ورزشی


2 دقیقه پیش

پیرترین و جوان ترین بازیکن یورو 2016

سایت یوفا در گزارشی به معرفی پیرترین، جوان ترین، کوتاه ترین و بلندترین بازیکن‌های یورو ۲۰۱۶ پرداخته است. خبرگزاری ایسنا: سایت یوفا در گزارشی به معرفی پیرترین، جوان ...
2 دقیقه پیش

عکس: ارزش تیم های حاضر در یورو 2016

در جمع 24 تیم حاضر در یورو 2016، آلمان گران ترین و مجارستان ارزان ترین تیم ها هستند. وب سایت مشرق: در جمع 24 تیم حاضر در یورو 2016، آلمان گران ترین و مجارستان ارزان ترین تیم ...

تمام رازهای زندگی سارا عبدالمالکی از زبان مادرش



قصه تلخ قهرمان ملی پوش تیم راگبی که با قطع نخاع فقط چند قدم فاصله دارد.

این روزها حتما درباره سارا عبدالمالکی، ملی‌پوش راگبی کشورمان زیاد شنیده‌اید. سارا این روزها شرایط سختی را می گذراند. او بعد از یک سانحه تصادف علاوه بر شکستگی از نواحی مختلف مثل شانه، مچ دست و پا، دچار آسیب دیدگی از مهره هفتم و هشتم ستون فقراتش هم شده و پزشکانش این روزها از احتمال 90 درصدی قطع نخاع او خبر می‌دهند. فشار ناشی از مشکلات جسمانی سارا و بحران مالی خانواده شرایط سختی را پیش‌روی این خانواده قرار می‌دهد و توان حرکت را از آنان می گیرد.

اما به خواست خدا کمپین حمایت از سارا با کمک چند بازیگر و مردم شکل گرفت و توانست دل این خانواده را شاد کند و باعث شود تا بعد از 2 هفته مسئولان ورزشی کشور نیز با این جریان همراهی کنند. سارا این روزها امیدوار و مصمم با دردهایش مبارزه می‌کند تا در ماه‌های پیش‌رو، روی پاهایش بایستد در حالی که او هنوز نمی داند با احتمال قطع نخاع روبه‌روست و شاید هرگز نتواند روی پاهایش راه برود. درباره زندگی، علایق ، دلمشغولی‌ها   و البته ماجرای غم‌انگیز تصادفش با مریم ابوترابیان، مادر سارا گفت و گو کردیم.

 

اخبارورزشی,خبرهای ورزشی,سارا عبدالمالکی

 

یک مردادماهی واقعی !
سارا بیستم مرداد 73 به دنیا آمد و با تولدش شور و هیجان زیادی به خانه ما آورد. سارا از بچگی بسیار پر جنب و جوش بود. انرژی زیادی داشت و به طور کلی خستگی ناپذیر بود. برادر کوچک تر سارا هم همین طور پرانرژی و فعال است و اصطلاحا به این بچه ها می گویند بیش فعال.

یادم می آید یک بار که سارا خیلی کوچک بود و جلوی در حیاط با بچه های دیگر مشغول بازی بود؛ همسایه مان سراسیمه دوید داخل حیاط و گفت: کجایی که سارا از تیر چراغ برق بالا رفته! از همان بچگی دوست داشت هر کاری را که تصمیم می گیرد انجام دهد. اراده کرده بود از تیر چراغ برق بالا برود و رفت. پشت کارش خوب بود و البته به راحتی از هر چیزی نمی ترسید. همه این مسائل باعث شد که برای کنترل انرژی فراوانش وقتی 5 سالش شد او را در کلاس های ورزشی مختلفی ثبت نام کنم. به خاطر دارم آن سال ها ژیمناستیک و تکواندو اسمش را نوشتیم تا کمی از انرژی هایش تخلیه شود.

شبیه هم سن و سال هایش نبود
سارا دختر باهوشی بود. چه در زمینه درس و چه در حوزه ورزش و مهارت هایی را  در این حوزه کسب می کرد. قدرت یادگیری و فراگیری  اش بسیار خوب بود. دوست داشت همیشه مرتبط و منظم باشد و کارهایی را که به او سپرده می شود به نحو احسنت انجام دهد. مسئولیت پذیر بود؛ برای همین در مدت زمان کوتاهی توانسته بود در دل مربی هایش جا باز کند و موفقیت های مختلفی را کسب کند. به نظرم سارا خیلی شبیه هم سن و سالانش نبود.

اگر چه اهل معاشرت بود و دوستان زیادی داشت که یا در محیط کار با آنها آشنا شده بود یا در محیط ورزش. اما اصلا اهل تفریح و گشت و گذار به سبک جوانان و نوجوانان امروزی نبود. به یاد ندارم که بخواهد حتی با دوستان ورزشی اش برای شام به رستوران بروند. چارچوب ها را خیلی رعایت می کرد. همه وقتش را برای درس خواندن و کار می گذاشت و تمرکزش روی این بود که با تلاش و کوشش به خواسته هایش برسد.

استقلالش را به همه چیز ترجیح می داد
یکی از جملاتی که بارها از زبان سارا می شنیدم این بود که می‌خواهم روی پای خودم بایستم. می گفت دوست دارم در هر شرایطی چه در زمانی که مجرد هستم چه متاهل،  استقلال داشته باشم. همیشه می گفت برای پیشرفت باید تلاش کرد و هنوز فرصت های زیادی پیش روی من است که بتوانم به آنها دسترسی پیدا کنم. سارا می خواست از طریق ورزش خود و جایگاه اجتماعی‌اش را بالا ببرد و به نظرم در این راه بسیار موفق بود. امیدوارم از این به بعد هم همان قدر موفق باشد و این روحیه در او زنده بماند.

خواستگارهای زیادی داشت
سارا همیشه محل توجه بود. علتش هم این بود که خیلی شخصیت اجتماعی و مهربانی داشت و به راحتی می توانست خودش را دل همه جا کند.  افراد زیادی از من  سارا را خواستگاری کرده بودند اما واقعیت این بود که سارا خودش معتقد بود سنش هنوز برای ازدواج کم است. می گفت هنوز فرصت زیادی دارد تا به ازدواج فکر کند. دوست داشت روی ورزش و درس و کارش تمرکز کند، به همین دلیل خواستگارهایش را رد می کرد.

206 سارا قسطی بود
حدود 2 سالی می شد که سارا فعالیتش را بیشتر کرده بود تا در کنار فعالیت های اجتماعی و ورزش اش بتواند به درآمد خانه کمک کند. در این مدت در باشگاه های مختلف به عنوان مربی مشغول به کار بود و تلاش می کرد تا مستقل باشد و کمک حال من و پدرش. استعداد سارا ، پشتکار و توانایی اش باعث شد موفق شود و علاوه بر هزینه های دانشگاه و باشگاه، خرج روزانه و لباسش را تامین کند.

سارا در رشته های مختلفی فعال بود و همه سعی اش را می کرد تا زندگی خوبی را تجربه کند. او در این مدت توانست با پس اندازش یک پژو 206 بخرد که البته این ماشین را قسطی خریده بود  و هر ماه یک میلیون تومان برای قسط ماشین کنار می گذاشت. تا امروز حدود 21 میلیون تومانش را پرداخت کرده و البته هنوز 9 میلیون آن باقی مانده که ماجرای تصادف  برای او پیش آمد.

مروری بر حادثه ای که سرنوشت سارا را عوض کرد

روز تصادف چه اتفاقی برای سارا افتاد؟
سارا برای استعدادیابی تیم هندبال به سفر رفته بود. طبق روالی که بسیاری از مربیان برای شناسایی استعدادهای ورزشی پشت سر می گذارند. درست مانند شیوه ای که خودش توسط مربی اش در دبیرستانش استعداد یابی شده بود.

 

اخبارورزشی,خبرهای ورزشی,سارا عبدالمالکی

 

مریم ابوترابیان مادر سارا عبدالمالکی
مریم ابوترابیان مادر سارا درباره این اتفاق می گوید: قبلا هم این کار را کرده بود. به دبیرستان های دخترانه اردبیل و کرج سر زده بود و این بار تصمیم داشت به مدرسه‌های کرمانشاه سر بزند. سارا تیم درست کرده بود و با بچه ها کار کرده و تیمشان نایب قهرمان کشور هم شده بود. قرار بود یکی دو روزه به کرمانشاه برود تا ببیند می‌تواند گزینه دیگری به تیم اضافه کند یا نه که در راه برگشت دچار سانحه شد. درست بیست و نهم دی ماه بود که این اتفاق برایش افتاد.

اتفاقا فردایش امتحان داشت و باید می‌رفت دانشگاه. خلاصه کارش که تمام شده بود سریع راه افتاده بود که به کارهایش برسد که متاسفانه نزدیک بوئین زهرا ماشینش واژگون شد. سارا تنها رفته بود و چون سابقه این کار را از قبل داشت فکر نمی‌کردیم دچار مشکل شود. ماشین سارا 206 است ظاهرا جاده خط کشی نداشته او از مسیرش منحرف شده و وقتی خواست به مسیر برگردد چرخ جلو درون چاله رفته و ماشین واژگون شده و چندین بار معلق زد.

مقصر تصادف چه کسی بود؟
روزی که سارا تصادف کرد در جاده تنها بود و خودش با ماشین 206 اش رانندگی می کرد. مادرش درباره جزئیات این اتفاق می گوید: سارا در جاده کرمانشاه به تهران بوده. کناره های جاده هیچ گاردی نداشته و جاده هم خط کشی نبوده. ظاهرا سارا برای یک لحظه جاده را گم می کند و در تشخیص مسیر دچار مشکل می شود و انحراف پیدا می کند. در مسیر انحرافی چاله ای بوده که چرخ های ماشین درون آن می افتند و همین باعث می شود که سارا مدیریت فرمان را از دست بدهد و ماشین چپ کند و چندبار معلق بزند.

سارا یک بار مرگ را تجربه کرد و دوباره برگشت
بعد از تصادف سارا را به بیمارستان امیرالمومنین بوئین‌زهرا بردند اما وقتی دیدند که جراحاتش خیلی زیاد است به بیمارستان رجایی قزوین منتقلش کردند. مادرش درباره اتفاقات روز 29 دی می گوید: نزدیک بود سارا را در بیمارستان بوئین زهرا از دست بدهم. آنجا یک بار تمام علائم حیاتی سارا از دست رفت انگار که مرده باشد اما پزشکان بیمارستان او را با شوک به زندگی برگرداندند. در این فاصله ما از حال سارا بی خبر بودیم.

راه تماس نداشتم. سارا 2 تا گوشی داشت که هر دو را سر صحنه تصادف دزدیده بودند و تماس‌های ما بی پاسخ ماند. خلاصه در این فاصله ما کاملا بی خبر بودیم که سارا در چه شرایطی است و چرا پاسخ تلفنش را نمی دهد. خیلی دلواپس و نگرانش بودیم تا اینکه زنگ زدیم به پلیس راه و گفتند یک مورد تصادف 206 گزارش شده که ماشین سارا بود. همان موقع راه افتادیم تا به او  برسیم و بالاخره سارا را به بیمارستان آسیا منتقل کردیم.

جراحت های سارا یکی دو تا نیست
سارا بعد از تصادف جراحت های زیادی پیدا کرد. به گفته مادرش مهم‌ترین جراحتی که پیدا کرده شکستگی مهره‌های هفتم و هشتم ستون فقرات ساراست که کار را کمی دشوار کرده است. این مهره ها به سمت داخل شکسته اند و کار را خطرناک کرده اند. جراحی روی ستون فقراتش انجام شده است. دنده های سارا به خاطر ضرباتی که از بدنه ماشین به او وارد شده شکسته و ریه اش را دچار مشکل کرده است که خوشبختانه جراحی رضایت بخشی روی ریه ها انجام شد.

علاوه بر این سارا 3 روز به خاطر ضربه مغزی که داشت در کما بود اما خدا را شکر از کما خارج شد اما هنوز هم بعد از گذشت  20 روز حافظه کوتاه مدتش خوب کار نمی کند. خدا را شکر روز به روز وضعیت حافظه اش بهتر می شود. مچ دست چپ سارا کاملا خرد شده بود که جراحی برایش انجام شد و پین‌گذاری شد. شانه راست سارا هم شکسته بود که آن هم جراحی شده. شکستگی ها کم کم خوب می شوند اما چیزی که ما را خیلی نگران کرده آسیب دیدگی نخاع ساراست.

جراحی انجام شد ولی...
بعد از جراحی پزشکان گفتند که احتمال قطع نخاع شدن سارا 90-80 درصد است. جراحی انجام شده اما ظاهرا با جراحی نمی توانستند نخاع آسیب دیده توسط مهره های ستون مهره ها را ترمیم کنند. متخصصی که ستون فقرات سارا را جراحی کرد معتقد است که اگر سارا بتواند هر روز تمرینات فیزیوتراپی را به خوبی دنبال کند و ورزش درمانی داشته باشد شاید بتواند پاهایش را حرکت دهد.

 

اخبارورزشی,خبرهای ورزشی,سارا عبدالمالکی

 

احتمال قطع نخاع شدن سارا  80 درصد است
مریم ابوترابیان مادر سارا که هر روز از کرج برای رسیدگی و مراقبت از دخترش به تهران می آید دل نگران آسیب‌دیدگی نخاع سارا و آینده دختر است. او می گوید: بعد از جراحی پزشکان گفتند که احتمال قطع نخاع شدن سارا 90-80 درصد است. جراحی انجام شده اما ظاهرا با جراحی نمی‌توانستند نخاع آسیب دیده توسط مهره های ستون مهره ها را نجات دهند.

متخصصی که ستون فقرات سارا را جراحی کرد معتقد است که اگر سارا بتواند هر روز تمرینات فیزیوتراپی را به خوبی دنبال کند و ورزش درمانی داشته باشد شاید بتواند پاهایش را حرکت دهد و با کمک واکر راه برود. با همه اینها او معتقد است که تا 18 ماه نمی توان اقدام دیگری برای ستون مهره های سارا انجام دهیم و باید صبور باشیم تا حس‌های سارا برگردد. سارا در حال حاضر از کمر به پایین چیزی  را حس نمی‌کند. امروز قبل از اینکه با شما صحبت کنم پزشکش خبر داد که پای سارا کمی ورم دارد سارا هم در همان ناحیه احساس زوق زوق می کرد . در نهایت گفتند که احتمال شکستگی در پای سارا وجود دارد و باید بررسی شود. اما هنوز مشخص نشده که قرار است پایش را گچ  بگیرند یا باز هم نیاز به جراحی هست.

سارا بیمه نداشت و همین هزینه های درمانی را سرسام آور کرد
من و پدر سارا هر دو کارگر هستیم. سارا هم از فدراسیون حقوقی دریافت نمی کرد و بیمه هم نبود. ما هم شرایط مان طوری نبود که بتوانیم هزینه‌ها را تامین کنیم. سارا هم  چند وقتی بود که خودش توانسته بود خرج ماهانه اش را در بیاورد اما خب مسئله این است که هیچ کدام اینها کفاف جراحی‌های سنگین را نمی دهد. اصلا ما فکرش را نمی کردیم که سارا آنقدر دچار جراحت شده باشد و نیاز به جراحی‌های پی در پی داشته باشد . روزهای اول من و پدرش خرد خرد توانستیم با کمک دیگران پول جمع کنیم. حدود 32 میلیون تومان قرض کردیم تا اولین جراحی سارا را انجام دهند. مجبور شدیم از حدود 50 نفر پول قرض کنیم تا این پول را فراهم کنیم. اما به مرور دیدیم مشکلات بیشتر از این حرف‌هاست. با این رقم ها نمی‌شد کاری از پیش برد.

اما خدا خواست و خیلی ها از جمله مردم به دادمان رسیدند. از صاحب کار و همکارم بگیرید تا خاله صاحب‌کارم که در رادیو فعالیت دارد. وقتی دید من خیلی بی تابم گفت سارا عضو تیم ملی است و باید دفترچه بیمه داشته باشد. اما چون سارا تصادف کرده بود فکر نمی‌کردم بیمه  فدراسیون به کارش بیاید. اما بعدش فهمیدم که این بیمه هم می توانست بخشی از هزینه‌ها را تعدیل کند. خلاصه با همکاری وی ماجرای بیمه را دنبال کردیم اما به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم.

می خواستم کلیه ام را بفروشم
خدا را شکر می‌کنم که حمایت مردم، هنرمندان و ورزشکاران شامل حالمان شد. این را مریم ابوترابیان می‌گوید و ادامه می‌دهد: در روزهای اول که سارا تصادف کرده بود خیلی مستاصل بودم. وضعیت سارا خیلی نگران‌کننده بود. از هفت هشت ناحیه دچار شکستگی و آسیب شده بود و دست ما هم خالی بود. دو سه روز اول ناامید بودم وقتی هزینه هایش را شنیدم ناامیدی‌ام چند برابر شد.

رفتم برگه فروش کلیه ام را نوشتم و شماره تلفنم را دادم.قرار بود حدود 30-20 میلیون تومان دستم را بگیرد. همش فکر می کردم که اگر کلیه را بفروشم کمی جلو می افتیم اما مخارج درمانی سارا چند برابر این رقم هاست. مخصوصا که درباره هزینه های درمانی افرادی که در شرایط مشابه بودند را شنیدیم. خیلی شرایط سختی بود امیدوارم هیچ کسی روی زمین در این شرایط قرار نگیرد.

یادم نمی رود روزهای اول شوهرم از آی‌سی‌یو که بیرون می آمد پیاده مسیر طولانی را از کرج تا محمدشهر طی می کرد و با خودش و خدا حرف می زد و گریه می کرد. من در فوت پدرهمسرم اشک‌هایش را ندیده بودم او خیلی مرد قوی ای است اما این بار واقعا کمرش شکست. خیلی ها که او را دیده بودند می گفتند ما فکر می کردیم بعد از این شوهرت دچار مشکل روانی شده. خدا صدای گریه‌های او را شنید و دستمان را گرفت.

 

اخبارورزشی,خبرهای ورزشی,سارا عبدالمالکی

 

شقایق دهقان غافلگیرمان کرد
ماجرای ملاقات شقایق دهقان و سارا و قصه آشنایی آنها شنیدنی است. مادر سارا در این باره می گوید: یک روز در بیمارستان بودیم که دیدیم شقایق دهقان به ملاقات سارا آمد. توجه شقایق دهقان و همسرش باعث شد کمپینی برای کمک به سارا تشکیل شود و کمک‌های مردمی جمع شود.

با کمک مردم و حمایت هنرمندان حدود 300میلیون تومان برای مخارج درمانی سارا جمع شد. ضمن آنکه افراد زیادی از هنرمندان و ورزشکاران ما را همراهی کردند، به عیادت سارا آمدند و برای هزینه های درمانی سارا ما را همراهی کردند. مردم هم همین طور خیلی به ما محبت داشتند و ما قدردان لطف شان هستیم. اگر کمک‌های آنها نبود من و پدر سارا به تنهایی نمی توانستیم کاری کنیم.

ماجرای مسدود شدن حسابم چه بود؟
چند روز بعد از آنکه خبر جمع آوری کمک‌های مردمی برای سارا در رسانه ها منتشر شد حسابی که برای جمع آوری کمک ها و با نام مریم ابوترابیان معرفی شده بود، مسدود شد. برخی از رسانه‌ها دلخوری فدراسیون راگبی یا مسئولان ورزشی از خانواده سارا را علت این موضوع مطرح کردند و شائبه هایی در این مورد در برخی رسانه ها مطرح شد.

اما مادر سارا در این‌باره نظر دیگری دارد. مریم ابوترابیان در این‌باره می‌گوید: به دلیل حمایت های مردمی و تراکنش های مختلفی که حسابم داشت و همه به خاطر لطف مردم و شرکت در کمپین کمک به سارا بود که اختلالی برای حساب بانکی من ایجاد شد و موجب شد که یکی دو روز حسابم بسته شود. این یک اختلال بانکی بود که بعد از تماس گرفتن با بانک و ریشه‌یابی مشکل رفع شد و در حال حاضر هیچ مشکلی با حسابم ندارم و می توانم با آن کار کنم.

سارا هنوز نمی داند که نمی تواند راه برود
مادر سارا وقتی درباره وضعیت جسمانی سارا و اینکه سارا چقدر از وضعیتش آگاه است می گوید: سارا خیلی درباره وضعیتی که برایش پیش آمده اطلاعی ندارد. نمی داند که چه آسیبی به ستون فقراتش وارد شده.

به او گفتیم که مهره های ستون فقرات‌ات شکسته و نیاز به جراحی داشتی و باید استراحت کنی. وقتی از مادر سارا می پرسم که بی حسی پاهای سارا را چطور برایش  تفسیر می کند گفت: سارا فکر می کند که بی حسی پاهایش و سنگینی که در آنها حس می کند به خاطر عمل جراحی است که روی پاهایش انجام شده. او فکر می کند بعد از 4-3 ماه این بی حسی برطرف می شود و دوباره همه چیز مثل روز اول می شود. برای همین مدام به مربی اش می گوید: فکر می کنی دو سه ماهه بتوانم به روزهای اوجم برگردم یانه! و این موضوع قلب همه ما را به درد می آورد. واقعیت این است که سارا الان چند جراحی سخت را پشت سر گذاشته و درد شدیدی را به لحاظ جسمی تحمل می کند.

 

اخبارورزشی,خبرهای ورزشی,سارا عبدالمالکی

 

زهرا نوری، مربی راگبی سارا در کنار مریم ترابیان
فکر کردم اگر از این موضوع آگاهی پیدا کند به لحاظ روانی خیلی دچار بحران می شود و توانش را برای بهبود از دست می دهد. همه امید ما به این است که پزشکش گفته او قطع نخاع فیزیولوژی شده و احتمال بهبودش زیاد است.

هنوز از روانکاو مشورت نگرفتیم
انقدر مشکلات سارا زیاد است که هنوز فرصت نکردیم از روانپزشک یا روانکاو کمک بگیریم. به ما گفتند که وضعیت سارا نیاز به یک روانپزشک دارد تا او رابا شرایطش به مرور آشنا کند اما واقعا الان در شرایطی نیستیم که به این موضوع بپردازیم. باید کمی خیالمان از وضعیت جسمانی سارا راحت شود و بعد سراغ این موضوع برویم. در مراحل بعدی حتما از روانپزشک هم کمک می گیریم.

چرا دوباره سارا به آی سی‌یو منتقل شد؟
چند روز بعد از رسانه ای شدن جزئیات جراحت‌ها،  سارا به بخش آی سی‌یو منتقل شد. بسیاری تصور کردند که ملاقات های پی در پی سارا با افراد مختلف عامل این اتفاق است اما مادر سارا نظر متفاوتی دارد. او می گوید: در جریان تصادف دو دنده سارا شکست و به داخل ریه‌هایش وارد شد همین موضوع تنفس را برای سارا دشوار کرد. او سرفه های زیاد می کند. گاهی آنقدر سرفه می کند که صورتش کبود می شود و نفس اش بند می آید. این بار این وضعیت خیلی تشدید شد و تیم پزشکی تصمیم گرفتند او را به آی‌سی‌یو منتقل کنند.

وزیر بهداشت به ملاقات سارا آمد
مریم ابوترابیان مادر سارا می گوید افراد زیادی به عیادت سارا آمدند که در میان آنها دکتر هاشمی وزیر بهداشت و درمان هم حضور داشت. آقای وزیر به ما گفت که هر کاری از دستشان بر بیاید برای سلامتی سارا انجام می‌دهند. هر کاری که روند درمان او را بهتر کند. حالا دقیقا چقدر این کار پیش رفته نمی‌دانم. ظاهرا با حسابداری بیمارستان صحبت کردند که هزینه های بیمارستان را متقبل شوند اما هزینه های بعدی همچنان باید خودمان پیگیرش باشیم و از پولی که مردم کمک کردند برای آن استفاده می کنیم.

تعجب آقای وزیر از بیمه نبودن سارا
فاطمه نوری مربی راگبی سارا در سال‌های گذشته در مصاحبه می گوید: دکتر هاشمی وزیر محترم بهداشت وقتی به ملاقات سارا آمدند و وضعیت او را از نزدیک بررسی کردند، خیلی تعجب کردند که بیمه برای ورزشکاران وجود ندارد. واقعیت این است که تنها خدماتی که ما داریم یک کارت بیمه ورزشی است که وقتی در مسابقات آسیب می‌بینیم به فیزیوتراپ مراجعه می کنیم تا درمان شویم.

تنها همین خدمات را داریم و دیگر هیچ. حالا امیدوارم که همین بحث سارا باعث شود که هم خودش هم بقیه ورزشکارها در شرایط بحرانی حمایت شود. واقعا ورزشکارهایی مثل سارا سرمایه ملی اند.  از همه چیز می گذرند می آیند در اردوها زمان زیادی تمرین می‌کنند و در مسابقات افتخارآفرینی می کنند. بدون دریافت هیچ حقوقی در تمرین‌هاو مسابقات حاضر می شوند. هیچ پولی در راگبی وجود ندارد و فقط عشق به این ورزش و به عشق ملی پوشی بچه‌ها در این تیم ها حاضر می شوند.

 

اخبارورزشی,خبرهای ورزشی,سارا عبدالمالکی

 

درمان کامل سارا چقدر طول می کشد؟
پزشکان سارا معتقدند که بعد از بهبود شکستگی ها و جراحات ساده تر سارا مثل شکستگی مچ و کتف و ...، دست کم 2 سال طول می کشد تا سارا بتواند به وضعیتی برسد تا بتوان گفت سارا به شرایط با ثباتی رسیده است. مادر سارا در این باره می گوید: در این دو سال باید فیزیوتراپی و روش های کمکی که پزشک سارا پیشنهاد کرده را دنبال کنیم تا بتوانیم به روند درمانش کمک کنیم که سارا بتواند حس و حرکت پایش را دوباره به‌دست آورد.

البته این به معنای این نیست که او با رعایت همه این نکات و فیزیوتراپی بتواند روی پایش بایستد. موضوع این است که سارا بعد از همه این کارها بتواند حرکتی به پاهایش بدهد و البته بعد از طی کردن این مسائل که درست بعد از مرخص شدنش شروع می شود می‌توان نتیجه قطعی از روند سلامتش را اعلام کرد. تازه از این به بعد مشخص می شود که چه کارهایی باید برای سارا انجام دهیم.اصلا سارا می‌تواند روی پاهایش راه برود! فکر کردن به این موضوع هم خیلی دشوار است و هم صبر زیادی می خواهد.

فدراسیون بالاخره حمایت کرد؟
تا امروز که با مریم ابوترابیان مادر سارا گفت و گو کردیم حدودا 19 روز از تصادف سارا می گذرد. از او درباره پیگیری‌های فدراسیون می‌پرسیم. او می‌گوید:  امروز صبح یکی از معاونان وزیر ورزش با من تماس گرفتند و گفتند دراین مدت ما پیگیر کارهای سارا بوده ایم و هزینه های درمان سارا را متقبل می شویم. این موضوع را به صورت شفاهی اعلام کردند. به هرحال من از همه شان ممنونم که به فکر سارا هستند و از او حمایت می کنند.

اما روزهای اول فشار زیادی روی ما بود و حمایت خوبی از ما در آن روزها صورت نگرفت چون به من می‌گفتند ماموریت دخترت رسمی نبوده و ما نمی‌توانیم کاری کنیم. در حالی که من فقط می‌خواستم بیمه دخترم را درست کنند. من زن با غروری هستم هر روز از محمدشهر کرج می‌آیم تهران و می روم. هزینه های مدرسه و باشگاه های مختلف دخترم و رفت و آمدهایش را تامین کردم. کمک هزینه خانواده بودم. برایم دشوار بود در این شرایط باشم.

دعاها و حمایت مردم معجزه کرد
زهرا نوری، مربی سارا و همان کسی است که سارا را در روزهای آغازین سال 90 در دبیرستان کمیل استعدادیابی و برای حضور در تیم راگبی دعوت کرد. با او در لابی بیمارستان آسیا ملاقات کردیم در حالی که دل نگران و بی تاب وضعیت سارا بود. زهرا نوری می‌گوید: پدر و مادر سارا باید صبر و امید زیادی داشته باشند. آنها در شرایط سختی قرار دارند و اطرافیان باید از آنها مراقبت کنند. این خانواده تحت فشار زیادی است. حمایت اطرافیان به لحاظ عاطفی و معنوی  بسیار مهم است.

حمایت‌های مادی‌ای که مردم داشتند به آنها کمک زیادی کرد. پدر و مادر سارا روزهای اول خیلی ناامید بودند و نگاهشان هیچ فروغی نداشت اما وقتی کمک های مردم شروع شد توانستند روی پا بایستند و با امید بیشتری روند درمان را دنبال کنند.سارا هم همین طور خیلی شرایط سختی داشت اما وقتی حمایت‌ها را دید از این رو به آن رو شد قوت گرفت انرژی ذخیره کرد تا بتواند دوباره سلامتش را به‌دست آورد.

در کنار کمک‌های مالی دعای مردم و انرژی‌های مثبت آنها برای سلامت سارا خیلی  موثر بود. هر چه افراد بیشتری از این موضوع آگاه شدند دعاهای بیشتری برای سارا کردند و همه اینها به او کمک کرد تا با روحیه و قوت بیشتر سلامتی اش را دنبال کند. اما خواهش من این است که مردم به حمایت هایشان ادامه دهند و سارا را دعا کنند. به هرحال سارا ترخیص می شود اما سختی‌ها برای خانواده سارا بیشتر می شود. چون تا امروز بیمارستان پرستاری و مراقبت از او را برعهده داشت و بعد از ترخیص قطعا شرایط دیگری به لحاظ مراقبت برای این خانواده وجود خواهد داشت.

 

اخبارورزشی,خبرهای ورزشی,سارا عبدالمالکی

 

قول می دهم سارا دوباره قهرمان شود
سارا در 17 رشته مختلف فعالیت دارد و این نشان می دهد که چقدر استعداد ورزشی و استعداد فنی بدنش بالاست و از طرفی گیرایی ورزشی او هم خوب است. این جملات را زهرا نوری مربی سارا می گوید:  سارا خیلی زود با تیم هماهنگ شد. 4 سال پیش تیم ستارگان راگبی بود و بعد خیلی زود بازیکن اصلی تیم شد و در اردوهای تیم ملی حاضر شد. او استعداد فوق العاده ای داشت . در دو دوره گذشته در اردوی تیم ملی حاضر شد و پارسال در مسابقات آسیایی هند اعزام شد.

سارا 21 ساله است و این روزها روزهای اوج توانایی ورزشی اش است. خیلی شرایط خوبی داشت و بدنش فوق العاده آماده بود و حالا این اتفاق تلخ باعث شده در کارش وقفه افتاد. اگر خدا خواسته که سارا در قزوین با یک رفلکس کوچک به زندگی برگردد و زنده بماند اگر خدا بخواهد سارا دوباره می‌تواند قهرمان شود. اولویت اول ما این است که سارا بتواند راه برود و مطمئن باشید حتی اگر نتواند به تیم راگبی برگردد من قول می دهم دنبال کار سارا هستم تا هر جا که شود تا سارا در یک رشته دیگری که مناسب شرایطش است او را دوباره قهرمان کنم.

زهرانعمتی الگوی خوبی برای ساراست
زهرا نوری مربی سارا با اشاره به وضعیت سارا می‌گوید: سارا باید از زهرا نعمتی که این روزها در دنیای ورزش می درخشد الگو بگیرد. زهرا نعمتی ملی‌پوش تکواندو بود که در جریان یک تصادف توان راه رفتن از او گرفته می شود. اما او کوتاه نمی‌آید کار را دنبال می کند و الان در ورزش تیر و کمان حرف اول را می زند. او سهمیه المپیک گرفت و بسیار موفق است. قهرمانی در وجود او بود، چه روی دو پا چه روی ویلچر. او توانست پس سارا هم می تواند. امیدوارم که سارا بعد از 18 ماه بتواند روی پا برگردد اما اگر یک درصد این اتفاق نیفتاد من مطمئنم که قهرمانی در وجود سارا هست.

 

اخبار ورزشی - مجله سبز.برترین ها


ویدیو مرتبط :
مدار 0 درجه - شعر خوانی سارا به فرانسوی برای مرگ مادرش

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

زندگی جالب «بهرام رادان» از زبان پدر و مادرش + تصاویر



زندگی جالب بهرام رادان از زبان پدر و مادرش

آنچه در ادامه می‌خوانید گفتگو با بازیگر سرشناس و ستاره سینمای ایران، بهرام رادان و پدر و مادرش است که به نوعی زندگی بهرام رادان را از کودکی تا به امروز مرور می‌کند.

 

حمید فراهانی راد: بهرام رادان که در محله ای خوب در تهران زندگی کرده هیچ وقت دلش نمی خواسته در کودکی اش مثل خیلی از بچه های دیگر مثلا در محل با بچه ها فوتبال بازی می کرد؟ اینقدر حساسیت و وسواس پدر و مادر روی فرزندانشان باعث نشده بهرام رادان احساس کند آنطور که باید بچگی نکرده است؟

یاد گرفتم هیچوقت آرزو نكنم كاش طور دیگرى بود؛ چون همین كه هست حتما بهترین است. از طرفى اتفاقا بعضى وقت ها دلم براى بچه هاى این دوره و زمونه می سوزد؛ زمین بازی شان پاركینگ هاى تاریك است و منتهاى هیجان شان بازى هاى كامپیوترى!

 

چه شکلی می شود آدمی که پدرش یک نظامی بوده است به سمت هنر گرایش پیدا کند؟ آیا پدرتان دوست نداشت حداقل یکی از پسرهایش مانند خودش نظامی شوند؟ اصلا خودتان چطور این اتفاق را دوست نداشتید؟ ضمن اینکه اگر بر فرض مثال بهرام رادان نظامی می شد دوست داشت درجه نظامی اش چه باشد؟

واقعیت این است که پدر دوست داشت من وكیل بشوم، چون اعتقاد داشت خوب حرف می زنم و این می تواند در دادگاه برگ برنده یك وكیل باشد. فكر نمی كنم هیچ علاقه اى به نظامى گرى من داشته باشد. ضمنا این فرض تو، فرض محالیست، روحیات من با نظامى بودن هیچ میانه اى ندارد.

 

گویا همه چیز بهرام رادان به مادرش رفته است؛ از گرایش به هنر، خوب حرف زدن، نظم و... یعنی تاثیر مادر بر روی تربیت بچه ها بیشتر بوده است؟

خب مادر وقت بیشترى براى تربیت من گذاشت و طبیعی است كه خیلى تاثیرگذار بوده باشد؛ به خصوص علاقه ام به كتاب و موسیقى را مرهون مادرم هستم.

 

از شرایط خانه تان وقت کودکی، نوجوانی و جوانی برایمان بگویید. آنطور که مادر گفتند همه اتفاقات خانه براساس نظم و مقررات ویژه ای پیش می رفته و به شدت روی نظم و انضباط بچه ها تاکید داشته اند. یعنی این نظم و انضباط مرهون حضور یک پدر نظامی در خانواده بوده یا مادر وظیفه بیشتری برای برقراری آن به عهده داشته اند؟

پدر یك نظامى و وكیل دادگسترى و مادر ناظم مدرسه؛ این اتفاق مطمئنا فضاى خانه را خشك می كند، ولى خونه ما اینطور نبود، به خصوص در تربیت من یك حس اعتماد وجود داشت و قدرت مانورى كه به من اجازه انتخاب نوع زندگی ام را می داد.

 

از پارک رفتن هایتان با پدر برایمان بگویید. اول اینکه یادتان هست کدام پارک می رفتید؟ در زمان حضور در پارک بیشترین زمان را برای چه بازی ای صرف می کردید؟

زیاد دوران پارک رفتن‌ها یادم نیست چه بازی می‌کردم، ولی‌ یادم می آید با هم می‌رفتیم پارک ملت و تنها خاطرات مبهمی از آن روزها در‌ ذهنم باقی مانده. البته خاطرم است یک بار اواسط جنگ یک فانتوم آورده بودند تو‌ ورودی پارک گذاشته بودند! (اینکه پارک به فانتوم چه ربطی‌ دارد را نمی دانم!) ولی‌ همیشه این برایم سوال بود که چه جوری آن هواپیما را آنجا آوردن!شاید هم ماکت بوده!

 

مگر می شود آدم از بچگی هدف داشته باشد که گفته اید از بچگی هدف هایی در سر داشته ام که به یکسری هایشان رسیده ام و به یکسری دیگر نه؟ مهم ترین و بزرگ ترین هدف کودکی های بهرام رادان چه بود؟

خب من آرزو داشتم فرد تاثیرگذارى در جامعه باشم، این آرزو و هدف گذارى هم خیلى كلى بود و نمی توانم به جرات بگویم بهش رسیده ام یا نه،

 

چقدر از بچگی هایتان را به یاد دارید؟ مثلا اینکه یادتان می آید اولین دیکته ای که نوشتید کی بود؟ اسم اولین معلم تان چه بود؟ بازی و کارتن مورد علاقه بچگی تان چه بود؟

اولین دیكته را یادم نیست ولى دوران جنگ و موشك باران و پناهگاه هاى مدرسه رو خوب یادم می آید. تقریبا اسم همه معلم ها در دوره ابتدایى (مدرسه شهید فرهنگیان) یادم است؛ خانم ها رفیعى، ملكوتى، ورمرزیان و عطار. بازى مورد علاقه ام روپولى بود هر چند اقتصاددان خوبى نشدم! كارتن مورد علاقه ام هم سندباد. شاید علاقه ام به جهانگردى از همین سندباد به ارث رسیده!

 

خبر دارید پدر یک مقداری از دست شما دلخور است؟ این دلخوری بابت ازدواج نکردن شماست که ایشان در مصاحبه شان به ما هم گفتند و تاکید کردند می خواهند حتما فرزندان بهرام خان را ببینم. در صدد رفع دلخوری پدر نیستید؟!

فعلا برنامه اى براى رفع این دلخورى ندارم، شاید كمى رازیانه دم كرده موجب التیام موقت این دلخورى بشود.

 

بهرام رادان در چند سالگی خط اصلی و مسیر زندگی اش را پیدا یا تعیین کرد؟

من هنوز در حال كشف كلید زندگى هستم، فكر می كنم نیاز به دانش بیشترى داشته باشم، زندگى معماى حیرت انگیزیست.

 

رابطه تان با کدامیک از خواهر و برادرهایتان بهتر بود؟ یعنی روحیاتتان با کدامیک نزدیکی بیشتری داشت؟

خب با هر كدام به تناسب خلق و خویشان نزدیك بودم؛ خواهر بزرگم عقل گرا و منطقى است و خواهر كوچكم احساساتى و محافظه كار. با برادرم هم صحبت هاى مردانه و مشورتهاى كارى.

 

چقدر سخت است که الان هر 4 خواهر و برادر دور از یکدیگر زندگی می کنید؟ حیف نیست آدم سال های قشنگ زندگی اش را به دور از عزیزانش بگذراند؟

دورى زیاد آزار دهنده نیست، هر كسى زندگى و مشكلات خودش را دارد و وقتى براى گله گذارى نیست. به موقع اش دور هم جمع می شویم.

 

اسطوره بچگی های بهرام رادان که بود؟ یعنی دوست داشت روزی جای چه کسی قرار بگیرد در رویاهای کودکانه اش؟

خب اسطوره‌ها که در جریان زندگی‌ عوض می شوند، من تا جایی‌ که یادم است بچگی‌ هایم اسطوره‌های فوتبالیست داشتم؛ داخلی اش مثلا کرمانی مقدم (البته آن زماتی که پرسپولیسی بودم!) و صمد مرفاوی و محسن گروسی (آن وقت که استقلالی بودم) است. بین‌ فوتبالیست های خارجی‌ هم همیشه دوست داشتم یورگن کلینزمن باشم! بزرگتر که شدم مثلا تو‌ راهنمایی‌ عشق بسکتبال و شیکاگو بولز و موسیقی راک هم کم کم اضافه شد. البته آن وقت ها این چیزها برای خودش تبی بود!

 

مگر نه اینکه ایرانی ها به آدم های احساساتی معروف اند، پس چطور می شود بهرام رادان سال ها زندگی مستقل در ایران داشت و خیلی وقت ها نیز خارج از ایران حضور دارد ؟ یعنی اصلا دلتنگ پدر و مادرتان نمی شوید؟ نوع ارتباط تان با آنها و میزانش امروز که خارج از ایران هستید چقدر است؟

من خودم را آدم احساساتی‌ ای نمی دانم، البته سعی‌ می‌کنم احساساتی‌ نباشم و تصمیماتم را براساس عقل بگیرم. پدر و مادرم هم خیلی‌ عاقلانه رفتار می کنند و به قول خودشان هر جا که ما خوش باشیم آن ها هم احساس خوبی‌ دارند. ضمن اینکه همه سعی‌ می‌کنیم چند وقت یک بار پیش شان بیاییم. از طرفی‌ خواهر بزرگم هم ایران زندگی‌ می‌کند، بنابراین زیاد تنها نیستند.

 

الان سال تحویل را با وب کم یا ویدئو کنفرانس در کنار خانواده تحویل می گیرید؟ آخرین باری که تمام خانواده سال را کنار هم تحویل کردید یادتان هست؟

من به جز پارسال اکثر سال تحویل‌ها کنار خانواده بوده ام، امسال هم سعی‌ می‌کنم به هر وسیله‌ای شده کنارشان حضور داشته باشم.

 

سال 91 برای بهرام چگونه گذشت؟

سال نود و یك شاید یكى از مشكل ترین سالها بود، نه فقط براى من. امیدوارم سال آینده حالمان بهتر از این باشد. آمین.

 

امسال تحویل سال جای چه کسی برای بهرام رادان خالیست؟

مطمئنا خانواده و دوستانی که در ایران هستند. خب عید در‌ ایران حال و هوای دیگری دارد، به خصوص هوای جاده چالوس و شمال در‌ عید برای همه مان زیباترین نوستالژیست.

 

اگر ممکن است درباره طرحی که برای بچه های دچار آتش سوزی مرودشت فارس دارید برایمان بگویید. اصلا این طرح از کجا شروع شد؟

چند وقت پیش برنامه ای تلویزیونی دیدم که در آن 5 هزار پزشک متخصص از سراسر جهان گرد هم جمع شدند و مجمعی تشکیل دادند و به سمت آفریقا سفر کردند تا بچه هایی که حالا به هر دلیلی از جمله فقر، بیماری مادرزادی، کمبود امکانات بهداشتی در مناطق محروم آفریقا و... دچار عارضه یا بیماری ای روی صورت شان شده اند که می تواند آینده آن بچه را تحت تاثیر قرار دهد و آن بچه نتواند مانند بقیه آدم ها در اجتماع حضور پیدا کند به صورت رایگان این بیماران را تحت جراحی قرار دادند. در همان برنامه مصاحبه یکی از آن جراحان را می دیدم که می گفت این جراحی برای من 45 دقیقه بیشتر زمان نمی برد ولی می تواند یک عمر را به یک نفر هدیه کند و آن بچه به اجتماع برگردد.

 

فکر می کنم دو حادثه آتش سوزی ای که در سال های اخیر برای بچه های پیرانشهر و مرودشت اتفاق افتاده حدود 30-20 بچه را دچار سوختگی شدید کرده است، بنابراین بعد از دیدن آن برنامه به ذهنم رسید بیاییم از انجمن جراحان پلاستیک ایران تقاضا کنیم جراحی و درمان این بچه ها را قبول کنند و هزینه های درمان و بیمارستان و تجهیزات پزشکی این بچه ها را نیز از طریق بچه هایی که در کار هنر، ورزش و... هستند بخواهیم دور هم جمع شوند و از مردمی که خیر هستند کمک بگیرند تا تمام هزینه های جراحی این بچه ها تامین شود.

 

از آن طرف اگر تنها بخشی از جراحان پلاستیک کشورمان دور هم جمع شوند و مجمعی برای درمان این بچه ها تشکیل دهند مطمئنا مشکل شان برطرف خواهد شد. دیگر همه می دانند ایران در بحث جراحی پلاستیک حرف اول را در دنیا می زند، البته شاید همه پزشکان هم نتوانند در این طرح همراه باشند و بالاخره معذوریت هایی برای خودشان قائل باشند ولی اگر تنها 10 جراح پلاستیک هم برای این کار اعلام آمادگی کنند این بچه ها می توانند به اجتماع برگردند و مطمئن باشید پس فردا به این مملکت خدمت خواهند کرد. منظورم این است که ما تا کی می خواهیم منتظر بنشینیم تا این وزیر و آن وزیر کاری برایمان انجام دهند؟ خب کاری نمی کنند! نکنند! ایرادی ندارد. بیاییم خودمان دست به دست بدهیم و به این بچه ها کمک کنیم تا حداقل در آینده مملکت مان سهمی داشته باشیم.

 

الان به فکر این هستم که چند نفر از بچه ها را دور هم جمع کنم؛ برای چند تا از دوستانم پیغام هایی هم فرستاده ام، اسمشان را نمی آورم که شاید هر کدامشان فردا روزی نخواستند قبول کنند، معذوریتی نداشته باشند. اول تصمیم داریم جمعی از هنرمندان و ورزشکاران را تشکیل دهیم و یکسری کمک های مردمی را جمع کنیم و بعد از آن نیز سراغ پزشکانی برویم که حاضرند داوطلبانه جراحی این کودکان را انجام دهند؛ این کار یک آستین بالا زدن و همتی را می طلبد که انشالله فردا روزی از اینکه این بچه ها دوباره می توانند به اجتماع برگردند لذت ببریم.

زندگی جالب بهرام رادان از زبان پدر و مادرش

 

رضا رادان و مهین دخت سهامی؛ با پدر و مادری که پسرشان ستاره سینمای ایران است

 

ما پدربزرگ و مادربزرگ اینترنتی ایم!

40 سال است در همین خانه عمر می گذرانند. اینجا خانه ای قدیمی در محله زعفرانیه تهران است؛ اینجا همان خانه ایست که ستاره امروز سینمای ایران در آن متولد شده و امروز یکی از محبوب های مردمش است. چند وقتی می شد برای ترتیب این ملاقات با هم گپ می زدیم تا راضی شان کنیم چون دوست نداشتند عکس و گفت و گویی ازشان منتشر شود اما خب ما پارتی ای به نام «بهرام رادان» داشتیم که آخر سر هم راضی شدند.

 

«رضا رادان» و «مهین دخت سهامی»؛ بالاخره کاشف به عمل آمد و فهمیدیم خوش تیپی پسر چشم آبی شان از کجا نشات می گیرد. آنها سال هاست کنار یکدیگر زندگی می کنند و از همان اولین برخورد با خنده و رویی گشاده ما را پذیرفتند. در گفت و گویی که پیش روی شماست آنها درباره همه اتفاقات این سال های زندگی بهرام رادان از کودکی تا ستاره شدن او حرف زدند؛ از شیطانی های دوران بلوغش تا اولین فیلمی که از او روی پرده سینماها دیدند و خیلی چیزهای دیگر! به جبر زمانه سال هاست دور از فرزندانشان زندگی می کنند و به قول خودشان پدر بزرگ و مادر بزرگ های اینترنتی هستند! خب آنها هم مجبورند به جبر زمان مدرن تر زندگی کنند.

 

اگر موافق باشید از اول داستان شروع کنیم. کدام یکی از شما اسم «بهرام» را انتخاب کرد؟

مادر: روزی که بهرام به دنیا آمد، پدرم که خدا بیامرزدشان برای عیادت به بیمارستان آمدند و گفتند «بابا جان اگر صلاح می دانی اسم پسرت را بهرام بگذار.» البته این اسم در ذهن خودم هم بود ولی چون ایشان هم تاکید کردند دیگر تردیدی نکردم. البته متاسفانه پدرم تنها 10 روز بعد از تولد بهرام از دنیا رفتند، اما حتی کادوی تولدش را هم دادند.

 

پس آقا بهرام ته تغاری خانواده شما هستند.

بله.

 

راست است که می گویند ته تغاری ها نازشان بیشتر از بقیه بچه هاست؟

مادر: نه، من خودم هم ته تغاری هستم، ولی این را نه در خودم احساس کردم و نه در بهرام.

 

درست است که پدر و مادرها به بچه اولشان بیشتر رسیدگی می کنند و رویش حساسیت بیشتری دارند؟

مادر: حساسیت و رسیدگی های ما برای همه بچه هایمان یکسان بوده. زمانی که بچه اول و دومم را به دنیا آوردم کار نمی کردم البته قبل از آن دبیر بودم، با این وجود به هیچ وجه شیوه تربیتی بچه هایمان با یکدیگر تفاوتی نداشت.

پدر: خب آدم سر بچه اول احتیاط و حساسیت بیشتری به خرج می دهد اما سر بچه های بعدی تجربه ات بیشتر می شود و حواست جمع تر است.

 

بهرام رادان بیشتر به سمت مادرش گرایش دارد یا پدر؟

مادر: هر دو.

 

آخر خودش می گوید مثلا از نظر صحبت کردن به مادرم رفتم.

مادر: خب بله... برای اینکه پدرشان خیلی ساکت تر از من هستند.

زندگی جالب بهرام رادان از زبان پدر و مادرش

 

آقای رادان می توانم بپرسم شغل شما چه بوده؟

پدر: من نظامی بودم. سال 1333 استخدام نظام شدم و در سال 1337 ستوان دوم شدم تا انقلاب که آن زمان دیگر سرهنگ تمام بودم. بعد از انقلاب اسلامی نیز برای اینکه می خواستند ارتش را مردمی کنند بازنشسته ام كردند.

مادر: در واقع ایشان را زود بازنشسته کردند و به نوعی بازنشسته اجباری شدند!

پدر: بله، در اصل شورای انقلاب مصوبه ای صادر کرد که کسانی که بیش از 25 سال خدمت کردند باید بازنشسته شوند.

 

چه شکلی می شود فرزند پدری که خودش نظامیست و همه با روحیات نظامی ها آشناییم هنرمند شود؟! شخصا دوست نداشتید بهرام خان هم مثل خودتان نظامی شود؟

پدر: من همه چیز را به اختیار خودش گذاشتم، یعنی روی انتخاب مسیر کاری اش روی هیچ گزینه خاصی تاکید نداشتم، همیشه به او می گفتم ببین خودت دوست داری چه کار کنی، البته دوست داشتم شغلى مثل وكالت را انتخاب كند، چون احساس میكنم میتوانست وكیل موفقى شود.

مادر: اصلا ما روی هیچ کدام از بچه هایمان تاکید خاصی نداشتیم، در واقع همه چیز را در اختیار خودشان گذاشتیم و بدون هیچ گونه دخالت و اظهارنظر خاصی اجازه دادیم خودشان تصمیم گیرنده باشند. .

 

آقا بهرام که در هیچ دوره و مقطع تحصیلی ای شاگرد شما نشدند؟

مادر: بهرام که نه ولی چون 11 سال معاون یک مدرسه بودم دخترم 3 سال دوره راهنمایی اش را در همان مدرسه گذراند.

 

پس چون شما خودتان دبیر بودید اینقدر روی تحصیلات بچه ها تاکید داشتید؟

مادر: والله نه این شکلی نبود که حساسیت زیادی داشته باشیم و بچه ها را تحت فشار بگذاریم. الان می بینم پدر و مادرها بچه هایشان را خیلی تحت فشار می گذارند و مدام تاکید می کنند حتما باید این کاره شوید یا فلان رشته را بخوانید و از این چیزها. در واقع ایده آل های خودشان را در بچه هایشان می بینند. فرض بفرمایید منِ نوعی که مثلا آرزوم بوده پزشک شوم و نشده ام، می آیم فرزندم را مجبور می کنم پزشکی بخواند! ولی در خانواده ما اصلا اینگونه نبود.

 

شغل آقا شهرام پسر بزرگ تان چیست؟

مادر: پزشك طب سوزنی است. شهرام 17 ساله بود که از ایران رفت. او ابتدا به سمت رشته کارگردانی رفت ولی بعد از مدتی دید آنجا شرایط خاصی وجود دارد برای همین به طب سوزنی و طب چینی گرایش پیدا کرد و در همان رشته تحصیل کرد.

 

تا آنجا که می دانم خواهر بزرگ بهرام «ژیلا» خانم الان در ایران زندگی می کنند.

مادر: بله، ایشان ایران هستند ازدواج کردند و صاحب دو فرزند هستند؛ دخترش دندانپزشک است و همسرشان متخصص اطفال و دو تا هم نوه دارند.

 

و ایشان الان همدم شما در ایران هستند.

مادر: صددرصد. یعنی واقعا اگر ایشان نبود خیلی بر من سخت می گذشت. بچه ها عاشقانه «ژیلا» را دوست دارند و ایشان هم بالطبع همین حس را نسبت به برادرها و خواهرش دارد و هیچ وقت هیچ چیزی نتوانسته این محبت و عشق فی مابین شان را خدشه دار کند، چراکه ایشان هم فوق العاده بامحبت هستند. بالاخره دوری بچه ها و نوه هایمان هم جبر زمانه است و ما همیشه پدربزرگ و مادربزرگ های اینترنتی بودیم! (خنده) یعنی بیشتر صداوسیما بودیم. البته این تنها ما نیستیم که به این مسئله مبتلا هستیم بلکه جامعه مبتلا به این موضوع است.

 

البته اصولا مادرها بیشتر به سمت پسرهایشان گرایش دارند.

مادر: نه اصلا هیچ تفاوتی بین بچه هایمان نیست. بچه خوب، خوب است دیگر، مهم عشقی است که آدم از بچه هایش می گیرد.هنر در خانواده شما چه جایگاهی داشت یا دارد؟ به نظر رگه هایی وجود داشته که باعث شده آقا شهرام و بهرام به این سمت گرایش پیدا کنند.

مادر: در خود من بوده. در خانواده پدری ام هم این گرایش به هنر وجود داشته است. خدا رحمت کند عمه ام را که چه از نظر صدا و چه زدن ساز ویولن و موسیقی هنرمند بودند. خودم هم گرایش زیادی به هنر داشتند ولی خدا مادرم را بیامرزد که خانواده شان مذهبی بودند، بنابراین دوست نداشتند وارد عرصه هنر شوم. ولی هنر همیشه در بطن و ذات من بوده است.

 

پس این علاقه مندی آقا بهرام به خوانندگی و عکس هایی که در بچگی از ایشان دیده ایم که در اتاق شان عکس خواننده های مختلف نصب بوده از همین جا نشات می گیرد.

مادر: بله، شخصا خودم خیلی دوست داشتم هنرپیشه شوم و هر کس هم با من آشنا بود همیشه می گفت ؟ تو چرا هنرپیشه نشدی؟(باخنده) چون خیلی خوب می توانی بازی کنی. مثلا اگر بخواهم خیلی راحت می توانم مانند خودتان صحبت کنم.

 

بنابراین علاقه مندی به بازیگری در خانواده شما ارثیست و این ارث از شما به بهرام خان رسیده است؟

مادر: امیدوارم اینطور باشد.

 

ولی من فکر می کنم پدر خانواده با بازیگر شدن آقا بهرام مخالف بودند!

مادر: نه اتفاقا ایشان خیلی راحت با این موضوع کنار آمدند و هیچ وقت اعمال نظری نکردند.

 

آخر می گویند نظامی ها خیلی آدم های خشک و جدی هستند.

مادر: ممکن است در مراحل خاصی جدی باشند ولی در این مورد خاص ایشان هیچ وقت نظر مخالفی نداشتند.

 

اذیت کردن های آقا بهرام چه شکلی بود؟ شیطان بود؟

مادر: نه اذیت خاصی نداشت، فقط در دوره دبیرستانش کمی بازیگوش بود که خب آن هم به سن خاص بلوغش مربوط می شد که به کمک همدیگر از کنارش گذشتیم.

 

آقای رادان یادتان می آید آخرین باری که شما و آقا بهرام با هم قدم زدید کی بود؟

مادر: البته الان که همه با ماشین این ور و آن ور می روند! (خنده)

پدر: خب من بهرام را خیلی به پارک می بردم.

مادر: البته منظورشان در دوره کودکی بهرام است.

 

منظورم زمانی است که آقا بهرام دیگر مشهور شده بودند.

مادر: آن زمان بهرام دیگر شیوه و مراودات خاص خودش را داشت و ما هم شیوه زندگی خودمان را داشتیم. یعنی با وجودی که در یک خانه زندگی می کردیم، بهرام خیلی کم فرصت می کرد کنارمان باشد و شاید گاهی وقت ها در روزهای تعطیل می توانستیم کنار هم یک ناهار بخوریم؛ چراکه تراکم کارش زیاد بود و کمتر می توانستیم با هم باشیم.

 

اصولا این اتفاق برای مادرها خیلی سخت است که بچه هایشان درگیر کار شوند و دیگر کنارشان نباشند.

مادر: نه اتفاقا من این شرایط را می پسندیدم به این دلیل که می دیدم دارد کاری را انجام می دهد که واقعا دوستش دارد.

 

پس برای همین هم هست که الان که خارج از کشور زندگی می کند برایتان زیاد سخت نیست.

مادر: بله تحمل می کنم. البته به جز بهرام بقیه بچه هایم هم خارج از ایران زندگی می کنند. الان شاید بیش از 20 سال است که از هم دوریم، با این وجود حتی یک بار هم بهشان نگفته ام دلم برایشان تنگ می شود و تاکید کنم به ایران برگردند. شاید در تنهایی های خودم احساس دلتنگی کنم ولی هیچ وقت این حق را به خودم نداده ام که به خاطر دوست داشتن های خودم زندگیشان را خراب کنم. در کل معتقدم بچه هایم باید همانطوری زندگی کنند که دوست دارند. یعنی احساس قشنگی ندارم بخواهم خودم را به آنها تحمیل کنم.

 

یادتان هست اولین باری که آقا بهرام آمد خانه و گفت می خواهم بازیگر شوم کی بود و چه اتفاقی افتاد؟

پدر: بله، آمد گفت می خواهم بروم بازیگر شوم برای همین در کلاس بازیگری ثبت نام کرد و در همان حین کلاس هایش بود که برای بازی در فیلم «شور عشق» انتخاب شد و به استودیوی ساخت این فیلم رفت. اتفاقا اولین روز از من خواست با هم به آن استودیو برویم و خواست من را به تهیه كننده معرفی کند و حدود یک ساعتی با آن آقا(داریوش بابائیان، تهیه كننده شورعشق) صحبت کردیم و چون ایشان هم مثل خودم اهل اصفهان بود حسابی رفیق شدیم وگپ زدیم و از من و بهرام سوالاتی پرسیدند و ما هم جواب دادیم...

 

بالاخره بهرام برای آن کار قرارداد بست.

مادر: بالاخره از همان جا استارت کارهایش خورد.

 

استرس هم داشتید؟

مادر: خب من مقداری استرس داشتم و همیشه هم این موضوع را به شهرام که در آمریکا بود می گفتم. اگر حمل بر خودستایی نباشد آن ظاهر خوبی که بهرام داشت باعث نمی شد مسائل دیگر زندگی اش تحت الشعاع قرار بگیرد. من همیشه به پسر بزرگم می گفتم بهرام یک مقدار مردم دار است و همین باعث می شود بیشتر از این محیط بترسم، چون محیط سینما را نمى شناسم، آن هم در سن ١٩-٢٠سالگی که شرایط ویژه و حساسی دارد. بعد شهرام حرف بسیار قشنگی به من زد که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم؛ او گفت «مامان، باید بچه ها را مثل کبوتر پرواز داد تا خودشان بروند پرواز کنند. اگر جلد باشند به آشیانه برمی گردند وگرنه مطمئن باش هیچ کاری نمی توانیم برایشان بکنیم.» این جمله خیلی برایم جالب بود. در کنار همه مواظبت ها و دقت نظرهای لحظه به لحظه ای که روی کارهای بهرام داشتیم، شکر خدا بدون هیچ اتفاقی از این مرحله سخت گذشت. خب برای من خیلی سخت بود، چون باز برای پدرش راحت تر قابل هضم بود اما من مسئولیت بیشتری داشتم و باید همه جوره حواسم را جمع می کردم اتفاقی نیفتد.

 

نام فیلم هایی که آقا بهرام بازی کردند را حفظ هستید یا نه اینقدر زیاد شده که آمارشان از دست تان در رفته؟

مادر: نه آنقدر هم زیاد نیست، فکر کنم تا امروز 20 تا فیلم شده باشد.

 

خب بین همه فیلم هایشان کدام را بیشتر دوست دارید؟

مادر: من «آواز قو»یش را خیلی دوست داشتم. آن زمان خیلی از بازی بهرام خوشم آمد ولی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم، یعنی سر آن فیلم خیلی گریه کردم! حتی شهرام هم به من زنگ زد گفت نتوانستم این فیلم را کامل نگاه کنم، مخصوصا آن صحنه ای که به سمت بهرام تیراندازی می کردند. بعد از «آواز قو» نیز به نظرم «سنتوری» هم فوق العاده بود و نمی توانم احساسم را بگویم. هر چند آن فیلم خیلی تلخ و گزنده بود. «شمعی در باد» را نیز دوست داشتم و بهمراه «آواز قو» و «سنتوری» به نظرم دلنشین تر از بقیه آثار بهرام هستند. بهرام سر «سنتوری» واقعا سنگ تمام گذاشت و آن فیلم با وجود تلخ بودن جذابیت های زیادی داشت.

 

 

آن سال هم که پسرتان برای بازی در همین «سنتوری» سیمرغ جشنواره فجر را بردند. خودتان هم در آن جشن بودید؟

مادر: نه.

 

ولی می دانستید قرار است سیمرغ به بهرام برسد.

مادر: بله خب اخبار را از تلویزیون پیگیری می کردیم و دوستان خودش تلفن می کردند و تبریک می گفتند. برای خودمان هم مهم بود این اتفاق بیفتد.

 

حالا واقعا از بچگی استعداد آرتیستی را در بهرام می دیدید؟

مادر: بله.

 

خب مثلا چه کارهایی می کرد؟ آیا از همان بچگی به خواندن علاقه داشت یا مثلا در خانه برایتان فیلم بازی می کرد؟

مادر: یکی از خصوصیات بهرام این بود که هیچ وقت علاقه ای به شو دادن نداشت و نمی خواست خودش را جلوی دیگران مطرح کند. هر چند در كودكى و نوجوانى اش گاهى مواقع شیرین كاری هایى می كرد و توجه ها را به سمت خودش جلب می كرد، ولى این میل با بزرگ شدنش كم رنگ تر شد یا بهتر بگویم حالت حرفه اى تر به خود گرفت.

 

آلبوم موسیقی شان را شما هم شنیدید؟

پدر: بله...

مادر: بله. البته این آلبوم برای بهرام یک نوع امتحان و تجربه جدید به حساب می آمد و قصدش این نبود که حتما یک خواننده شود. شاید می خواست اتفاق جدیدی را در زندگی اش تجربه کند یا خواسته ای بود که دوست داشت به آن نیز برسد. این یک علاقه خصوصی و همیشگی برای بهرام بود که دلش می خواست حتما یک بار آن را امتحان کند. هر چند این اتفاق طرفداران و منتقدان خاص خودش را داشت.

 

این موضوع ناراحتتان نمی کند اگر در محفلی باشید آدم ها از بهرام انتقاد کنند؟

مادر: نه اگر انتقاد به جا و درست باشد چرا ناراحت شویم؟ یادم است چند سال پیش برای انجام کاری به پاساژی رفته بودم که یک آرایشگاه مردانه داشت و من برای پرسیدن آدرسی به آنجا رفتم. داخل که شدم دیدم مجله ای روی میزشان است که عکس بهرام رویش چاپ شده. روی آن عکس نور افتاده بود و همین باعث شده بود موهایش حالتی شبیه مش پیدا کند. بعد دیدم دو تا جوانی که در آن آرایشگاه هستند دارند می گویند «نگاه کن... این بهرام رادان هم خودش را هر روز به یک قیافه درمی آورد! اینجا هم موهایش را مش کرده!»

 

طبیعتا آن لحظه من به عنوان مادر بهرام باید جبهه می گرفتم ولی خیلی خونسرد به آنها گفتم «آقایان من آقای رادان را دورادور می شناسم، اصلا اینگونه که می گویید نیست.» خب هر کس می تواند نظر خودش را داشته باشد و اصلا نباید ناراحت شد. از طرفی وقتی چیزی واقعیت ندارد برای چه به آدم بربخورد؟ جلوی دهان مردم را که نمی شود بست! به نظرم آدم ها تا آنجا که به شان و شخصیت کسی برنخورد حق انتقاد دارند، بنابراین دلیلی ندارد چون بچه من است همه صدا، هنر و بازی اش را دوست داشته باشند. هر کس بهرام را دوست دارد لطف می کند و اگر هم ندارد باز هم لطف می کند.

 

علایق اصلی آقا بهرام چیست؟ منظورم همه چیز است؛ مثلا از بین غذاهای شما کدام را بیشتر دوست دارند؟

مادر: خب کلا که دستپخت من را دوست دارد، البته همه دستپخت مادرشان را دوست دارند، بهرام هم مثل همه. بهرام همه غذاهای خوشمزه را دوست دارد ولی مثلا قرمه سبزى را بدون لوبیا ترجیح میدهد.

 

البته فکر می کنم الان دستپخت خودش هم خوب شده باشد.

مادر: بله، این دفعه که برگردد دیگر خودش باید بپزد و ما بخوریم. (خنده) البته تا الان که این اتفاق نیفتاده ولی الان که دیگر در آشپزی تبحر پیدا کرده اگر ببنمش باید بهش بگویم بیا یک خرده جاهایمان را با هم عوض کنیم! (خنده)

 

تصورش را می کردید یک روز یکی از افراد خانواده باعث شهرت خاندان «رادان» شود؟

مادر: ببنید... برای ما معروفیت چندان مهم نیست بلکه محبوبیت در درجه اول قرار دارد. اگر این معروفیت باعث محبوبیت شده باشد ارزشمند است.

 

آرشیو عکس ها و گفت و گوهای آقا بهرام را دارید؟

مادر: بله، 90 درصدشان را داریم.

 

شنیدم طرفدارهای بهرام پاشنه در خانه شما را درآورده اند!

پدر: (خنده)

مادر: بله قبلا اینطوری بود. ما حدود 40 سال است در همین خانه ای که دیدید زندگی می کنیم.

 

خب برایمان تعریف می کنید طرفدارهای بهرام چه کار می کردند؟ مثلا هدیه می آوردند، نامه می نوشتند یا چه؟

مادر: این چیزها که برای هر هنرمندی وجود دارد و طبیعی است.

 

برخوردتان با آدم ها چه شکلی بود؟

مادر: برخورد من با تلفن هایی که به خانه مان می شد جدى تر بود، چون دوست نداشتم محیط خصوصی خانه ام را پاتوق طرفداران بهرام کنم! برای همین همیشه جدى برخورد می کردم؛ منظورم از جدى برخورد کردن، برخورد بد نیست، یعنی اینکه به آنها می گفتم درست است كه بهرام را دوست دارید ولى حق ندارید مزاحم شوید!

 

یعنی اینقدر تلفن می شد؟ اصلا از کجا تلفن خانه تان را آورده بودند؟

پدر: خیلی راحت... از 118 می گرفتند.

مادر: خب دوستان و همکاران زیادی داشتیم که همدیگر را می شناختیم و احتمالا از آنها می گرفتند.

 

بابت این مزاحمت ها بهرام را دعوا می کردید؟

مادر: چرا دعوایش کنیم؟

 

خب این مزاحمت ها همه نتیجه بازیگر شدن بهرام بود.

مادر: اصلا... آخر این اتفاقات که تقصیر بهرام نبود.

پدر: بالاخره این راهی بود که انتخاب کرده بود و پیامدهایی نیز داشت.

 

اولین باری که برای دیدن بهرام روی پرده به سینما رفتید خاطرتان هست؟

مادر: بله، برای دیدن فیلم «شور عشق» که اولین کار بهرام بود به سینما رفتیم.

پدر: خب من هم احساس خیلی خوبی داشتم و به او افتخار می کردم.

 

یعنی جوانی های خودتان را در او می دیدید؟

پدر: والله من که در جوانی ام در کارهای هنری نبودم که بخواهم خودم را با او مقایسه کنم. ولی دیدم استعداد خوبی در این کار دارد.

 

خود آقا بهرام هم همراهتان بود؟

مادر: نه، ما هیچ وقت با هم به سینما نرفتیم. حتی بین فیلم هایش فقط در اکران خصوصی «بی پولی» و «آواز قو» شرکت کردیم. حتی «سنتوری» را هم نرفتیم.

 

یعنی شما هم سی دی «سنتوری» را گرفتید؟

مادر: بله، چون در سینماها نشان ندادند سی دی اش را دیدیم.

پدر: فکر کنم یك شب خودش سی دی را آورد و ما دیدیم.

 

وقتی فیلم هایش را می بینید تحلیلشان هم می کنید؟

مادر: با خودش که بله.، ولی بعضی وقت ها که وقت نداشت سناریوهایش را می آورد خانه و می گفت مامان آن را بخوان و نظرت را به من بگو. البته این اتفاق تنها یکی دو بار افتاد.

 

انضباط و سر وقت بودنی که بهرام دارد بین اهالی مطبوعات و سینما معروف است. این نشات گرفته از پدرشان است که نظامی بودند یا نوع تربیت مادرشان؟

مادر: بیشتر به من رفته است. چون من به شدت به سر وقت و خوش قول بودن معتقدم؛ یعنی اگر یک جا ساعت 8 دعوت باشیم شده خودم را به آب و آتش بزنم حتما نیم ساعت زودتر از موعد می رسانم.

 

پدر: یعنی همسرم می گوید اگر زودتر هم برسیم، در ماشین بنشینیم تا سر موقع برسیم.

 

یعنی برادر و خواهرشان هم همین گونه اند؟

مادر: خب خیلی سال است بچه ها از من دورند.

 

منظورتان این است که شما هم پیش شان نمی روید؟

مادر: چرا، ولی رفت و آمدهای گسترده ای نبوده.

 

هیچ وقت تصمیم نگرفتید شما هم به خارج از کشور بروید و همان جا زندگی کنید تا پیش هم باشید؟

پدر: نه روحیات همسرم با زندگی در خارج از کشور سازگار نیست. برای من هم تفاوتی ندارد، چون یاد گرفته ام هر جا باشم خودم را با محیط و شرایط موجود وفق بدهم و می سازم، ولی ایشان حساس اند و نمی توانند جایی غیر از ایران زندگی کنند.

 

مادر: من عاشق خاک خودم هستم. خب مسلما آمریکا و نقاط مختلف دنیا زیبایی های خاص خودش را دارد که هر کسی دلش بخواهد حتی برای یک بار آنجا را ببیند ولی من معتقدم «این خانه قشنگ است، ولی خانه من نیست.» این موضوع عمیقا در وجود من هست، برای همین عاشقانه وطنم را دوست دارم و بزرگ ترین آرزوی زندگانی ام این است که سربلند و مفتخر زندگی کنم.

 

الان ارتباط تان با بچه ها چه شکلی است؟

مادر: بالاخره رفت و آمدهایی وجود دارد و از طریق تلفن یا اینترنت با هم در ارتباط هستیم.

 

خب برادر و خواهر آقا بهرام که ازدواج کرده اند و سر زندگیشان هستند، می ماند خودش که فکر می کنم به عنوان یک مادر خیلی نگرانش باشید.

مادر: عقیده ام این است که هر بشری قسمتی دارد، بنابراین هیچ وقت به بچه ام تاکید نمی کنم که تو باید حتما فلان کار را انجام بدهی و فلان کار را نه، چراکه به خودش و درک بالایش اعتقاد دارم که لزومی نمی بینم در امورات زندگی اش دخالت خاصی کنم و نهایتا همه چیز را اول به خدا سپرده ام و بعد هم منتظر می مانیم زمان بگذرد و ببینیم قسمتش چه می شود.

 

پدر: ولی من به بهرام خیلی توصیه می کنم زودتر ازدواج کند، اما ایشان هنوز می گوید زود است. دوست دارم زودتر ازدواج کند و ما هم بچه هایش را ببینیم ولی هنوز قانع نشده!

مادر: خب هنوز شرایطش فراهم نیست.

 

احتمالا اسم پسر آقا بهرام را هم می گذارید «مهرام!»

مادر: نه بابا! اینجوری که یاد سُس می افتیم! (خنده)

 

شما هم مثل پدرتان اسم بچه آقا بهرام را انتخاب می کنید؟

مادر: نه ما هیچ وقت این کار را نمی کنیم.

 

احتمالا در این سال ها پیشنهاد رشوه هم زیاد داشتید، نه؟

مادر: رشوه؟ از طرف کی؟

 

خب از دختر خانم هایی که دوست داشتند با آقا بهرام ازدواج کنند.

مادر: نه هیچ وقت کسی این کار را نکرده!

 

اگر صلاح بدانید عید را از رسانه ما به مردم ایران تبریک بگویید.

مادر: عاشقانه همه مردم وطنم را دوست دارم. همه جوان های این خاک مانند بچه های خودم هستند، بچه من نیز بچه آنهاست. واقعا بزرگ ترین آرزوی من این است که پدر و مادرها آنطور که دلشان می خواهد بچه هایشان باشند و لایقش هستند باشند و برای همه بهترین ها را آرزو می کنم. البته ما هر سال بهترین آرزوها را برای همه می کنیم. من که همیشه وقتی دعا یا آرزویی می کنم دنیایی است، یعنی نه به رنگ پوست است و نه هیچ چیز دیگر، چون همه مخلوقات خدا را دوست دارم و برای همه شان آرزوی بهترین ها را دارم. مسلما این دعاها برای مردم خودم رنگ و لعاب زیباتری دارد و بزرگ تر است.

 

پدر: من هم برای همه هموطنانم آرزوی خوشبختی می کنم. اینجا می خواهم یک شعر برایشان می خوانم که شخصا در طول زندگی از این شعر بسیار استفاده کردم «خواهی که بهین کار جهان کار تو باشد، زین هر دو یکی کار کن، از هر چه کنی بس... یا فایده ده آنچه بدانی دیگری را، یا فایده گیر آنچه ندانی ز دیگر کس.» این شعر در زندگی همواره سرمشق من بوده و هست.

 

امسال که آقا بهرام و بقیه بچه ها سر سفره هفت سین شما نیستند چقدر جایشان خالیست؟ اصلا یادتان می آید آخرین سالی که همه خانواده دور هفت سین نشستید کی بود؟

مادر: ولله خیلی سال است که دیگر دور هم نبوده ایم، یعنی از آن وقتی که بچه ها ازدواج کردند و رفتند سال های زیادیست کنار هم نیستیم. آخرین بارش هم به قبل از ازدواج هایشان برمی گردد.

 

آقا شما هم که مثل همه پدرهای ایرانی احتمالا عیدی را از میان صفحات قرآن درمی آوردید و به بچه ها می دادید.

پدر: بله، در خانواده ما هم مثل همه خانواده ها عیدی دادن مرسوم است.

منبع: خانواده ایده آل