نمایش برچسب :

parvin etesamibiography علمی ادبی اخلاقی تاریخی اقتصادی و فنون

زندگینامه رودکی


زندگینامه رودکی  " سروده های عنصری در مورد رودکی"   غزل رودکی وار، نیکو بود   غزلهای من رودکی وار نیست   اگر چه بپیچم به باریک و هم   بدین پرده اندر مرا راه نیست     زندگینامه   رودکی، ‌ابوعبدالله جعفر فرزند محمد فرزند حکیم فرزند عبدالرحمان فرزند آدم . از کودکی و چگونگی تحصیل او آگاهی چندانی به دست نیست. در 8 سالگی قرآن آموخت و آن را از بر کرد و از همان هنگام به شاعری پرداخت.   برخی می گویند د

اعضای علمی جایزه جلال منصوب شدند


اعضای علمی جایزه جلال منصوب شدند          مدیرعامل موسسه خانه کتاب از انتصاب اعضای کمیته علمی سومین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد توسط سیدمحمد حسینی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی خبر داد.   علی شجاعی صائین با اعلام این خبر گفت: آقایان محمدرضا سرشار، یحیی طالبیان، عباس سلیمی نمین، رسول جعفریان، عباسعلی وفایی، مجتبی رحماندوست، امیرحسین فردی و محمدعلی کاظم بیگی و خانم راضیه تجار توسط وزیر ارشاد به عنوان اعضای هیئت علمی ...

جواب تحسین برانگیز


جواب تحسین برانگیز    نقل کرده اند که حاتم اصم اراده سفر کرد و به همسر خود گفت: چه قدر خرجی بگذارم؟زن گفت: به قدری که در دنیا حیات دارم.   حاتم گفت: حیات تو در دست من نیست. زن گفت: روزی من هم در دست تو نیست. حاتم او را تحسین کرد و به او آفرین گفت. منبع:روزنامه خراسان

سخن اول یا دوم


سخن اول یا دوم    شخص فقیری زن خود را گفت که قدری پنیر بیاور که خوردن آن معده را قوت دهد و بنیه را محکم و اشتها را زیاد می کند.   زن گفت: پنیر در خانه نداریم!   مرد گفت: بهتر به جهت آن که پنیر معده را به فساد می اندازد و بن دهان را سست می کند.   زن گفت: ای مرد! از این دو قول مختلف و متضاد کدام را اختیار کنم؟   مرد گفت: اگر پنیر باشد قول اول را و اگر نباشد قول دوم را! منبع:روزنامه خراسان

دفع بلاء و علاء


دفع بلاء و علاء    در مازندران علاء نام حاکمی بود سخت ظالم.خشکسالی روی نمود.   مردم به استسقاء بیرون رفتند چون از نماز فارغ شدند، امام بر منبر رفت و دست به دعا برداشت و گفت: خدایا بلاء و علاء را از ما دفع کن.   منبع:روزنامه خراسان

گربه مزاحم


گربه مزاحم    ابلهی از دست گربه ای به ستوه آمده بود و هر چه او را از خانه بیرون می کرد و به جای دور می برد، باز به خانه باز می گشت. روزی گربه را در کیسه ضخیمی انداخته و به محل دوری می برد   رفیقی از او پرسید: به کجا می روی؟   گفت: فلان جا و نام محل را به اشتباه گفت.   رفیقش گفت: ولی راه آن جا از این طرف نیست.مرد جواب داد: آهسته باش. خود هم می دانم این را به گربه می گویم. منبع:روزنامه خراسان

جواب دندان شکن


جواب دندان شکن      اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده.گفت: السلام علیک یا ا... گفت: من ا... نیستم. گفت یا جبرئیل گفت: من جبرئیل نیستم.   گفت: ا... نیستی، جبرئیل نیستی پس چرا آن بالا تنها نشسته ای تو نیز در زیرآی و در میان مردمان بنشین. روزنامه خراسان

لقمه جانانه


لقمه جانانه  شخصی با پنج انگشت می خورد.   او را گفتند: چرا چنین می خوری؟گفت: اگر به سه انگشت لقمه برگیرم، دیگر انگشتانم را خشم آید.   دیگری را گفتند: چرا با پنج انگشت لقمه برگیری؟   گفت: چه کنم که بیش از اینم انگشت نباشد. منبع:روزنامه خراسان

سر بی کلاه


سر بی کلاه    کچلی از حمام بیرون آمد، کلاهش دزدیده بودند. با حمامی ماجرا می کرد، گفت: تو این جا آمدی، کلاه نداشتی.   گفت: ای مسلمانان این سر از آن سرهاست که بی کلاه به راه توان برد؟ منبع:روزنامه خراسان

فراموشی


فراموشی    به ملانصرالدین گفتند: تو در عوض این همه هزلیاتی که در ذهن خود جا داده ای اگر بعضی احادیث و اخبار را حفظ کرده بودی هم به کار دنیا و هم به کار آخرت می خورد.   ملانصرالدین گفت: احادیث و اخبار را به قدر کفایت نزد معلم آموخته و حفظ کرده ام.   گفتند: یکی از آن ها را بگو.   گفت: در حدیث است که هر کس دارای دو صفت باشد در دنیا و آخرت رستگار خواهد بود.   گفتند: کدام دو صفت؟   گفت: متأسفانه

نخ و سوزن


نخ و سوزن    دوره گرد بساط عینک را کنار پیاده رو پهن کرده بود، نخ و سوزنی در دست داشت و جار می زد:   ایها لخلایق، احتیاجی نیست پول خودت را دور بریزی و بدهی نمره عینک برای تو تعیین کنند، یکی از این عینک ها را بردار روی چشم بگذارد، اگر توانستی این نخ را در سوراخ سوزن بکنی، عینک مناسب چشمت است. بردار و حالش را ببر!   پیرمردی عصا به دست که از پیاده رو عبور می کرد مکث کرد. دوره گرد عینک را بر چشم او گ

عمر صدساله


عمر صدساله      شخصی نزد پزشک رفت و درخواست کرد او را معاینه کند و ببیند آیا صدسال عمر می کند یا نه؟دکتر پس از معاینه پرسید: زن و بچه دارید؟گفت: نه دکتر پرسید: مسافرت و گردش و ورزش را دوست دارید؟جواب داد: نه، به هیچ وجه دوست ندارم.   دکتر بازپرسید: کتاب مفید و خواندنی را دوست دارید؟ جواب داد: نه ندارم.   دکتر عصبانی شد و گفت: پس آقا همین امروز تشریف ببرید و بمیرید. عمر صدساله را برای چه می خوا

بداقبالی ( حکایت )


بداقبالی ( حکایت )    شخصی از بام افتاد و بر گردن قطب الدین فرود آمد و مهره گردن او شکست.   قطب الدین در بستر خوابیده بود که جمعی به عیادت او آمدند و جویای حال وی شدند. او گفت: چه حال از این بدتر که دیگری از بام افتاد و گردن من بشکست. طنزهای شیرین سهل آبادی منبع:روزنامه خراسان

همسر سقراط (حکایت)


همسر سقراط  (حکایت)  سقراط از حکمای یونان زنی بداخلاق داشت. روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام می داد. حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمی آورد و سکوت اختیار کرده بود.   آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر می کرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت. ولی سقراط همچنان خونسرد بود. حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بی موقع از شما ...

امتحان وزرا


امتحان وزرا      یکی از روزها، پادشاهی سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند. او از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر بروند و کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پُرکنند.همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.   وزیر ...

حکایت شعر سرودن


حکایت شعر سرودن      روزی محتشم کاشانی به دیدن پدر حکیم شفایی می رود.حکیم که از کودکی در سرودن شعر مهارت داشت شعری از خویش برای محتشم می خواند.   محتشم می گوید: اشعارش مثل گرمک اصفهان است که به ندرت شیرین در می آید.   شفایی جواب داد: الحمدلله که مثل گرمک کاشان نیست که هیچ شیرین درنمی آید! منبع:روزنامه خراسان

عیادت بیمار ( حکایت )


عیادت بیمار ( حکایت )      فردی بیمار شد و مدتی طولانی در بستر بیماری افتاد. شاعری که آشنا و دوست او بود در آن مدت به عیادت وی نیامد. چون او بهبود یافت و با او ملاقات کرد از روی گله مندی گفت: این همه بیماری سخت کشیدم و یک بار مرا عیادت نکردی.   گفت: معذورم دار که به مرثیه گفتن مشغول بودم. منبع:روزنامه خراسان

حکایت ملا زین العابدین سلماسی


حکایت ملا زین العابدین سلماسی    در کتاب دارالسلام روایت است که :خبر داد مرا عالم صالح تقی ، میرزا محمد باقر سلماسی ، خلف صاحب مقاماتعالیه و مراتب سامیه آخوند ملا زین العابدین سلماسی که جناب میرزا محمد علی قزوینی مردی بود زاهد و عابد و ثقه. و او را میل مفرطی بود به علم جفر و حروف و به جهت تحصیل آن سفرها کرده و به بلاد ها رفته و میان او و والد (ره) صداقتی بود .پس آمد به سامره در آن اوقات که مشغول تعمیر و ساختن عمارت مشهد و ...

حکایت فردی در چاله


حکایت فردی در چاله      روزی فردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ... یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد

نابینا و فضول


نابینا و فضول      نابینایی در شب تاریک سبویی بر دوش و چراغی در دست داشت و به راهی می رفت. شخصی فضول به او رسید و خطاب به وی گفت: ای نادان شب و روز پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی برابر. چرا با خود چراغ حمل می کنی؟   نابینا گفت: این چراغ را برای این برداشته ام تا یک نفر کوردلی چون تو تنه نزند و سبوی مرا نشکند!   منبع:روزنامه خراسان

خداپرست و فرعون


خداپرست و فرعون    در زمان فرعون دو نفر بدخواه نزد فرعون رفته از شخص سومی که خداپرست بود بدگویی کردند و گفتند: او پروردگار دیگری را پرستیده، تو را به خدایی قبول ندارد.   فرعون گفت: او را نزد من بیاورید. دستور او را اطاعت کردند و مرد خداپرست را پیش فرعون بردند. در این وقت فرعون از دو مرد سعایت کننده پرسید: پروردگار شما کیست؟   گفتند: پروردگار ما تویی. فرعون از خداپرست پرسید: پروردگار تو کیست؟   مرد مومن ...

همین و والسلام


همین و والسلام      شخصی که قصد مسافرت داشت پیش قاطرچی رفت تا از او قاطر کرایه کند.   صاحب قاطر گفت: چه قدر اسباب داری؟   مسافر گفت: یک صندوق کوچک والسلام   صاحب قاطر گفت: دیگر چیزی نداری؟   مسافرگفت: یک دست رختخواب و والسلام   او گفت: دیگر چه داری؟   مرد گفت: یک کیسه گونی خردوریز و چهار قالیچه والسلام   او گفت: دیگر همین؟   مسافر گفت: مادر بچه ها که همراه من است و والسلام   صاحب قاطر هم

حکایت فاضل و نادان


حکایت فاضل و نادان      فاضلی به یکی از دوستان نامه ای می نوشت تا راز خود را با او درمیان گذارد. شخصی پهلوی او نشسته بود و به گوشه چشم نامه او را می خواند.   بر وی دشوار آمد. بنوشت: اگر در پهلوی من دزدی ننشسته بودی نوشته مرا نمی خواندی، همه اسرار خود بنوشتمی.   آن شخص گفت: به خدا من نامه تو را نمی خواندم.   فاضل گفت: ای نادان پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه است. منبع:روزنامه خراسان

انوشیروان و معلم


انوشیروان و معلم         انوشیروان را معلمی بود.   روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد.   انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید. آن گاه از او پرسید: چرا بی سبب بر من ظلم کردی؟ معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی!   منبع:روزنامه خراسان

دعوت به پارسایی


دعوت به پارسایی    مرد فاسقی همیشه احکام و مسائل شرعی را به زنش تعلیم می داد و همواره وی را به زهد و پارسایی وا می داشت. عالمی از او پرسید: سبب چیست که خود آن چنان هستی و زنت را این چنین وا می داری؟   مرد گفت: من خود می دانم به جهنم خواهم رفت می خواهم این زن به بهشت رود تا در جهنم پیش من نباشد و لااقل آن جا از دستش راحت باشم!   منبع:روزنامه خراسان

پذیرایی از میهمان


پذیرایی از میهمان    یزیدبن مهلب با پسر خود از زندان عمربن عبدالعزیز فرار کردند. بعد از مسافتی به خیمه ای رسیدند، پیرزالی درآن بود.   بر او وارد شدند. پیر آن ها را پذیرفت و بزغاله ای پخت و نزد آن ها گذاشت.   بعد از صرف غذا یزید از پسر خود پرسید: برای خرج با خود چه داری؟   پسرگفت: یک صددینار.   او گفت: همه را به پیرزال بده!   پسر گفت: این عجوزه به اندک راضی می شود و تو را هم که نمی شناسد. او گفت: اگر

صاحب بزغاله


صاحب بزغاله      مردی بزغاله ای یافت. به او گفتند: واجب است در معابر ندا دهی تا اگر مالکی دارد بیاید و گمگشته خویش بستاند.   مرد در خیابان فریاد می زد: آی صاحب و آهسته می گفت: بزغاله. (مقصود این که هم به واجب شرعی عمل کرده باشد و هم صاحب بزغاله پیدا نشود.) منبع:روزنامه خراسان  

فرار مرغ ها ! ( کاریکاتور)


فرار مرغ ها ! ( کاریکاتور)  فرار مرغ ها !     منبع: روزنامه شرق

حق کابین ( حکایت )


حق کابین ( حکایت )      ظریفی مفلس شده بود.   از او پرسیدند که تو را هیچ مانده است؟ گفت: من خود به غایت مفلسم، اما زوجه مرا فی الجمله چیزی مانده   گفتند: چه مقدار؟   گفت: ده هزار دینار زر و پنج خروار ابریشم حق کابین او که بر ذمه من است.     منبع:روزنامه خراسان

آرزوی جوانی


آرزوی جوانی    مردی از دوست خود پرسید: تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟   گفت: آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام. منبع:روزنامه خراسان

حکایت آهو و سگ


حکایت آهو و سگ      روزی سگی در پی آهویی می دوید، آهو روی عقب کرد و گفت:   ای سگ رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا که تو در پی استخوان می دوی و من در پی جان و طالب استخوان هرگز به طالب جان نمی رسد.   منبع:روزنامه خراسان

از بدخواهت کمک بگیر !


از بدخواهت کمک بگیر !      مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:"   در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه

سپر و سنگ (حکایت)


سپر و سنگ (حکایت)      مردی با سپری که به دوش انداخته بود به میدان جنگ رفت. از طرف دشمن سنگی بر سرش خورد و سرش شکست. فریاد مرد بلند شد و گفت: ای بی مروت، مگر کوری و سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی؟   منبع:seemorh.com

حکایت دزد مال و دزد دین


حکایت دزد مال و دزد دین    بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود ودعایی نیز پیوست آن بود.آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.   او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟   گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ میکند ... من دزد مال او هستم ، نه دزد دین او... اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.   منبع:کشف الاس

نصیحت خیرخواهانه (حکایت)


نصیحت خیرخواهانه (حکایت)      روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست. ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشت که به وسعت  آسمان هاو زمین است ، برای تو به اندازه جای پایی نباشد.   منبع:روزنامه خراسان

حکایت خواندنی خیاط


حکایت  خواندنی خیاط      در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود و هر جنازه ای که در آن شهر تشییع می شد سنگی در کوزه می انداخت و هر ماه حساب آن سنگ ها را داشت که چند نفر در آن شهر فوت کرده اند.   از قضا خیاط بمرد و مردی به طلب به در دکان او آمد.   در را بسته دید و از همسایه خیاط پرسید که او کجاست. همسایه گفت : خیاط نیز در کوزه افتاد!   منبع:روزنامه خراسان

فرار از زندگی (حکایت)


فرار از زندگی (حکایت)    روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟   استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟   شاگرد گفت: بله، با کمال میل.   استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.   شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.   استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بو

بین شما کسی مسلمان هست؟ (حکایت)


بین شما کسی مسلمان هست؟ (حکایت)    جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،   بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.   جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،   پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،   جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قر

شکست، یک شخص نیست!


شکست، یک شخص نیست!        یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود.  شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.   شیوانا پاسخ داد: شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است،

پندی از استاد به شاگرد (حکایت)


پندی از استاد به شاگرد (حکایت)      استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند. جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.   جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت: بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل ا ...