نمایش برچسب :

شعر کودک

قصه جوجه اردک زشت


قصه جوجه اردک زشتیکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ،خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.   اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند .   کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوب

قصه روباه و كلاغ


قصه روباه و كلاغیكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .       روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : "     به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي د

قصه فرشته ها


قصه فرشته هامن و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك خيابانپرنده فروشي ديدم . به دايي گفتم : « به دايي گفتم براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد » دايي پرسيد :   « مي خواهي با آن چه كني ؟»       گفتم : « مي خواهم آن ها را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم .» دايي گفت :« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به ا مام حسين (ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند :   اي

سه بچه خوک بازیگوش


سه بچه خوک بازیگوشيكي بود ، يكي نبود ، زير گنبد كبود در جنگلي، خوكي با سه پسرش زندگي مي كرد . اسم بچه ه به ترتيب مومو ، توتو ، بوبو بود .   يك روز مادر خوكها به آنها گفت :" بچه ها شما بزرگ شديد و بايد براي خودتان خانه اي بسازيد و زندگي جديدي را شروع كنيد . "             مومو كه از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پيش خودش فكر كرد چه لزومي دارد كه زيادي زحمت بكشد براي همين با شاخ وبرگ در

شعر اقا خرگوشه برای بچه کوچولو ها


شعر اقا خرگوشه برای بچه کوچولو ها  شعر اقا خرگوشه برای بچه کوچولو های ناز نازی یک روز یه آقا خرگوشه رسید به یه بچه موشه موشه موشه دوید تو سوراخ   خرگوشه گفت : آخ وایسا، وایسا، کارت دارم من خرگوش بی آزارم بیا از سوراخت بیرون نمی خوای مهمون یواش موشه اومد بیرون یه نگاهی کرد به مهمون دید که گوشاش درازه دهنش بازه، بازه شاید می خواد بخوردم یا با خودش ببردم پس می رم پیش مامانم آ

گنجشک بي احتياط


گنجشک بي احتياط          من تو حياط خونه   گذاشتم آب و دونه   تا گنجشکا آب بخورن   دون بخورن،   يه کم خرده نون بخورن   گنجشک ريزه ميزه   الآن توي حياطه   واي چه بي احتياطه!   توي حياط خونه   دنبال آب و نونه   جيک و جيک و جيک     دون مي خوره   خرده هاي نون مي خوره   نمي دونه رو ديوار   يه گربه در کمينه   داره اونومي بينه   گنجشک خبر نداره   گربه ي شيطون بلا

چشمک بزن ستاره


چشمک بزن ستاره    شد ابر پاره پاره ........................................................... چشمک بزن ستاره کردي دل مرا شاد ........................................................ تابان شدي دوباره ديدي که دارمت دوست ........ ...................................... کردي به من اشاره چشمک بزن ستاره ...................................................از من مکن کنارهدر روز ناپديدي ...........................

شعر کودکانه آفتاب در اومده


شعر کودکانه آفتاب در اومده  صبح شده آفتاب اومده   من تازه از خواب پا شدم   وای جواب مامان جونو   ای خدا چی بدم   اول جامو جمع می کنم بعد چایی رو دم می کنم   حاضر می شم برای ورزش ورزشهای ساده و نرمش   با صابون خوشبو، می شورم دست و رو   صورتم می شه از پاکی چو گلها     مامانم واسه من یه چایی می ریزن بوسم هم میکنن، میگن: بفرما

شعر کودکانه جوجه طلایی


شعر کودکانه جوجه طلایی  جوجه  جوجه  طلائي نوكت  سرخ و حنائي تخم  خود را شكستي چگونه بيرون جستي گفتا  جايم  تنگ بود ديوارش از سنگ  بود نه پنجره ،  نه در داشت نه كسي ز من خبر داشت     دادم  به خود يك تکان مثل رستم پهلوان تخم خود  را شكستم اينگونه  بيرون جستم

شعر کودکانه خروس جنگی


شعر کودکانه  خروس جنگی  من كه به اين قشنگي ام با پر و بال رنگي ام يكه خروس جنگي ام قوقولي قو قو         ببين ببين تاج سرم ببين ببين بال و پرم اين قد و بالا را برم قوقولي قو قو         منم خروس خوش صدا هميشه بانگ من به پا ببين مرا ببين مرا قوقولي قو قو         دهم هميشه آب و دان به مرغ و جوجه ها نشان منم خروس مهربان قوقولي قو قو  

شعر کودکانه فصل بهار


شعر کودکانه فصل بهاربهارم و بهارم شادي با خود ميارم شكوفه هاي سفيد گل هاي تازه دارم سه ماه دارم هميشهفروردين اوليشه ارديبهشت و خردادماههاي آخريشه                  

گنج دزد دريائي


گنج دزد دريائي        ريش آبي غرغر مي كرد و مي گفت: ده قدم از ايوان و بيست قدم از بوته رز، اينجا . گنج اينجاست . اين خوابي بود كه اون شب جاويد ديد.         روز بعد جاويد شروع به كندن زمين كرد او آنقدر زمين را كند كه يك گودال عميق بوجود آمد.           او به كندن ادامه داد . هر چه گودال عميق تر مي شود تله خاكي كه كنار آن بود بلندتر مي شد         او آقدر زمين را كند كه حفره اي بسيا

قصه زیبای گربه ي تنها


قصه زیبای گربه ي تنها        در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد .او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد . يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم . ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزو

شعر زیبای عروسک قشنگ من


شعر زیبای  عروسک قشنگ  من    عروسك قشنگ من : عروسك قشنگ من، قرمز پوشيده تو رختخواب مخمل، آبي خوابيده يه روز مامان رفته بازار، اونو خريده قشنگتر از عروسكم ، هيچكس نديده عروسك من، چشماتو وا كنوقتي كه شب شد، اونوقت لالا كن عروسك قشنگ من، قرمز پوشيدهتو رختخواب مخمل، آبي خوابيده      

به دست خود درختي مي نشانم


به دست خود درختي مي نشانم  به دست خود درختي مي نشانم به پايش جوي آبي مي كشانمكمي تخم چمن بر روي خاكش براي يادگاري مي فشانم       درختم كم كم آرد بر گ و باري بسازد بر سر خود شاخساريچمن رويد در آنجا سبز و خرم شود زير درختم سبزه زاري به تابستان كه گرما رو نمايد درختم چتر خود را مي گشايدخنك مي سازد آنجا را ز سايه

داستان زیبای گرگ و الاغ


داستان زیبای گرگ و الاغ        روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد   الاغ خيلي ترسيد.   ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان   لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد .   الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از   خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري

تو حوض خونه ما


تو حوض خونه ما  تو حوض خونه ما ماهیهای رنگارنگ بالا و پایین می رن با پولکای قشنگ کلاغه تا می بینه کنار حوض می شینه می خواد ماهی یگیره ماهیا تا می بینن به زیر آبها میرن کلاغ شیطون می شه زار و پریشون کلاغ شیطون می شه زار و پریشون

جشن تکلیف


جشن تکلیف  نماز،گفتگو با خداست       اونروز که جشن تکلیف تو مدرسه به پا شد در دل کوچک من شور و شری به پا شد گفتم با یاد خداانس می گیرم همیشه دلم با یاد خداراحت و آروم میشه وقتی که بانگ اذانمی پیچه تو شهرما من به نماز می ایستمحرف می زنم با خدا با اون خدا که مهربون و پاکه خالق این زمین و آب و خاکه با اون خدا که همتایی نداره ابر سیاه به لطف اون، می ب

شعر کودکانه خروس آواز خون


شعر کودکانه خروس آواز خون        خروس داره میخونه چشمات واكن پاشو با چشمه و پرنده دوباره هم صدا شو پر شده كوچه هامون از صدای دوره گرد سبزی فروش جوان شیر فروش پیرمرد رفته گرای عزیز ساعتی را بیدارن نانوایی های محل باز نان تازه دارن باد میوزد هنوز در میان كوچه ها خانه خالی است باز از حضور بچه ها شاعر: ایرج قنبری  

شعر کودکانه ماه آسمون


شعر کودکانه ماه آسمونتو که ماه بلند آسمونی منم ستاره می شم و دورتو می گیرم تو که ستاره می شی دورمو می گیری منم ابر می شم، رو تو می گیرم   تو که ابر می شی رومو می گیری منم بارون می شم، نم نم می بارم   تو که بارون می شی، نم نم می باری منم سبزه می شم، سر در میارم   تو که سبزه می شی، سر در میاری منم گل می شم و پهلوت می شینم.            

داستان زیبای باغ گلابی


داستان زیبای باغ گلابی      حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند.   به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد.چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. ...

شعر کودکانه نان تازه


شعر کودکانه نان تازهدانید من كه هستم؟من نان تازه هستم خوش عطرم و برشته عطرم به جان سرشته   زینت سفره هایمقوت دست و پایم   حاصل كار یاران خوراك صد هزاران حكایتم دراز استدر من هزار راز است   بشنو تو سرگذشتم چه بودم و چه گشتم     گندم بودم در آغازگندم ناز و طناز   دهقان پیر مرا كاشت زحمت كشید تا برداشت     هر روز و شب داد آب

قصه كسی كمك من می كند؟


قصه كسی كمك من می كند؟  كسی كمك من می كند؟         یك مرغ حنایی كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگی می كرد.دوستان او یك سگ خاكستری، یك گربه ی نارنجی و یك غاز زرد بودند. یك روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا كرد. او پیش خودش فكر كرد ، "من می توانم با این دانه ها ، نان درست كنم .   مرغ حنائی كوچولو پرسید: كسی به من كمك می كند تا این دانه ها را بكارم؟ سگ گفت: من نمی توانم. گربه گفت: من دلم می خواهد ول

قصه راپونزل و موهای جادویی


قصه راپونزل و موهای جادویی    روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند. پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود. زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ

ماجرای سه آهوی مغرور و دام شكارچی


ماجرای سه آهوی مغرور و دام شكارچی        یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. پشت یک کوه بزرگ در آن طرف یک دشت وسیع چهار آهو زندگیمی ‌کردند. یکی از آهوها خال خالی، آهوی دیگر چشم درشت، آهوی دیگر گریز پا و آخری که از همه کوچکتر بود چشم سیاه نام داشتند. آهوها از مدتی قبل وقتی که دو شکارچی به دشت آمده و پدر و مادرشان را با خودشان برده بودند، تنها شده بودند.   خال خالی که بزرگتر از سه آهوی دیگر بود. یک روز سه

قسمت دوم ماجرای 3 آهوی مغرور و دام شكارچی


قسمت دوم ماجرای 3 آهوی مغرور و دام شكارچی    ماجرای 3 آهوی مغرور و دام شكارچی قسمت دوم در شماره گذشته خواندید با آمدن شكارچی ‌ها به یك جنگل زیبا و پر درخت، چهار آهوی كوچك تنها ماندند. دو آهوی بزرگتر از دو آهوی كوچكتر خواستند كه هر روز برای آن ها غذا تهیه كنند. چون آن دو جان ‌شان را از دست شكارچی‌ ها نجات داده بودند. یكی از دو آهوی كوچكتر كه گریزپا نام داشت یك روز به دو آهوی بزرگتر گفت: ... ادامه داستان را بخوانید.- نمی‌ دانم چرا ...

قسمت پایانی ماجرای 3 آهوی مغرور


قسمت پایانی ماجرای 3 آهوی مغرور      قسمت دوم:   در قسمت قبل خواندید كه با ورود چند شكارچی، دو آهو به دام افتادند و 4 بچه آهوی آنها تنها ماندند. دو بچه آهویبزرگ تر از دو آهوی كوچك تر خواستند كه هر روز برای آنها غذا تهیه كنند و خودشان به استراحت پرداختند. تا این كه آهوی دیگر كه گریزپا نام داشت با خوردن علف هایی كه چشم سیاه آورده بود، ادعا كرد كه چشم سیاه به وظایفش عمل نمی كند. از آن به بعد چشم سیاه ناچار ش

داستان زیبای شنل قرمزی


داستان زیبای شنل قرمزی        روزی روزگار ، دختر كوچكی در دهكده ای نزدیك جنگل زندگی می كرد . دخترك هرگاه بیرون می رفت یك شنل با كلاه قرمز به تن می كرد ، برای همین مردم دهكده او را شنل قرمزی صدا می كردند . یك روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست كه اگر ممكن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر بزرگش برود چون خیلی وقت بود كه آنها همدیگر را ندیده بودند . مادرش گفت : فكر خوبی است . سپس آنها یك سبد زیبا از خوراكی درست كر

قسمت دوم داستان شنل قرمزی


قسمت دوم داستان شنل قرمزی    قسمت قبل داستان شنل قرمری   ادامه داستان:   گرگ صدای پای شنل قرمزی را شنید , به سمت تخت مادر بزرگ دوید لباس خواب مادربزرگ را بر تن كرد و كلاه خواب چین داریرا به سر كرد چند لحظه بعد ، شنل قرمزی در زد . گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوك دماغش بالا كشید و با صدایی لرزان پرسید : كیه ؟ شنل قرمزی گفت : منم گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم . بیا تو وقتی شنل قرمزی وارد كلبه شد ، از دیدن م

داستان های ترسناک با کودک چه می کنند؟


داستان های ترسناک با کودک چه می کنند؟      همه ما در دوران کودکی مان داستان شنل قرمزی را که گرگ، مادربزرگ اش را با دندان های بزرگ می خورد، شنیده ایم؛ داستانکدو قلقله زن را که شیر و گرگ و پلنگ برای خوردن اش جلوی او را می گیرند و خاله سوسکه که همسرش، آقاموشه، توی دیگ آش می افتد و می میرد و شنگول و منگول که گرگ مدام به خانه شان سر می زند و یکی از بره ها را می خورد و داستان های دیگری از همین قبیل...   گاهی این داستان ها مملو از

داستان شیر بد جنس و روباه باهوش


داستان شیر بد جنس و روباه  باهوش    یکی بود یکی نبود. در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری پیر زندگی می کرد. او آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی توانست برای خودش شکاری پیدا کند. آقا شیر از گرسنگی بسیار ضعیف شد. پس با خودش فکر کرد و بالاخره راه حلی پیدا کرد. او تصمیم گرفت در غارش دراز بکشد و خودش را به مریضی بزند و وقتی دیگران به ملاقاتش آمدند، آن ها را شکار کند. شیر پیر نقشه ی پلیدش را عملی کرد. در غارش دراز کشید و منتظر ماند. حیوانات

آرزوی زرافه کوچولو


آرزوی زرافه کوچولو    زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین. زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد.

نی نی دایناسور مهربان


نی نی دایناسور مهربان    یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دایناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «نی نی» صدا می زدند. مادرش به او می گفت: «نی نی مامان.» پدرش به او می گفت: «نی نی بابا.» دایناسور کوچولو دوست داشت مثل بقیه ی حیوانات کوچولو، بازی کند؛ اما هیچ کس با او بازی نمی کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازی نمی کنم. من خیلی کوچولو هستم. یک وقت توی بازی حواست نیست و من را زیر پایت

قصه خانم غول و آقا غول


قصه خانم غول و آقا غول    خانم غول آمد دیگ را بردارد، پایش لیز خورد و افتاد. دماغش کج شد، چشم هایش چپ شد. خانم غول، خودش راتوی آیینه دید و گفت: « وای وای چه دماغ کجی! چه چشم چپی! تا آقا غول نیامده، باید درستش کنم.» خانم غول یک تکه خمیر چسباند گوشه ی دماغش، دماغش صاف شد. سیم را گرد کرد، شکل عینک کرد. دو تا دکمه هم چسباند وسط دایره هایش. عینک دکمه ای را گذاشت به چشم هایش. آقا غول که آمد گفت: «به به چه بوی غذایی! چ

قصه زیبای دم طاووس


قصه زیبای دم طاووس      طاووسی زیبا در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. او بال و پر و دم بسیار زیبایی داشت. روی پرهایش نقطه های بزرگیمثل چشم های درشت به نظر می رسید. رنگ سبز و آبی پرها، چشم همه حیوانات را خیره می کرد. برای همین وقتی طاووس می دید که حیوانات جنگل با تعجب و تحسین نگاهش می کنند، دمش را باز می کرد و با آن چتر زیبایی درست می کرد و با ناز و غرور جلوی چشم آن ها راه می رفت و فخر می فروخت. حیوانات جنگل هم که د

وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد !


وقتی موبایل آقا موشه زنگ خورد !      آقا موشه از صبح زود به آرایشگاه رفته بود تا کمی سبیل هایش را کوتاه کند. آخر می خواست در جشن فارغ التحصیلی اش ازمدرسه، شیک و مرتب باشد. تازه کارش تمام شده بود که موبایلش زنگ زد. همسایه اش پروانه خانم بود. دستپاچه بود و صدایش از پشت تلفن می لرزید. آقا موشه، زود بیا خونه. آقا موشه با نگرانی پرسید: اتفاقی افتاده؟ پروانه خانم جواب داد: بدو بیا که خونه تو رو دارن صاحب میشن. آقا موشه که

قصه کودکانه ملکه گل ها


قصه کودکانه ملکه گل ها    روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود . چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی

جادوی مار سفید


جادوی مار سفید      سال ها قبل پادشاهی بود که در علم و دانایی شهره ی جهان بود. هیچ چیز از نظر او پنهان نمی ماند و به نظر می رسیدکه رازها ی نهان از آسمان به او می رسد. اما این پادشاه عادت عجیبی داشت، هر شب باید خدمتکاری معتمد ظرفی سربسته را بعد از شام برایش می آورد، هیچکس از محتویات درون ظرف خبر نداشت، چون پادشاه جلوی کسی در ظرف را برنمی داشت.   مدت ها به همین منوال گذشت تا این که یک روز خدمتکاری که ظرف غ ...

برای علی اصغر حسین


برای علی اصغر حسین        برای علی اصغر حسین (ع) کودکی که پر کشید و رفت   خالی است جای کوچکش   خاک کربلا همیشه ماند   تشنه‌ی صدای کوچکش   داشت غربتی همیشگی   چشم آشنای کوچکش   توی ذهن کربلا هنوز   مانده ردّپای کوچکش   حرف‌های او بزرگ بود   مثل دست‌های کوچکش   ناخدای قلب‌های ماست   قلب با خدای کوچکش برای علی اصغر   منبع:برگرفته از کتاب بهار ماندنی