حکایتی از مثنوی
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی.اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی ...
شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و
لله الحمد قبل کل کلامبه صفات الجلال و الاکرامهر چه مفهوم عقل و ادراک استساحت قدس او از آن پاک استبه هوا و هوس در او نرسیتا ز لا نگذری به هو نرسیای همه قدسیان قدوسیگرد کوی تو در زمین بوسی!پرتو روی توست از همه سوهمه را رو به توست از همه روقطع این ره به راهپیماییکی توان گر تو راه ننمایی ؟بنما ره! که طالب راهیمره به سوی تو از تو میخواهیماحدی، لیک مرجع اعدادواحدی، لیک مجمع اضداداولی ...
جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید. جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟»جالینوس پاسخ داد : «امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود.»شاگ
مردی دلیر و شجاع در راهی می گذشت، دید که اژدهایی خرسی را می بلعد. آن دلیرمرد هم که فریاد خرس مظلوم را بشنید برای رحمت و لطف بدان سو شتافت، خود را به زحمت افکند تا مِهری نماید و دردمند و درمانده ای را نجات دهد.
اژدهایی خرس را درمی کشید شیر مردی رفت و فریادش رسیدشیر مردانند در عالم مدد &nbs
شكارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی كه ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شكارچی وقتی این را دید نمی توانست باور كند و خیلی مشتاق بود كه این را به دوستانش بگوید. برای همین یكی از دوستانش را به شكار مرغابی در بركه ای آن اطراف دعوت كرد.او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابی شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابی های شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، ...
قرائتی: متاسفانه اشعاری مثل"موسی و شبان" در کتب دانشآموزان وجود دارد
رئیس ستاد اقامه نماز کشور، با بیان اینکه تمام فعالیتهای تبلیغی باید قرآن محور باشد، گفت: مبلغان باید از قرآن در امر تبلیغ و برنامههای تبلیغی استفاده کنند.
به گزارش ایسنا از منطقه قم، حجتالاسلام والمسلمین محسن قرائتی صبح امروز در جمع مبلغان طرح هجرت ویژه تابستان با ارائهی راهکارهای عملی تبلیغ و توصیههای اخلاقی، ...
حکایت مرد لاف زن
یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میکشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا ...شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, ...
امویان می خواستند امام حسین را فتنه گر معرفی کنند اما خبرنگاران روز عاشورا نگذاشتند/برخی خطبهخوانان با آرامش در جامعه مشکل دارند
عضو مجمع محققین و مدرسین حوزه علمیه قم گفت:برخی خطبهخوانان گویا با آرامش در جامعه مشکل دارند. برخی از اینان با رفتارشان، با تصمیماتشان و با توهین و جسارتهایی که به عقول و اندیشه جامعه میکنند، به جامعه ضربه میزنند. شایسته است به گفتههایشان سر و ...
اخبار اجتماعی - حذف نام ایران در مراسم بزرگداشت مولانا
در مراسم بزرگداشت مولوی در سال 2013 برخلاف چند سال گذشته کسی به زبان فارسی خوشامد نگفت. سخنرانی که در مراسم افتتاحیه حرف میزد در یک سالن پنجهزارنفره لبالب از جمعیت گفت: «از من میپرسند چرا مولانا به زبان خارجی شعر گفته است؟ من به اینها جواب میدهم که در زمان جناب پیر - منظور مولانا- زبان ترکهای خراسان، فارسی بود. این یعنی نفی کامل ...
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود. كنیزك بیمار شد و شاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.
هر كس جانان مرا درمان كند, طلا
چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند.
فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.» تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.» ترک زبان: «اُزُم بخریم.» رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»
ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش
صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.
چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ما
موشی کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»
همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.
شت
مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میکنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.
آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چو ...
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
خداوند فرمود : ای موسی! من میدانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب میکردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی میدادم. اما میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی ...
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در کوچه ها و خیابانهای شهر دنبال چیزی میگشت. کسی از او پرسید: با این دقت و جدیت دنبال چه میگردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفتهای؟راهب گفت: دنبال آدم میگردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال کسی میگردم که از روح خدایی زنده باشد. انسانی که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنین آدمی میگردم. مرد گفت: ...
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این ...
نادانى را دیدم كه بدنى چاق و تنومند داشت، لباس فاخر و گرانبها پوشیده بود و بر اسبى عربى سوار شده و دستارى از پارچه نازك مصرى بر سر داشت، شخصى گفت: اى سعدى! این ابریشم رنگارنگ را بر تن این جانور نادان چگونه یافتى؟گفتم: خرى كه همشكل آدم شده، گوساله پیكرى كه او را صداى گاو است. یك چهره زیبا بهتر از هزار لباس دیبا است.
به آدمى نتوان گفت ماند این حیوانمگر دراعه و دستار و نقش بیرونشبگرد در همه اسباب ...
عرب صحرانشینی بر شتر دو لنگه، جوال بار كرده و خود بر روی آن نشسته بود. اتفاقا مردی فیلسوف نما و پر حرف که پیاده همراه او شده بود از او پرسید : «وطن تو کجاست ؟»
عرب بادیه نشین جواب داد : «بادیه ...»
فیلسوف نما : «در این دو لنگه جوال چه داری ؟»
اعرابی : «در یک لنگه گندم و در لنگه ی دیگر ریگ.»
فیلسوف نما : «چرا ریگ بار کردی ؟»
اعرابی : «تا آن لنگه جوال سنگینی نکند و نیفتد.»
&n
شخصی از روی خشم مادر خود را کشت. به قاتل گفتند که تو به سبب سرشت بد خویش حتی از حق مادری یاد نکردی!؟ بگو که چرا مادر خود را کشتی؟گفت:او مرتکب کاری شده بود که برای وی ننگ بود او را کشتم تا خاک عیب او را بپوشاند.گفتند:آن مرد را میکشتی.گفت :در این صورت باید هرروز یک نفر را میکشتم. من او را کشتم و خود را از کشتن خلق رهاندم. گلوی او را ببرم بهتر است از این که گلوی خلق را ببرمدر نتیجه آن مادر بدخو نفس ت ...
حاتم را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعهای از آن خوش آمد، بخوردم.»
گفتم : «والله این بسی خوش بود.»
حاتم ادامه داد: «غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را میکشت و آن موضع را می پخت و پیش من میآورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون ...
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…”همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟”گفت: “کدام سه صافی؟”- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”سری تکان داد و گفت:“پس ...
زندگی نامه خواجوی کرمانی
نام اصلی : کمالالدین ابوالعطاء محمودبن علیبن محمودزمینهٔ کاری : شعر، عرفان، ریاضیات و طبزادروز : ۶۸۹ (قمری) - کرمانمرگ : ۷۵۲ (قمری) - شیرازملیت : ایرانیجایگاه خاکسپاری : تنگ الله اکبر شیرازدر زمان حکومت : اییلخانانلقب : نخلبند شاعرانسبک نوشتاری : سبک عراقی
کمالالدین ابوالعطا محمودبن على بن محمود مرشدى کرمانى عارف بزرگ و شاعر استاد ایران در قرن هشتم هجرى ...
درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می دید كه جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر می بندند.روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر كرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ...
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفص چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!» لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای
آملی لاریجانی با بیان اینکه پرونده این شخص در سال 88 از سوی من ارجاع شد، گفت: اینکه گفته شود این پرونده سیاسی است سخن نادرستی است. اگر من بخواهم در اینجا درباره این پرونده سخن بگویم باید یک مثنوی هفتاد من بگویم که مصلحت نیست.
آیت الله صادق آملی لاریجانی رئیس قوه قضاییه که به استان لرستان سفر کرده است عصر امروز در دیدار با قضات کارمندان و خانواده بزرگ دستگاه قضایی در این استان دیدار کرد.به ...
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.گدا ...
مرد دباغ و بازار عطر فروشان داستانی زیبا ار مثنوی معنوی
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی ...
حكایت دیو و سلیمان
سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند. این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند، خادم دولتسرای عشق شوند.روزی سلیمان انگشتر ...
حکایت آموزنده خرس و اژدها
اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد میكرد و كمك میخواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو میآیم. آن دو با هم رفتند تا اینكه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و میخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان ...
داستانهای مثنوی معنوی
شیر بیسر و دمدر شهر قزوین مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهایی را رسم كنند, یا نامی بنویسند، یا شكل انسان و حیوانی بكشند. كسانی كه در این كار مهارت داشتند «دلاك» نامیده میشدند. دلاك , مركب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد میكرد و تصویری میكشید كه همیشه روی تن میماند.
روزی یك پهلوان قزوینی پیش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس یك شیر ...
حکایت آمورنده «زهد»
«روزی دیوجانس ـ یکی از انسان های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست؟
اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم.
دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟
اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم.
دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟
اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم.
 
حکایت شاعر پررو
شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد. شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست.خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است، گفت: ای بی حیا! ستای
حکایت زیبای مور و قلم
مورچهای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت میکند و نقشهای زیبا رسم میکند. به مور دیگری گفت این قلم نقشهای زیبا و عجیبی رسم میکند.نقشهایی که مانند گل یاسمن و سوسن است.
آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا میدارند.
مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک میگیرد.
&nb
حکایت جالب پرنده نصیحتگو
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند ...
حکایت آموزنده درخت بی مرگی
دانایی به رمز داستانی میگفت: در هندوستان درختی است كه هر كس از میوهاش بخورد پیر نمی شود و نمیمیرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد, یكی از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا كند و بیاورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو كرد. شهر و جزیرهای نماند كه نرود.
از مردم نشانیِ آن درخت را میپرسید, مسخرهاش میكردند. میگفتند: ...
حکایت آموزنده تله موش
موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بستهای را باز میکردند. فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که میرفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد.مرغک قدقد کرد و پنجهای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این قضیه هیچ ربطی به من ندارد، من که توی تله نمیافتم. ...
حكایت شمس و مولانا
روزی شمس تبریزی، بر در خانه نشسته بود. ناگهان حضرت مولانا، قَدَّسَ الله از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمد و بر استری رهوار سوار شده، تمامت طالب علمان و دانشمندان در رکابش پیاده از آنجا عبور میکردند؛ همانا که حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش دوید و لگام استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّاف عالم و نقود معانی و عالم اسما! بگو حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟مولانافرم ...