اخبار


2 دقیقه پیش

عکس: استهلال ماه مبارک رمضان

همزمان با آغاز ماه مبارک رمضان جمعی از کارشناسان حوزه نجوم همراه با نماینده دفتر استهلال مقام معظم رهبری عصر دوشنبه هفدهم خرداد برای رصد هلال شب اول ماه مبارک رمضان بوسیله ...
2 دقیقه پیش

تا 20 سال آینده 16 میلیون بیکار داریم

وزیر کشور گفت: در نظام اداری فعلی که می‌تواند در ۱۰ روز کاری را انجام دهد، در ۱۰۰ روز انجام می‌شود و روند طولانی دارد که باید این روند اصلاح شود. خبرگزاری تسنیم: عبدالرضا ...

وقتی مخملباف دختر و پسرها را می گرفت


اتفاقا خیلی هم استقبال شد. دانشجویان دختر و پسر آمدند. روزی در اتاقم نشسته بودم، دیدم یکی عربده می‌کشد و فحش‌های رکیک می‌دهد. آمدم بیرون دیدم محسن است. داشت به یک دانشجوی پسر جوان که رنگش پریده و می‌لرزید ناسزا می‌گفت. من هم به حکم وظیفه‌ام گفتم محسن‌جان چه شده، گفت: «کلاهت را بگذار بالاتر. می‌پرسی چی شده؟!

کافه سینما: امیرحسین فردی، مدیر مسوؤل باسابقه كیهان بچه‌ها، مدیر مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه هنری و نویسنده برجسته انقلاب اسلامی روز پنجم اردیبهشت‌ بر اثر عارضه تنفسی در ۶۴ سالگی دعوت حق را لبیک گفت.

وطن امروز نوشت، از میان آثار مرحوم فردی، می‌توان به «اسماعیل»، «آشیانه در مه»، «سیاه‌چمن»، «گرگ‌سالی»، «یک دنیا پروانه» و «کوچک جنگلی» اشاره کرد. رمان اسماعیل که در سال ۸۶ منتشر شد، به زبان انگلیسی نیز ترجمه شده است.قسمت های سینمایی این گفتگو را برای شما منتشر می کند
.



مرحوم اکبر رادی معلم من در دبیرستان بود. نوشته‌هایم را به ایشان می‌دادم بخوانند. خیلی تشویقم می‌کردند، راهنمایی می‌کردند، کتاب برای خواندن معرفی می‌کردند و نمایشنامه‌ها را معرفی می‌کردند، می‌رفتم می‌دیدم. البته آقای رادی راجع به اسلام و انقلاب چیزی به من نمی‌گفتند، توقعی هم نداشتم.

آشنایی من با محسن مخملباف به سال 59-58 بازمی‌گردد. حوزه هنری در فلسطین شمالی بود. اسمش هم حوزه اندیشه هنر اسلامی بود. الان تعاونی مصرف صدا و سیماست. برای نخستین‌‌بار مخملباف را آنجا دیدم و با ایشان آشنا شدم.

در رادیو کار می‌کرد. از آنجا که ما یکی، دو کتاب در حوزه چاپ کرده بودیم ایشان دیده بودند و در رادیو نقد کرده و تمایل داشتند به ما بپیوندند. آشنایی ما به دوران بعد از انقلاب بازمی‌گردد. قبل از انقلاب آشنایی با ایشان نداشتم. دوستی‌هایشان هم خیلی گرم و صمیمی بود. آدم آرمانگرایی بود که دنبال مدینه فاضله‌ می‌گشت.

طبع بسیار تندی داشت. خشونت کلامش بسیار بالا بود. از اینکه کسی را بیازارد، برنجاند و تحقیر کند ابایی نداشت. این در مرام من نبود، حتی اگر کسی مخالف بنده هم باشد، سعی می‌کنم هیچگاه این اتفاق نیفتد ولی ایشان خیلی راحت نه‌تنها مخالفش را بلکه موافقش را هم آزار می‌داد؛ خصلتش بود. بعدها دیدیم که این روحیه است، دست خودش نیست ولی خب آدم بسیار پرجنب و جوش و بااستعدادی بود. تا سال 61 در حوزه بودم. آقای مخملباف در رفتن من از حوزه خیلی نقش داشت.


به خاطر فضای خیلی خشن حزب‌اللهی که اینها شروع کردند من از حوزه رفتم. چند وقت پیش دوستی از بامیان افغانستان آمده بود حوزه هنری، تا مرا معرفی کردند با تعجب نگاه ‌کرد. گفت آقای فلانی شما هستید؟ گفتم بله. گفت این مطلبی که شما درباره مخملباف نوشته بودید (مطلبی که سال 88 در کیهان چاپ شد) در افغانستان خیلی دست به دست گشت. محسن آنجا فیلم ساخته بود، چهره دیگری از خودش نشان داده بود. می‌گفت ما هم دچار تناقض شده بودیم، لذا این مطلب شما خیلی روشنگر بود.

می‌خواهم بگویم محسن آدمی بود که اطرافیان خود را تحت‌تاثیر قرار می‌داد. دیدم انصافا تحت‌تاثیر قرار داده و بنده در اقلیتم. در دوره کوتاه 6 ماهه‌ای که مسؤول حوزه شدم، آقای ناصر پلنگی مسؤول گرافیک و تجسمی ما بود. آقای پلنگی گفتند یک کلاس گرافیک برای دانشجویان بگذاریم. تعامل و ارتباط با دانشگاه‌ها از اهداف ما بود. گفتم باید حتما این کار را بکنیم. حوزه که نباید دور خودش حصار بکشد. این کار خیلی خوبی است.

 اتفاقا خیلی هم استقبال شد. دانشجویان دختر و پسر آمدند. روزی در اتاقم نشسته بودم، دیدم یکی عربده می‌کشد و فحش‌های رکیک می‌دهد. آمدم بیرون دیدم محسن است. داشت به یک دانشجوی پسر جوان که رنگش پریده و می‌لرزید ناسزا می‌گفت. من هم به حکم وظیفه‌ام گفتم محسن‌جان چه شده، گفت: «کلاهت را بگذار بالاتر. می‌پرسی چی شده؟!

این فلان فلان شده داشت با آن دختر پشت درخت‌ها حرف می‌زد!» گفتم اینها دانشجو هستند بالاخره همیشه حرف زده‌اند بعد از این هم حرف خواهند زد. گفت: «یا جای من در حوزه است یا جای اینجور کارها». گفتم هر جور خودت راحت‌تری. خلاصه وسایلش را جمع کرد و رفت. 3-2 روز گذشت. دوستان مرا در فشار گذاشتند که مخملباف از حوزه رفته و این فاجعه است. گفتم نه فاجعه نیست. با این شیوه مخملباف، حوزه، حوزه نمی‌شود. فشار روی فشار که دوباره دعوتش کن. گفتم این کار را نمی‌کنم.

 این کار را هم نکردم. خودش برگشت. دیدم جایم در حوزه نیست. از آن طرف دوستان مرا به کیهان دعوت کردند و گفتند کیهان بچه‌ها دارد تعطیل می‌شود، حیف است. هفته‌ای یکی، دو روز هم سر بزنی مجله تعطیل نمی‌شود. دوستان سابق ما که اینجا با هم بودیم زودتر رفته بودند کیهان. می‌دانستند هم که چه فشاری علیه من در اینجا هست.

 گفتم اشکالی ندارد یکی، دو روز می‌آیم سر می‌زنم. کار مطبوعاتی کردن جذاب است. چند هفته‌ای نبود که رفته بودم کیهان که در حوزه هنری جلسه شورایی گرفتند که کسانی که 2 جا می‌روند باید یک جا را انتخاب کنند. من کیهان را انتخاب کردم. آقای زم هم هیچ اصراری نکردند که شما نروید.


ارتباط من با مخملباف سال 65 قطع شد. البته ایشان قطع نمی‌کرد. مرتب علیه ما جوسازی می‌کرد. آن زمان هم کیهان در دست آقای خاتمی بود. ایشان هم بهانه دستش بود که اینها با لیبرال‌ها کار می‌کنند. سال 65 گروهی در حوزه با مدیریت وقت اختلاف پیدا کردند. مرحوم حسینی، قیصر امین‌پور، ساعد باقری و... از حوزه منفک شدند و نخستین‌ جایی که آمدند کیهان بود. دوباره آقای مخملباف را در کیهان ملاقات کردم. می‌گفت ما نمی‌توانیم آنجا بمانیم. آنها طرفدار سرمایه‌داری هستند.

البته من دیگر اعتمادی به او نداشتم. تا اینکه اطراف مسجد جوادالائمه(ع) منزل گرفت. حالا چون دیگر منزلش هم نزدیک منزل ما بود رفت و آمدهایی می‌کردیم. البته بیشتر ایشان می‌آمدند، من هم ناگزیر سر می‌زدم. یک بار رفتم منزلشان گفتند فروخته رفته. باز هم به من برخورد که چرا بی‌خبر رفت. آن زمان تازه وارد سینما شده بود.

یک جور دیگر شده بود. کفش‌های معروفش را نمی‌پوشید و به سر و وضعش هم می‌رسید. دیگر او را ندیدم و اشتیاقی هم به دیدن ایشان نداشتم تا اینکه در ماجرای 88 دیدم هتاکی می‌کند، توهین به ملت ایران می‌کند. ما هم عصبانی شدیم چیزهایی نوشتیم. البته وظیفه‌ام بود؛ در مسائل انقلاب ملاحظه نمی‌کنم.


ویدیو مرتبط :
دختر و پسرها

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

کُرکُری دختر و پسرها



 

 

کُرکُری دختر و پسرها

 

«پسر برتر از دخترآمد پدید» پسر جمله را گفت و چیزی ندید

نگو دخترك با یكی دسته بیل سر آن پسر را شكسته جمیل

بگفتا:«جوابت نباشد جز این نگویی دگر جمله ای این چنین

وگرنه سر و كار تو با من است كه دختر جماعت به این دشمن است.»

پسر اندكی هوشیاری بیافت سرش چون انار رسیده شكافت

پسر گفتش:«ای دختر محترم كه گفته كه من از شما بهترم؟!!!

كه دختر جماعت به كل برتر است ز جن تا پری از همه سر تر است

پسر سخت بیجا كند، مرگ بید كه برتر ز دختر بیاید پدید!»

پس آن ضربه خیلی نشد نابه جا كه یك مغز معیوب شد جابه جا
بعد از رفتن اون دختر پسره اشعار زیر را سرود:
من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم از زن و غر زدن روز و شبش آزادم

نه کسی منتظرم هست که شب برگردم نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم

زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب نرود از سر ذلت به هوا فریادم

"هر زنی عشق طلا دارد و بس٬ شکی نیست" نکته ای بود که فرمود به من استادم

شرح زن نیست کمی٬ بلکه کتابی است قطور چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم

هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)

زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش! مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم

مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!

هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم نه برای دل هر دختر و زن فرهادم

الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: "من از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟"