اخبار
2 دقیقه پیش | عکس: استهلال ماه مبارک رمضانهمزمان با آغاز ماه مبارک رمضان جمعی از کارشناسان حوزه نجوم همراه با نماینده دفتر استهلال مقام معظم رهبری عصر دوشنبه هفدهم خرداد برای رصد هلال شب اول ماه مبارک رمضان بوسیله ... |
2 دقیقه پیش | تا 20 سال آینده 16 میلیون بیکار داریموزیر کشور گفت: در نظام اداری فعلی که میتواند در ۱۰ روز کاری را انجام دهد، در ۱۰۰ روز انجام میشود و روند طولانی دارد که باید این روند اصلاح شود. خبرگزاری تسنیم: عبدالرضا ... |
جزییات دیدار رهبری با خانواده شهید آشوری
روایتی از متن و حاشیههای دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی با خانواده شهدای مسیحی که همزمان با ایام ولادت حضرت عیسی علیهالسلام صورت گرفت، منتشر شد.
متن این روایت که به قلم محمد تقی خرسندی در سایت khamenei.ir منتشر شده به شرح زیر است:
«حاج خانم! من یه معذرتخواهی به شما بدهکارم. کسی که قراره چند دقیقه دیگه تشریف بیارند منزل شما، آقای خامنهای هستند...» جمله تمام نشده که اشک مادر جاری میشود. برادرها اما هنوز فرصت میخواهند که باور کنند؛ فرصتی در حد چند ثانیه. بغض آلفرد و آلبرت هم با اولین کلماتی که از دهانشان خارج میشود، میشکند...
تعجبشان تعجبی ندارد؛ تعجبشان به اندازهی تعجب خود ماست، وقتی وارد شدیم و دیدیم روی دیوار منزل یک مسیحی، فقط دو قاب عکس هست، یکی قاب عکس شهید روبرت لازار و دیگری قاب عکس امام و رهبری؛ دو قاب عکس رنگ و رو رفتهی قدیمی.
ساعت ۶:۳۰ شب است و فقط مادر و دو برادر شهید در منزل هستند. عروسها و نوهها رفتهاند به کلیسا برای مراسم شب تولد عیسی مسیح علیهالسلام. مادر که تا چند دقیقه پیش مدام اصرار میکرد ما از میوه و شیرینی و آجیل شب عیدشان بخوریم، حالا اصرارش بیشتر شده. خیالش را با یک جمله راحت میکنیم: «شما صبر کنید آقا بیایند و بروند. کل میز را برایتان خالی میکنیم.» لبخندی میآید روی لبهایش و میرود مینشیند روی مبل، کنار کاج کوچک مصنوعی. خانه خیلی کوچک است و مادر نگران اینکه بالاترین مقام مملکت قرار است وارد چنین منزل کوچکی شود. مسئولان برنامه اما سعی میکنند دلداریاش دهند که چیز مهمی نیست؛ اجازه گرفتهاند و دارند مبلها و میز ناهارخوری را جابهجا میکنند تا چند متر فضا باز شود. برادرهای شهید هم کنار مادر مینشینند.
آلفرد سر صحبت را باز میکند: «سال ۷۵ بود. داشتم از کاشان میاومدم تهران که تصادف کردم. مدارکم رو بردن قم. رفتم قم، گفتن افسر مربوطه رفته جمکران. ماه رمضان بود. دو راه داشتم. یا ول کنم بیام تهران و چند روز بعد دوباره برگردم یا برم جمکران. با خودم گفتم این همه مدت تو این مسیر رفتوآمد کردم، تا حالا جمکران نرفتم. برم اونجا. شب چهارشنبه بود و ماه رمضان. جمکران غلغله بود. گفتم یا صاحبالزمان! خبر برادرم رو برام بیار؛ زنده یا شهید. من که صاحبالزمان رو نمیشناختم. اما دیدم همهی مردم دارند دعا میکنند، به دلم افتاد برای برادر مفقودالاثرم دعا کنم. همون موقع بود که یه نفر اومد یه کاسه آش تعارف کرد. یه نفر هم یه تیکه نون بهم داد. خلاصه، کارم با افسر تموم شد و اومدم تهران. چهارشنبه تهران بودم. پنجشنبه بود که از معراج خبر آوردند برادرم برگشته و فردا با ۱۰۰۰ شهید تشییع میشه. فرداش روز قدس بود. مادرم از هیچی خبر نداشت. به دلش الهام شده بود. رفته بود نماز جمعه برای تشییع. غوغایی بود اون روز. هیچ تشییعی اینجوری نشده بود. کلی از هممحلیهای مسلمون اومده بودن تشییع جنازهی برادرم. تو همین کلیسای مارگیوگیز جمع شده بودند و سینه میزدند و میگفتند: حضرت عیسی مسیح، صاحب عزاست امروز...»
یکی از مسئولان جلو میآید و میگوید: «حاجخانم! یادتونه سال ۸۶ گفته بودید میخوام رهبر رو ببینم؟ حالا آقا میان منزلتون...» مادر که انگار اصلا حواسش به حرفهای پسرش نیست، از لقب «حاج خانم» هم که مدام تکرار میشود تعجب نمیکند. توی حال و هوای خودش است. میگوید: «به همه گفتم کاش میشد آقا بیان دیدن ما. یا ما بریم دیدن ایشون.» آلفرد میرود و یک روزنامهی قدیمی را میآورد. «همشهری محله، منطقهی یازده، ۱۲دی۸۶» یک نیمصفحه با مادر شهید مصاحبه شده و در یک کادر هم نوشته: «مادر طی دیدارهای مکرری که با مسئولان بنیاد شهید داشته، از آنها خواسته تا امکان ملاقات با رهبر را فراهم کنند، ولی بیجواب ماندهاست. دلش میخواهد رهبر را ببیند و انتظارش این است که این امر محقق شود.»
ساعت از ۷ گذشته. مادر رشتهی صحبت را دست میگیرد: «وقتی راهیان نور رفتم، محل شهادت پسرم نرفتم. خیلی دور بود. چه فرقی داره، همهی شهیدان بچههای من هستن. پسرم رو تو آرامستان اقلیتهای دینی تو جادهی ساوه دفن کردیم. مرتب سر میزنم بهش. دو روز پیش هم اونجا بودیم. عید پاک هم میریم. تو دههی فجر هم یه روز برای غبارروبی میریم...»
توی همین صحبتهاست که رهبر انقلاب میرسند. مادر به استقبال میرود. پسرها جلو میروند و عرض ادب میکنند. مادر میگوید: «درود بر شما. درود بر همهی ملت ایران.» رهبر میگویند: «خدا شما را حفظ کند» و مادر جواب میدهد: «در سایهی شما.» و آقا دعا میکنند: «خدا فرزندتان را با اولیایش محشور کند.» همه مینشینند و مادر میگوید: «کلبهی کوچکم پر شد. خیلی خوشحال شدم شما تشریف آوردید...» بغض نمیگذارد حرفش را ادامه دهد. لحظهای مکث میکند و ادامه میدهد: «به همه میگفتم. رهبر مال من هم هست. مگه فقط برای مسلمونهاست؟ برای همه است.»
رهبر انقلاب عذرخواهی میکنند از اینکه دیر آمدهاند و ابراز خوشحالی از این که در شب عید آشوریها این دیدار انجام شده. طبق معمول از شهید میپرسند. آلفرد جواب میدهد: «چند روز مونده بود سربازیش تموم شه. اما قبول نکرده بود برگرده. بعد از قطعنامه شهید شد. اول گفتند اسیر شده. بعدها که رفتیم خونهی همرزمش، میگفت تا لحظهی آخر پشت تیربار بود. هرچی گفتم بریم عقب، نیومد. تا این که یه خمپاره خورد به سنگرمون و زخمی شد. اسیرمون کردند. گفتند بقیه کجان، گفتیم کسی نمونده. با قنداق تفنگ زدند توی سرم و بیهوش شدم. در بعقوبه به هوش اومدم. پرسیدم کسی هم با من آوردین، گفتن نه.» و این، قصهی آغاز ۸ سال بیخبری مادر از جوان ۲۲ سالهاش بود.
آقا میگویند اینها مایهی افتخار است. نه فقط برای خانوادهی شهید، بلکه برای کل کشور. اشاره میکنند به امنیت کشور که ناشی از همین مجاهدتهاست. بعد در حالی که به مادر اشاره میکنند میگویند: اینها را همه میدانند اما نکتهی مهم این است که: «پشت این مجاهدت، مجاهدت این خانم است. این روحیه خیلی باارزش است. یکوقت یکنفر انقدر بیتابی میکند که مانع بقیه میشود که کار او را دنبال کنند. اما رضایت مادر و پدر و بعد هم صبر او این فضا را ایجاد میکند. هرجا میروم، غالباً مادرها روحیهشان بهتر از پدرهاست. ما مردها نمیتوانیم احساسات مادران را درک کنیم. مردها هم فرزندشان را دوست دارند اما مادر فرق میکند.» آلفرد حرفهای رهبر را تأیید میکند: «من رفتم معراج، جنازه رو که دیدم، شناختم. آخه برادرم خیلی درشت بود. از استخوناش شناختم. اما گفتند باید مادرش بیاد تأیید کنه.» مادر از خاطراتش بیرون میآید: «پسرم قهرمان بود.»
رهبر انقلاب دوباره رشتهی سخن را دست میگیرند: «اقلیت مسیحی، هم ارامنه و هم آشوری، سربلند بیرون آمد در انقلاب و جنگ. بهعنوان یک ایرانی وفادار عاقل بصیر شجاع.» مادر که کمکم از بهت اول جلسه درآمده میگوید: «در کرمانشاه، کنفرانس خبری گذاشتند. گفتم من بلد نیستم خوب فارسی حرف بزنم. گفتند اشکال ندارد. از همه هم بهتر حرف زدم. گفتم مسلمان و مسیحی باید دست در دست هم بدهیم و ایران را بسازیم. گفتم اسلحه بدهید بروم بجنگم.» آقا نگاهی میاندازند و میگویند: «اگر میدادند، میرفت ها! روحیهشون قوی است...» صدای خنده، یخ جلسه را آب میکند. مادر ادامه میدهد: «از خدا میخواستم روزی ببینم صدام رو...» آنقدر مهربان است که حتی دلش نمیآید فعل جمله را بگوید. لحظهای مکث میکند و با بغض میگوید: «دیدم. راحت شدم.» نمیگذارد اشکش بریزد. ادامه میدهد: «چون ما اهل جنگ نبودیم که. آمدند این کارها رو کردند...» رهبر حرفهای مادر را تأیید میکنند: «اینهای دیگر هم همینجوری میشوند. حاضر نیستند استقلال ما را تحمل کنند.»
مادر به زبان آشوری چیزی به پسر میگوید و آلفرد با شک و تردید از رهبر میپرسد: «کیک خانگی میخورید؟» آقا که موافقت میکنند، گل از گل مادر میشکفد. معلوم است دستپخت خودش است. با خوشحالی به رهبر میگوید: «من میگویم یک کار بدهید به من که بروم برای مملکت خدمت کنم.» آقا با روی باز میگویند: «همین حرف شما، کار بزرگی است. یکی از کارهای انبیا «تبیین» بود. خیلی از مردم، راه را کج میروند، چون نمیدانند. اگر بیان وجود داشت، راه روشن میشود. همین خصوصیت این خانم و گفتن این حرفها کار بزرگی است. خانمها در جنگ کارهای بزرگی کردند. جبهه رفتند، پرستاری کردند، اما بیان از همه مهمتر است. همین حرف زدن شما، چه در کلیسا و چه بیرون، و ابراز این روحیه کار خیلی مهمی است. انشاءالله خدا به شما طول عمر بدهد و همین روحیه را حفظ کنید.»
رهبر تکه کیکی میخورند و به اطرافیان میگویند: «خیلی کیک خوشمزهای است، شماها نمیخورید؟» مادر و دو فرزند با هم میگویند «نوش جان» سینی کیک میرود بین همراهان و دیگر برنمیگردد. مادر میگوید: «میوه هم باید بخورید. آجیل هم باید بخورید.» بعد، خجالتزده میگوید: «خانهام کوچک است...» آقا نمیگذارند شرمندگیاش ادامه پیدا کند: «دل باید بزرگ باشد. وقتی انسان هدف داشته باشد، هرجا باشد خوب است. هرکجا تو با منی من خوشدلم / ار بود در کنج چاهی منزلم.»
روزنامهی مصاحبهی مادر را به رهبر میدهند. نگاهی میاندازند و میگویند برای چه تاریخی است؟ سال ۸۶ را که میشنوند، با حسرت میگویند: «چرا آنقدر قدیمی؟ کاش زودتر میآمدیم. شما میآمدید یا من میآمدم.»
حرفها میرسد به وضعیت مسیحیان ایران. آلفرد میگوید از بعد انقلاب، موضوع دین پررنگ شده و حالا حتی اسقف آشوریها ایرانی است در حالی که قبلاً از عراق میآمده. اسقف ارمنیها هم که از لبنان میآید. رهبر انقلاب به یاد اسقف فقید ارامنه، آراک مانوکیان میافتند که از اول انقلاب با امام خمینی رحمهالله همراه بود. بعد هم کمی دربارهی آشوریها صحبت میکنند که به اعتقاد خودشان، قدیمیترین مسیحیها بعد از مسیحیان فلسطین (زادگاه حضرت عیسی علیهالسلام) هستند. بحث به زبان آشوری و نزدیکی آن به عربی و عبری و حتی فارسی میکشد. آلفرد، میوه و آجیل روی میز را کنار میزند و پارچهی سوزندوزی روی میز را نشان میدهد که به زبان آرامی روی آن نوشته شده: «ایدوخون هو بریخا» و میگوید یعنی «عید شما مبارک» آقا هم همین را بهعنوان نشانهی شباهت زبانی میگیرند که «ایدوخون» به کلمهی «عید» نزدیک است و «بریخا» از جنس «برکت» است.
وقت خداحافظی است و رهبر انقلاب هدیهای به مادر شهید میدهند و میگویند: «انشاءالله عیدتان مبارک باشد. شب خوبی بود.» مادر و فرزندان با هم میگویند: «برای ما که خیلی بهیاد ماندنی بود.» آقا میگویند: «ما به مسلمانها قرآن هدیه میدهیم. اگر میتوانستم یک انجیل خوب پیدا کنم، میآوردم. این انجیلهای الان، عموماً روایت هستند نه کلام وحی. البته یوحنا، لوقا، پتروس و... بزرگان مسیحیت هستند که بعضاً هم شهید شدند. اینها مسیحیت را به ایران و روم و... بردند. وگرنه مسیحیت برای شرق است. توی آنها پیغمبر و نایب پیغمبر هم بوده. حواریون جزء بزرگان دین هستند. در اسلام هرکس عصمت حضرت مسیح و حضرت مریم را منکر شود، از اسلام خارج است. احترام ما به مسیحیت اینگونه است. انجیل هم مثل قرآن و تورات از آسمان آمده. اما انجیلهای فعلی، اینهایی که من خواندم، روایت است نه آن چیزی که از آسمان نازل شده. اگر آن را گیر میآوردیم، روی چشممان میگذاشتیم.»
آلبرت که تقریباً در تمام جلسه ساکت و سربهزیر بوده، حالا که میبیند رهبر انقلاب در حال خداحافظی هستند، میگوید: «دکتر احمدینژاد آمده بود منزل ما. گفت چه چیزی لازم دارید؟ گفتم فقط سلامتی رهبر. همین که شما آمدید اینجا، برای ما یک دنیا ارزش دارد.» رهبر انقلاب جواب میدهند: «این روحیههای وفاداری خیلی ارزش دارد. بعضیها فقط نگاه مادی دارند و فقط پول را میشناسند. اما اینها معنویات است.»
آقا طبق معمول اجازهی مرخصی میگیرند. میایستند و قبل از رفتن، به پسرها و نوهها هم هدایایی میدهند که به پدرها برسانند. یکی از همراهان آرام میگوید: «خواهر شهید هم ارومیه است.» رهبر هدیهای هم به مادر میدهند تا به دست دخترش برساند. بعد هم خداحافظی میکنند و میروند برای دیدار با خانوادهی شهید مسیحی بعدی.
داریم وسایل را جمع میکنیم که مادر انگار یاد قول اول ما میافتد. میوهها و آجیلها را بهزور بین همراهان پخش میکند. هرچه میگوییم الان نوهها از کلیسا میآیند و شما بدون وسیله میمانید، قبول نمیکند. میگوید: «اگر به من گفته بودند آقا میآیند، حتما گوسفند میگرفتم که جلوی پایشان قربانی کنم. اینها چه ارزشی دارد...»
ویدیو مرتبط :
گلچین دیدار رهبری با خانواده چهار شهید هسته ای
خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :
دیدار دختر 9 ساله با خانواده فرشته نجاتش / آخرین لحظات زندگی شهید عباسی از زبان همکارانش
دیدار دختر 9 ساله با خانواده فرشته نجاتش / آخرین لحظات زندگی شهید عباسی از زبان همکارانش
جلال ملکی ، سخنگوی سازمان آتش نشانی تهران در گفتگو با خبرنگار مهر اظهار داشت: خانواده دختر 9 ساله ای که شهید امید عباسی روز سه شنبه هنگام نجات جان او دچار مرگ مغزی شد ، امروز عصر به خانه این آتش نشان در شهران رفته و از خانواده این آتش نشان فداکار تجلیل کردند.
نامگذاری یکی از معابر به نام شهید عباسی
رییس کمیته نامگذاری معابر و اماکن عمومی شورای اسلامی شهر تهران نیز با اشاره شهادت آتش نشان نشان فداکار "امید عباسی"، از نام گذاری معبر یا میدانی به نام این آتش نشان در تهران خبر داد.
معصومه آباد با اعلام این خبر گفت: در پی بروز آتش سوزی در یکی از واحدهای مسکونی غرب تهران، آتش نشان فداکار "امید عباسی" همه تلاش خود را برای نجات یک مادر و دو فرزندش که گرفتار آتش شده بودند به کار می بندد و در این راه به دلیل دودزدگی و حرارت بالا در وضعیت وخیمی قرار میگیرد و به علت شدت مصدومیت به کما رفته و پس از چند روز با رضایت خانواده این آتش نشان اعضای بدن وی به بیماران اهدا می شود.
آباد افزود: به پاس قدردانی از این اقدامات انسانی و پاسداشت یاد و خاطره این آتش نشان فداکار، شورای اسلامی شهر تهران معبر یا میدانی را به نام وی نامگذاری خواهد کرد.
گفتگو با مجروح حادثه
آتش سوزی ساختمان ده طبقه و نجات دختر خردسال از میان اخگر های گداخته آتش، آخرین سکانس زندگی «امید عباسی» بود، لبخند امید به زندگی از یاد و خاطره هیچ یک از همرزمان وی نمی رود حتی «امیر حسین خلج» که برای اولین و آخرین بار وی را در این حادثه دید و چه وداع تلخی...
گفتگویی که ادامه می خوانید مرور این حادثه از زبان «امیر حسین خلج» آتش نشان ایستگاه 100 است که در کنار دیگر دوستانش در حال عملیات و خاموش کردن آتش سوزی منزل مسکونی بود.
ماجرای آتش سوزی و عملیات خاموش کردن آن چگونه اتفاق افتاد؟
با اعلام ستاد فرماندهی و به صدا درآمدن زنگ آتش سوزی به سرعت خودمان را به محل حادثه در بزرگراه همت غرب، شهرک شهید باقری رساندیم، یک ساختمان 10طبقه دیده می شد که دقیقا در طبقه دهم آتش ودود سیاهی به بیرون زبانه می کشید. شدت آتش سوزی و حرارت بالای آن آسانسور را از کار انداخته بود.ما با پای پیاده و با تجهیزات، طبقات را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم و به طبقه دهم رسیدیم. لوله کشی و آبرسانی را بلافاصله آغاز کردیم و از چند جهت مشغول خاموش کردن آتش سوزی شدیم و سه نفر از اعضای این خانواده که یک مادر و دو فرزند بودند را سالم به پایین ساختمان منتقل کردیم.
چطور با امید عباسی روبرو شدید؟
عملیات در مراحل پایانی بود که من صدایی شنیدم، شدت حرارت و دود خیلی زیاد بود و چشم به سختی اطراف را می دید. جلوتر رفتم و دیدم یکی از نیروها بر روی زمین افتاده..دستگاه تنفسی ام را سریع بازکردم و بر روی دهان آن آتش نشان - که تا به آن روز او را ندیده بودم - گذاشتم و دوستان دیگرم را صدا کردم و با کمک هم او را به پایین آوردیم.
آن صحنه و آن عملیات اولین و آخرین باری بود که من امید عباسی را می دیدم...
امید پس از پیدا کردن دختر بچه 9 ساله در آتش، بادادن ماسک تنفسی اش به او، بر اثر شدت حرارت و حجم بالای دود بر روی زمین افتاده بود...
شما چگونه دچار آسیب دیدگی شدید؟
دود ناشی از سوختن وسایل منزل، فضا را پر کرده و تنفس را مشکل می کرد، من هم دچار دود زدگی شده بودم، بعد که امید را به بیرون منتقل کردیم من به او تنفس مصنوعی دادم و یکی از مدیران نیز در حال انجام ماساژ قلبی وی بود.
نبضش خیلی ضعیف می زد، با کمک بچه ها امید را به آمبولانس اورژانس منتقل کردیم و ما را با هم به بیمارستان آوردند و من در بخش آی سی یو(مراقبت های ویژه) بستری شدم و هم اکنون در وضعیت بهتری قرار دارم./مهر