کودکان


2 دقیقه پیش

با بطری نوشابه برای پسر کوچولو هواپیما بسازید

به جای خریدن اسباب بازی های گران قیمت ، می توانید با استفاده از ابزاری که در خانه در اختیار دارید اسباب بازی هایی با کمک فرزندان خود بسازید که هم در هزینه ها صرفه جویی می ...
2 دقیقه پیش

از رایحه درمانی نوزادان بیشتر بدانید

آیا شما می خواهید برای مراقبت از نوزاد خود، یک رویکرد جامع تری را انتخاب کنید؟ آیا شما به عنوان یک پدر و مادر به دنبال درمان های طبیعی برای بچه های کوچک خود هستید؟ آیا می ...

قصه ی زیبای دُم قشنگ، روباه شکمو



شعر کودکانه,قصه کودکانه,قصه  روباه شکمو,

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود

 روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت  و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:

 

یه کبک خوردم یه تیهو
دویدم مثل آهو


دمم خیلی قشنگه
قشنگه رنگ وارنگه

لای لای لالا لالایی
همه میگن بلایی

همه میگن یه  روباه
روباه ناقلایی

لای لای لالا لالایی


 اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به  یک درخت بلوط  که داخل تنه ش  سوراخ بود رسید.بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون  نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد،اون  قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنه ی درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد.

 

دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید.زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود.وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی.آخه گذشت زمان بعضی از مشکلات  را حل می کنه.نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.»

 

دم  قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد.اون چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون  بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.

 

خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون  روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیرکنه و نتونه از اون بیرون بیاد!

 قصه ی ما به  سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.

 

منبع:tebyan.net


ویدیو مرتبط :
قصه انیمیشنی "گرگ شکمو"

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

قصه روباه و كلاغ



یكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .

 

 

کلاغ

 

روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : "

 

 

به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است .

عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي .

 

 

 

روباه

 

كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه .

 

 

كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره .

 

اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد.

 

 

زاغكـي قـالب پنيـري ديـد

به دهان بر گرفت و زود پريد

بر درختي نشست در راهي

كه از آن مي گـذشت روباهـي

روبه پر فريـب وحيلت ساز

رفـت پـاي درخـت كـرد آواز

گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي

چـه سـري چه دمي عجب پائي

پرو بالت سياه رنگ و قشنگ

نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ

گرخوش آواز بودي و خوش خوان

نبودي بهتر از تو در مرغان

زاغ مي خواسـت قارقار كند

تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد

طعمه افتاد چون دهان بگشود

روبهك جست و طعمه را بربود