دانش و فناوری


2 دقیقه پیش

گرفتن ویزای انگلیس در ایران

از زمانی که اخذ وقت سفارت انگلیس در تهران ممکن شد، بسیاری از مشکلات متقاضیان این ویزا نیز به فراموشی سپرده شد. اگر چه هنوز هم بعضی از متقاضیان این ویزا، به جهت تسریع مراحل ...
2 دقیقه پیش

دوره مدیریت پروژه و کنترل پروژه با MSP

پروژه چیست؟ پروژه به مجموعه ای از فعالیتها اطلاق می شود که برای رسیدن به هدف خاصی مانند ساختن یک برج، تاسیس یک بزرگراه، تولید یک نرم افزار و … انجام می شود. در همه پروژه ...

آشنایی با زندگی سر آرتور چارلز کلارک نویسنده



آرتور چارلز کلارک (1917-2008)، نویسنده داستان‌های علمی- تخیلی، از مشاهیر عصر حاضر است که در اغلب کشورها او را به دلیل رویاهای بلند پروازانه‌اش می‌شناسند؛ خصوصاً به این خاطر که بسیاری از رویاهای او در زمان زندگی‌اش رنگ واقعیت به خود گرفت. وی تالیفات بسیاری در زمینه علوم و کاربردهای فناوری فضایی دارد که بسیاری از آنها الهام بخش هم عصرانش در بهره‌مندی از موهبت فضا بوده است.

 

کتاب های معروف آرتور چارلز کلارک, آشنایی با نویسندگان معروف

آرتور چارلز کلارک (1917-2008)، نویسنده داستان‌های علمی- تخیلی، از مشاهیر عصر حاضر است


آرتور سی كلارك، شانزدهم دسامبر 1917 در مزرعه‌ای در ماینهد، شهری ساحلی در غرب سامرست انگلستان، در خانواده‌ای كشاورز به دنیا آمد. از همان سال های نخستین زندگی اش مجذوب داستان‌های تخیلی و نجوم بود و به مجلات علمی- تخیلی مانند "داستان‌های شگفت انگیز" علاقه زیادی داشت.


نام : سِر آرتور چارلز كلارك
شغل : نویسنده ژانر علمی- تخیلی
تولد : 16 دسامبر 1917، انگلستان
وفات : 19 مارس 2008، سریلانكا

به گفته دوستانش، آرتور همیشه در کتابفروشی محل پرسه می‌زد و کتاب‌های علمی- تخیلی مثل "جنگ دنیاها" اثر "اچ. جی. ولز" را ورق می‌زد و آنها را تا مرز از بین رفتن می‌خواند. در مزرعه، او دائم در حال آزمایش بود و برای خودش موشک‌های کوچک درست می‌کرد. او حتی یك‌بار یکی از همکلاسی‌هایش را راضی کرد موشکی را به هواپیمای مدل او ببندد که بعد از جهشی فشفشه وار سقوط کرد و سوخت.

وقتی كلارك شانزده ساله بود، "انجمن بین‌سیاره‌ای بریتانیا" در لیورپول تاسیس شد. چندی نگذشت كه كلارك یكی از اعضای فعال آن شد.

آرتور پس از گذراندن دوران مدرسه در زادگاهش، در سال 1936 به لندن رفت و با پیوستن به این انجمن، علاقه‌اش را به علوم فضایی دنبال كرد. او با نوشتن مطالب علمی- تخیلی همكاری‌اش را با این انجمن آغاز كرد. تحصیلات پیش از دانشگاه را در سامرست گذراند و به عنوان ممیز حسابداری در بخش بازنشستگان هیأت آموزشی مشغول به كار شد.

در زمان جنگ دوم، او نیز مانند بسیاری از مردان جوان دیگر، درگیر جنگ و مسائل مربوط آن شد. در سال 1941 در نیروی هوایی سلطنتی انگلستان نام‌نویسی كرد و در آنجا به عنوان تكنسین و سپس مربی رادار تا سال 1946 خدمت نمود.

سامانه دفاعی هشدار راداری از جمله برنامه‌هایی بود كه كلارك در آنها شركت داشت و همین موضوع باعث علاقه جدی او به مسائل ارتباطات راداری شد. او در مه 1943 به عنوان افسر خلبان (رده فنی) گماشته شد و در نوامبر همان سال به سمت افسر پرواز ترفیع یافت. سپس به سمت مربی ارشد در آرای‌اف (رویال ایرفورس یا نیروی هوایی سلطنتی) منصوب شد.

كلارك بعدها رمان گلاید پث (مسیر پرواز) را بر اساس تجربه دوران خدمتش نوشت. آن‌طور كه كلارك در این زندگی‌نامه نوشته، در زمان جنگ بیشتر وقت خود را در بخش رادار كنترل زمینی گذرانده است. شیوه كنترل زمینی یا سی‌جی‌اِی، اگرچه در جنگ خیلی كارآمد نبود، چند سال پس از اختراع در خلال سال‌های 1948 تا 1949 در حمل و نقل هوایی بسیار مفید واقع شد. گلاید پث تنها رمان غیرعلمی- تخیلی كلارك است.

در سال 1945، ژورنال علمی وایرلس ورلد (دنیای بی‌سیم) مطلبی از كلارك با عنوان "رله‌های فرازمینی: آیا ایستگاه‌های راکتی می‌توانند جهان را تحت پوشش رادیویی قرار دهند؟" به چاپ رساند. امروزه "ایستگاه‌های راکتی" موردنظر آقای کلارک، همان ماهواره‌ها هستند. كلارك در این مقاله، استفاده از سه ماهواره مخابراتی در مدار استوایی را توصیف كرده بود كه برقراركننده ارتباط در سراسر دنیا بودند.


كلارك در این نوشتار، مداری با ارتفاع 35786 كیلومتر را برگزیده بود چراكه در این ارتفاع سرعت چرخش زمین با سرعت گردش ماهواره به دور آن یكسان است. در نتیجه، ماهواره در نقطه ثابتی از فضا در بالای زمین قرار می‌گیرد. دوازده سال پس از آن، بشر برای نخستین بار در تاریخ، اولین ماهواره دست‌ساز خود، اسپوتنیک-1، را به مدار زمین فرستاد. با ارسال این ماهواره عصر فضا آغاز شد. هفت سال بعد، در 1964، سینکام-3 نخستین ماهواره‌ای بود که عازم مداری شد که کلارک پیش بینی کرده بود. به دلیل تلاش‌های كلارك در این زمینه، اتحادیه بین‌المللی ستاره‌شناسی، مدار زمین ثابت را مدار كلارك نامید.

آرتور كلارك پس از ارایه پیشنهاداتی در مورد مخابرات ماهواره‌ای، مقاله خود را در مجله وایرلس ورلد در سال 1945 منتشر كرد.

نخستین باری كه كلارك ایده قرارگیری ماهواره‌ها در مدار زمین‌ثابت را مطرح كرد، به نظر بسیاری فکری احمقانه بود، به‌طوری كه رئیس مجله وایرلس ورلد نیز در ابتدا نویسنده آن مقاله را دیوانه خطاب كرد و در نهایت مقاله با نظر مثبت سردبیر چاپ شد. اگرچه وی اولین كسی نبود كه ایده ماهواره‌های زمین ثابت را مطرح كرد، اما یكی از بهترین ایده‌های وی كه بسیار مفید واقع شد، این بود كه این ماهواره‌ها برای مقاصد مخابراتی استفاده شوند. او این نظریه را در مقاله‌ای كه خود در بین اعضای گروه هسته‌ای بریتانیا در سال 1945 پخش كرد، دنبال نمود. بیست سال پس از طرح این ایده، اِرلی برد، برای نخستین بار شبكه مخابراتی جهانی برای تلفن، تلویزیون و مخابرات دیجیتالی پرسرعت شامل اینترنت را برقرار كرد.

به بیان دیگر، کلارک کاربردی را پیش‌بینی کرده بود که دو دهه پس از آن امكان‌پذیر شد. به همین دلیل است که کلارک را دارای اندیشه‌ای والا و ادراکی آینده‌نگر می‌دانند. پیشنهاد سال 1945 كلارك، در زمینه سامانه ارتباطی ماهواره‌ای، در سال 1963 مدال طلای استوارت بالانتین موسسه فرانكلین و نامزدی دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال 1999 را برایش به ارمغان آورد.

پس از جنگ، كلارك در سال 1946 از نیروی هوایی بیرون آمد و تحصیلات رسمی خود را از سر گرفت. وی از كالج كینگ لندن كمك هزینه تحصیلی گرفت و در سال 1948 مدرك كلاس یك ریاضی و فیزیك را از این كالج دریافت كرد. همچنین، بین سال‌های 1947 تا 1950، رئیس انجمن بین‌سیاره‌ای بریتانیا شد. پس از آن، در سال 1953 نیز دوباره ریاست این انجمن را به دست گرفت. در همان زمان، كتاب‌ها، مقالات و نوشته‌های بسیاری را به رشته تحریر در آورد. اولین داستانی كه به صورت حرفه‌ای فروخت، داستان ""گروه نجات" بود كه در مارس 1945 آن را نوشت.

زندگینامه آرتور چارلز کلارک,آشنایی با زندگی آرتور چارلز کلارک

کلارک کاربردی را پیش‌بینی کرده بود که دو دهه پس از آن امكان‌پذیر شد


در سال 1953 كلارك با مریلین می‌فیلد ملاقات و دیری نگذشت كه با او ازدواج كرد. می‌فیلد یك زن مطلقه 22 ساله امریكایی بود و یك پسر كوچك داشت. وی تنها زن زندگی كلارك بود. آنها پس از شش ماه برای همیشه از هم جدا شدند، اما طلاق آنها در سال 1964 قطعی شد. كلارك در این‌باره می‌گوید: "این ازدواج از همان ابتدا نامناسب بود". وی دیگر ازدواج نكرد.

كلارك در سال 1954، برای دكتر هری وكسلر، رئیس وقت اتحادیه خدمات علمی اداره هواشناسی ایالات متحده، نامه‌ای درباره كاربردهای ماهواره‌ها در پیش‌بینی آب و هوا نوشت. در نتیجه مكاتبات بین آن دو، شاخه جدیدی از علم هواشناسی متولد شد و دكتر وكسلر تلاش زیادی در توسعه راكت‌ها و ماهواره‌ها برای تحقیقات هواشناسی به عمل آورد.

در همان دوران، كلارك شیفته غواصی شد كه تداعی‌كننده حالت بی‌وزنی در پرواز فضایی بود. در دسامبر 1954، برای نخستین بار از شهر كلمبو در سریلانكا دیدن كرد و آنجا را برای دنبال كردن رویاهایش بسیار مناسب یافت. در نهایت، در سال 1956 به سریلانكا مهاجرت كرد تا با كاوش در صخره‌های مرجانی طول ساحل، علایق خود را در زمینه غواصی دنبال كند و الهام‌بخش رویاهایش باشد. كلارك تا زمان مرگ در سریلانكا به سر برد.

در سال 1964، استنلی كوبریك، كارگردان امریكایی، فیلم 2001: اودیسه فضایی خود را بر اساس داستان "دیده‌بان" كلارك كارگردانی كرد كه در این فیلم خود كلارك نیز با وی همكاری داشت. كلارك چهار سال بعد نامزد دریافت جایزه اسكار به صورت مشترك با كوبریك برای این فیلم شد. سپس در سال 1984، ادامه داستان قبلی خود را با نام "2010: اودیسه دو" به چاپ رساند و با پیتر هیامز روی نسخه فیلم آن كار كرد. همكاری آنها از طریق اینترنت انجام می‌شد كه سِر آرتور را در سریلانكا به پیتر در لوس‌آنجلس وصل می‌كرد. مكاتبات آنها منجر به پدید آمدن كتاب علمی- تخیلی دیگری شد.

سِر آرتور در تلویزیون نیز همكاری داشت. یكی از فعالیت‌های تلویزیونی وی همكاری با شبكه سی‌بی‌اس در پوشش ماموریت‌های فضایی آپولو-12 و 15 بود. سریال تلویزیونی سیزده قسمتی او با نام "دنیای رازآلود آرتور سی كلارك" در سال 1981 و "دنیای نیروهای عجیب آرتور سی كلارك" در سال 1984 در بسیاری از كشورها به نمایش درآمد. وی همچنین در سریال‌های تلویزیونی دیگری درباره فضا مانند سریال "جهان والتر كرانكیت" در سال 1981 همكاری داشت.

گذران زمان و عواقب ابتلا به سندروم پست- پولیو در سال 1988، كلارك را به صندلی چرخ‌دار كشاند، اما او را از نوشتن بازنداشت. وی به عنوان نویسنده‌ای پركار با هشتاد اثر علمی- تخیلی در زمینه علوم و فناوری فضایی شهرت جهانی یافت.

كلارك تعدادی كتاب غیرتخیلی نیز نوشته است كه در آنها به شرح جزئیات فنی و استنباط‌های اجتماعی پرتاب موشك و پروازهای فضایی پرداخته است. در بین این كتاب‌ها، كاوش در فضا (1951) و پیمان فضا (1968) از بقیه چشمگیرترند. در بین كارهای غیرتخیلی سِر آرتور، نمایی از آینده (1962) به چهره احتمالی آینده نظر دارد و حاوی خلاصه‌ای از مقالاتش است كه سه قانون وی را نیز بیان می‌كند. قوانین وی عبارتند از:

1. وقتی كه یك دانشمند برجسه و باتجربه می‌گوید كه امری امكان‌پذیر است، به طور حتم حق با اوست. اما وقتی امری را محال می‌داند، به احتمال خیلی زیاد در اشتباه است.


2. تنها راه كشف مرز ممكن‌ها، اندكی فراتر رفتن از آنها به سوی ناممكن‌هاست.

3. هر فناوری به قدر كافی پیشرفته، از جادو غیرقابل تشخیص است.

كلارك اولین قانونش را در مقاله "خطرات پیشگویی: خطای تخیل" عنوان كرد. قانون دوم به عنوان یك اظهارنظر ساده در همان مقاله بیان شد و دیگران آن را به عنوان قانون دوم كلارك مطرح كردند. در سال 1973، در چاپ جدید خلاصه‌ای از مقالاتش (نمایی از آینده)، قانون دومش را تصدیق كرد و برای گرد كردن شماره قوانینش سومی را نیز بیان و در این‌باره اظهار كرد: "از آنجایی كه برای نیوتن سه قانون كافی بود، من نیز با فروتنی در همین‌جا به قوانینم خاتمه می‌دهم". در بین قوانین كلارك، قانون سوم از معروفیت بیشتری برخوردار است. این قانون تحیر بشر را به دلیل محدودیت وی معرفی می‌كند و نه به سبب امكان‌ناپذیری فناوری.

در سال 1999 در چاپ مجدد نمایی از آینده كه در لندن چاپ شد، كلارك قانون چهارمش را نیز اضافه كرد: "برای هر متخصصی، متخصصی هم تراز و [با عقیده] مقابل وجود دارد".

در بعضی رمان‌ها مانند شهر و ستاره‌ها و داستان دیده‌بان (كه فیلم اودیسه فضایی 2001 بر اساس آن ساخته شد)، كلارك ما را با فناوری ابرپیشرفته‌ای آشنا می‌كند كه تنها با علوم پایه محدود شده است. در رمان در برابر سقوط شب، تمدن بشر پس از یك میلیارد سال به طور مرموزی سیر قهقرایی طی می‌كند. در این داستان، بشریت مواجه با بقایای افتخارات گذشته خود است. برای مثال، شبكه‌ای از جاده‌ها و پیاده روها كه مانند رودخانه‌ای خروشان در جریان هستند. اگرچه این امر از نظر فیزیكی امكان‌پذیر است، اما از دیدگاه آنها غیرقابل توضیح می‌نماید. این داستان اشاره‌ای به قانون سوم كلارك دارد.

تخیلات و تلاش های كلارک، جوایز و افتخارات بسیاری برای وی به همراه داشته است كه از آن جمله می‌توان به: مدال طلای موسسه فرانكلین در سال 1963؛ مقام استادی سارابهای‌ویكرام آزمایشگاه تحقیقات فیزیكی احمدآباد؛ جایزه لیندبرگ؛ كمك هزینه تحصیلی كالج كینگ لندن؛ نامزدی دریافت جایزه صلح نوبل در سال 1999؛ جایزه كالینگای یونسكو (یونسكوكالینز) در سال 1961 را برای محبوب‌سازی علم؛ مقام شوالیه در سال 1998 (در 1998 ملكه انگلستان با كارهای كلارك آشنا شد و وی را به مقام شوالیه‌گری مفتخر كرد كه به صورت رسمی دو سال بعد توسط پرنس چارلز در سریلانكا به وی اعطا شد) و درجات افتخاری و جوایزی از سازمان‌ها و مراكز بزرگ علمی و نجومی اشاره كرد.

کلارک معتقد است «انسان می‌تواند بدون غذا زندگی کند، اما بدون اطلاعات خواهد مرد». پس از سونامی وحشتناکی كه چند سال پیش در آسیای جنوب شرقی به وقوع پیوست، به همراه دوست قدیمی اش، سِر پاتریک مور، کتابی به نام سیارک را نوشت تا سود فروش آن عاید قربانیان سونامی شود. 

 

محتوای کتاب های آرتور سی کلارک, تخیلات و تلاش های كلارک

كلارك اولین قانونش را در مقاله "خطرات پیشگویی: خطای تخیل" عنوان كرد


وی همچنین بنیاد آرتور سی کلارک را بنیان نهاد تا از طریق آن بتواند دنیایی از ایده‌ها را پیش روی جوانان بگشاید و خلاقیت آنها را پرورش دهد.

كلارك مطمئن بود روزی فراخواهد رسید که فضاگردی همچون جهانگردی پدیده‌ای عادی شود. به نظر او اینکه انسان برای چهل سال به ماه بازنگشته تنها یک "افت" موقتی است؛ همان‌طور که وقتی کریستف کلمب آمریکا را کشف کرد، تا چند دهه بعد کسی به آمریکا بازنگشت.

کلارک همچنین اذعان می‌کرد که برخی اختراعات بشر حتی او را غافلگیر کرده بود. درباره كامپیوتر می‌گفت: "من به خواب هم نمی‌دیدم که روزی بیاید که هرکسی روی میزش یکی از این ابزارها [کامپیوتر] داشته باشد." به همین دلیل، او انتظار داشت در آینده، به‌ویژه در زمینه سفر به فضا، اتفاقات غیرمنتظره‌ای رخ دهد.

كلارك ابراز اطمینان می‌کرد که انسان به مریخ و در نهایت، به سایر منظومه‌ها در كهكشان سفر خواهد کرد؛ ابتدا با اعزام ربات‌های کاوشگر و سپس اعزام انسان! بسیاری از آینده‌نگری‌های کلارک هنوز تحقق نیافته، اما بعضی از آنها به واقعیت نزدیک شده است.


آرتور سی كلارك در دسامبر 2007، در نودمین سال تولدش، پیغامی ویدئویی برای دوستان و طرفدارانش ضبط كرد كه بیشتر حاوی پیام خداحافظی بود. چند ماه بعد، در نوزدهم مارس 2008، در اثر عارضه تنفسی در سریلانكا درگذشت. مرگ وی درست چند روز پس از مرور نسخه نهایی آخرین كارش با نام "آخرین نظریه" به وقوع پیوست. در این كار، فردریك پل با او همكاری داشت. وی در روز 22 مارس 2008، در كلمبو، بزرگ‌ترین شهر و پایتخت تجاری سریلانكا، توسط برادر كوچكترش، فِرِد كلارك، و خانواده سریلانكایی كه با آنها زندگی می‌كرد، طی یك مراسم سنتی در حضور هزاران نفر به خاك سپرده شد.

دستاوردهای آرتور سی كلارك در بین هم‌قطارانش منحصر به‌فرد است و پلی بین علم و هنر برقرار می‌كند. تألیفات وی از تخیلات علمی تا كشفیات و واقعیات، از علم و فن تا سرگرمی و بازی وسعت دارد و تاثیری عمیق بر زندگی فعلی و نسل آینده گذاشته است.

منبع: isa.ir


ویدیو مرتبط :
مستند زندگی چارلز داروین (Charles Darwin)

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

آشنایی با زندگی مصطفی رحماندوست






مصطفی رحماندوست

 

 

بچه‌ها بازي‌ مي‌كردم‌ و درس‌ مي‌خواندم. اسباب‌بازي‌ مهمي‌ نداشتم. وسيلهِ‌ بازي‌ فردي‌ من‌ جوي‌ آب‌ توي‌ كوچه‌ بود. سدّي‌ جلو خانه‌مان‌ مي‌ساختم‌ و حركت‌ آب‌ را به‌ سوي‌ درختهاي‌ حاشيهِ‌ جوي‌ هدايت‌ مي‌كردم. حوضچه‌اي‌ هم‌ پديد مي‌آمد كه‌ من‌ پاچهِ‌ شلوارم‌ را بالا بزنم‌ و پاهايم‌ را در خنكي‌ آب‌ حوضچه‌ بازي‌ بدهم.




كلاس‌ پنجم‌ دبستان‌ بودم‌ كه‌ فهميدم‌ مي‌توانم‌ شعر بگويم. بعد از نيمه‌ شبي‌ از خواب‌ بيدارم‌ كردند كه‌ به‌ حمام‌ برويم. هفته‌اي‌ يك‌ بار شبها به‌ حمام‌ مي‌رفتيم، چون‌ حمام‌ محلّه‌ ما روزها زنانه‌ بود. بوق‌ حمام‌ را كه‌ مي‌زدند از خواب‌ بيدارمان‌ مي‌كردند و با چشمهاي‌ خواب‌آلوده‌ كوچه‌هاي‌ تاريك‌ را بقچه‌ به‌ بغل‌ پشت‌ سر مي‌گذاشتيم‌ تا به‌ حمام‌ برسيم. در حمام‌ كار ما بچه‌ها كمك‌ كردن‌ به‌ بزرگترها بود: سرِ يكي‌ آب‌ مي‌ريختيم، پشت‌ آن‌ يكي‌ را كيسه‌ مي‌كشيديم‌ وآن‌ شب‌ هم‌ به‌ دستور پدر، مشغول‌ كمك‌ كردن‌ به‌ بندهِ‌ خدايي‌ بودم‌ كه‌ بسيار ضعيف‌ و لاغر بود. پوست‌ و استخواني‌ بود و ستون‌ فقراتش‌ را مي‌شد شمرد. تعجب‌ كردم. علت‌ لاغري‌ پيش‌ از حدش‌ را پرسيدم. از روزگار ناليد و بيماري‌ طولاني‌ و اين‌ كه‌ مسافر است‌ و بايد به‌ شهرش‌ برگردد. آمده‌ بود تا تن‌ و بدني‌ بشويد. به‌ خانه‌ كه‌ برگشتم‌ نتوانستم‌ بخوابم. سعي‌ كردم‌ شرح‌ رنج‌ آن‌ بندهِ‌ خدا را بنويسم. نوشتم:

 

 

بود مسافر يكي‌ اندر به‌ راه‌

 

توشه‌ كم‌ راه‌ فزون‌ بي‌پناه‌

 

 

و همين‌طوري‌ ادامه‌ دادم‌ و فردا، سر كلاس‌ خواندم‌ و معلم‌ گفت‌ كه‌ تو شاعري‌ و اين‌ كه‌ نوشته‌اي‌ شعر است. بعدها فهميدم‌ كه‌ بيت‌ نخست‌ اين‌ نوشته‌ام، برگرفته‌ از يكي‌ از ابيات‌ صامت‌ بروجردي‌ است. صامت‌ و قمري‌ هم‌ داستاني‌ در كودكي‌هاي‌ من‌ دارند. پدرم‌ كنار كرسي‌ مي‌نشست‌ و با آواز صامت‌ و قمري‌ مي‌خواند. هر دو شاعر دربارهِ‌ كربلا هم‌ سرده‌ بودند. پدرم‌ قوي‌ بنيه‌ بود. وقتي‌ شعرهاي‌ كربلايي‌ را مي‌خواند اشكش‌ درمي‌آمد. براي‌ من‌ كه‌ ايشان‌ را قوي‌ و زورمند مي‌ديدم، ديدن‌ اشك‌ و اندوهشان‌ عجيب‌ بود. خيلي‌ دلم‌ مي‌خواست‌ بدانم‌ آن‌ كلمه‌هاي‌ سياهي‌ كه‌ بر كاغذ ديوان‌ صامت‌ و قمري‌ نقش‌ بسته‌ چه‌ چيز هستند و چه‌ قدرتي‌ دارند كه‌ پدر زورمندم‌ را به‌ گريه‌ مي‌نشانند. اين‌ بود كه‌ تا سواددار شدم، سعي‌ كردم‌ شعرهاي‌ اين‌ دو ديوان‌ را بخوانم. صامت‌ فارسي‌ بود و با حروف‌ سربي‌ چاپ‌ شده‌ بود و كمي‌ مي‌توانستم‌ كلماتش‌ را بفهمم. اما قمري‌ تركي‌ بود و چاپ‌ سنگي‌ و فاصله‌ سواد من‌ و آن‌ ديوان‌ بسيار.

 

 

نخستين ‌شعرهايي‌كه‌ حفظ كردم، شعرهاي ‌مثنوي‌ مولوي‌ بود. مرحوم‌ مادرم‌ گاه‌ و بي‌گاه‌ قصه‌هاي‌ مثنوي‌ را زمزمه‌ مي‌كردند. نيم‌ دانگ‌ صدايي‌ داشتند و براي‌ دل‌ خودشان‌ مثنوي‌ را كه‌ در مدرسه‌ كودكي‌ و در خانهِ ‌پدر آموخته ‌بودند، از حفظ ‌مي‌خواندند. من ‌عاشق ‌زمزمه‌هاي ‌گرم‌ مادر بودم. وقتي ‌به‌ كارِ خانه‌ مشغول‌ بودند و مثنوي‌ هم‌ مي‌خواندند، سكوت‌ مي‌كردم‌ و سراپا گوش‌ مي‌شدم‌ كه‌ جام‌ وجودم‌ را از شراب‌ پرعاطفه‌ و گرم‌ شعرهايي‌ كه‌ مي‌خواندند لبريز كنم.

 

 

يكي‌ از سخت‌ترين‌ كارهاي‌ آن‌ روزگار، "لباس‌ شستن" بود. مخصوصاً در سرماي‌ زمستان. گرم‌ كردن‌ آب‌ و چنگ‌ زدن‌ لباسها در تشت‌ لباسشويي‌ و بعد آب‌ كشيدن‌ لباسهاي‌ شسته‌ شده، ماجراهايي‌ داشت. خشك‌ كردن‌ لباسهايي‌ هم‌ كه‌ روي‌ بند رخت‌ چند روز يخ‌ مي‌زدند، ماجراي‌ ديگري‌ بود. تا مادرم‌ مشغول‌ شستن‌ لباس‌ مي‌شد، من‌ خودم‌ را كنار بساط‌ شستن‌ لباس‌ مي‌رساندم. آستينم‌ را بالا مي‌زدم‌ و در كنار مادر مشغول‌ چنگ‌ زدن‌ لباسها مي‌شدم‌ تا صداي‌ مادر بلند شود و زمزمه‌ كند:

 

 

ديد موسي‌ يك‌ شباني‌ را به‌ راه‌

 

كو همي‌ گفت‌ اي‌ خدا و اي‌ اِله‌

 

تو كجايي‌ تا شوم‌ من‌ چاكرت‌

 

چارقت‌ دوزم، كنم‌ شانه‌ سرت.

 

 

وقتي‌ هم‌ شستن‌ لباسها يعني‌ وقتي‌ حدود صبح‌ زود تا ظهر تمام‌ مي‌شد، لباسهاي‌ شسته‌ شده‌ را توي‌ سطل‌ و تشتي‌ مي‌ريختيم‌ و روي‌ سر مي‌گذاشتيم‌ تا به‌ خانه‌اي‌ برسيم‌ كه‌ چشمهِ‌ آبي‌ داشته‌ باشد و لباسها را آب‌ بكشيم.

 

 

معمولاً چشمه‌ها در زيرزمين‌ قرار داشتند، ده بيست‌ پله‌ از كف‌ حياط‌ پايين‌تر. برق‌ كه‌ نبود، جايي‌ تاريك‌ بود و ساكت. تنها زمزمهِ‌ آب‌ چشمه‌ به‌ گوش‌ مي‌رسيد. چه‌ جايي‌ بهتر از آن‌ براي‌ زمزمه‌ مثنوي. ترس‌ از نامحرمي‌ كه‌ صدا را هم‌ بشنود در كار نبود.

 

 

از جالب‌ترين‌ سرگرمي‌هاي‌ گروهي‌ آن‌ روزگار دعواي‌ محله‌ به‌ محله‌ بچه‌ها بود در خارج‌ از مدرسه‌ و مشاعره‌ در داخل‌ مدرسه. من‌ در هر دو فعاليت‌ گروهي‌ آن‌ روزگار فعال‌ بودم.

 

 

شاهِ محله‌ خودمان‌ مي‌شدم‌ و به‌ بچه‌هاي‌ محله‌ ديگر حمله‌ مي‌كرديم. كتك‌ مي‌خورديم‌ و مي‌زديم‌ و بعد رفيق‌ مي‌شديم‌ تا بهانهِ‌ ديگري‌ براي‌ دعوا پيش‌ آيد. در مدرسه‌ هم‌ يكي‌ از پاهاي‌ اصلي‌ مشاعره‌ بودم. حافظ‌ كهنه‌اي‌ در خانهِ‌ خاله‌ام‌ بود. به‌ هر بهانه‌اي‌ به‌ خانهِ‌ خاله‌ مي‌رفتم‌ تا حافظ‌ آنها را به‌ دست‌ بگيرم‌ و چند بيتي‌ حفظ‌ كنم. وقتي‌ به‌ من‌ گفته‌ شد كه‌ شاعرم، كم‌ نمي‌آوردم. هر جا بيتي‌ مي‌خواستند كه‌ حفظ‌ نبودم، في‌البداهه‌ بيتي‌ بي‌معني‌ يا با معني‌ از خوم‌ سر هم‌ مي‌كردم‌ و تحويل‌ مي‌دادم.

 

 

پس‌ از گذراندن‌ شش‌ سال‌ ابتدايي‌ وارد دبيرستان‌ شدم. سه‌ سال‌ نخست‌ دبيرستان‌ را در دبيرستان‌ ابن‌سينا گذراندم. كتابخانه‌ خوبي‌ داشت، اما به‌ سختي‌ مي‌توانستم‌ از آنجا كتاب‌ بگيرم. خيلي‌ از كتابهاي‌ آنجا را خواندم. كمبودها را هم‌ با كرايه‌ كردن‌ كتاب‌ و مطالعه‌ سريع‌ آنها جبران‌ مي‌كردم. شبي‌ يك‌ ريال‌ كرايه‌ كتاب‌ مي‌دادم. خلاصهِ‌ كتابها را از بچه‌هاي‌ اهل‌ كتاب‌ مي‌شنيدم‌ تا كرايه‌ كمتري‌ بپردازم.

 

 

سه‌ سال‌ دوم‌ دبيرستان‌ را در دبيرستان‌ اميركبير گذراندم‌ كه‌ رشته‌ ادبي‌ داشت‌ و كتابخانه‌ نداشت. به‌ هزار در و دروازه‌ زدم‌ تا اتاقي‌ از اتاقهاي‌ دبيرستان‌ را كتابخانه‌ كنم‌ و كتابخانه‌اي‌ در آن‌ مدرسه‌ راه‌ بيندازم. دبير فلسفه‌ ما آقاي‌ اكرمي‌ كه‌ پس‌ از انقلاب‌ وزير آموزش‌ و پرورش‌ شدند ، كمك‌ زيادي‌ براي‌ راه‌اندازي‌ آن‌ كتابخانه‌ كردند. خودشان‌ هم‌ كتابخانه‌اي‌ در بالاخانهِ‌ مسجد ميرزاتقي‌ همدان‌ راه‌ انداخته‌ بودند به‌ نامه‌ كتابخانهِ‌ خرد. آنجا هم‌ پاتوق‌ من‌ شده‌ بود. بيشتر كتابهايش‌ مذهبي‌ بود و جلسه‌هاي‌ هفتگي‌ مذهبي‌ هم‌ داشت.

 

 

قرآن‌ خواندن‌ را از زمزمه‌هاي‌ مادربزرگم‌ كه‌ مكتب‌دار بودند و به‌ دختربچه‌ها قرآن‌ خواني‌ مي‌آموختند، شروع‌ كردم. ايشان‌ هفته‌اي‌ يك‌ بار كوله‌ باري‌ از نان‌ و گوشت‌ و نخود و... را به‌ دوش‌ من‌ بار مي‌كردند تا به‌ خانه‌هاي‌ افراد مستمندي‌ كه‌ مي‌شناختند، برسانيم. با هم‌ وارد خانه‌ آنها مي‌شديم. چايي‌ مي‌خورديم‌ و گپ‌ مي‌زديم. چپقي‌ چاق‌ مي‌كردند و سهميه‌ آن‌ خانه‌ را از محموله‌ برمي‌داشتند و مي‌دادند و بعد خداحافظي‌ مي‌كرديم. چپق‌ كشيدن‌ را هم‌ از مادربزرگم‌ آموختم.

 

بعد از آن‌ در جلسات‌ هفتگي‌ قرائت‌ قرآن‌ شركت‌ مي‌كردم.

 

 

در دبيرستان‌ به‌ تشويق‌ پدرم، مدتي‌ دروس‌ حوزوي‌ مي‌خواندم. سه‌ معلم‌ داشتم‌ كه‌ بهترين‌ آن‌ها طلبه‌اي‌ بود افغاني. چرا كه‌ علاوه‌ بر علوم‌ عربي، ادبيات‌ فارسي‌ هم‌ مي‌دانست‌ و گهگاه‌ شعري‌ مي‌خواند و تفسير مي‌كرد. سطح‌ را نزد آن‌ها به‌ پايان‌ رساندم، اما در آن‌ روزگار چيزي‌ نفهميدم. در سالهاي‌ آخر دبيرستان‌ به‌ موسيقي‌ هم‌ روي‌ آوردم. همينطور به‌ نقاشي. در نقاشي‌ كاري‌ از پيش‌ نبردم، اما در موسيقي‌ تا آنجا جلو رفتم‌ كه‌ در مراسم‌ مدرسه‌ سنتور بزنم. اين‌ كار را هم‌ در دانشگاه‌ پي‌ نگرفتم.

 

 

سال‌ 1349 براي‌ ادامه‌ تحصيل‌ به‌ تهران‌ آمدم‌ و در رشته‌ زبان‌ و ادبيات‌ فارسي‌ مشغول‌ تحصيل‌ شدم. حضور در تهران‌ فرصتي‌ بود براي‌ آشنايي‌ با دكتر علي‌ شريعتي، استاد مرتضي‌ مطهري‌ و دكتر بهشتي.

 

 

رفت‌ و آمد به‌ جلسه‌هاي‌ درس‌ اين‌ بزرگواران‌ و شركت‌ در محافل‌ و مجالس‌ ادبي‌ و هنري‌ آن‌ روزگار، باعث‌ شد كه‌ خوشه‌هاي‌ ارزشمندي‌ از خرمن‌ آگاهان‌ و آگاهي‌هاي‌ ديرياب‌ بيندوزم.

 

 

نوشته های مصطفی رحماندوست

 

 

اولين‌ نوشته‌ام، زماني‌ چاپ‌ شد كه‌ دانش‌آموز دبيرستان‌ بودم. آن‌ هم‌ در يك‌ مجلّه‌ محلّي‌ و نه‌ اثري‌ كه‌ براي‌ بچه‌ها نوشته‌ شده‌ باشد. در دوره‌ دانشجويي‌ قصه‌ها و شعرهاي‌ بسياري‌ نوشتم‌ و چاپ‌ كردم. همه‌ براي‌ بزرگسالان، اما در اواخر دورهِ‌ دانشجويي‌ بود كه‌ "ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان" را شناختم‌ و تصميم‌ گرفتم‌ سالك‌ و ره‌پوي‌ اين‌ راه‌ باشم. روانشناسي‌ خواندم؛ ساده‌نويسي‌ كار كردم؛ كتاب‌هاي‌ بچه‌ها را ورق‌ زدم؛ معلم‌ بچه‌ها شدم؛ چند جا درس‌ دادم؛ اول‌ قصه‌ نوشتم: سربداران‌ و خاله‌ خودپسند و بعد شعر سرودم.

 

 

امروزه‌ 30 سال‌ است‌ كه‌ بدون‌ وقفه‌ براي‌ بچه‌ها كار مي‌كنم. هر شغلي‌ را هم‌ كه‌ پذيرفته‌ام، به‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ربط‌ داشته‌ است:

 

 

مديربرنامه‌ كودك‌ سيما

 

مدير مركز نشريات ‌كانون ‌پرورش ‌فكري ‌كودكان ‌و نوجوانان‌

 

سردبير نشريه‌ پويه‌

 

مدير مسئول ‌مجله‌هاي‌ رشد

 

سردبير رشد دانش‌آموز

 

سردبيرسروش‌كودكان‌

 

 

حتي‌ سه‌ سالي‌ كه‌ اشتباه‌ كردم‌ و مدير كل‌ دفتر فعاليتها و مجامع‌ فرهنگي‌ شدم، شرح‌ وظيفهِ‌ دفتر را عوض‌ كردم‌ و به‌ انتقال‌ ادبيات‌ برگزيدهِ‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ايران‌ به‌ زبانهاي‌ ديگر كمر بستم. عضو هيأ‌ت‌هاي‌ داوري‌ كتاب‌ سال، جشنواره‌هاي‌ كتاب‌ و مطبوعات‌ كودكان، عضو هيأ‌ت هاي‌ داوران‌كتاب سال، جشنواره‌هاي‌ بين‌المللي‌ فيلم‌ كودكان، عضو شوراي‌ موسيقي‌ كودكان‌ و... بوده‌ام.

 

 

كارهاي‌ اجرايي‌ بسيار را پذيرفته‌ام‌ كه‌ ظاهراً مرا از توجه‌ به‌ نوشتن‌ و سرودن‌ بازداشته‌اند. دوستانم‌ هميشه‌ اين‌ موضوع‌ را به‌ من‌ تذكر داده‌اند، اما از پذيرش‌ آن‌ همه‌ كار اجرايي‌ توانفرسا با مديراني‌ كه‌ نوعاً هم‌ اهل‌ هنر و فرهنگ‌ نبوده‌اند، پشيمان‌ نيستم، چرا كه‌ تمام‌ كارهاي‌ اجرايي‌ من‌ هم‌ در مسير اعتبار بخشي‌ به‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ و فهماندن‌ اهميت‌ بچه‌ها بوده‌ است.

 

 

تلاش‌ زيادي‌ كرده‌ام‌ تا راه‌ براي‌ آنهايي‌ كه‌ واقعاً دلسوخته‌ بچه‌ها هستند و كمربسته‌اند تا به‌ شعر و قصه‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ بپردازند، هموار شود. جلسات‌ زيادي‌ براي‌ آموزش‌ شعر و قصه‌ به‌ جوانان‌ با استعداد داير كرده‌ام‌ و جلسات‌ نقد قصه‌ و شعر بسياري‌ را به‌ وجود آورده‌ام. خوشحالم‌ كه‌ اجرايي‌ترين‌ كارهايم‌ هم‌ در مسير رسميت‌ يافتن‌ و موردتوجه‌ قرار گرفتن‌ ادبيات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ بوده‌ است. شايد براي‌ جبران‌ اوقاتي‌ كه‌ در كارهاي‌ اجرايي‌ صرف‌ كرده‌ام، و شايد به‌ خاطر اين‌ كه‌ نمي‌دانم‌ تا كي‌ توانِ نوشتن‌ دارم، به‌ دو مهم‌ توجه‌ بسيار داشته‌ام. يكي‌ زياد مطالعه‌ كردن‌ و زياد نوشتن‌ (در نتيجه‌ كمتر به‌ زندگي‌ شخصي‌ رسيدن) و يكي‌ هم‌ به‌ بهره‌گيري‌ بيش‌ از حد انتظار از وقت. براي‌ ياد گرفتن‌ حرص‌ مي‌زنم‌ و براي‌ خرج‌ كردن‌ وقت‌ بسيار خسيس‌ هستم.

 

 

در سال‌ 57 ازدواج‌ كرده‌ام‌ و سه‌ دختر دارم‌ به‌ نامهاي‌ مونس‌ و متين‌ و مرضيه. همسر و فرزندانم، همه‌ اهل‌ كتاب‌ و مطالعه‌اند و پذيرفته‌اند كه‌ از پدري‌ اين‌ چنين‌ بايد كم‌ توقع‌ داشته‌ باشند و زياد ياريش‌ كنند. همت‌ و تحمل‌ آنها در بالا بردن‌ توان‌ و كارآيي‌ من‌ بي‌ترديد ستودني‌ است. حال‌ و روزم‌ بد نيست. خدا را شكر، آب‌ و ناني‌ دارم‌ و سايباني‌ و مهمتر از همه‌ روح‌ معتدلي‌ كه‌ در سخت‌ترين‌ لحظه‌هاي‌ زندگي‌ هم‌ آرامشم‌ مي‌دهد.

 

 

آثار مصطفی رحماندوست

 

 

هم‌ اكنون‌ كاري‌ ندارم‌ جز نوشتن‌ و سرودن. مشغول‌ تهيه‌ يك‌ بسته‌ آموزشي‌ بزرگ‌ براي‌ كودكان‌ شش‌ ساله‌ هستم. نخستين‌ كتابخانه‌هاي‌ الكترونيك‌ كودكانه‌ را هم‌ چهار سال‌ پيش‌ راه‌ انداخته‌ام‌ به‌ نام‌ "دوستانه" قصد دارم‌ گزيدهِ‌ آثار تأ‌ليفي‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ را در اين‌ تارنماي‌ بين‌المللي‌ وارد كنم‌ تا هم‌ بچه‌هاي‌ ايراني‌ ايران، هم بچه‌هاي‌ ايراني‌ خارج‌ ايران‌ بتوانند از طريق‌ رايانه‌ به‌ كتابهاي‌ خودشان‌ دسترسي‌ پيدا كنند.

 

 

تاكنون‌ 114 عنوان‌ كتاب‌ از مجموعه‌ شعرها، قصه‌ها و ترجمه‌هاي‌ من‌ به‌ چاپ‌ رسيده‌ است. خدا را شكر كه‌ كار دلم‌ و كار گِلم‌ يكي‌ است. ده‌ اثر ديگر زير چاپ‌ دارم. مهمترين‌ آن‌ها "فرهنگ‌ آسان" است‌ براي‌ بچه‌هاي‌ كلاس‌ چهارم‌ به‌ بالا و "فرهنگ‌ ضرب‌المثلها" براي‌ بچه‌هاي‌ دورهِ‌ راهنمايي‌ و چهار مجموعه‌ شعر تازه.

 

 

چهار پنج‌ ساعت‌ بيشتر نمي‌خوابم. يكي‌ دو ساعت‌ هم‌ به‌ كارهاي‌ روزمره‌ مي‌گذرد. و پانزده‌ ساعت‌ هم‌ كار مي‌كنم. وقتم‌ خيلي‌ كم‌ است. مي‌دانم‌ كه‌ هر كسي‌ چند روزه‌ نوبت‌ اوست. دلم‌ مي‌خواهد قرآن‌ را كه‌ براي‌ نوجوانان‌ در دست‌ ترجمه‌ دارم‌ تمام‌ كنم. آرزويم‌ اين‌ است‌ كه‌ بچه‌هاي‌ ايراني‌ بيشتر بخوانند تا "شاد" باشند، روي پاي‌ خودشان‌ بايستند و "مستقل" بينديشند و زندگي‌ كنند، و "به‌ ديگران‌ و تفكرشان‌ احترام‌ بگذارند." دعا كنيد كه‌ موفق‌ شوم.