اخبار


2 دقیقه پیش

عکس: استهلال ماه مبارک رمضان

همزمان با آغاز ماه مبارک رمضان جمعی از کارشناسان حوزه نجوم همراه با نماینده دفتر استهلال مقام معظم رهبری عصر دوشنبه هفدهم خرداد برای رصد هلال شب اول ماه مبارک رمضان بوسیله ...
2 دقیقه پیش

تا 20 سال آینده 16 میلیون بیکار داریم

وزیر کشور گفت: در نظام اداری فعلی که می‌تواند در ۱۰ روز کاری را انجام دهد، در ۱۰۰ روز انجام می‌شود و روند طولانی دارد که باید این روند اصلاح شود. خبرگزاری تسنیم: عبدالرضا ...

8 پرده از ضد خاطرات مردان دربی


روایت های ناتمام ابراهیم افشار از علی پروین، ناصر حجازی، مجتبی محرمی، احمدرضا عابدزاده، مهدی هاشمی نسب، علیرضا نیکبخت واحدی، علی کریمی و فرهاد مجیدی.

 
 
 
 
هفت صبح: روایت های ناتمام ابراهیم افشار از علی پروین، ناصر حجازی، مجتبی محرمی، احمدرضا عابدزاده، مهدی هاشمی نسب، علیرضا نیکبخت واحدی، علی کریمی و فرهاد مجیدی.

1- هر کس ملکه ای در ذهن دارد، شاید خیلی ها خشم خسروانی را بعد از آن ماجرای شش تایی ها توصیف کند که توی جلسه بازجویی از بچه ها به جواد گفت که باید از پا آویزانت کنیم از سقف که واسه دیگرون هم عبرت بشی. شاید خیلی ها رکب زدن وحشتناک مجتبی به احمدرضا را بعد از گل پرسپولیس مجتبی به احمدرضا را بعد گل پرسپولیس به جوک بالای 18 سال تبدیل کنند و انگشت روی آن بگذارند. شاید مهدی هاشمی نسب خاطره ای دیوانه وار از آن روزهای کذایی تعریف کند یا احمدرضا زلف خاطره اش را به نوستالژیای دیگری گره بزند.

 شاید یکی هم پیدا بشود که توی آن دربی کذایی که ملت به زمین ریختند صحنه پرتقال تعارف کردن یاغی به احمدرضا عابدزاده یا کله زدن مجتبی به امیر قلعه نویی را توصیف کند. شاید هم دست های کسی به علامت عدد شش یا چهار بالا برود اما من دوست داشتم همین الان در قبرستان بودم و با قلوه سنگی به مزار سه چهره افسانه ای سینما و ادبیات و موسیقی ایران می زدم که پاشوند و سنگ لحد را به کناری بزنند و خاطرات دربی ها را از چشم های نجیب و واژه های سوررئال شان بگویند.


سهراب را سرطان، ساموئل را کهربای سینما و فرهاد را تلخ کامی سال های آخر عمرش را که صدایش به تبعید خانگی رفته بود از نشستن به پای یک ورزشی نویس حریص بازداشتند وگرنه الان اگر زنده بودند می رفتیم سراغشان و قصه امجدیه پیر از زبان آنها، به عسل و قیماق می ماند. سهراب سپهری را «فوبیای مردم هراسی» از همانجا در درونش ریشه انداخت.

 ساموئل خاچکیان چنان در تب داغ فوتبال غرق می شد که اگر باران های جادویی ماکوندو هم می آمد و همه از سکوها در می رفتند او بی چتر در سکوها می نشست و غرق معادلات توی چمن می شد و فرهاد مهرداد – وای فرهاد دلپذیر مغموم – راهم گاهی آنجا می شد دید. در امجدیه بود که حتی شعر جمعه را به دستش دادند. - آه ای دربی های خانه خراب، یادم تو را فراموش!




2- معروف بود. به چشم های زاغش و کتونی های سفید تخت سبزش که روی یک دستمال قیصری، چهارتا آدم گنده را می رقصاند. نبوغش را پیش از آن که در شاگردی مغازه طلاسازی نشان دهد در آن تابستان های بدوی طهران، در طشتک بازی شرطی نشان داد. یک روز مامان نصرت دید که طشتک ها، از سر و کول خانه بالا می روند، از حرصش همه را ریخت توی کوچه اما علی وقتی فهمید تا شب، یک کله گریه کرد. مامان نصرت زیر چشمی قربون صدقه چشم های زاغی دردانه اش می رفت اما نمی دانست که علی زرنگ تر از این حرف هاست. فردا دوباره با بچه های محل افتاد توی کل و شب وقتی به خانه برگشت، مامان نصرت دید که باز توی کیسه اش پنجاه تا طشتک هست. فهمید که این بچه، پا پس نمی کشد.

یادواره مامان نصرت، به این خاطر در مشام نسل بزرگی از ملی پوشان ماند که حتی وقتی هم که تیم ملی به سفر خارج می رفت بچه ها توی طیاره، چشم انتظار کتلت های مامان نصرت می ماندند و بی آنکه لب به غذاهای مهماندارها بزنند فقط برای عطر و بوی کتلت های نصرت که از ساک علی می آمد غش و ضعف می رفتند.

وقتی پسرک چشم زاغ سر از تیم کیان درآورد یک رقیب گردن کلفت همسن و سال خودش هم داشت که پسر آوازخان بود؛ عمله ساکن پشت انبار گندم که وقتی خسته و کوفته به خانه می آمد کسبه محل بهش چغلی می کردند که امروز پسرت با بچه های محل کل انداخت که جفت پا بپرد پشت وانت پر از هنداونه در حال حرکت، و با دوتا هنداونه در زیر بغل، باز جفت پا بپرد از وانت در حال حرکت به روی آسفالت و صحیح و سالم فرود آید. درست در همان روزها بود که علی زاغی از دست درشکه چی خیابون عارف تازیانه می خورد و می افتاد توی هول و ولا که نکند برود به مش احمد کله پز، چغلی مرا بکند.

بعدترها همین یک جفت ستاره کیهان، سردار تیم ملی هم شدند. نام اولی را ملت گذاشتند «سلطون» نام دومی هم شد «تانک تیم ملی». اولی جوری بال همبازی هایش را چید که شد مالک الرقاب پرسپولیس دومی اما دومی افتاد تو خط چریک بازی، بلکه به پینه های دست پدر زحکتکشش وفادار بماند. اولی رفت لواسون کاخ ساخت، دومی رفت پاریس و از پشت کامیون، بار قالی خالی کرد یک تنه. اگر دومی را سیاست از فوتبال نمی قاپید شاید ماندگارترین ستاره تاریخ فوتبال ایران می شد.

3- سیاست علی در سرپا نگه داشتن پرسپولیس در آن سال های توفانی اواخر دهه 50 و 60 که همه رقمه در فضای انقلابی آن روزها لعن می شد عین شوفری اش بود! یک روز در تمرین کیان، اتومبیل یکی از همبازی هایش را گرفت که برود دور بزند برگردد. وسط راه بنزین تمام کرد. رفت صندوق عقب را وا کرد دید یک دبه چهار لیتری هست. ریختش توی باک و گذاشت دنده و گازید. وقتی اتول را به صاحبش برگرداند یارو پرسید بنزین اش تموم نشد علی؟ علی گفت چرا تموم شد دبه سفیده را خالی کردم تویش. یارو دو تا شاخ داشت چهل تا شاخ هم در آورد. گفت تو از آن آدم هایی که اگر آش رشته هم بریزی تو باک، از اینجا تات قسطنطنیه می رانی و سالم هم برمی گردانیش. علی گفت چطور مگه آخه؟ یارو گفت مرد حسابی آن دبه سفید پر از آب خالی بود!

4- پیش از آن که ستواندوم خسروانی به عنوان مشاطه بیگم خاتون، برای شرکت در عروسی شاه جوان، از شهرستان محلات به طهران بیاید و باشگاه دوچرخه سوارانش را تاسیس کند و تیم را بسپارد دست علی دانایی فرد که بچه هایش را وردارد ببرد در این تیم بازی دهد، علی آقا تاپ ترین استعدادیاب فوتبال ایران بود که کارش خطاطی شماره اتومبیل های کم تعداد طهران بود. یک نیمکت و چندتا قلم مو و چندتا قوطی رنگ گذاشته بود توی پیاده روی کلانتری سوار و برای هر اتولی که شماره می نوشت، یک قران می گرفت و بقیه دریافتی ها را می داد به خزانه شهربانی. با همین یک قران دوزارها بود که برای بچه های لایقش توپ می خرید. ظهرها و شب ها منزلش شده بود مسافرخانه توپچی های پاپتی طهران و زنش ازت دستش ذله بود که همه زندگی اش را وقف فوتبال کرده است.



5- اگر ناصر هم به اندازه منصور و علی آقا محافظه کار و صبور بود احتمالا همانجور که در چندین دهه متوالی، علی آقا، مالک الرقاب سرخپوشان بود و با یک تکان دادن پلکش، ستاره های تاپ تیم های دیگر را می قاپید و همه تشکیلات باشگاه قرمزها را در صندوق عقب پیکانش اینور و آنور می کرد ناصر هم می توانست پدر معنوی آبی ها باشد اما ناصر غد بود. ناسازگار بود. روزی که بچه های تیم خواهش کردند مربیگری تیم را برعهده بگیرد هنوز جوان بود. باهاشن طی کرد که بی نظمی را برنمی تابد. اما ناصر در همان بازی اول وقتی غیبت ستاره های تیمش را در تمرین دید هفت تای شان را نشان روی نیمکت و اتفاقا حریف را هم برد ولی بچه ها تحملش نکردند.

آنها یک تیم خانوادگی می خواستند نه یک منچستر! روزی هم که با طرح من درآوردی 27 ساله ها در اوایل دهه 60 از فوتبال تارانده شد برای پیدا کردن خرجی نازی خانوم و آتیلا و آتوسا، دربدر بمبئی و بنگلادش شد. همیشه وقتی از خاطرات وحشتناک تنهایی و بی پولی و سرگردانی اش در آنجا تعریف می کرد خودش شمایل غرور می شد اما ما چشم های خیسمان را پنهان می کردیم که او نبیند.

ضد خاطرات زندگی در یک زیرزمین نمور و تاریک باشگاه بنگالی که تنها پناهگاهش بود تا بالاخره تیمی پیدا کند و پولی برای بچه ها بفرستد و یا خاطرات بی پناهی اش که برای 300 روپیه به تمام آشنایانش رو انداخت اما هیشکی لبیک نگفت آدمی را مچاله می کرد اما او مانده بود که بجنگد. همان روزها منصورخان و علی آقا روزگار بهترتری داشتند چون بلد بودند در باک اتومبیل آبی و قرمز آش رشته بریزند و حرکت کنند!




6- بچه بود که یک شب خمپاره عراقی ها افتاد  توی کوچه شان و غم عالم توی دل هایشان تلنبار شد. بچه بود. هنوز ریشش درنیامده بود. همگی هولهولکی پریدند توی فولکس استیشن پدرشان و از آبادان در رفتند. توی اهواز در اتاقکی ماندند تا داداش بزرگه و احمدرضا حرکت کنند سمت آبادان و یواشکی خرت و پرت های خانه را جمع کنند و بیاورند. فردا دوتا داداش آمدند.

 یخچال و قالی ها و وسایل را ریختندتویماشین و رفتند. احمدرضا دیده بود که وای آن دوتا کفتری که به قول مادرش از روز تولد او روی هره حیاطشان نشسته بودند و آنقدر به احمدرضا عادت کرده بودند که از کف دستش آب می خوردند دارند مظلومانه بغ بغو می کنند. نمی دانم هراس باروت های ستمگران مهاجم چقدر بود که خرت و پرت ها را جمع کرده بودند، در رفته بودند و تازه وقتی به اصفهون رسیده بودند احمدرضا دیده بود که جای خالی کفترهایش در بغض گلویش به تلخی می زند.


احمدرضا کم توی عمرش گریه کرد. بس که همه را گریه انداخت. توی اصفهان، بچه سال بود اما عین یک مرد، همه رقم کار کرده بود. شاگرد بقالی، شاگرد نقاشی، شاگرد نجاری، شاگرد آبکاری، شاگرد بنایی ... همه رقم کار که فکرش را بکنی. هیچ وقت هم از گفتن فلاکت آن روزها که کفش فوتبال واسه پوشیدن نداشت خجالت نمی کشید. مرد کوچک بود و زور بازویش! وقتی که یک اتفاق متافیزیکی او را به تیم تام وصل کرده بود عاشق همین کربکندی شده بود. توی تمرین تیم جوانان همیشه با ولع تمام می نشست پای صحبت کربکندی که یک کمی از خاطرات جام جهانی 1978 بگوید و او آنها را ببلعد! یعنی ببلعد و خوراک رویاهایش کند. خدایا یعنی ممکن است من هم یک روز توی جام جهانی گلر تیم ملی باشم؟

شب ها تا دیروقت کار می کرد تا جای خالی ساعت هایی را که می رود تمرین، برای اوستایش پر کند. صبح مدرسه، ظهر کار، عصر تمرین و باز شب تا نیمه شب، کار و کار و کار.

هیچ وقت هم ابایی نداشت از گفتن اینکه من حتی کفش های کربکندی را هم واکس زده ام با لذت هم واکس زده ام موجود غریبی بود.  همچنانکه علی زاغی را روزهای طشتک بازی مرد کرد احمدرضا را هم روزهای جنگ و فقر به پولاد تبدیل کرد. مردی که تجسم غیرت در حفاظت از دروازه های اساطیری شهر بود، در قالب دفاع از قفس های توری.

مردی که افسانه روانی کردن حریفان بود. یک بار یادم هست که در یک بازی حساس پنالتی شد. اگر گله را می خوردیم بدبخت می شدیم. اولش یک یک کمی توی دروازه معرکه گرفت و با تیر افقی دروازه اش بازی کرد. بعدش که فوروارد حریف پشت توپ ایستاد بهش گفت بند کفشات بازه! فوروارده فکر کرد احمدرضا جدی جدی می گوید، آمد بنشیند زمین و بند کفشش را ببندد که دید نه بابا بندس بسته است و گلر روبرویی، دارد مچلش می کند!

برای احمدرضا اما نه تنها حکایت این پنالتی، نه تنهاه حماسه ملبورن، نه تنها کفترهای آبادان بلکه تنها چیزی که نشد هیچ وقت ازش بپرسیم رکب خوردنش از مجتبی بود! حرکت وحشتناک مجتبی هیچ وقت از دید عرفای فوتبال، پنهون نماند! نمی دانم این بچه آن روز چی چی زده بود و با کی شرط بسته بود که جلوی صد هزار تماشاچی زد به سیم آخر و ما تا مدت ها انگشت به دهان بودیم.

7- مجتبی بچه خبابون استخل بود. برخلاف جوانی هایش که دائم تو اتوبان ها سوتی می داد و مجله های رادیکال عین قاتل ها چشم هایش را علامت ضربدر می زدند یک دل فندقی دارد. معجون ناسازگاری است. از یک طرف آن همه شر و شور، از طرف دیگر هم این همه مرگ اندیش! قشنگ یادم هست که بعد از آن محرومیت سه ساله، یک روز بهم گفت که رفتم یک قبر خریدم تو بهشت زهرا. یک نهال سرو هم کاشتم رویش گفتم برو بابا، تو تا زمانی که از عالم و آدم کام نگرفته ای نمی میری. دیدم چشم هایش پر شده و خالی نشد. عین همین چند وقت پیش که گفتم می خواهم بیایم مصاحبه با مامان مهین، دیدم حرف از دخترکش افتاد که توی هلند است و دائم به خواب «مجی» می آید.

مجتبی آدم توداری است. آن اوایل ما تا سال های سال نمی دانستیم که داداشش شهید شده است. همان روزها که بسیاری از بازیکن ها نان شهیدسازی های دودمانی شان را می خوردند «مجی» از ریاکاری متنفر بود. می گفت واسه دل خودش شهید شده من چرا نردبانش کنم؟ روزی هم که توی بیمارستان بستری شده بود خیلی ها به دیدنش رفتند اما در میان آنها ظاهرا فقط کمک های علی کریمی نقد بود الباقی قول نسیه داده بودند. از بیمارستان نقل مکان کرده بود به خانه مجردی مهرداد که به دیدنش رفتیم. صورتش خیلی ترگل ورگل شده بود. داشتیم خداحافظی می کردیم که دیدیم محمود قمار از راه رسید، داشت می زد توی سرش!

مجتبی گفت چیه باز بابا؟ دکترها گفتن که من باهاس آرامش داشته باشم ها! محمود گفت که هیچی بابا. رفتم بیمارستان همه آن کمپوت ها و کنسروها و شیرینی ها و کادوها را که برای عیادتت آورده بودند ریختم توی صندوق عقب که بیاورم خانه. توی هفت تیر نگه داشتم که سیگار میگار بخرم معطل کردم. برگشتم دیدم دزد ماشین مو زده همه کمپوت ها و خوراکی ها را برده! مجتبی با صدای خش دار یک کمی غر زد به محمود اما آخرش گفت که قسمت دزدها بوده اونا. بی خیال!


8- حالا زوج رقابتی علی آقا و منصور (افسانه های نسل اولی دربی) جایش را به تقابل زوج علی و فرهاد داده است. دربی های تهران، دهه به دهه ستاره هایش را عوض کرده اما ندر کمیت تماشاگرانش، هنوز شانه به شانه هم جلو می روند. متاسفانه با این همه نشخوار خاطرات دربی های چهار، پنج دهه گذتشه، هنوز راز مگوهای بسیاری به ویژه در حوزه های سیاسی و جامعه شناسی، از نگاه تاریخ نگاران دور مانده است. آدمی تا در شهرآوردها بازی نکند حال و روز آن را نمی فهمد. الان را نگاه نکنید که فضای سیاسی و اجتماعی کشور متعادل تر شده است.

 در روزگار دهه شصتی ها که فضای سیاسی کشور ملتهب بود در همین دربی ها چیزهایی می دیدیم که کف مان می برید. گاهی ناصر و مجتبی تعریف می کردند که شب قبل از بازی برده اندشان فلانجا و بخیه شان را کشیده اند! تا در روز دربی، گردن کلفتی نکنند. گاهی آنها را به شام های مصلحتی دعوت می کردند و غذای لوکس طلایی در گلوی بچه ها غدته می شد. خوشبختانه این تئاترها حالا دیگر جمع شده است.


اگر فردا علی و فرهاد بازی می کردند دربی افسانه ای می شد. فعلا موضوع فرهاد پیچیده است. می دانیم که روابط او و جنرال تابع پلتیک ها، معادلات و پنهان کاری های بسیاری است. می دانیم که امیرخان، آن روز از دیدن آن همه تماشاگر تیفوسی که برای استقبال از اولین تمرین فرهاد به ورزشگاه آمده بودند دماغش باد کرد. می دانیم که حضور فرهاد می تواند مدافعان حریف را دچار بار روانی کند اما موضوع مهم فردا در یک جبه سبک بازی شطرنجی است که امیر با مهره فرهاد می کند. طبعا امیر، مربی نیست که بازیکن سالاری را راحت هضم کند. برای تحلیلگران فوتبال نوع استفاده ابزاری امیر از فرهاد در بازی فردا مهم است. اگر فرهاد فیکس باشد و به درخشش خود ادامه دهد و شفیتگان و خاطرخواهان بسیاری را به سمت آهن ربایش جذب کند آیا برای امیر قابل هضم خواهد بود؟
******
اگر فردا در دقایق پایانی آمد و ستاره شد چه؟! اگر فرهاد را امیر در بازی فردا بسوزاند چه می شود؟! اگر او را بازی ندهد طبعا ترکش های بعد از بازی، تحلیل آفرین خواهد شد (صید یا صیاد مسئله این است!) بالاخره خود فرهاد نیز خورد خورده و افعی شده است (ببخشیدها!) موضوع عجیب این است که اگر دیدید فردا فرهاد گل زد و همان لحظه هم برای همیشه از فوتبال خداحافظی کرد تعجب نکنید.

شاید یکی از رویاهای غیرمترقبه مجیدی یک عمر در چنین تصویری خلاصه شده باشد. در آن سوی میدان البته کاش آدمی می توانست از چشم های سلطون و یحیی و جادوگر به این بازی چشم بدوزد. جذبه کهربایی دربی، چه کسانی را ویران و چه کسانی را خوشبخت می کند؟ فردا شب کاش گنجشکی بودیم و از دیوار خانه دلدادگان دو تیم سرک می کشیدیم؛ اشک شوق، یا اشک اندوه؟


ویدیو مرتبط :
‫پشت پرده ضد ایرانی و ضد اسلامی انگری برد‬‎

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

پرده های منزلتان را ضد آلرژی کنید !



 

پرده های منزلتان را ضد آلرژی کنید !

 


برخی افراد تصور می‌کنند که پرده تنها کالایی برای جلوگیری از تابیدن نور یا حجاب دور خانه است. اگر چه جنس و ظاهر پرده ظاهر بسیار زیبایی را به داخل و خارج خانه می‌بخشد اما توجه به تاثیر جنس پرده بر سلامت فرد هم اهمیتی خاص دارد. یکی از مهم‌ترین تاثیراتی که پرده منازل و سایر اماکن بر سلامت افراد می‌گذارد، حساسیت‌های تنفسی است...

 


واکنش‌های آلرژیک زمانی رخ می‌دهند که بدن به مدت طولانی و مداوم با آلودگی‌ها، ذرات گردوغبار و به‌طور کلی مواد حساسیت‌زا در تماس باشد. بدن واکنش خود را به این مواد با خارش، آبریزش بینی، اشک، گرفتگی بینی، عطسه و سرفه از درجه خفیف تا شدید نشان می‌دهد. گاهی هم حساسیت فرد تاحدی است که راه‌های هوایی او بسته می‌شود. افرادی که سابقه حساسیت‌های تنفسی دارند باید مراقب باشند در معرض این مواد تحریک‌کننده قرار نگیرند تا علایم حساسیت در آنها مجددا شکل نگیرد. به همین منظور توصیه می‌کنیم منزل و محل کار خود را نسبت به این آلرژن‌ها (مواد حساسیت‌زا) ایمن كنید :

 

- پرده‌های سبک و قابل شست ‌و شو : یکی از مهم‌ترین مکان‌هایی که مواد حساسیت‌زا در آن تجمع می‌یابند پرده‌ها هستند. بهار که فصل گرده‌افشانی گیاهان است، پرده‌ها می‌توانند محل تجمع این ذرات حساسیت‌زا باشند. در شهرهای مختلف هم ذرات آلوده و گردوغبار در هوا معلق‌اند که این ذرات هم در میان الیاف پرده جایگیر شده و می‌توانند زمینه‌ساز واکنش‌های آلرژیک باشند پس توصیه می‌کنیم افرادی که حساسیت تنفسی دارند حتما پرده‌هایی را به پنجره منازل یا محل کار خود بیاویزند که به راحتی شسته شوند. یادتان باشد پرده‌هایی که الیاف ضخیم و معمولا گران‌قیمت دارند برای شست‌وشو باید به مغازه‌های خشکشویی فرستاده شوند که برای اکثر خانواده‌ها هزینه‌بر است و افراد ترجیح می‌دهند آنها را عید به عید به خشکشویی ببرند و همین امر تجمع آلرژن‌ها و مایت‌ها (حشرات ریزی که در گردوغبار سکنی می‌گزینند) را افزایش‌ می‌دهد.


یادتان باشد سطوح سخت، چربی گردوغبار و مایت‌‌ها را کمتر به خود جذب می‌کنند بنابراین می‌توانید بلافاصله بعد از پنجره‌هایی که زیاد باز می‌گذارید از کرکره‌های چوبی عمودی استفاده کنید و روی آن پرده‌های معمولی بکشید.

 

- کرکره : کرکره‌های قابل شست ‌و شو هم برای قرار گرفتن پشت پنجره گزینه خوبی هستند. در مورد کرکره بهتر است انواعی را تهیه کنید که عمودی باشند زیرا طبقه‌های افقی کرکره‌ هم سطح مناسب برای تجمع موادحساسیت‌زاست.



-از سر جاروبرقی کمک بگیرید : بسیاری از خانواده‌ها تنها از سر اصلی و سر باریک جاروبرقی استفاده می‌كنند در صورتی که قدیمی‌ترین جاروبرقی‌ها هم سری را برای تمیز کردن گردوغبار پرده‌ها دارند، هربار خانه را تمیز می‌کنید با جاروبرقی پرده‌ها را هم تمیز کنید تا مواد حساسیت‌زا کمتر روی پرده‌های خانه جذب شوند.