفتم پول من تبدیل به پیاز شده! مادرم با تعجب به من نگاهی کرد و گفت: شاید خواب بودی پولت خود به خود تبدیل به پیاز شده است. عیبی ندارد این یک قران را بگیر یک قلک دیگر بخر و  یک قرانی دیگری هم داد و گفت بینداز داخلش.

 بعدها فهمیدم که با آن پول روپوش مدرسه‌ام را خریدند و پول من تبدیل به پیاز نشده بود!

این پول قایم‌کردن در سال‌های بعد تبدیل به یک راز برای من شده بود و تصمیم گرفتم از این به بعد پول‌هایم را در جایی قایم کنم که دست کسی به آن نرسد.

پولم را در میان آجرهای بیرونی خانه پنهان می‌کردم و همواره روز بعد می‌دیدم که دوباره خبری از پولم نیست، سال‌های بعد دریافتم که من در آن زمان فکر می‌کردم این پول را در بلند‌ترین جای ممکن روی دیوار می‌گذارم اما فهمیدم آن‌گونه نیست زیرا من نسبت به قدی که داشتم تصور می‌کردم و همواره پول‌هایم را از دست می‌دادم.

این راز اقتصادی من بود.

پولی که پیاز شد!

شما در دوران کودکی رازهای ادبی یا اجتماعی هم داشته‌اید؟

راز ادبی من نوشتن انشا به نحو احسن بود که حتی در محله به‌واسطه این موضوع برو و بیایی پیدا کرده بودم اما مشکل من این بود که نوشته‌هایم را نمی‌توانستم جایی غیر از کلاس و زنگ‌انشا ارایه دهم زیرا این توانایی را در خود نمی‌دیدم که کسان دیگری غیر از آن مجموعه، نوشته‌های مرا بخوانند.

دلیلش چه بود؟

فضا این اجازه را نمی‌داد که نوشته‌هایم را به جایی ببرم یا به‌کسانی نشان دهم!

کسانی این میان نبودند که شما را تشویق یا حمایتی از شما کنند؟

بله، معلمی داشتم که این میان مرا تشویق می‌کرد و به من انگیزه می‌داد... یکی از معضلاتی که همواره برایم  در زنگ انشا یا زمانی که قصد داشتم شعری بخوانم وجود داشت، این بود که معلمان به من می‌گفتند این را چه کسی نوشته است؟! من هم اکثرا سعی می‌کردم که بگویم کار خودم است اما طی کردن این پروسه باعث می‌شد حسابی کتک بخورم و پشیمان شوم از گفته‌هایم.

در چه مقطعی این اتفاقات برای شما به وقوع پیوست؟

کلاس پنجم ابتدایی بودم که با آقای حسینی معلمی که بسیار به من لطف داشت برخورد داشتم. روزی در کلاس ایشان شعری را خواندم، گفت این را خودت نوشتی؟ گفتم بله، کار خودم است!
گفت باشد پس برای این صندلی هم شعری بگو. من هم شعری را سنبل‌کردم و گفتم، گفت تو شاعری!

بود مسافر یكی‌ اندر به‌ راه توشه‌ كم‌ راه‌ فزون‌ بی‌پناه‌

 این یکی از آن شعرهایی بود که آن زمان گفتم؛ کاری که آقای حسینی برای من کرد این بود که به معلم بعدی من سفارش کرد و مرا بردند در انجمن ادبی پیر مردان.

پس راز دوم من این بود که نمی‌توانستم بگویم اینها را من نوشته‌ام.

راز سوم من در دوران نوجوانی این بود که دوست داشتم کتاب بخوانم، اما خانواده‌ام مخالفت می‌کردند دلیل آنها هم این بود که جای کتاب بهتر است به درس‌ات برسی و تحصیل را مهم‌تر می‌دانستند زیرا من در زمان تحصیل تا آن حدی که باید به  درس اهمیت  نمی‌دادم.

پولی که پیاز شد!

رازی داشتید که پدر و مادر از آن بی‌اطلاع بوده باشند؟

یکی از رازهایی که هیچ‌وقت کشف نشد این بود که کتابم را با خود به بالای پشت‌بام می‌بردم و آن‌جا مطالعه می‌کردم. پدر و مادرم، بهار و تابستان در پشت‌بام استراحت می‌کردند و زمانی که برای خواب می‌آمدند، کتابم را پنهان می‌کردم و می‌خوابیدم.

بد نیست برگردیم به معنای واقعی راز و به‌خصوص رازهایی که بین کودکان است...

راز باید معنی خود را پیدا کند و دارای تعریفی صحیح باشد، زیرا کودکان تا ٦‌سالگی نمی‌دانند راز چیست و اصلا رازداری یا رازداشتن به چه معناست و زمانی هم که می‌فهمند برایشان بسیار نامعقول است مانند همان پولی که من از دست می‌دادم.

درباره بچه‌ها، من اعتقاد دارم که اجازه دهیم آنها راز خودشان را داشته باشند، زیرا این موضوع هوش هیجانی آنها  را بالا می‌برد.

مثال یا نمونه‌ای دارید که در خانواده خودتان باشد یا فرزندتان رازی داشته باشد؟

بد نیست برای شما خاطره‌ای را از دخترم بیان کنم. زمانی که به مدرسه می‌رفت، همواره جلوی در خانه منتظر می‌ماند تا سرویس مدرسه دنبالش بیاید و برود به سمت مدرسه، یکی از روزها دیدم که به سمت باغچه توی حیاط رفته است و دستش را تا آرنج در خاک و گل باغچه فرو کرده و تمام لباس مدرسه و دست و بالش گلی شده، به همسرم گفتم دخالت نکنیم اجازه دهیم همین‌گونه برود مدرسه تا شب با او صحبت کنم.

شب که آمدم خانه متوجه شدم مدرسه هم بر خوردی با او نکرده و برایشان عادی بوده که بچه‌ها چنین وضعیتی داشته باشند خلاصه در خانه جاسوییچی داشتم که نور می‌داد و دینگ‌دینگ... صدا می‌کرد.

در اتاق چند بار این کار را کردم تا این‌که آمد و شروع کرد به سرک کشیدن، گفتم وای تو دیدی و سریع پنهانش کردم، گفت نه باید به من بگویی چی در دستت داری؟


گفتم قول می‌دهی به کسی نگویی زیرا این یک راز است!
پولی که پیاز شد!

خلاصه نشانش دادم و گفتم من باز چیزهایی دارم که راز است و کسی از آنها خبر ندارد، می‌خواهی نشانت دهم؟

گفت آره. حتما، خلاصه جعبه‌های مختلفی را آوردم و نشانش دادم و گفتم اینها گنج است و کسی به غیر از من و تو نباید بفهمد که چه‌چیزهایی داریم!

گفتم تو هم گنج داری؟

گفت دارم. گفتم کجا پنهان کردی؟ گفت داخل باغچه حیاط. گفتم آن‌جا که همه می‌فهمند بیا برویم و جایش را تغییر دهیم.

گنجش چه بود؟ و در چه سنی این راز یا گنج را برای خود پنهان کرده بود؟

دوم دبستان بود که این کار را کرده بود و گنجش هم چند دانه تیله و یک موزاییک رنگی بود.

این کار باعث شد که تا سال‌ها رازهایش را با من در میان بگذارد و با هم آنها را پنهان می‌کردیم.

این موضوع مهم است زیرا به بچه‌ها شخصیت و استقلال می‌دهد چون فکر می‌کنند که می‌توانند درون خود چیزی را نگه دارند.

شما در شعرهای‌تان از ارتباط بین کودکان با موضوعات مختلف هم چیزی را به میان آورده‌اید؟

بله، از رابطه بین کودکان و قیچی هم حتی صحبت کرده‌ام، زیرا همواره بچه‌ها با قیچی دست به خرابکاری می‌زنند، اما من در شعرهایم این مسأله را به‌عنوان یک بازی ارایه داده‌ام.

والدین با رازهای دوران کودکی خود چه کنند؟

راز دوران کودکی مختص به همان دوران کودکی است، یعنی رازی است که در آن دوران راز و حایز اهمیت بوده. من صحبت از تاثیرات اجتماع یا مسائل اینچنینی نمی‌کنم، راز مانند همان سکه‌های من است که امروز به آنها می‌خندم.

دنیای بچه‌ها را چگونه به رسمیت بشناسیم؟

ببینید مسأله همین است به رسمیت شناختن دنیای بچه‌ها با ویژگی‌های روانشناختی که در آنها وجود دارد، مهم است. نباید به رفتارهای کودکانمان بزرگسالانه نگاه کنیم، اگر پدرومادر ویژگی‌های فرزندانشان را به رسمیت بشناسند، این می‌شود یک‌نوع ویژگی که زندگی را هم برای کودکان و هم والدین شیرین‌می‌کند.

این رازها خطرساز نیستند؟

ببینید من راز را از ناهنجاری جدا می‌کنم، یعنی ممکن است کودکی مورد سوءاستفاده قرار گیرد، حالا این سوءاستفاده گاهی مالی است و بعضی اوقات هم جنسی؛ این دیگر راز نیست، این خطر است!

پولی که پیاز شد!

مخفی‌کاری همان رازداری است؟

نه، ببینید مخفی‌کاری که بزرگترها تحمیل می‌کنند چیز دیگری است. این معضل است. گرفتاری تربیتی است. آن کودکی که تلفن را برمی‌دارد و پدرش با اشاره به او می‌گوید که بگو من نیستم، این راز نیست این معضل است.

رازها به ما کمک می‌کنند یا ضربه می‌زنند یا اصلا باعث شکوفایی می‌شوند؟

رازها ویژگی زندگی هستند، اگر درست برخورد کنیم به شکوفایی می‌انجامند، اگر بد برخورد شود، قطعا ضربه می‌زنند.

افشاگری رازهای دیگران برای چیست؟ آیا کودک می‌خواهد خود را نشان دهد؟

اگر در بازی‌ها در ارتباط بین بچه‌ها، کودک دیگری می‌آید و راز بچه‌ها را برملا می‌کند، از گرفتاری‌های تربیتی است. اگر این کار را می‌کند ما این‌جا باید برخورد کنیم.

یعنی بچه‌ای که آنتن می‌شود، معضلی برای دوستانش به‌شمار می‌رود. اتفاقا مادر و پدرها در آن میان منتظر هستند تا به دو صورت برخورد کنند یعنی راز کسی را متوجه شوند و از کسی امتیاز کسر یا اضافه کنند.

برای مثال فرزند من در دبیرستان مدیر مدرسه از او پرسیده بود که کدامیک از همکلاسی‌های تو دوست‌پسر دارند و دختر من هم در جواب گفته بود من برای تحصیل در این‌جا پول داده‌ام و نه برای جاسوسی!

این تأثیر همان گنج داخل باغچه و رفتار آن روز من با دخترم بود. گاهی ما بزرگترها می‌خواهیم تا فرزندانمان جاسوسی و افشاگری کنند که این باعث می‌شود تخریب شخصیتی برای خود بچه‌ها شکل بگیرد.

رازها بی‌ضرر هستند؟

رازها اگر مناسب گروه سنی و ویژگی‌های روانشناختی بچه‌ها باشند کاملا بی‌ضرر هستند.

شکل‌گیری دوستی‌های مخفی و شخصیت‌های خیالی در نبود چیست؟

داشتن شخصیت‌های خیالی، یکی از ویژگی‌های کودکان است. در هر صورت کودکان یک شخصیت خیالی را برای خود همواره دارند. حتی خرابکاری‌های‌شان را بر گردن شخصیت خیالی که برای خود متصور هستند می‌اندازند. با به‌رسمیت شناختن شخصیت خیالی فرزندان در تربیت خود بچه‌ها هم می‌توانیم تاثیرگذار باشیم.

بنابراین پدر و مادر می‌توانند تاثیرگذار باشند؟

من نوه‌ای دارم، در خانه وقتی با او صحبت می‌کنم، می‌گویم با دوستت صحبت کرده‌ای و او هم می‌آید پیش من و کلی داستان از شخصیت خیالی که برای خود ساخته است صحبت می‌کند و این طبیعی است...

پولی که پیاز شد!

 با رازهای کودکان چه باید کرد؟

در رمان «باغ مخفی»، رمان محبوب کودک نوشته فرانسس‌هاجسن برنت، کودکی یتیم و لجباز به دختری جوان و سرحال تبدیل می‌شود. موضوع اصلی این رمان، قدرت رازداری در حفاظت از فرد است.

مری در جست‌وجوی باغی فراموش‌شده که پوشیده از گیاه و علف و مخفی است، بازتابی از روح نادیده‌گرفته‌شده خود را می‌یابد. او از آن مراقبت‌می‌کند، علف‌های هرز را می‌کند، گیاهان جدید می‌کارد و درختان را احیامی‌کند. همزمان با این کار، خودشناسی او نیز به‌تدریج افزایش‌می‌یابد. مدتی بعد، به شکوفایی می‌رسد و بزرگتر و قوی‌تر می‌شود.

رازی که او شروع به پرورش آن کرده، به‌نوبه خود، او را پرورش می‌دهد. وقتی مری باغ مخفی خود را با کالین، پسر بیمار درمیان‌می‌گذارد، کالین نیز شروع می‌کند به رشد احساسی و جسمانی. او «ترس‌های مخفی» خود را برای مری افشا و با این کار بر آنها غلبه‌می‌کند. رازها در این رمان فقط زمانی آشکار می‌شوند که فرد رازدار، دیگر نیازی به پناه‌گرفتن در آنها نداشته‌باشد.

به نقل از ترجمان، این رمان، داستانی دلرباست که در کودکی، آرامش زیادی به من می‌داد. عاشق این فکر بودم که جایی مخفی داشته‌باشم و با دوستی خاص درمیان‌بگذارم.

موقعیت‌های زیادی داشتم تا این پندار را برآورده‌کنم؛ چون ادبیات کودکان پر از گروه‌های مخفی، مأموریت‌های سری، رمزهای مخفی، جنگل‌های پنهان، گذرگاه‌ها و محیط‌های بسته است که همگی، همچون کمد قصه‌های نارنیا مانند دروازه‌هایی هستند که نوباوگان را با احساس و کارکرد رازداری و همچنین جذابیت، ارزش و خطرات آن آشنا‌می‌کنند.

ریشه واژه رازداری (secrecy)، لفظ لاتین secretum به‌معنای کنارگذاشتن و secernere به‌معنای جداکردن، همچون الک‌کردن است و حاکی از این‌که رازداری، روشی برای جداسازی و تقسیم‌کردن یا برداشتن چیزی یا کسی از سر راه است.

سیسلا بوک، فیلسوف سوئدی در کتاب رازها: در باب اخلاقیات مخفی‌کاری و افشا  (۱۹۸۳) رازداری را ارتباطی تعریف می‌کند که عمدا مسدود شده است: «هرچیز تا هنگامی که عمدا مخفی نگه‌داشته‌می‌شود، می‌تواند راز باشد.» بنابر گفته بوک، محتوای راز اهمیت کمتری نسبت‌به کارکرد آن در تمایز میان «خودی‌ها» و «غیرخودی‌ها» و مشخص‌کردن سلسله‌مراتب دارد.

به همین دلیل است که وقتی کسی از ما می‌پرسد «می‌تونی راز نگه‌داری؟» احساس خشنودی می‌کنیم. این یعنی نگه‌دارنده راز به این نتیجه رسیده است که شما مطمئن بوده و ارزش درمیان‌گذاشتن چیزی انحصاری را دارید.

شریک‌شدن در راز، لذت‌بخش و سخت است و این به‌علت وسوسه افشا و خودنمایی است اما محروم‌شدن از شنیدن یک راز، متضمن کشفی دردناک است: شما فردی مطمئن به حساب نیامده‌اید.

کودکی، پر از رازداری و رازهاست. بسیاری از این رازها از دنیای بزرگسالان بیرون‌کشیده‌می‌شوند که دردسترس کودکان نیست. بزرگترها عمدا چیزهایی را که کودکان نمی‌فهمند یا چیزهایی را که ممکن است گیج‌کننده یا خطرناک باشد، از آنها مخفی‌کرده و کودکان هم از این کار تقلیدمی‌کنند: آنها یادمی‌گیرند که مخفی‌کردن بعضی چیزها کار خوبی است. همچنین آنها می‌آموزند که رازها نوعی قدرت به آنها می‌دهند.

«باغ مخفی»‌ سال ۱۹۱۱ چاپ شد. در دنیای امروز که شفافیت حاکم است، رازداری، حتی در کتاب‌های کودکان، مثل گذشته محترم نیست. همه فکر می‌کنند دولت‌ها، موسسات و افرادی که رازی نگه‌می‌دارند، چیزی برای مخفی‌کردن دارند.

 این، فی‌نفسه برایشان مشکوک است، به همین خاطر افشاگرانی همچون جولین آسانژ و ادوارد اسنودن، قهرمانان مردمی به شمار می‌آیند. شفافیت در کسب‌وکار و دولت، شعاری جدید است. فرهنگ عامه هم حامی شفافیت است و افشاگری و آشکاربودن را تبلیغ می‌کند.

پولی که پیاز شد!

در چنین زمینه‌ای که نگرش‌ها به راز این‌گونه تغییرمی‌کند، رازداری معمولی و روزمره اینک عرصه‌ای اضطراب‌آور برای کودکان است: آیا رازها به آنها کمک می‌کنند یا ضربه‌می‌زنند؟ باعث رشد آنها می‌شوند یا جلوی شکوفایی آنها را می‌گیرند؟

حتی در روزگاری که رازداری، کاری پسندیده بود، باز هم مردم درباره مضرات بالقوه آن هوشیار بودند. کارل یونگ روانکاو در کتاب انسان مدرن در جست‌وجوی روح (۱۹۳۳) هشدار می‌دهد که رازها «همچون سمی روانی عمل می‌کنند که دارنده خود را از جامعه بیگانه می‌کند». یونگ درعین‌حال قبول داشت که رازداری بخشی از فرآیند فردیت۳ است.

این سم با مقدار کم، می‌تواند درمانی بسیار ارزشمند و حتی پیش‌زمینه‌ای ضروری برای تمایز ۴ فرد باشد. شکی نیست که انسان حتی در سطحی ابتدایی، نیازی مقاومت‌ناپذیر برای ساختن راز حس می‌کند. داشتن این رازها، فرد را از حل‌شدن در ناخودآگاه زندگی جمعی و درنتیجه از آسیب روانی مرگباری حفظ‌می‌کند.

پس مقدار کنترل‌شده‌ای از رازها برای رشد کودک ضروری‌هستند. رازداری می‌تواند آشکارا در خدمت منافع شخصی باشد؛ مثل وقتی که کودک اطلاعاتی مانند نخوردن کلم بروکلی را از دیگران مخفی‌می‌کند تا تنبیه نشود.

اما رازداری، اهداف بنیادی‌تری هم دارد: به شکل‌گیری آگاهی و استقلال درونی‌مان کمک می‌کند، برای خیال جا باز می‌کند و علاوه‌بر این‌که سلاحی برای طردشدن است، ابزاری ضروری برای دوستی هم است.

توانایی رازداری از بدو تولد در کودکان وجود ندارد. آنها به‌تدریج با رازداری دست‌وپنجه نرم می‌کنند. در مجموعه‌ای از مطالعات که در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰در آلمان و استرالیا صورت‌گرفت، روان‌شناسان الیزابت فلیتنر، آلن واتسن و رناته والتین همگی دریافتند که مفهوم رازداری بین ٥ تا ١٢سالگی تغییرات عمده‌ای می‌کند. این محققان اذعان می‌کنند که رازداری در کودکان باعث شکل‌گیری حسی از «خویشتن۵» می‌شود.

بازی‌هایی که کودکان از سنین کم به آن مشغول‌اند؛ مانند دالی‌موشه و قایم‌باشک، برمبنای رازداری و افشا هستند. بچه‌ها عاشق بازی‌های مخفی‌کاری هستند؛ اما همچنین تقلامی‌کنند خود را لوندهند.

خواهرزاده من در بازی قایم‌باشک، قبل از رسیدن به عدد ٦فریاد می‌زند: «من اینجام!» بنابر گفته مکس فن مانن، پدیدارشناس هلندی در کتاب «رازهای کودکی» (۱۹۹۶)، یکی از دلایل این کار این است که کودکان نمی‌توانند با «وجودنداشتن» کنار بیایند.

مخفی‌شدن، این مفهوم پیچیده‌تر را به کودک یادمی‌دهد که هرچند کسی او را نمی‌بیند؛ او وجود دارد. او سپس ساعت‌ها خود را از بزرگسالان دورمی‌کند و به جایی مخفی در خانه یا باغچه می‌رود. کودک در این وضعیت، محیط خود را می‌سازد و آن را کنترل‌می‌کند تا با این کار به توسعه استقلالش کمک می‌کند.


ویدیو مرتبط :
شب شعر عاشورا- دکتر مصطفی رحماندوست

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

آشنایی با زندگی مصطفی رحماندوست






مصطفی رحماندوست

 

 

بچه‌ها بازي‌ مي‌كردم‌ و درس‌ مي‌خواندم. اسباب‌بازي‌ مهمي‌ نداشتم. وسيلهِ‌ بازي‌ فردي‌ من‌ جوي‌ آب‌ توي‌ كوچه‌ بود. سدّي‌ جلو خانه‌مان‌ مي‌ساختم‌ و حركت‌ آب‌ را به‌ سوي‌ درختهاي‌ حاشيهِ‌ جوي‌ هدايت‌ مي‌كردم. حوضچه‌اي‌ هم‌ پديد مي‌آمد كه‌ من‌ پاچهِ‌ شلوارم‌ را بالا بزنم‌ و پاهايم‌ را در خنكي‌ آب‌ حوضچه‌ بازي‌ بدهم.




كلاس‌ پنجم‌ دبستان‌ بودم‌ كه‌ فهميدم‌ مي‌توانم‌ شعر بگويم. بعد از نيمه‌ شبي‌ از خواب‌ بيدارم‌ كردند كه‌ به‌ حمام‌ برويم. هفته‌اي‌ يك‌ بار شبها به‌ حمام‌ مي‌رفتيم، چون‌ حمام‌ محلّه‌ ما روزها زنانه‌ بود. بوق‌ حمام‌ را كه‌ مي‌زدند از خواب‌ بيدارمان‌ مي‌كردند و با چشمهاي‌ خواب‌آلوده‌ كوچه‌هاي‌ تاريك‌ را بقچه‌ به‌ بغل‌ پشت‌ سر مي‌گذاشتيم‌ تا به‌ حمام‌ برسيم. در حمام‌ كار ما بچه‌ها كمك‌ كردن‌ به‌ بزرگترها بود: سرِ يكي‌ آب‌ مي‌ريختيم، پشت‌ آن‌ يكي‌ را كيسه‌ مي‌كشيديم‌ وآن‌ شب‌ هم‌ به‌ دستور پدر، مشغول‌ كمك‌ كردن‌ به‌ بندهِ‌ خدايي‌ بودم‌ كه‌ بسيار ضعيف‌ و لاغر بود. پوست‌ و استخواني‌ بود و ستون‌ فقراتش‌ را مي‌شد شمرد. تعجب‌ كردم. علت‌ لاغري‌ پيش‌ از حدش‌ را پرسيدم. از روزگار ناليد و بيماري‌ طولاني‌ و اين‌ كه‌ مسافر است‌ و بايد به‌ شهرش‌ برگردد. آمده‌ بود تا تن‌ و بدني‌ بشويد. به‌ خانه‌ كه‌ برگشتم‌ نتوانستم‌ بخوابم. سعي‌ كردم‌ شرح‌ رنج‌ آن‌ بندهِ‌ خدا را بنويسم. نوشتم:

 

 

بود مسافر يكي‌ اندر به‌ راه‌

 

توشه‌ كم‌ راه‌ فزون‌ بي‌پناه‌

 

 

و همين‌طوري‌ ادامه‌ دادم‌ و فردا، سر كلاس‌ خواندم‌ و معلم‌ گفت‌ كه‌ تو شاعري‌ و اين‌ كه‌ نوشته‌اي‌ شعر است. بعدها فهميدم‌ كه‌ بيت‌ نخست‌ اين‌ نوشته‌ام، برگرفته‌ از يكي‌ از ابيات‌ صامت‌ بروجردي‌ است. صامت‌ و قمري‌ هم‌ داستاني‌ در كودكي‌هاي‌ من‌ دارند. پدرم‌ كنار كرسي‌ مي‌نشست‌ و با آواز صامت‌ و قمري‌ مي‌خواند. هر دو شاعر دربارهِ‌ كربلا هم‌ سرده‌ بودند. پدرم‌ قوي‌ بنيه‌ بود. وقتي‌ شعرهاي‌ كربلايي‌ را مي‌خواند اشكش‌ درمي‌آمد. براي‌ من‌ كه‌ ايشان‌ را قوي‌ و زورمند مي‌ديدم، ديدن‌ اشك‌ و اندوهشان‌ عجيب‌ بود. خيلي‌ دلم‌ مي‌خواست‌ بدانم‌ آن‌ كلمه‌هاي‌ سياهي‌ كه‌ بر كاغذ ديوان‌ صامت‌ و قمري‌ نقش‌ بسته‌ چه‌ چيز هستند و چه‌ قدرتي‌ دارند كه‌ پدر زورمندم‌ را به‌ گريه‌ مي‌نشانند. اين‌ بود كه‌ تا سواددار شدم، سعي‌ كردم‌ شعرهاي‌ اين‌ دو ديوان‌ را بخوانم. صامت‌ فارسي‌ بود و با حروف‌ سربي‌ چاپ‌ شده‌ بود و كمي‌ مي‌توانستم‌ كلماتش‌ را بفهمم. اما قمري‌ تركي‌ بود و چاپ‌ سنگي‌ و فاصله‌ سواد من‌ و آن‌ ديوان‌ بسيار.

 

 

نخستين ‌شعرهايي‌كه‌ حفظ كردم، شعرهاي ‌مثنوي‌ مولوي‌ بود. مرحوم‌ مادرم‌ گاه‌ و بي‌گاه‌ قصه‌هاي‌ مثنوي‌ را زمزمه‌ مي‌كردند. نيم‌ دانگ‌ صدايي‌ داشتند و براي‌ دل‌ خودشان‌ مثنوي‌ را كه‌ در مدرسه‌ كودكي‌ و در خانهِ ‌پدر آموخته ‌بودند، از حفظ ‌مي‌خواندند. من ‌عاشق ‌زمزمه‌هاي ‌گرم‌ مادر بودم. وقتي ‌به‌ كارِ خانه‌ مشغول‌ بودند و مثنوي‌ هم‌ مي‌خواندند، سكوت‌ مي‌كردم‌ و سراپا گوش‌ مي‌شدم‌ كه‌ جام‌ وجودم‌ را از شراب‌ پرعاطفه‌ و گرم‌ شعرهايي‌ كه‌ مي‌خواندند لبريز كنم.

 

 

يكي‌ از سخت‌ترين‌ كارهاي‌ آن‌ روزگار، "لباس‌ شستن" بود. مخصوصاً در سرماي‌ زمستان. گرم‌ كردن‌ آب‌ و چنگ‌ زدن‌ لباسها در تشت‌ لباسشويي‌ و بعد آب‌ كشيدن‌ لباسهاي‌ شسته‌ شده، ماجراهايي‌ داشت. خشك‌ كردن‌ لباسهايي‌ هم‌ كه‌ روي‌ بند رخت‌ چند روز يخ‌ مي‌زدند، ماجراي‌ ديگري‌ بود. تا مادرم‌ مشغول‌ شستن‌ لباس‌ مي‌شد، من‌ خودم‌ را كنار بساط‌ شستن‌ لباس‌ مي‌رساندم. آستينم‌ را بالا مي‌زدم‌ و در كنار مادر مشغول‌ چنگ‌ زدن‌ لباسها مي‌شدم‌ تا صداي‌ مادر بلند شود و زمزمه‌ كند:

 

 

ديد موسي‌ يك‌ شباني‌ را به‌ راه‌

 

كو همي‌ گفت‌ اي‌ خدا و اي‌ اِله‌

 

تو كجايي‌ تا شوم‌ من‌ چاكرت‌

 

چارقت‌ دوزم، كنم‌ شانه‌ سرت.

 

 

وقتي‌ هم‌ شستن‌ لباسها يعني‌ وقتي‌ حدود صبح‌ زود تا ظهر تمام‌ مي‌شد، لباسهاي‌ شسته‌ شده‌ را توي‌ سطل‌ و تشتي‌ مي‌ريختيم‌ و روي‌ سر مي‌گذاشتيم‌ تا به‌ خانه‌اي‌ برسيم‌ كه‌ چشمهِ‌ آبي‌ داشته‌ باشد و لباسها را آب‌ بكشيم.

 

 

معمولاً چشمه‌ها در زيرزمين‌ قرار داشتند، ده بيست‌ پله‌ از كف‌ حياط‌ پايين‌تر. برق‌ كه‌ نبود، جايي‌ تاريك‌ بود و ساكت. تنها زمزمهِ‌ آب‌ چشمه‌ به‌ گوش‌ مي‌رسيد. چه‌ جايي‌ بهتر از آن‌ براي‌ زمزمه‌ مثنوي. ترس‌ از نامحرمي‌ كه‌ صدا را هم‌ بشنود در كار نبود.

 

 

از جالب‌ترين‌ سرگرمي‌هاي‌ گروهي‌ آن‌ روزگار دعواي‌ محله‌ به‌ محله‌ بچه‌ها بود در خارج‌ از مدرسه‌ و مشاعره‌ در داخل‌ مدرسه. من‌ در هر دو فعاليت‌ گروهي‌ آن‌ روزگار فعال‌ بودم.

 

 

شاهِ محله‌ خودمان‌ مي‌شدم‌ و به‌ بچه‌هاي‌ محله‌ ديگر حمله‌ مي‌كرديم. كتك‌ مي‌خورديم‌ و مي‌زديم‌ و بعد رفيق‌ مي‌شديم‌ تا بهانهِ‌ ديگري‌ براي‌ دعوا پيش‌ آيد. در مدرسه‌ هم‌ يكي‌ از پاهاي‌ اصلي‌ مشاعره‌ بودم. حافظ‌ كهنه‌اي‌ در خانهِ‌ خاله‌ام‌ بود. به‌ هر بهانه‌اي‌ به‌ خانهِ‌ خاله‌ مي‌رفتم‌ تا حافظ‌ آنها را به‌ دست‌ بگيرم‌ و چند بيتي‌ حفظ‌ كنم. وقتي‌ به‌ من‌ گفته‌ شد كه‌ شاعرم، كم‌ نمي‌آوردم. هر جا بيتي‌ مي‌خواستند كه‌ حفظ‌ نبودم، في‌البداهه‌ بيتي‌ بي‌معني‌ يا با معني‌ از خوم‌ سر هم‌ مي‌كردم‌ و تحويل‌ مي‌دادم.

 

 

پس‌ از گذراندن‌ شش‌ سال‌ ابتدايي‌ وارد دبيرستان‌ شدم. سه‌ سال‌ نخست‌ دبيرستان‌ را در دبيرستان‌ ابن‌سينا گذراندم. كتابخانه‌ خوبي‌ داشت، اما به‌ سختي‌ مي‌توانستم‌ از آنجا كتاب‌ بگيرم. خيلي‌ از كتابهاي‌ آنجا را خواندم. كمبودها را هم‌ با كرايه‌ كردن‌ كتاب‌ و مطالعه‌ سريع‌ آنها جبران‌ مي‌كردم. شبي‌ يك‌ ريال‌ كرايه‌ كتاب‌ مي‌دادم. خلاصهِ‌ كتابها را از بچه‌هاي‌ اهل‌ كتاب‌ مي‌شنيدم‌ تا كرايه‌ كمتري‌ بپردازم.

 

 

سه‌ سال‌ دوم‌ دبيرستان‌ را در دبيرستان‌ اميركبير گذراندم‌ كه‌ رشته‌ ادبي‌ داشت‌ و كتابخانه‌ نداشت. به‌ هزار در و دروازه‌ زدم‌ تا اتاقي‌ از اتاقهاي‌ دبيرستان‌ را كتابخانه‌ كنم‌ و كتابخانه‌اي‌ در آن‌ مدرسه‌ راه‌ بيندازم. دبير فلسفه‌ ما آقاي‌ اكرمي‌ كه‌ پس‌ از انقلاب‌ وزير آموزش‌ و پرورش‌ شدند ، كمك‌ زيادي‌ براي‌ راه‌اندازي‌ آن‌ كتابخانه‌ كردند. خودشان‌ هم‌ كتابخانه‌اي‌ در بالاخانهِ‌ مسجد ميرزاتقي‌ همدان‌ راه‌ انداخته‌ بودند به‌ نامه‌ كتابخانهِ‌ خرد. آنجا هم‌ پاتوق‌ من‌ شده‌ بود. بيشتر كتابهايش‌ مذهبي‌ بود و جلسه‌هاي‌ هفتگي‌ مذهبي‌ هم‌ داشت.

 

 

قرآن‌ خواندن‌ را از زمزمه‌هاي‌ مادربزرگم‌ كه‌ مكتب‌دار بودند و به‌ دختربچه‌ها قرآن‌ خواني‌ مي‌آموختند، شروع‌ كردم. ايشان‌ هفته‌اي‌ يك‌ بار كوله‌ باري‌ از نان‌ و گوشت‌ و نخود و... را به‌ دوش‌ من‌ بار مي‌كردند تا به‌ خانه‌هاي‌ افراد مستمندي‌ كه‌ مي‌شناختند، برسانيم. با هم‌ وارد خانه‌ آنها مي‌شديم. چايي‌ مي‌خورديم‌ و گپ‌ مي‌زديم. چپقي‌ چاق‌ مي‌كردند و سهميه‌ آن‌ خانه‌ را از محموله‌ برمي‌داشتند و مي‌دادند و بعد خداحافظي‌ مي‌كرديم. چپق‌ كشيدن‌ را هم‌ از مادربزرگم‌ آموختم.

 

بعد از آن‌ در جلسات‌ هفتگي‌ قرائت‌ قرآن‌ شركت‌ مي‌كردم.

 

 

در دبيرستان‌ به‌ تشويق‌ پدرم، مدتي‌ دروس‌ حوزوي‌ مي‌خواندم. سه‌ معلم‌ داشتم‌ كه‌ بهترين‌ آن‌ها طلبه‌اي‌ بود افغاني. چرا كه‌ علاوه‌ بر علوم‌ عربي، ادبيات‌ فارسي‌ هم‌ مي‌دانست‌ و گهگاه‌ شعري‌ مي‌خواند و تفسير مي‌كرد. سطح‌ را نزد آن‌ها به‌ پايان‌ رساندم، اما در آن‌ روزگار چيزي‌ نفهميدم. در سالهاي‌ آخر دبيرستان‌ به‌ موسيقي‌ هم‌ روي‌ آوردم. همينطور به‌ نقاشي. در نقاشي‌ كاري‌ از پيش‌ نبردم، اما در موسيقي‌ تا آنجا جلو رفتم‌ كه‌ در مراسم‌ مدرسه‌ سنتور بزنم. اين‌ كار را هم‌ در دانشگاه‌ پي‌ نگرفتم.

 

 

سال‌ 1349 براي‌ ادامه‌ تحصيل‌ به‌ تهران‌ آمدم‌ و در رشته‌ زبان‌ و ادبيات‌ فارسي‌ مشغول‌ تحصيل‌ شدم. حضور در تهران‌ فرصتي‌ بود براي‌ آشنايي‌ با دكتر علي‌ شريعتي، استاد مرتضي‌ مطهري‌ و دكتر بهشتي.

 

 

رفت‌ و آمد به‌ جلسه‌هاي‌ درس‌ اين‌ بزرگواران‌ و شركت‌ در محافل‌ و مجالس‌ ادبي‌ و هنري‌ آن‌ روزگار، باعث‌ شد كه‌ خوشه‌هاي‌ ارزشمندي‌ از خرمن‌ آگاهان‌ و آگاهي‌هاي‌ ديرياب‌ بيندوزم.

 

 

نوشته های مصطفی رحماندوست

 

 

اولين‌ نوشته‌ام، زماني‌ چاپ‌ شد كه‌ دانش‌آموز دبيرستان‌ بودم. آن‌ هم‌ در يك‌ مجلّه‌ محلّي‌ و نه‌ اثري‌ كه‌ براي‌ بچه‌ها نوشته‌ شده‌ باشد. در دوره‌ دانشجويي‌ قصه‌ها و شعرهاي‌ بسياري‌ نوشتم‌ و چاپ‌ كردم. همه‌ براي‌ بزرگسالان، اما در اواخر دورهِ‌ دانشجويي‌ بود كه‌ "ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان" را شناختم‌ و تصميم‌ گرفتم‌ سالك‌ و ره‌پوي‌ اين‌ راه‌ باشم. روانشناسي‌ خواندم؛ ساده‌نويسي‌ كار كردم؛ كتاب‌هاي‌ بچه‌ها را ورق‌ زدم؛ معلم‌ بچه‌ها شدم؛ چند جا درس‌ دادم؛ اول‌ قصه‌ نوشتم: سربداران‌ و خاله‌ خودپسند و بعد شعر سرودم.

 

 

امروزه‌ 30 سال‌ است‌ كه‌ بدون‌ وقفه‌ براي‌ بچه‌ها كار مي‌كنم. هر شغلي‌ را هم‌ كه‌ پذيرفته‌ام، به‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ربط‌ داشته‌ است:

 

 

مديربرنامه‌ كودك‌ سيما

 

مدير مركز نشريات ‌كانون ‌پرورش ‌فكري ‌كودكان ‌و نوجوانان‌

 

سردبير نشريه‌ پويه‌

 

مدير مسئول ‌مجله‌هاي‌ رشد

 

سردبير رشد دانش‌آموز

 

سردبيرسروش‌كودكان‌

 

 

حتي‌ سه‌ سالي‌ كه‌ اشتباه‌ كردم‌ و مدير كل‌ دفتر فعاليتها و مجامع‌ فرهنگي‌ شدم، شرح‌ وظيفهِ‌ دفتر را عوض‌ كردم‌ و به‌ انتقال‌ ادبيات‌ برگزيدهِ‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ايران‌ به‌ زبانهاي‌ ديگر كمر بستم. عضو هيأ‌ت‌هاي‌ داوري‌ كتاب‌ سال، جشنواره‌هاي‌ كتاب‌ و مطبوعات‌ كودكان، عضو هيأ‌ت هاي‌ داوران‌كتاب سال، جشنواره‌هاي‌ بين‌المللي‌ فيلم‌ كودكان، عضو شوراي‌ موسيقي‌ كودكان‌ و... بوده‌ام.

 

 

كارهاي‌ اجرايي‌ بسيار را پذيرفته‌ام‌ كه‌ ظاهراً مرا از توجه‌ به‌ نوشتن‌ و سرودن‌ بازداشته‌اند. دوستانم‌ هميشه‌ اين‌ موضوع‌ را به‌ من‌ تذكر داده‌اند، اما از پذيرش‌ آن‌ همه‌ كار اجرايي‌ توانفرسا با مديراني‌ كه‌ نوعاً هم‌ اهل‌ هنر و فرهنگ‌ نبوده‌اند، پشيمان‌ نيستم، چرا كه‌ تمام‌ كارهاي‌ اجرايي‌ من‌ هم‌ در مسير اعتبار بخشي‌ به‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ و فهماندن‌ اهميت‌ بچه‌ها بوده‌ است.

 

 

تلاش‌ زيادي‌ كرده‌ام‌ تا راه‌ براي‌ آنهايي‌ كه‌ واقعاً دلسوخته‌ بچه‌ها هستند و كمربسته‌اند تا به‌ شعر و قصه‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ بپردازند، هموار شود. جلسات‌ زيادي‌ براي‌ آموزش‌ شعر و قصه‌ به‌ جوانان‌ با استعداد داير كرده‌ام‌ و جلسات‌ نقد قصه‌ و شعر بسياري‌ را به‌ وجود آورده‌ام. خوشحالم‌ كه‌ اجرايي‌ترين‌ كارهايم‌ هم‌ در مسير رسميت‌ يافتن‌ و موردتوجه‌ قرار گرفتن‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ بوده‌ است. شايد براي‌ جبران‌ اوقاتي‌ كه‌ در كارهاي‌ اجرايي‌ صرف‌ كرده‌ام، و شايد به‌ خاطر اين‌ كه‌ نمي‌دانم‌ تا كي‌ توانِ نوشتن‌ دارم، به‌ دو مهم‌ توجه‌ بسيار داشته‌ام. يكي‌ زياد مطالعه‌ كردن‌ و زياد نوشتن‌ (در نتيجه‌ كمتر به‌ زندگي‌ شخصي‌ رسيدن) و يكي‌ هم‌ به‌ بهره‌گيري‌ بيش‌ از حد انتظار از وقت. براي‌ ياد گرفتن‌ حرص‌ مي‌زنم‌ و براي‌ خرج‌ كردن‌ وقت‌ بسيار خسيس‌ هستم.

 

 

در سال‌ 57 ازدواج‌ كرده‌ام‌ و سه‌ دختر دارم‌ به‌ نامهاي‌ مونس‌ و متين‌ و مرضيه. همسر و فرزندانم، همه‌ اهل‌ كتاب‌ و مطالعه‌اند و پذيرفته‌اند كه‌ از پدري‌ اين‌ چنين‌ بايد كم‌ توقع‌ داشته‌ باشند و زياد ياريش‌ كنند. همت‌ و تحمل‌ آنها در بالا بردن‌ توان‌ و كارآيي‌ من‌ بي‌ترديد ستودني‌ است. حال‌ و روزم‌ بد نيست. خدا را شكر، آب‌ و ناني‌ دارم‌ و سايباني‌ و مهمتر از همه‌ روح‌ معتدلي‌ كه‌ در سخت‌ترين‌ لحظه‌هاي‌ زندگي‌ هم‌ آرامشم‌ مي‌دهد.

 

 

آثار مصطفی رحماندوست

 

 

هم‌ اكنون‌ كاري‌ ندارم‌ جز نوشتن‌ و سرودن. مشغول‌ تهيه‌ يك‌ بسته‌ آموزشي‌ بزرگ‌ براي‌ كودكان‌ شش‌ ساله‌ هستم. نخستين‌ كتابخانه‌هاي‌ الكترونيك‌ كودكانه‌ را هم‌ چهار سال‌ پيش‌ راه‌ انداخته‌ام‌ به‌ نام‌ "دوستانه" قصد دارم‌ گزيدهِ‌ آثار تأ‌ليفي‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ را در اين‌ تارنماي‌ بين‌المللي‌ وارد كنم‌ تا هم‌ بچه‌هاي‌ ايراني‌ ايران، هم بچه‌هاي‌ ايراني‌ خارج‌ ايران‌ بتوانند از طريق‌ رايانه‌ به‌ كتابهاي‌ خودشان‌ دسترسي‌ پيدا كنند.

 

 

تاكنون‌ 114 عنوان‌ كتاب‌ از مجموعه‌ شعرها، قصه‌ها و ترجمه‌هاي‌ من‌ به‌ چاپ‌ رسيده‌ است. خدا را شكر كه‌ كار دلم‌ و كار گِلم‌ يكي‌ است. ده‌ اثر ديگر زير چاپ‌ دارم. مهمترين‌ آن‌ها "فرهنگ‌ آسان" است‌ براي‌ بچه‌هاي‌ كلاس‌ چهارم‌ به‌ بالا و "فرهنگ‌ ضرب‌المثلها" براي‌ بچه‌هاي‌ دورهِ‌ راهنمايي‌ و چهار مجموعه‌ شعر تازه.

 

 

چهار پنج‌ ساعت‌ بيشتر نمي‌خوابم. يكي‌ دو ساعت‌ هم‌ به‌ كارهاي‌ روزمره‌ مي‌گذرد. و پانزده‌ ساعت‌ هم‌ كار مي‌كنم. وقتم‌ خيلي‌ كم‌ است. مي‌دانم‌ كه‌ هر كسي‌ چند روزه‌ نوبت‌ اوست. دلم‌ مي‌خواهد قرآن‌ را كه‌ براي‌ نوجوانان‌ در دست‌ ترجمه‌ دارم‌ تمام‌ كنم. آرزويم‌ اين‌ است‌ كه‌ بچه‌هاي‌ ايراني‌ بيشتر بخوانند تا "شاد" باشند، روي پاي‌ خودشان‌ بايستند و "مستقل" بينديشند و زندگي‌ كنند، و "به‌ ديگران‌ و تفكرشان‌ احترام‌ بگذارند." دعا كنيد كه‌ موفق‌ شوم.