دانش و فناوری


2 دقیقه پیش

گرفتن ویزای انگلیس در ایران

از زمانی که اخذ وقت سفارت انگلیس در تهران ممکن شد، بسیاری از مشکلات متقاضیان این ویزا نیز به فراموشی سپرده شد. اگر چه هنوز هم بعضی از متقاضیان این ویزا، به جهت تسریع مراحل ...
2 دقیقه پیش

دوره مدیریت پروژه و کنترل پروژه با MSP

پروژه چیست؟ پروژه به مجموعه ای از فعالیتها اطلاق می شود که برای رسیدن به هدف خاصی مانند ساختن یک برج، تاسیس یک بزرگراه، تولید یک نرم افزار و … انجام می شود. در همه پروژه ...

آشنایی با زندگی هیتلر



 

آشنایی با زندگی هیتلر, زندگینامه دانشمندان

آشنایی با زندگی هیتلر

 

بیستم آوریل زادروز مردى است كه كمابیش نامش را شنیده ایم ودر مورد او حرف و حدیثهاى بسیار زیادى زده شده و در آینده نیز زده خواهد شد.

 

آدولف هیتلر مردى است كه جهان را لرزاند و به اعتقاد بسیارى دنیایى كه امروز در آن زندگى مى كنیم ساخته و دست پرورده اوست؛ دنیایى كه چه از نظر نظامى و چه از نظر ارتباطات و از نقطه نظرهاى دیگرى چون پزشكى ، فرهنگى ، اقتصادى ، علمى و حتى تفریحى بى تاثیر از او نبوده و نمى تواند باشد.

 

در اینجا نمى خواهم در مورد خوب یا بد بودن او سخن بگویم چرا كه تبلیغات دنیاى غرب بر علیه او به حدى است كه هر كس تا نام او را مى شنود به یاد كوره هاى آدم سوزى ، كشتارهاى وسیع غیر نظامیان و جنگ و خونریزى و كشتار مى افتد.

 

در صورتى كه واقعیت امر چیز دیگریست واین نكته هیچگاه نباید فراموش شود كه هیتلر براى سه سال متوالى مرد سال اروپا لقب گرفت و جهانیان او را مى ستودند و ملت آلمان او را مى پرستیدند.

 

پس هیتلر را نباید به صرف یك جنایتكار جنگى نگریست ، هر چند كه جنایتكار جنگى را نیز باید بیشتر مورد بررسى قرار داد. در هر جنگى جنایت رخ مى دهد و كشته شدن بیگناهان منفك از جنگ نمى باشد. آیا مى توان باور كرد كه هیتلر به تنهایى دست به این همه جنایت زده باشد و متفقین جوابى به این جنایتها نداده باشند.

 

در دادگاه نورنبرگ كه براى محاكمه جنایتكاران جنگى برگزار شده بود هیچ وكیل مدافعى از او دفاع نمى كرد و تنها دادستانهاى غربى بودند كه او را محكوم مى كردند و شاهدینى بودند كه همگى دست نشانده متفقین بودند و براى اثبات صحت و یا سقم مطالبشان هیچ بررسى جدى بعمل نیامد.

 

در جایى دیدم كه شخصى در جایگاه شهود ادعا كرده بود كه در كارخانه اى كار مى كرده كه در آن توسط روغن برگرفته شده از انسانهایى كه سوزانده مى شدند نوعى صابون درست مى كرده اند و تنها مدركش قالب صابونى بود كه روى میز قاضى دادگاه وجود داشت. حال در مورد اینكه آن صابون مورد آزمایش قرار گرفته یا خیر هیچ مدركى در دست نمى باشد.

 

هیتلر مى گوید:


... به هیچ وجه مهم نیست ، وقتى ما فاتح شدیم هیچكس در این باره سوالى نخواهد كرد.

آرى ، مانند این است كه او تمامى این روزها را پیش بینى كرده بوده است و پس از جنگ ، هنگامى كه متفقین به پیروزى رسیده بودند هیچ كس آنها را بازخواست نكرد كه مثلا آقاى استالین شما چرا در اول جنگ كه متحد هیتلر بودید آن فجایع را در فنلاند بوجود آوردید.

 

به هرحال ........  مختصرى از زندگى او:

 

صد و چهارده سال پیش، دریك غروب بهارى در منطقه سرسبز باواریا ( مرز میان آلمان و اتریش) ، آلویس و كلارا صاحب فرزندى شدند كه نامش را آدولف گذاشتند.

 

آلویس هیتلر كارمند اداره گمرك بود و به همین جهت دوست داشت كه پسرش نیز راه او را ادامه دهد وكارمند شود. از این رو با آنكه درآن زمان در وضعیت مالى بدى قرار داشت پسرش را براى تحصیل به مدرسه فرستاد اما آدولف نمى خواست كارمند شود.

 

او كارمند شدن را همتراز اسارت مى دانست و از اینكه بله قربان گوى كس دیگرى باشد متنفر بود. به همین جهت با آنكه پدرش سخت مخالف بود به هنر نقاشى روى آورد. دیرى نپایید كه نخست پدر و سپس مادرش را از دست داد و او مجبور شد كه براى ادامه زندگى به تنهایى به وین، پایتخت بزرگ و ثروتمند آن زمان اروپا ، گام بگذارد. او در آنجا روزگار سختى را پشت سرگذاشت.

 

در سال 1914 یعنى درست در سالى كه جنگ اول جهانى رخ داد به آلمان هجرت كرد و چون تعصبات ملى قویى داشت به جبهه اعزام شد و آن طور كه دوستانش مى گویند رشادتهاى زیادى از خود نشان داد تا آنجا كه به مدال صلیب شجاعت كه تا آخر عمر با افتخار به گردن مى آویخت نائل گشت.

 

به سبب جراحتهاى جنگ در بیمارستان بسترى بود كه خبر شكست آلمان را به گوشش رساندند. این تلخ ترین خبرى بود كه تا آن زمان شنیده بود و او را منقلب نمود.او سیاستمداران را مسببین اصلى  این شكست مى دانست و به همین جهت بود كه نسبت به حكومتى كه آنان بنام جمهورى وایمار تشكیل دادند هیچگاه خوشبین نبود.

 

پس از جنگ او در قسمت تبلیغات ارتش به كار مشغول شد تا زمانیكه وارد حزب كارگران آلمان گشت. این همان حزبى است كه بعدها بنام حزب ناسیونال سوسیالیسم آلمان بزرگترین حزب آلمان گردید.

 

حزب كارگران حزبى كوچك و متشكل از نهایتا 10 عضو و تعدادى هوادار بود. اما با مدیریت، فعالیت و كوششهاى آدولف هیتلر و همچنین ابداعاتش از قبیل ساختن پرچم و سرود براى حزب و نیز برگزارى جلسات حزبى در اماكن مطرح و همچنین تاسیس روزنامه برا ى حزب رفته رفته تبدیل به حزبى بزرگ شد تا آنجا كه دست به یك كودتا زدند كه بعدها بنام كودتاى آبجوفروشى مشهور شد.

 

كودتایى كه در آن هیتلر و دیگر افراد حزب بر علیه دولت جمهورى براه انداختند. اما به سبب خامى او و همكارانش در این راه با شكست مواجه شدند و نه تنها همگى را به زندان افكندند بلكه حزب تعطیل و غیر قانونى اعلام و از هرگونه فعالیتى منع گردید.

 

هر كس دیگرى بود دست از كار مى كشید و یا حداقل در زمانى كه در زندان بود حركتى نمى كرد اما این شخصیت خارق العاده دست به یكى از بزرگترین اعمال خویش زد، نوشتن كتابنبرد من .

 

كتاب نبرد من بعدها بعنوان كتاب مقدس نازیها ( اعضاء حزب ناسیونال سوسیالیسم ) درآمد كه در آن ریشه هاى فكرى رایش سوم بیان گردیده است. رایشى كه بزرگترین امپراتورى آلمان لقب گرفت.

 

آشنایی با زندگی هیتلر, زندگینامه دانشمندان

 

پس از آزادى او با دولت توافق نمود كه بر علیه آنان حركتى انجام ندهد و اینچنین بود كه بار دیگر حزب را رو به جلو به پیش راند.

 

حزب نازى به علت نبوغ سیاسى هیتلر به سرعت حزب اول آلمان شد و در پارلمان اكثریت كرسیها را به خود اختصاص داد بطوریكه هرمان گورینگ یكى از نزدیكترین یاران هیتلربه عنوان رئیس پارلمان انتخاب گردید.

 

سرانجام در 30 ژانویه 1933 ژنرال هیندنبورگ رئیس جمهور سالخورده آلمان آدولف هیتلر را به عنوان صدراعظم آلمان برگزید و این لحظه تاریخى آغاز رایش سوم مى باشد.

 

هیتلر پس از به قدرت رسیدن به سرعت وضع اقتصادى آلمان را بهبود بخشید و با اینكه در پیمان ورساى آلمان حق داشتن نیروى نظامى را نداشت با نیرنگ یك نیروى نظامى براى آلمان آفرید كه تا آن زمان بى سابقه بود.

 

پس از آن اتریش را الحاق خاك آلمان كرد.اتریش پس از جنگ اول جهانى بسیار ضعیف شده بود و هیچ نشانى از شكوه و عظمت گذشته را نداشت ، به همین سبب مردم مشتاقانه به الحاق كشورشان به آلمان قدرتمند راى مثبت دادند. این واقعه به آنشلوس معروف است.

 

بدین ترتیب هیتلر در 14 مارس 1938 پیروزمندانه و در حالى كه به ابراز احساسات مردم كه مشتاقانه براى دیدنش صف كشیده بودند پاسخ مى گفت وارد وین ، شهرى كه روزگارى در آن زندگى سختى را سپرى كرده بود ، گردید.

 

پیمان ورساى یكى از ذلت بارترین پیمانهایى بود كه پس از جنگ اول جهانى و در پى شكست آلمانها بر ملت آلمان تحمیل گردیده بود و هیتلر سوگند خورده بود كه این پیمان را براندازد. از جمله مفاد این پیمان دادن سرزمینهایى از آلمان به لهستان بود و چون آلمانیها، لهستانیها را ملتى پست تر از خود مى دانستند این امر برایشان بسیار گران مى آمد.

 

بدین سبب به دستور هیتلر در سپیده دم اول سپتامبر 1939 لشكریان قدرتمند ورماخت (ارتش آلمان ) مانند سیل از مرز لهستان عبور كردند و از شمال و جنوب و مغرب به سوى ورشو پیش راندند. انگلستان و فرانسه كه در آن زمان جزو هم پیمانان لهستان بودند، پس از این واقعه به آلمان اعلام جنگ كردند واین آغاز جنگ دوم جهانى، بزرگترین جنگ تاریخ بشرى ، بود.

 

نبوغ نظامى هیتلر به صورتى بود كه همه جهان را به شگفتى واداشته بود. با تدابیر نظامى این مرد لهستان، دانمارك، نروژ،هلند ، بلژیك و سپس فرانسه به سرعت به اشغال نیروهاى آلمانى درآمد.

 

هیتلر انگلستان را جزء لاینفك تمدن اروپا مى دانست و در هر لحظه از جنگ براى صلح با انگلستان اقدام مى كرد اما انگلیسیها كه مردمى متكبر بودند حاضر به صلحى كه كمتر از تسلیم نبود نمى شدند و تا آخرین نفس دلاورانه با آلمانها جنگیدند.

 

هیتلر كه نه مى خواست انگلستان را از بین ببرد و نه مى خواست قدرت ارتش خود را كاهش دهد از ادامه جنگ در غرب منصرف شد و رویش را به طرف شرق ، یعنى روسیه ، برگرداند.

 

در ساعت 3:30 بامداد 22 ژوئن 1941 ارتش آلمان طى عملیاتى موسوم به بارباروسا به روسیه شوروى حمله كردند. در ابتدا سرعت ارتش بسیار بالا بود و در همان آغاز عملیات قسمتهاى بسیارى از خاك روسیه را به تصرف خود درآوردند.هیتلر و سایر فرماندهانش اینچنین مى پنداشتند كه كار روسیه تا قبل از پائیز به اتمام خواهد رسید و همین ، بزرگترین اشتباه ، او بود.

 

در زمستان سرد آن سال روسیه، ارتش آلمان ، بعلت نداشتن تجهیزات كافى براى نبرد زمستانى با آنكه تا دروازه هاى مسكو رسیده بود، بعلت مقاومت سرسختانه مردم و ارتش روسیه، مجبور به عقب نشینى شد و این آغاز پایان بود.

 

پس از ورود آمریكا به جنگ جهانى دوم كه توسط ژاپن صورت گرفت ، روح تازه اى در قواى متفقین دمیده شد و جنگ وارد مرحله جدیدى گردید.

 

سرانجام با توافقى كه توسط سران سه كشور انگلستان،روسیه و آمریكا یعنى چرچیل، استالین و روزولت انجام گرفت ، متفقین از شرق و غرب به سمت آلمان یورش بردند و توانستند ارتش آلمان را به زانو درآورند.

 

هیتلر تا دقایق آخر مقاومت كرد و چون دیگر هیچ نیرویى براى جنگیدن نداشت براى آنكه جسدش به دست دشمنانش نیفتد دستور داد جسدش را بسوزانند و پس از این دستور با شلیك تپانچه به زندگى پر فراز و نشیب خود پایان داد.

 

اما جنگ جهانى دوم ، جداى از تبعات منفى ، آثار مثبتى نیز بر جاى گذاشت كه امروزه  بشراز آنها بهره مند است. اصولا انسانها در مواقعى كه ضرورت ایجاد كند دست به كارهاى بزرگى مىزنند و رشد سریع علم و دانش بشرى و پیشرفت فوق العاده تكنولوژى كه به علت رقابت شدید نظامى بوجود آمد از جمله این آثار است.

 

از دیگر مواردى كه در دنیاى پس از جنگ بوجود آمد و مستقیما به این جنگ مربوط مىشود مى توان از تشكیل سازمان ملل متحد، بوجود آمدن بلوك شرق و غرب و دو قطبى شدن جهان و دهها موارد دیگر را نام برد كه هنوز هم مى توانیم این موارد را ببینیم.

 

اما اگر هیتلر پیروز مى شد ما یقینا در دنیاى دیگرى زندگى مى كردیم و شاید این همه كشت و كشتارهایى كه پس از این جنگ در سرتاسر جهان به بهانه هاى گوناگون شكل گرفته و مى گیرد بوجود نمى آمد............ و باز هم شاید ... شاید ایران خوشبخت تر از آنى كه هست مى بود.

 

 

منبع : sootak


ویدیو مرتبط :
انیمیشن ناگفته هایی از زندگی هیتلر

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

آشنایی با زندگی مصطفی رحماندوست






مصطفی رحماندوست

 

 

بچه‌ها بازي‌ مي‌كردم‌ و درس‌ مي‌خواندم. اسباب‌بازي‌ مهمي‌ نداشتم. وسيلهِ‌ بازي‌ فردي‌ من‌ جوي‌ آب‌ توي‌ كوچه‌ بود. سدّي‌ جلو خانه‌مان‌ مي‌ساختم‌ و حركت‌ آب‌ را به‌ سوي‌ درختهاي‌ حاشيهِ‌ جوي‌ هدايت‌ مي‌كردم. حوضچه‌اي‌ هم‌ پديد مي‌آمد كه‌ من‌ پاچهِ‌ شلوارم‌ را بالا بزنم‌ و پاهايم‌ را در خنكي‌ آب‌ حوضچه‌ بازي‌ بدهم.




كلاس‌ پنجم‌ دبستان‌ بودم‌ كه‌ فهميدم‌ مي‌توانم‌ شعر بگويم. بعد از نيمه‌ شبي‌ از خواب‌ بيدارم‌ كردند كه‌ به‌ حمام‌ برويم. هفته‌اي‌ يك‌ بار شبها به‌ حمام‌ مي‌رفتيم، چون‌ حمام‌ محلّه‌ ما روزها زنانه‌ بود. بوق‌ حمام‌ را كه‌ مي‌زدند از خواب‌ بيدارمان‌ مي‌كردند و با چشمهاي‌ خواب‌آلوده‌ كوچه‌هاي‌ تاريك‌ را بقچه‌ به‌ بغل‌ پشت‌ سر مي‌گذاشتيم‌ تا به‌ حمام‌ برسيم. در حمام‌ كار ما بچه‌ها كمك‌ كردن‌ به‌ بزرگترها بود: سرِ يكي‌ آب‌ مي‌ريختيم، پشت‌ آن‌ يكي‌ را كيسه‌ مي‌كشيديم‌ وآن‌ شب‌ هم‌ به‌ دستور پدر، مشغول‌ كمك‌ كردن‌ به‌ بندهِ‌ خدايي‌ بودم‌ كه‌ بسيار ضعيف‌ و لاغر بود. پوست‌ و استخواني‌ بود و ستون‌ فقراتش‌ را مي‌شد شمرد. تعجب‌ كردم. علت‌ لاغري‌ پيش‌ از حدش‌ را پرسيدم. از روزگار ناليد و بيماري‌ طولاني‌ و اين‌ كه‌ مسافر است‌ و بايد به‌ شهرش‌ برگردد. آمده‌ بود تا تن‌ و بدني‌ بشويد. به‌ خانه‌ كه‌ برگشتم‌ نتوانستم‌ بخوابم. سعي‌ كردم‌ شرح‌ رنج‌ آن‌ بندهِ‌ خدا را بنويسم. نوشتم:

 

 

بود مسافر يكي‌ اندر به‌ راه‌

 

توشه‌ كم‌ راه‌ فزون‌ بي‌پناه‌

 

 

و همين‌طوري‌ ادامه‌ دادم‌ و فردا، سر كلاس‌ خواندم‌ و معلم‌ گفت‌ كه‌ تو شاعري‌ و اين‌ كه‌ نوشته‌اي‌ شعر است. بعدها فهميدم‌ كه‌ بيت‌ نخست‌ اين‌ نوشته‌ام، برگرفته‌ از يكي‌ از ابيات‌ صامت‌ بروجردي‌ است. صامت‌ و قمري‌ هم‌ داستاني‌ در كودكي‌هاي‌ من‌ دارند. پدرم‌ كنار كرسي‌ مي‌نشست‌ و با آواز صامت‌ و قمري‌ مي‌خواند. هر دو شاعر دربارهِ‌ كربلا هم‌ سرده‌ بودند. پدرم‌ قوي‌ بنيه‌ بود. وقتي‌ شعرهاي‌ كربلايي‌ را مي‌خواند اشكش‌ درمي‌آمد. براي‌ من‌ كه‌ ايشان‌ را قوي‌ و زورمند مي‌ديدم، ديدن‌ اشك‌ و اندوهشان‌ عجيب‌ بود. خيلي‌ دلم‌ مي‌خواست‌ بدانم‌ آن‌ كلمه‌هاي‌ سياهي‌ كه‌ بر كاغذ ديوان‌ صامت‌ و قمري‌ نقش‌ بسته‌ چه‌ چيز هستند و چه‌ قدرتي‌ دارند كه‌ پدر زورمندم‌ را به‌ گريه‌ مي‌نشانند. اين‌ بود كه‌ تا سواددار شدم، سعي‌ كردم‌ شعرهاي‌ اين‌ دو ديوان‌ را بخوانم. صامت‌ فارسي‌ بود و با حروف‌ سربي‌ چاپ‌ شده‌ بود و كمي‌ مي‌توانستم‌ كلماتش‌ را بفهمم. اما قمري‌ تركي‌ بود و چاپ‌ سنگي‌ و فاصله‌ سواد من‌ و آن‌ ديوان‌ بسيار.

 

 

نخستين ‌شعرهايي‌كه‌ حفظ كردم، شعرهاي ‌مثنوي‌ مولوي‌ بود. مرحوم‌ مادرم‌ گاه‌ و بي‌گاه‌ قصه‌هاي‌ مثنوي‌ را زمزمه‌ مي‌كردند. نيم‌ دانگ‌ صدايي‌ داشتند و براي‌ دل‌ خودشان‌ مثنوي‌ را كه‌ در مدرسه‌ كودكي‌ و در خانهِ ‌پدر آموخته ‌بودند، از حفظ ‌مي‌خواندند. من ‌عاشق ‌زمزمه‌هاي ‌گرم‌ مادر بودم. وقتي ‌به‌ كارِ خانه‌ مشغول‌ بودند و مثنوي‌ هم‌ مي‌خواندند، سكوت‌ مي‌كردم‌ و سراپا گوش‌ مي‌شدم‌ كه‌ جام‌ وجودم‌ را از شراب‌ پرعاطفه‌ و گرم‌ شعرهايي‌ كه‌ مي‌خواندند لبريز كنم.

 

 

يكي‌ از سخت‌ترين‌ كارهاي‌ آن‌ روزگار، "لباس‌ شستن" بود. مخصوصاً در سرماي‌ زمستان. گرم‌ كردن‌ آب‌ و چنگ‌ زدن‌ لباسها در تشت‌ لباسشويي‌ و بعد آب‌ كشيدن‌ لباسهاي‌ شسته‌ شده، ماجراهايي‌ داشت. خشك‌ كردن‌ لباسهايي‌ هم‌ كه‌ روي‌ بند رخت‌ چند روز يخ‌ مي‌زدند، ماجراي‌ ديگري‌ بود. تا مادرم‌ مشغول‌ شستن‌ لباس‌ مي‌شد، من‌ خودم‌ را كنار بساط‌ شستن‌ لباس‌ مي‌رساندم. آستينم‌ را بالا مي‌زدم‌ و در كنار مادر مشغول‌ چنگ‌ زدن‌ لباسها مي‌شدم‌ تا صداي‌ مادر بلند شود و زمزمه‌ كند:

 

 

ديد موسي‌ يك‌ شباني‌ را به‌ راه‌

 

كو همي‌ گفت‌ اي‌ خدا و اي‌ اِله‌

 

تو كجايي‌ تا شوم‌ من‌ چاكرت‌

 

چارقت‌ دوزم، كنم‌ شانه‌ سرت.

 

 

وقتي‌ هم‌ شستن‌ لباسها يعني‌ وقتي‌ حدود صبح‌ زود تا ظهر تمام‌ مي‌شد، لباسهاي‌ شسته‌ شده‌ را توي‌ سطل‌ و تشتي‌ مي‌ريختيم‌ و روي‌ سر مي‌گذاشتيم‌ تا به‌ خانه‌اي‌ برسيم‌ كه‌ چشمهِ‌ آبي‌ داشته‌ باشد و لباسها را آب‌ بكشيم.

 

 

معمولاً چشمه‌ها در زيرزمين‌ قرار داشتند، ده بيست‌ پله‌ از كف‌ حياط‌ پايين‌تر. برق‌ كه‌ نبود، جايي‌ تاريك‌ بود و ساكت. تنها زمزمهِ‌ آب‌ چشمه‌ به‌ گوش‌ مي‌رسيد. چه‌ جايي‌ بهتر از آن‌ براي‌ زمزمه‌ مثنوي. ترس‌ از نامحرمي‌ كه‌ صدا را هم‌ بشنود در كار نبود.

 

 

از جالب‌ترين‌ سرگرمي‌هاي‌ گروهي‌ آن‌ روزگار دعواي‌ محله‌ به‌ محله‌ بچه‌ها بود در خارج‌ از مدرسه‌ و مشاعره‌ در داخل‌ مدرسه. من‌ در هر دو فعاليت‌ گروهي‌ آن‌ روزگار فعال‌ بودم.

 

 

شاهِ محله‌ خودمان‌ مي‌شدم‌ و به‌ بچه‌هاي‌ محله‌ ديگر حمله‌ مي‌كرديم. كتك‌ مي‌خورديم‌ و مي‌زديم‌ و بعد رفيق‌ مي‌شديم‌ تا بهانهِ‌ ديگري‌ براي‌ دعوا پيش‌ آيد. در مدرسه‌ هم‌ يكي‌ از پاهاي‌ اصلي‌ مشاعره‌ بودم. حافظ‌ كهنه‌اي‌ در خانهِ‌ خاله‌ام‌ بود. به‌ هر بهانه‌اي‌ به‌ خانهِ‌ خاله‌ مي‌رفتم‌ تا حافظ‌ آنها را به‌ دست‌ بگيرم‌ و چند بيتي‌ حفظ‌ كنم. وقتي‌ به‌ من‌ گفته‌ شد كه‌ شاعرم، كم‌ نمي‌آوردم. هر جا بيتي‌ مي‌خواستند كه‌ حفظ‌ نبودم، في‌البداهه‌ بيتي‌ بي‌معني‌ يا با معني‌ از خوم‌ سر هم‌ مي‌كردم‌ و تحويل‌ مي‌دادم.

 

 

پس‌ از گذراندن‌ شش‌ سال‌ ابتدايي‌ وارد دبيرستان‌ شدم. سه‌ سال‌ نخست‌ دبيرستان‌ را در دبيرستان‌ ابن‌سينا گذراندم. كتابخانه‌ خوبي‌ داشت، اما به‌ سختي‌ مي‌توانستم‌ از آنجا كتاب‌ بگيرم. خيلي‌ از كتابهاي‌ آنجا را خواندم. كمبودها را هم‌ با كرايه‌ كردن‌ كتاب‌ و مطالعه‌ سريع‌ آنها جبران‌ مي‌كردم. شبي‌ يك‌ ريال‌ كرايه‌ كتاب‌ مي‌دادم. خلاصهِ‌ كتابها را از بچه‌هاي‌ اهل‌ كتاب‌ مي‌شنيدم‌ تا كرايه‌ كمتري‌ بپردازم.

 

 

سه‌ سال‌ دوم‌ دبيرستان‌ را در دبيرستان‌ اميركبير گذراندم‌ كه‌ رشته‌ ادبي‌ داشت‌ و كتابخانه‌ نداشت. به‌ هزار در و دروازه‌ زدم‌ تا اتاقي‌ از اتاقهاي‌ دبيرستان‌ را كتابخانه‌ كنم‌ و كتابخانه‌اي‌ در آن‌ مدرسه‌ راه‌ بيندازم. دبير فلسفه‌ ما آقاي‌ اكرمي‌ كه‌ پس‌ از انقلاب‌ وزير آموزش‌ و پرورش‌ شدند ، كمك‌ زيادي‌ براي‌ راه‌اندازي‌ آن‌ كتابخانه‌ كردند. خودشان‌ هم‌ كتابخانه‌اي‌ در بالاخانهِ‌ مسجد ميرزاتقي‌ همدان‌ راه‌ انداخته‌ بودند به‌ نامه‌ كتابخانهِ‌ خرد. آنجا هم‌ پاتوق‌ من‌ شده‌ بود. بيشتر كتابهايش‌ مذهبي‌ بود و جلسه‌هاي‌ هفتگي‌ مذهبي‌ هم‌ داشت.

 

 

قرآن‌ خواندن‌ را از زمزمه‌هاي‌ مادربزرگم‌ كه‌ مكتب‌دار بودند و به‌ دختربچه‌ها قرآن‌ خواني‌ مي‌آموختند، شروع‌ كردم. ايشان‌ هفته‌اي‌ يك‌ بار كوله‌ باري‌ از نان‌ و گوشت‌ و نخود و... را به‌ دوش‌ من‌ بار مي‌كردند تا به‌ خانه‌هاي‌ افراد مستمندي‌ كه‌ مي‌شناختند، برسانيم. با هم‌ وارد خانه‌ آنها مي‌شديم. چايي‌ مي‌خورديم‌ و گپ‌ مي‌زديم. چپقي‌ چاق‌ مي‌كردند و سهميه‌ آن‌ خانه‌ را از محموله‌ برمي‌داشتند و مي‌دادند و بعد خداحافظي‌ مي‌كرديم. چپق‌ كشيدن‌ را هم‌ از مادربزرگم‌ آموختم.

 

بعد از آن‌ در جلسات‌ هفتگي‌ قرائت‌ قرآن‌ شركت‌ مي‌كردم.

 

 

در دبيرستان‌ به‌ تشويق‌ پدرم، مدتي‌ دروس‌ حوزوي‌ مي‌خواندم. سه‌ معلم‌ داشتم‌ كه‌ بهترين‌ آن‌ها طلبه‌اي‌ بود افغاني. چرا كه‌ علاوه‌ بر علوم‌ عربي، ادبيات‌ فارسي‌ هم‌ مي‌دانست‌ و گهگاه‌ شعري‌ مي‌خواند و تفسير مي‌كرد. سطح‌ را نزد آن‌ها به‌ پايان‌ رساندم، اما در آن‌ روزگار چيزي‌ نفهميدم. در سالهاي‌ آخر دبيرستان‌ به‌ موسيقي‌ هم‌ روي‌ آوردم. همينطور به‌ نقاشي. در نقاشي‌ كاري‌ از پيش‌ نبردم، اما در موسيقي‌ تا آنجا جلو رفتم‌ كه‌ در مراسم‌ مدرسه‌ سنتور بزنم. اين‌ كار را هم‌ در دانشگاه‌ پي‌ نگرفتم.

 

 

سال‌ 1349 براي‌ ادامه‌ تحصيل‌ به‌ تهران‌ آمدم‌ و در رشته‌ زبان‌ و ادبيات‌ فارسي‌ مشغول‌ تحصيل‌ شدم. حضور در تهران‌ فرصتي‌ بود براي‌ آشنايي‌ با دكتر علي‌ شريعتي، استاد مرتضي‌ مطهري‌ و دكتر بهشتي.

 

 

رفت‌ و آمد به‌ جلسه‌هاي‌ درس‌ اين‌ بزرگواران‌ و شركت‌ در محافل‌ و مجالس‌ ادبي‌ و هنري‌ آن‌ روزگار، باعث‌ شد كه‌ خوشه‌هاي‌ ارزشمندي‌ از خرمن‌ آگاهان‌ و آگاهي‌هاي‌ ديرياب‌ بيندوزم.

 

 

نوشته های مصطفی رحماندوست

 

 

اولين‌ نوشته‌ام، زماني‌ چاپ‌ شد كه‌ دانش‌آموز دبيرستان‌ بودم. آن‌ هم‌ در يك‌ مجلّه‌ محلّي‌ و نه‌ اثري‌ كه‌ براي‌ بچه‌ها نوشته‌ شده‌ باشد. در دوره‌ دانشجويي‌ قصه‌ها و شعرهاي‌ بسياري‌ نوشتم‌ و چاپ‌ كردم. همه‌ براي‌ بزرگسالان، اما در اواخر دورهِ‌ دانشجويي‌ بود كه‌ "ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان" را شناختم‌ و تصميم‌ گرفتم‌ سالك‌ و ره‌پوي‌ اين‌ راه‌ باشم. روانشناسي‌ خواندم؛ ساده‌نويسي‌ كار كردم؛ كتاب‌هاي‌ بچه‌ها را ورق‌ زدم؛ معلم‌ بچه‌ها شدم؛ چند جا درس‌ دادم؛ اول‌ قصه‌ نوشتم: سربداران‌ و خاله‌ خودپسند و بعد شعر سرودم.

 

 

امروزه‌ 30 سال‌ است‌ كه‌ بدون‌ وقفه‌ براي‌ بچه‌ها كار مي‌كنم. هر شغلي‌ را هم‌ كه‌ پذيرفته‌ام، به‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ربط‌ داشته‌ است:

 

 

مديربرنامه‌ كودك‌ سيما

 

مدير مركز نشريات ‌كانون ‌پرورش ‌فكري ‌كودكان ‌و نوجوانان‌

 

سردبير نشريه‌ پويه‌

 

مدير مسئول ‌مجله‌هاي‌ رشد

 

سردبير رشد دانش‌آموز

 

سردبيرسروش‌كودكان‌

 

 

حتي‌ سه‌ سالي‌ كه‌ اشتباه‌ كردم‌ و مدير كل‌ دفتر فعاليتها و مجامع‌ فرهنگي‌ شدم، شرح‌ وظيفهِ‌ دفتر را عوض‌ كردم‌ و به‌ انتقال‌ ادبيات‌ برگزيدهِ‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ايران‌ به‌ زبانهاي‌ ديگر كمر بستم. عضو هيأ‌ت‌هاي‌ داوري‌ كتاب‌ سال، جشنواره‌هاي‌ كتاب‌ و مطبوعات‌ كودكان، عضو هيأ‌ت هاي‌ داوران‌كتاب سال، جشنواره‌هاي‌ بين‌المللي‌ فيلم‌ كودكان، عضو شوراي‌ موسيقي‌ كودكان‌ و... بوده‌ام.

 

 

كارهاي‌ اجرايي‌ بسيار را پذيرفته‌ام‌ كه‌ ظاهراً مرا از توجه‌ به‌ نوشتن‌ و سرودن‌ بازداشته‌اند. دوستانم‌ هميشه‌ اين‌ موضوع‌ را به‌ من‌ تذكر داده‌اند، اما از پذيرش‌ آن‌ همه‌ كار اجرايي‌ توانفرسا با مديراني‌ كه‌ نوعاً هم‌ اهل‌ هنر و فرهنگ‌ نبوده‌اند، پشيمان‌ نيستم، چرا كه‌ تمام‌ كارهاي‌ اجرايي‌ من‌ هم‌ در مسير اعتبار بخشي‌ به‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ و فهماندن‌ اهميت‌ بچه‌ها بوده‌ است.

 

 

تلاش‌ زيادي‌ كرده‌ام‌ تا راه‌ براي‌ آنهايي‌ كه‌ واقعاً دلسوخته‌ بچه‌ها هستند و كمربسته‌اند تا به‌ شعر و قصه‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ بپردازند، هموار شود. جلسات‌ زيادي‌ براي‌ آموزش‌ شعر و قصه‌ به‌ جوانان‌ با استعداد داير كرده‌ام‌ و جلسات‌ نقد قصه‌ و شعر بسياري‌ را به‌ وجود آورده‌ام. خوشحالم‌ كه‌ اجرايي‌ترين‌ كارهايم‌ هم‌ در مسير رسميت‌ يافتن‌ و موردتوجه‌ قرار گرفتن‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ بوده‌ است. شايد براي‌ جبران‌ اوقاتي‌ كه‌ در كارهاي‌ اجرايي‌ صرف‌ كرده‌ام، و شايد به‌ خاطر اين‌ كه‌ نمي‌دانم‌ تا كي‌ توانِ نوشتن‌ دارم، به‌ دو مهم‌ توجه‌ بسيار داشته‌ام. يكي‌ زياد مطالعه‌ كردن‌ و زياد نوشتن‌ (در نتيجه‌ كمتر به‌ زندگي‌ شخصي‌ رسيدن) و يكي‌ هم‌ به‌ بهره‌گيري‌ بيش‌ از حد انتظار از وقت. براي‌ ياد گرفتن‌ حرص‌ مي‌زنم‌ و براي‌ خرج‌ كردن‌ وقت‌ بسيار خسيس‌ هستم.

 

 

در سال‌ 57 ازدواج‌ كرده‌ام‌ و سه‌ دختر دارم‌ به‌ نامهاي‌ مونس‌ و متين‌ و مرضيه. همسر و فرزندانم، همه‌ اهل‌ كتاب‌ و مطالعه‌اند و پذيرفته‌اند كه‌ از پدري‌ اين‌ چنين‌ بايد كم‌ توقع‌ داشته‌ باشند و زياد ياريش‌ كنند. همت‌ و تحمل‌ آنها در بالا بردن‌ توان‌ و كارآيي‌ من‌ بي‌ترديد ستودني‌ است. حال‌ و روزم‌ بد نيست. خدا را شكر، آب‌ و ناني‌ دارم‌ و سايباني‌ و مهمتر از همه‌ روح‌ معتدلي‌ كه‌ در سخت‌ترين‌ لحظه‌هاي‌ زندگي‌ هم‌ آرامشم‌ مي‌دهد.

 

 

آثار مصطفی رحماندوست

 

 

هم‌ اكنون‌ كاري‌ ندارم‌ جز نوشتن‌ و سرودن. مشغول‌ تهيه‌ يك‌ بسته‌ آموزشي‌ بزرگ‌ براي‌ كودكان‌ شش‌ ساله‌ هستم. نخستين‌ كتابخانه‌هاي‌ الكترونيك‌ كودكانه‌ را هم‌ چهار سال‌ پيش‌ راه‌ انداخته‌ام‌ به‌ نام‌ "دوستانه" قصد دارم‌ گزيدهِ‌ آثار تأ‌ليفي‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ را در اين‌ تارنماي‌ بين‌المللي‌ وارد كنم‌ تا هم‌ بچه‌هاي‌ ايراني‌ ايران، هم بچه‌هاي‌ ايراني‌ خارج‌ ايران‌ بتوانند از طريق‌ رايانه‌ به‌ كتابهاي‌ خودشان‌ دسترسي‌ پيدا كنند.

 

 

تاكنون‌ 114 عنوان‌ كتاب‌ از مجموعه‌ شعرها، قصه‌ها و ترجمه‌هاي‌ من‌ به‌ چاپ‌ رسيده‌ است. خدا را شكر كه‌ كار دلم‌ و كار گِلم‌ يكي‌ است. ده‌ اثر ديگر زير چاپ‌ دارم. مهمترين‌ آن‌ها "فرهنگ‌ آسان" است‌ براي‌ بچه‌هاي‌ كلاس‌ چهارم‌ به‌ بالا و "فرهنگ‌ ضرب‌المثلها" براي‌ بچه‌هاي‌ دورهِ‌ راهنمايي‌ و چهار مجموعه‌ شعر تازه.

 

 

چهار پنج‌ ساعت‌ بيشتر نمي‌خوابم. يكي‌ دو ساعت‌ هم‌ به‌ كارهاي‌ روزمره‌ مي‌گذرد. و پانزده‌ ساعت‌ هم‌ كار مي‌كنم. وقتم‌ خيلي‌ كم‌ است. مي‌دانم‌ كه‌ هر كسي‌ چند روزه‌ نوبت‌ اوست. دلم‌ مي‌خواهد قرآن‌ را كه‌ براي‌ نوجوانان‌ در دست‌ ترجمه‌ دارم‌ تمام‌ كنم. آرزويم‌ اين‌ است‌ كه‌ بچه‌هاي‌ ايراني‌ بيشتر بخوانند تا "شاد" باشند، روي پاي‌ خودشان‌ بايستند و "مستقل" بينديشند و زندگي‌ كنند، و "به‌ ديگران‌ و تفكرشان‌ احترام‌ بگذارند." دعا كنيد كه‌ موفق‌ شوم.