نمایش برچسب :

حکایت بهلول

بهلول و شيخ جنيد بغداد


بهلول و شيخ جنيد بغدادآورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟ عرض كرد آري. بهلو ...

حکایت بهلول و آب انگور


حکایت بهلول و آب انگور          روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! به

حکایت بهلول و صدای پول


حکایت  بهلول و صدای پول    مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد.   بهلول به آشپز گفت: این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش

حکایت بهلول و بهشت


حکایت بهلول و بهشت    هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.   آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.   ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتک

بهلول و صاحب حساب


بهلول و صاحب حساب    آورده اند که بهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنایی نداشت برای مدت کمی اطاقی اجاره نمود ولی آن اطاق از بس کهنه ساز و مخروبه بود به محض وزش باد یا بارانی تیرهایش صدا میکرد .   بهلول پیش صاحب خانه رفته و گفت اطاقی که به من داده اید بی اندازه خطرناک است زیر به محض وزش مختصر بادی صدا از سقف دیوارش شنیده میشود.   صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت عیبی ندارد البته می دانید که تما ...

نوشته بهلول بر دیوار قصر هارون


نوشته بهلول بر دیوار قصر هارون    هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.   بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده. گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را

مسجد بهلول ( حکایت )


مسجد بهلول ( حکایت )    می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.   گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.   بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.   سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت ...

درس بهلول به شیخ جنید


درس بهلول به شیخ جنید    آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.   شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.   بهلول ف

بهلول و داروغه بغداد


بهلول و داروغه بغداد  روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.   بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.   بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟   بهلول گفت: ب

حکایت بهلول از ملک و سلطنت !


حکایت بهلول از ملک و سلطنت !  روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.   خلیفه گفت: مرا پندی بده!   بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟   گفت : ... صد دینار طلا.   پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟   گفت: نصف پادشاهی‌ام را.   بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج ک

پاسخ جالب بهلول عاقل به خلیفه


پاسخ جالب بهلول عاقل به خلیفهروزی بهلول از مسجد «ابوحنیفه» می‌گذشت، دید خطیب مردم را موعظه می‌کند. ایستاد و به سخنانش گوش داد. او می‌گفت: جعفربن محمد عقیده دارد که کارها با اختیار از بندگان، در صورتی که آنچه از بندگان انجام می‌دهند خواست خداست و انسان از خود اختیاری ندارد. دیگر این که در روز قیامت شیطان در آتش می‌سوزد و حال آن که شیطان از آتش آفریده شده است و آتش هم جنس خود را عذاب نمی‌کند.دیگر این که خداوند موجود ...

حکایت جالب قضاوت بهلول


حکایت جالب قضاوت بهلولهارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نماییداطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نماییدخلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورندبعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را دادبهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارمهارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول ...

حکایت بهلول شکم سیر


حکایت بهلول شکم سیرروزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !منبع:namakstan.ir

حکایت بهلول و جمع دیوانگان


حکایت بهلول و جمع دیوانگانحکایت های شیرین و پند آموز بهلول عاقل ترین دیوانههارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بوداز سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداندسربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردندهارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشماربهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر ...

بهلول و چوب زدن او بر قبرها


بهلول و چوب زدن او بر قبرهانقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد. گفتند: چرا چنین مى کنى؟ بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.منبع:pandamoz.com

بهلول و شستن لباس


بهلول و  شستن لباسازبهلول پرسیدند لباسهایت چرک شده چرا نمی شوئی؟بهلول جواب داد : بازچرک خواهد شد !گفتند : مرتبه دوم بشوی .بهلول گفت : باز هم چرک خواهد شد !گفتند دوباره بشوی !بهلول گفت :معلوم می شود که من برای لباس شستن دنیا آمدم . منبع:cloob.com

حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار


حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخارحکایت بهلول و آشپز   یک روز عربی ازبازار عبور می کرد  که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی.مردم جمع شدن  مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت.از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول  به آشپز گفت : آیا

حکایت های بهلول


حکایت های بهلولحکایت های بهلول دانا   داستان ها و حکایت های بهلول بهلول، یکی از عقلای مجانین سدهٔ دوم هجری و معاصر هارون‌الرشید بود. هارون و خلفای دیگر از بهلول موعظه می‌طلبیدند. بهلول را از شاگردان امام کاظم (ع) دانسته‌اند. زمانی که بهلول از سوی هارون‌الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند واندرز می‌داد. بهلول در سال ۱۹۰ قمری درگذشت. حکایت های بهلول دانا * حکایت ...

تاریخچه ورزش آرامش بخش یوگا


تاریخچه ورزش آرامش بخش یوگايوگا دانشي است رازآميز و شگفت انگيز برجاي مانده از تمدن هاي بسيار دور و کهن .ولي آنچه در تاريخ بجاي مانده قدمتي حداقل سه هزار ساله دارد . اولين اثر مكتوب و جمع آوري شده يوگا كتابي است به نام يوگا سوترا كه توسط فرزانه و حكيم بزرگ پتنجلی در سرزمين هند نگاشته شده است . اين اثر خوشبختانه در ايران به نام هستي بي كوشش ترجمه شده است . اين اثر آنچه را عرفا و فرزانگان گذشته براي كمال معنوی و نیروهای درون ...

خر طلبکار


خر طلبکار        دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش مي شناختند ، متوجه شدند که روز به روز ضعيف تر   مي شود . روزي به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نميدهي که اينقدر ضعيف شده ؟   ملا گفت : چرا ، شبي دو من جو از من جيره مي گيرد.   دوستانش گفتند : پس چرا اينقدر لاغر شده ؟   ملا نصرالدين گفت : هي بسوزه پدر نداري . بيچاره خرم جيره يک ماهش را از من طلبکاراست    

داستان طنز» حکایت عمه خانــــــوم


داستان طنز» حکایت عمه خانــــــوم      با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟ عمه‌جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، ...

دو حکایت و یک پند


دو حکایت و  یک پند    جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که ا

کاری کن که رخ دهد!


کاری کن که رخ دهد!          شیوانا از مقابل مدرسه ای عبور می کرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد. پسر جوان گفت: " حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی تواند از پس مخارج تحصیل من برآید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحا

حکایت خدا و گنجشک


حکایت خدا و گنجشک        روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود

اس ام اس های عاشقانه


اس ام اس های عاشقانه    هزار گل تقدیم به آیینه ی شکسته ای که هزار بار لبخند شما را تکرار می کند .   ---------------------------------------------- من از طرح نگاه تو امید مبهمی دارم / نگاهت را نگیر از من که با آن عالمی دارم / اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست / وفا آن است که نامت را نهانی زیر لب دارم .   ---------------------------------------------- نازنین مثل قناری در قفس ، هر شب هوایت می کنم / آسما

کل عمرت برفناست!


کل عمرت  برفناست!    یک استاد صرف و نحو عربی در کشتی  بود.  ملاح  را گفت:  تو علم نحو  خوانده ای؟    گفت:  نه،   گفت: نیم عمرت برفناست . روزدیگر تندبادی  پدید  آمد،  کشتی  می خواست غرق شود،ملاح  او را گفت:    تو علم شنا  آموخته ای؟    استاد گفت:  نه   ملاح گفت:  کل عمرت  برفناست!

حکایت پهلوان بی طاقت


حکایت پهلوان بی طاقت      یکی از صاحب دلان صحنه زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ آورده.   گفت: این را چه حالت است؟   گفتند: فلانی دشنام دادش.   گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت سخنی نمی آرد. منبع:روزنامه خراسان  

آشنایی با برج شمس تبریزی


آشنایی با برج شمس تبریزی      برج شمس تبریزی روی مزاری منسوب به شمس تبریزی در دوره صفویان در شهر خوی ساخته شد.   این بنا در محلهٔ امامزاده سید بهلول در شمال غربی شهر خوی در آذربایجان غربی واقع است. سطح بیرونی این مناره با شاخ‌هایی از قوچ وحشی که شاه اسماعیل صفوی طی اقامت 40 روزه‌اش در کوه چله خانهٔ خوی شکار کرده بود، تزیین شده است. طبق اسناد موجود، این بنا به دستور شاه اسماعیل صفوی ساخته شده و مناره آن به وسیله ...

حکایت خواندنی


حکایت خواندنی      روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.   آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غا

حکایت سقراط و مرد رنجیده


حکایت سقراط و مرد رنجیده        روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت : خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است . سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتا

حکایت خواندنی پاسخ حکیمانه


حکایت خواندنی پاسخ حکیمانه      ندیم سلطان، حکیمی را به صحرا دید که علف می چید و می خورد. گفتش که:   اگر به خدمت شاهان درمی آمدی، نیازمندخوردن علف نمی شدی،   پاسخ داد: تو نیز اگر علف می خوردی، نیازمند خدمت شاهان نبودی. منبع: کشکول شیخ بهایی

سلطان محمود و لرز سرما


سلطان محمود و  لرز سرما        سلطان محمود و لرز سرما   سلطان محمود در زمستانی سخت به تلخک گفت که با این جامه یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم؟ گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی.   گفت: مگر تو چه کرده ای؟   گفت: هر چه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.  

حکایت مصیبت


حکایت مصیبت    بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد .   پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.   گفت: ای پدر فرمان تراست، نگویم و لیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟   گفت: تا مصیبت دو نشود، یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه.   گلستان سعدی  

حکایت شتر و خاربن


حکایت شتر و خاربن      شتری در صحرا چرا می کرد و از خار و خاشاک صحرا غذا می خورد.   کم کم به خاربنی رسید.چون زلف عروسان در هم و چون روی محبوبان تازه و خرم،گردن آز دراز کرد تا از آن بهره ای بگیرد   .دید در میان آن یک افعی بزرگ حلقه زده،پوزه برداشت و برگشت و از آن غذای لذیذ چشم پوشید.   خاربن پنداشت که احتراز شتر از زخم سنان وی و اجتنابش از تیزی خارهاست.   شتر مطلب را درک کرد و گفت:بیم من از این مهمان

حکایت خواندنی ایثار و شکر


حکایت خواندنی ایثار و شکر    شفیق بلخی از مردی پرسید: تهیدستانتان چه می کنند؟   گفت: اگر یابند بخورند و اگر نیابند، بردباری کنند.   شفیق گفت: همه چنین می کنند.   مرد گفت: شما چگونه اید؟   شفیق گفت: اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگزاریم.   منبع:روزنامه خراسان    

بعد از مرگ


بعد از مرگ  اعرابی گفت: اگر او زبان می داشت، پاسخ می گفت: که آنچه او دیده است سخت تر از آن بوده است که شما دیده اید. منبع:روزنامه خراسان

حکایت حلوافروش و مشتری


حکایت حلوافروش و مشتری    مردی، حلوافروش را گفت که کمی حلوایم به نسیه ده.   حلوافروش گفت: بچش، حلوای نیکی است.   گفت: من به قضای رمضان سال پیش روزه دارم.   حلوافروش گفت: پناه به خدا!اگر با چون تو معامله کنم تو قرض خدا را سالی به دیگر سال عقب اندازی با من چه خواهی کرد؟ منبع:کشکول شیخ بهایی  

شرط آزادی ( حکایت )


شرط آزادی ( حکایت )    یکی از بزرگان به غلامش گفت: از مال خود گوشتی بستان و از آن طعامی ساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. گوشتی خرید و بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت را به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی تهیه کن تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد. دوباره تکه گوشت را به غلام سپرد که کمی روغن بستان و با آن گوشت، طعامی برای دیگر روز فراهم کن تا بخورم و تو را آزاد

زاهد کیست؟ ( حکایت )


زاهد کیست؟ ( حکایت )    شخصی نزد پادشاهی رفت. پادشاه به او گفت: ای زاهد. گفت: زاهد تویی.گفت: من چون باشم که همه دنیا از آن من است؟ گفت: خیر، عکس می بینی، دنیا و آخرت و ملکت همه از آن من است و عالم را من گرفته ام. هرجا که خواهم بروم و هرجا که خواهم بنشینم. تویی که به لقمه ای و خرقه ای قانع شده ای. منبع:روزنامه خراسان

جواب تحسین برانگیز


جواب تحسین برانگیز    نقل کرده اند که حاتم اصم اراده سفر کرد و به همسر خود گفت: چه قدر خرجی بگذارم؟زن گفت: به قدری که در دنیا حیات دارم.   حاتم گفت: حیات تو در دست من نیست. زن گفت: روزی من هم در دست تو نیست. حاتم او را تحسین کرد و به او آفرین گفت. منبع:روزنامه خراسان