پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نيازفوري به قلب داشت.از پسر خبري نبود.دختر با خودش مي گفت:ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني.ولي اين بود اون حرفات.حتي براي ديدنم هم نيومدي.شايد من ديگه هيچوقت ...
دربست!
زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟
بهشتزهرا.
با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور ميشه.»
پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بيانتها به نظر ميرسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلكهايش را سنگينتر كرد. صداي پچپچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوشهايش ريخت ...
دايي عباس تازه با نغمه ازدواج كرده بود. دايي، از اولين سفر بعد از ازدواجش كه برگشت، مرا صدا زد و گفت:
«برو خونه نغمه خانوم اينها بگو كه من اومدم، ايشالّاشب تشريف ميآرم.»
بي بي كه شنيد به دايي تشر زد: «كجا؟ اولاً تشريف ميآرم نه، خدمت ميرسم. بعدشم مگه شهر هرته؟ كجا خدمت ميرسي؟! مگر تو از پشت كوه اومدي؟! ديدن نامزد، اون هم بار اول خرج داره! كسي كه پيغام ميبره ن
در لوس آنجلس آمریكا، آرایشگری زندگی میكرد كه سالها بچهدار نمیشد. او نذر كرد كه اگر بچهدار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد!
روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان كار، هنگامیكه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی ...
از بیل گیتس پرسیدند:از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
- چه كسی؟
- سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دی ...
فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛
فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛
فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛
فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛
فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیا
چناچنه به طور رومزره به زبان فارسی صبحت می کیند، خاوهید تواسنت این نوتشه را بخاونید.
در داشنگاه کبمریج انگلتسان تقحیقی روی روش خوادنه شدن کملات در مغز اجنام شده است
که مخشص می کند که مغز انسان تهنا حروف اتبدا و اتنهای کلمات را پدرازش کرده و کمله را می خاوند.
به هیمن دلیل است که با وجود به هم ریتخگی این نوتشه شما تواسنتید آنرا بخاونید
خوابیدن در هر شب آسان است ولی مبارزه با آن مشکل است.
نشان دادن پیروزی آسان است ولی قبول کردن شکست مشکل است.
حظ کردن از یک ماه کامل آسان است ولی دیدن طرف دیگر آن مشکل است.
زمین خوردن با یک سنگ آسان است ولی بلند شدن مشکل است.
لذت بردن از زندگی آسان است ولی ارزش واقعی دادن به آن مشکل است.
قول دادن بعضی چیز ها به بعضی افراد آسان است ولی وفای به عهد مشکل است.
گفتن اینکه ما عاشقیم آس
یک رعیت در زمان ناصرالدین شاه ، نوشته ای كه ذیلا از نظر خواننده گرامی می گذرد نامه ای است كه مرحوم میرزا محمد الویری به مرحوم احمدخان امیر حسینی سیف الممالك فرمانده فوج قاهر خلج رقمی داشته كه شروع تا خاتمه نامه تمام از حروف بی نقطه الفبا انتخاب و در نوع خود از شاهكارهای ادب زبان پارسی به شمار می آید.
انگیزه نامه و موضوع آن قلت در آمد و كثرت عائله و تنگی معیشت بوده است. این نامه در زمان ...
عکسش را که دیدم، ناراحت شدم ولی اصلا فکرش را هم نمیکردم که بخواهد اینقدر اذیتم کند، مدام از صبح تا شب جلوی چشمانم رژه میرود. انگار یک جایی در گوشه و کنار مغزم جاگیر شده است، و همانجا بست نشسته و خیال تکان خوردن هم ندارد.
راه میروم، میبینمش. غذا میخورم، میبینمش. کتاب میخوانم، انگار وسط صفحه کتاب نشسته و همینطور بر و بر نگاهم میکند. حتی گفتم چشمهایم را ببندم تا شاید توی آن ...
با توجه به تعداد خیره کننده پیشبینیهای فناوری در سال 2020، كارشناسان این سال را جالب و خارقالعاده خواندند.البته سال 2020 تنها یك تاریخ درنظرگرفته شده تقریبا 10 ساله برای به وقوع پیوستن این پیشگوییهاست. مایك لیبهولد، یك محقق برجسته موسسه «برای آینده» و یك كارشناس فناوری كامل اظهار كرد: سال 2020 دیگر از نظر من جذابیت بیشتری به نسبت سال 2019 یا 2021 ندارد.لیبهولد كه در كارنامه خود تج
در نپال کودکان دختر تا سن 16 سالگی به عنوان خدا و الهه زندگی پرستش می شوند که به آنها در نپال کماری به معنای ویرجین یا باکره گفته می شود و نمادی از تقدس و پاکی محسوب میشوند اما زمانی که به سن بلوغ برسند دیگر نه تقدس دارد و نه پاک محسوب میشود.
تصاویر زیر عکس هایی از دختری به نام چانیرا بایراشایرا می باشد که در حال پرستش است.
منبع:taknaz.ir
این هم پرنده که اسم واقعیش همون اسکل هست .قیافه اش را نگاه کنید عین بیشعورهاست بخاطر همین به یه نفر که بیشعوره میگن اسکل.در این مطلب می خواهیم با کمی طنز شما را با یک واقعیت علمی درباره ی اسکل و نحوه ی تشکیل آن آشنا سازیم.
اسکل نام نوعی پرنده که هنگامیکه از لانه اش خارج میشود در هنگام بر گشت فراموش میکند لانه اش کجا بوده. اسکل در اصطلاح به انسانهای کودن و احمق گفته میشود.تاریخچه ...
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز
هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد
به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.
ولى باز هم عده اى او را از این كار منع
در سال ۱۹۸۴ در شهر برلینگتون واقع در ایالت کارولینای شمالی، برای جنیفر تامپسون، دانشجوی ۲۲ ساله، حادثه شومی اتفاق افتاد که پیامدهای آن منجر به شکلگیری یکی از بزرگترین چالشهای قضایی در دادگاههای امریکا گردید.در شب حادثه، جنیفر در آپارتمان خودش خوابیده بود. جوانی سیاهپوست، چراغ ورودی خانه وی را شکست، سیم اصلی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق او شد. لبه چاقو را زیر گلویش گذاشت و تهدیدش کرد ...
این ها هم انسان و ما هم..........
کجاییم؟
دکتر مرتضی شیخ پزشک انساندوستی است که در مشهد مشغول طبابت بود. نقل است که دکتر شیخ از مردم پولی نمی گرفت و هر کس هر چه می خواست در صندوقی که کنار میز دکتر بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر ۵ ریال تعیین شده بود اکثر مواقع سر فلزی نوشابه به جای ۵ ریالی داخل صنــــــــدوق انداخته می شد و صدایی شبیه انداختن پول شنیده میشد.
از قول دختر دکتر شیخ آم
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.سگ هم کیسه را گرفت و رفت.قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.سگ در خیابان حرکت
پادشاهی دو شاهین كوچك به عنوان هدیه دریافت كرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شكار تربیت كند. یك ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت كه یكی از شاهینها تربیت شده و آماده شكار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یكی افتاده و از همان روز اول كه آن را روی شاخهای قرار داده تكان نخورده است.این موضوع كنجكاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشكان و مشاوران دربار، ...
حکایت مال باخته و كریم خان زند
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و كریمخان از او می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟»
مرد
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
-
داستان میزان فاصله قلب ادمها و تن صدا
داستان میزان فاصله قلب ادمها و تن صدا
استادى از شاگردانش پرسید:چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می زنیم؟چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم
استاد پرسید:این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است امّا چرا با وجودى که ...
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،بچه رو بغل میكنه و میذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه میگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور ش ...
گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»گفت: «عقل.»پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «مغز.»از دومی پرسید: «تو کیستی؟»گفت: «مهر.»پرسید: «جای تو کجاست؟»گفت: «دل.»از سومی پرسید: «تو کیستی؟»گفت: «حیا.»پرسید: «جایت کجاست؟»گفت: «چشم.»سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»جواب داد: «تکبر.»پرسید: «محلت کجاست؟»گفت: ...
نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.منبع:pandamoz.com
داستان جالب:قدر همین شاه را باید دانست
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را ...
داستان جالب آموزنده راهی آسان تر
هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شدآنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل ….آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری ...
حکایت جالب در سختی چه کسی زنده می ماند
دو نفر از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، یكى از آنها ضعیف بود و هر دو شب ، یكبار غذا مى خورد، دیگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اینكه جاسوسى دشمن هستند، دستگیر شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس نیستند و بى گناهند. در را گ
سفارت روسیه خیلی بزرگ بود. یك باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند. دیوارهای سیمانی بلندی كه لبه آن را هم مانند دیوار برلین؛ سیم خاردار كشیده بودند.... شبهای تابستان انتهای باغ كه درست به سمت خانه ما بود سینمای روبازی برپا میشد و جلوی آن؛ هم به ردیف صندلی میچیدند. كافی بود كه بروی توی پشت بام و تكیه بدهی لبه دیوار پشت بام و حوصله كنی و فیلمها را با زبان روسی تحمل كنی..... &
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی ز ...
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بی
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی میپرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.
- پسر کوچک در حالی
داستان جالب قصر پادشاه
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه
داستان جالب زن باهوش
مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.
تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود ...
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و ر ...
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم میزد که با مرد جوان غمگینی روبهرو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.»....روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم میزد که با مرد جوان غمگینی روبهرو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمیشوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را میدید اما به قدری ...
امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.clock اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند ...
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه میبینی؟»
گفت: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.»
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟»گفت: «خودم را میبینم!»
عارف گفت: «دیگر دیگران را نمیبینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند. ...
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. ...
گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»
شیطان ...
جوانی می خواست ازدواج کند به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند … پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است! پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود! جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد! پیرزن گفت: این هم دیگر نع