اخبار


2 دقیقه پیش

عکس: استهلال ماه مبارک رمضان

همزمان با آغاز ماه مبارک رمضان جمعی از کارشناسان حوزه نجوم همراه با نماینده دفتر استهلال مقام معظم رهبری عصر دوشنبه هفدهم خرداد برای رصد هلال شب اول ماه مبارک رمضان بوسیله ...
2 دقیقه پیش

تا 20 سال آینده 16 میلیون بیکار داریم

وزیر کشور گفت: در نظام اداری فعلی که می‌تواند در ۱۰ روز کاری را انجام دهد، در ۱۰۰ روز انجام می‌شود و روند طولانی دارد که باید این روند اصلاح شود. خبرگزاری تسنیم: عبدالرضا ...

ترک اعتیاد به شرط تبلت!


توی ظل آفتاب روز تعطیل، ماشین انتهای یک جاده خاکی روبه‌روی یک ساختمان شبیه مدرسه‌های قدیمی و کهنه می‌ایستد، درهای آهنی بزرگ ساختمان که رنگش یادم نیست، بسته هستند.

روزنامه  شرق - شهرزاد همتی: توی ظل آفتاب روز تعطیل، ماشین انتهای یک جاده خاکی روبه‌روی یک ساختمان شبیه مدرسه‌های قدیمی و کهنه می‌ایستد، درهای آهنی بزرگ ساختمان که رنگش یادم نیست، بسته هستند.

درست جلوی در ورودی، یک پایپ شکسته افتاده، انگار قبل از ورود به کمپ، برای ترک، آخرین دود را دمیده و بعد پایپ را روی زمین انداخته، جلوی در، جایی آخر تهران. اینجا یکی از کمپ‌های ترک اعتیاد زنان است. کمپ تمایلی غرب تهران که معتادها با میل خودشان برای ترک به آنجا می‌روند. 

در آهنی با صدای قیژ بلندی باز می‌شود. زن سرش را از لای در بیرون می‌آورد و با دیدن من و آوردن نام سپیده علیزاده، مشاور کمپ، صورتش پرخنده می‌شود و لثه بی‌دندانش نمایان. شلوار قرمزی به پا دارد. با دمپایی‌های صورتی بیمارستانی لخ‌لخ‌کنان، عرض کوتاه حیاط را طی می‌کند و بعد جلوی وسایل ورزشی محدود با خودنمایی می‌ایستد و دستش را روی یکی از وسایل می‌گذارد و می‌گوید: «با اینا ورزش می‌کنم.

هر روز...» بعد انگار یادش آمده باشد، با سرعت بیشتر به سمت دفتر می‌رود... از مددکار که اجازه ورودم را می‌گیرد، در کمپ به رویم باز می‌شود... حیاط خالی است، هوا گرم است و پسرک کوچک و ریزنقشی با هیجان، بالا و پایین می‌پرد، پسر مددکار کمپ که با اعتماد کامل او را به دست همان زنی می‌سپارد که در را به روی ما باز کرده. مریم* با ٢٠ سال سابقه اعتیاد و کارتن‌خوابی که حالا سرشیفت کمپ اعتیاد است.

مریم یک سال و نیم است که پاک است اما زخم‌های ٢٠ سال اعتیاد روی صورتش نمایان است... ناهارخوری یک سالن ساده است و قدیمی، با صندلی‌های پلاستیکی سفید و سفره‌هایی گل‌دار که روی میزهایی که به هم چسبانده‌اند انداخته‌اند تا کمی شبیه خانه باشد. از آشپزخانه یک پنجره کوچک به سمت غذاخوری باز است، آیسان سرش را از پنجره داخل کرده و غر می‌زند که چرا برای غذا عجله می‌کنند، ناهارشان عدس‌پلو است.

در کاسه‌های متوسطی برایشان عدس‌پلو کشیده‌اند، کسی تعارفم می‌کند: «ارادت، خانم بزن یه لقمه...» بعد دوباره به خوردن ادامه می‌دهد. حالا پسر کوچک مددکار روی پای یکی از آنها نشسته و با آب و تاب برایش از ماشین‌پلیسش می‌گوید و او لقمه‌های عدس‌پلو را در دهان کودک می‌گذارد. محبوبه گوشه سالن، به دور از جمع روی صندلی نشسته. پایین موهایش بنفش کمرنگی است و حکایت از روزهایی دارد که به دست آرایشگری چیره‌دست، آراسته شده بود، نگاهش را می‌دزدد؛ انگارنه‌انگار که این همه راه به خاطر او آمده‌ایم.

 لقمه‌ها را با حرص می‌جود و نگاهم نمی‌کند؛ صدای آیسان دوباره می‌آید و می‌گوید آنهایی که غذا نخورده‌اند، باید کمی صبر کنند تا غذا حاضر شود... مددکار توی گوشم می‌گوید: «آیسان سه روزه برگشته. سه ماه پیش فرار کرد، حالا سه روز است که پاک شده، خودش با پای خودش آمده تا دوباره از نو شروع کند...»آیسان، همان دختری است که یک سال پیش گزارشش در گروه اجتماعی روزنامه شرق منتشر شده بود. حالا روی صورتش را پوشانده، به بهانه اینکه خجالت می‌کشد تا توی صورت مددکار کمپ نگاه کند، هیکل نحیفش را روی مبل ولو می‌کند و می‌گوید: «خانم علیزاده این‌بار هم پام وایساد، من همه کاری کردم اما الان سه روزه پاکم.

 این‌بار با پای خودم اومدم به خودم». حالا در آستانه ١٨سالگی است با کوله‌باری از تجربه زندگی در خیابان، وقتی که فرار می‌کند، با چند نفر از دوستانش که در خیابان می‌شناخته روزگار می‌گذرانده. می‌گوید: «روزهای آخر زنگ زدم به مادربزرگم؛ تنها سرپرستی که دارم مادربزرگم است که از دستم زله شده. بهش گفتم که زنگ بزن به خانم علیزاده، بگو می‌خوام برگردم کمپ، اما گفت هر جا می‌خوای بری برو، به من ربطی نداره و تلفن رو قطع کرد و من مجبور شدم خودم بیام... اینجا می‌تونم ترک کنم. از روز اولم رفتم تو آشپزخونه کار کنم، الان سه روز شده که پاکم... سه روز شده... می‌گن نباید بشمری، اما من می‌شمرم، حالا سه روزه پاکم.

خودم اومدم این‌بار...»بعد از چند دقیقه فرزانه می‌آید داخل دفتر، او با مادرش برای ترک به کمپ آمده، هر دو معتادند، ارثیه‌ای که از پدر فرزانه برایشان باقی مانده. آن‌قدر لاغر است که مددکار می‌گوید: «نشکنی فرزانه... وای که چقدر خوشگل شدی این روزها... روز اول یادته؟ فرزانه جواب‌هایش آره و نه است، کوتاه و منقطع جواب می‌دهد. دخترکی که هنوز ١٨ساله نشده. دختری از محله استاد معین که اولین‌بار پایپ را از دست پدرش گرفته... سه سال شیشه کشیده و امروز ٢١ روز است که پاک شده، مرحله سم‌زدایی اما حداقل ٣٠ روز است، هنوز به ٣٠ روز نرسیده‌اند که پدرش پاشنه در را از جا کنده که بیرون بیایند.

 حالا مادر فرزانه و خودش باید بار و بندیلشان را جمع کنند و بروند محله استاد معین، پیش خواهر کوچک‌ترش و پدر. می‌گویم: مطمئنی که دیگر نمی‌کشی؟ انگار دلش نمی‌خواهد جواب بدهد. مددکار می‌گوید: می‌دونی چه‌طوری فرزانه قبول کرده بیاد اینجا؟ گفته به شرطی میاد که براش تبلت بخرن. منم می‌گم اگر فرزانه پدرش رو راضی کنه که ١٠ روز دیگه اینجا بمونن و دوباره بره مدرسه، خودم براش تبلت می‌خرم... فرزانه خجل است و مغموم؛ فضای دفتر سنگین است.

 من در نقش دوست خانم مددکار، نگاهم را روی شانه‌های دخترک ١٥ساله‌ای دوخته‌ام که به عشق داشتن یک تبلت حاضر شده از پای بساط بلند شود، احتمالا اگر پدر به او وعده تبلت بدهد، دوباره پایپ را به دندان می‌گیرد و تمام... فرزانه آشفته است، هرچه می‌پرسم جوابش آره است و نه. می‌پرسم: دیگر نمی‌کشی؟ نه... می‌خواهی برگردی خانه؟ آره... چرا؟ بروم پیش خواهرم... پدرت را دوست داری؟ ... .

 درس‌خوان بودی؟ آره... الان خوبی؟ آره... . اینجا را دوست داری؟ آره... تبلت می‌خواهی؟ آره... دوست داری با تبلت بازی کنی؟ ...‌ . هنوز از محبوبه خبری نیست. سپیده می‌گوید: الان در فاز افسردگی است و بی‌حوصله است. از راهروها رد می‌شویم تا به خوابگاه برسیم... توی یک اتاق کوچک یک خوشخواب قدیمی گذاشته‌اند و روی در نوشته: اتاق فیزیک... اینجا همان اتاق درد است، جایی که معتاد اولین روزهای ترکش را می‌گذراند... همان دردهای ویرانگر، همان روزهای لعنتی اعصاب‌خردکنی که عرق می‌ریزد و سم از تنش خارج می‌شود، روزهایی که بالش را گاز می‌گیرد و تنها راه درمانش تحمل است... روزهای تب و التهاب و ترس...درهای خوابگاه هم آهنی است... بازش که می‌کنند، تاریک تاریک است، ساعت نزدیک دو بعدازظهر است و زن‌ها هرکدام توی تخت‌شان خزیده‌اند تا بعدازظهر را بگذرانند.

از صدای پا هرکدام سرشان را از زیر پتو بیرون می‌آورند. محبوبه روی تخت یا خوابیده یا خودش را به خواب زده... سپیده تکانش می‌دهد، با دلهره می‌پرد... نگاهمان می‌کند و می‌گوید: حرفی ندارم که بگم... از او می‌خواهم که اجازه بدهد روی تختش بنشینم... با تردید قبول می‌کند، پاهایش را جمع کرده توی شکمش، سرش را مدام بر نرده تخت می‌زند. می‌گوید: سرم درد می‌کنه... قرص داری؟ قرص دارم، با تردید بسته ژلوفن را توی دستم نگه می‌دارم و می‌پرسم مشکلی نداره قرص بدم بهت؟ می‌گوید: نه اگه ژلوفن باشه عیبی نداره... قرص را توی دستانش می‌گذارم که کسی از پشت سرم می‌گوید: برای بی‌خوابی و کمردرد قرص نداری؟

می‌شه بدی... محبوبه بی‌تاب است. حالا ٣٠ روز است که در کمپ مانده و یکی، دو روز بیشتر میهمان نیست... می‌گوید: «اصلا نمی‌فهمم من رو برای چی اینجا نگه داشتن... بابا کار و زندگی دارم...» می‌پرسم: «کجا می‌خواهی بروی؟». چشمان درشت و خوش‌رنگش را توی صورتم زل می‌کند و می‌خندد... با خنده‌اش نگین روی دندانش نمایان می‌شود و می‌گوید: «می‌دونم کجا برم... همون جایی که بودم... همون جایی که می‌دونی... چرا نرم؟» حالا آرام آرام از خانه‌ای که بوده حرف می‌زند... هرچه می‌گویم نشانی نمی‌دهد... می‌گوید: «شوهرم هم در جریان بود. ما می‌رفتیم اونجا، ١٠٠ تومن هزینه کارمون بود. از این ١٠٠ تومن ٤٠ تومن به من می‌رسید و بقیه سهم صاحبان خانه بود. من کار می‌کردم تا بچه‌ام زندگی کند... شوهرم هم می‌دانست... بعد یک روز با پلیس آمد سراغم... گفت این زن بی‌اخلاق است و افتادم زندان... بعد آمد ملاقاتم و گفت در صورتی رضایت می‌دهم که مهریه‌ات را ببخشی، خانه شهرستانت را ببخشی، ماشینت را هم ببخشی... همه را به نامش کردم و آزاد شدم، دوباره همه‌چیز از نو شروع شد... .

من کار کردم و کار کردم و کار کردم... یخچال خانه خودم و خواهر شوهرم را عوض کردم... چقدر سرم درد می‌کنه... محبوبه اما هنوز شوهرش را دوست دارد، هم می‌خواهد و  هم نمی‌خواهد که برگردد، سهم او از فروش روحش ٤٠‌هزار تومان بود، ٤٠‌هزار تومانی که یخچال خانه‌شان شد و ماشین زیر پای شوهرش... سهم او اما شیشه بود و اختلال دوقطبی و فراموشی لحظه‌ای. ١٠ دقیقه بعد دیگر من را نمی‌شناسد و می‌گوید که بروم...  ماجرا اما فقط ترک نیست، زن‌ها در کمپ ترک می‌کنند، اما جایی برای رفتن بعد از ترک ندارند، جای خوابشان دوباره می‌شود خیابان، حالا از پارک حقانی به کوچه‌های دروازه غار اسباب‌کشی کرده‌اند، محبوبه می‌رود دوباره پیش شوهرش، آیسان دوباره به خیابان، فرزانه پیش مادر و این چرخه معیوب دوباره تکرار می‌شود. همه چیز سر جای خودش است.

معتاد در کمپ ترک می‌کند و بعد از ٣٠ روز که گوشتی زیر پوستش آمد دوباره به خیابان می‌رود و کمپ‌ها انگار فقط یک اقامتگاه موقت‌اند برای تجدید قوا...  درهای آهنی خوابگاه بسته می‌شود؛ دوباره از جلوی اتاق فیزیک رد می‌شوم؛ آیسان توی حیاط بی‌هدف می‌چرخد؛ مریم وقت خداحافظی دستانم را محکم فشار می‌دهد و روبوسی می‌کند؛ درهای کمپ بسته و روز هم تمام می‌شود. جلوی در کمپ هنوز پایپی شکسته افتاده، لهش نمی‌کنم، از کنارش رد می‌شوم و روز تمام می‌شود... .


ویدیو مرتبط :
مصاحبه سایت ترک اعتیاد رئیس اداره پزشکی اعتیاد آلمان

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

گفت‌وگو با مادری که قاتل فرزندش را با شرط ترک اعتیاد بخشید



«به قاتل پسرم گفتم خیلی مردی؛ خوشحالم که اعتیادت را کنار گذاشتی و به جامعه بازگشتی» این تمام حرف یک مادر به قاتل فرزندش است که تنها شرط بخشش او را «ترک اعتیاد» گذاشته بود.

 به  گزارش  ایران ؛  زنی كه حق قصاص داشت و می‌توانست با اصرار بر آن، زیر چهارپایه‌ای بزند كه قاتل را روی آن می‌برند و گردنش را به طناب ‌دار می‌سپارند. اما او نمی‌خواست مرگی دیگر را رقم بزند؛ اندیشه «نجات قاتل فرزندش» ذهن او را پر كرده بود: «پسرم امیر (مقتول) قبلا اعتیاد داشت اما پاك شد. روز حادثه به درخواست پدر متهم، رفته بود خانه آنها، متهم را به كمپ ببرد و زندگی‌اش را نجات دهد، اما به دست او كشته شد. من تصمیم گرفتم مثل امیر رفتار كنم؛ اینكه یك زندگی را نجات دهم.»

 

حالا مادر مقتول، تنها با شرط «ترك اعتیاد قاتل» رضایت داده و متهم با به‌جاآوردن آن آزاد شده و با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج كرده است. دادگاه كیفری استان تهران نیز او را از جنبه عمومی جرم به یك سال حبس تعزیری و دو سال كار در خانه سالمندان به نحوی كه هفته‌ای سه نفر را استحمام كند، محكوم كرده است؛ تلاش مادر مقتول برای نجات قاتل فرزندش نتیجه داد؛ حالا او «سبكبال» شده است و هر شب وقتی به تصویر بزرگ پسرش روی دیوار اتاق خیره می‌ماند، با یك امید به خواب می‌رود: «ای كاش تنها یك شب، امیرم به خوابم بیاید.»

شما چگونه از حادثه با خبر شدید؟
پسرم امیر (مقتول) پنج سال پاكی داشت و با دو برادرش، مجید و میثم در كمپ ترك اعتیاد كار می‌كرد. یك روز (یازدهم اردیبشهت ٩٤) كه هر سه تای‌شان در خانه پیش من بودند، از كمپ به امیر زنگ زدند و گفتند مردی با آنها تماس گرفته و خواسته تا بیایند بچه معتادش را ببرند. امیر به من گفت «مادر، من طبق معمول دارم می‌روم، شما ناهار را آماده كن» و از خانه بیرون رفتند. ساعت یك ظهر شد؛ (با گریه) می‌خواستم نماز عصرم را بخوانم كه تلفن خانه چند بار پشت سرهم، خیلی نگران‌كننده زنگ خورد. مجید بود، از بیمارستان. گفت مادر، فقط دعا كن، پسری كه رفته بودیم به كمپ بیاوریم، با چاقو میثم و امیر را زد. گفتم گوشی را بده به میثم، با او حرف زدم، كتفش چاقو خورده بود اما وقتی خواستم گوشی را به امیر بدهد، گفت: «امیر با یك ضربه چاقو تمام شد.» دیگر نفهمیدم. همانجا نشستم روی زمین. برای نجات امیر دیر شده بود.


امیر چند سال داشت؟ ازدواج كرده بود؟
پسرم ٢٩ سالش بود، از او یك پسر ١٥ ساله به نام صادق به یادگار مانده. من قیم او هستم.


قبل از آنكه تصمیم به بخشش متهم بگیرید، به قصاص او فكر كردید؟
آن روزهای اول نمی‌توانستم خوب فكر كنم. یك بار نوه‌ام صادق آمد و گفت مادربزرگ می‌خواهی قاتل را اعدام كنی؟ این‌طوری بابام زنده نمی‌شود. به او گفتم الان هنوز نمی‌دانم.


خانواده مقتول برای گرفتن رضایت نزد شما آمدند؟
بله، چند بار آمدند. یك بارش مادر متهم به من گفت: پسرش می‌ترسد كه من دنبال اعدامش باشم برای همین تهدید كرده می‌خواهد در زندان خودكشی كند. من شماره‌ام را به او دادم تا به پسرش بدهد و با من از زندان تماس بگیرد. وقتی زنگ زد مطمئنش كردم كه دنبال اعدام نیستم. اینجا یك گلایه هم از او دارم كه وقتی فهمید قصد قصاص ندارم، دیگر سراغم را نگرفت. شاید رویش نشد یا هر چیز دیگری.


این حادثه برای شما یك نشانه است؟
یك امتحان است و فرزند من امانت خدا دست من بود. خدا تعیین كرد كه آن روز (روز قتل) آخرین روز زندگی امیر باشد. با این وصف حالا چرا من انتقام بگیرم؟


شرط «ترك اعتیاد» برای بخشش متهم چگونه به ذهن‌تان رسید؟
زمانی خودم دو بچه معتاد داشتم كه امیر یكی از آنها بود. خودم را جای مادر متهم گذاشتم. می‌دانستم چقدر دیدن مرگ تدریجی فرزند به خاطر اعتیاد برایش زجرآور است. امیر من، زمانی ترك كرد و تصمیم گرفت پاك بماند. روز حادثه هم به خانه متهم رفت تا یك زندگی را نجات بدهد نه اینكه لطمه بزند. من هم می‌خواستم با گذاشتن شرط ترك اعتیاد، در راهی كه امیر رفت قدم بگذارم تا او احساس آرامش كند.


تنها شرط شما همان ترك اعتیاد بود؟ یعنی دیه دریافت نكردید؟
دنیا چرك كف دست است. الان دیه ٢٢٠ میلیون تومان است و این پول كمی نیست. اما من تنها شرطم همان ترك اعتیاد بود. من با خدا معامله كردم. او بین بنده‌هایش فرقی نمی‌گذارد، چشمداشتی ندارد و به همه كمك می‌كند.


این تصمیم شما با مخالفت خانواده مواجه نشد؟
دو تا از پسرهایم كاملا مخالف بودند. خیلی سخت است كشته شدن برادرت را با چشم‌های خودت ببینی. حتی میثم كه در روز حادثه از متهم چاقو خورده بود، در آخرین جلسه دادگاه برخوردی هم با خانواده متهم داشت. چهلم امیر هم خانواده مقتول آمدند پیش من، گفتم قصاص نمی‌كنم. وقتی خویشاوندانم فهمیدند، گفتند می‌خواهی او را به خاطر كاری كه كرده تشویق كنی، گفتم «نه من می‌خواهم او را تشویق كنم تا به زندگی سالم برگردد.»


چگونه راضی‌شان كردید؟
به پسرهایم گفتم اگر سعید (متهم) تنها معتاد این مملكت بود، خودم تا پای اعدامش می‌رفتم و زیر صندلی را می‌زدم اما مگر او تنها معتادی است كه می‌شناسیم؟ آیا وقتی راحت می‌بینیم كه در خیابان‌ها مواد خرید و فروش می‌كنند، می‌توان مطمئن بود كه اعدام متهم، كار درستی است؟ به پسرهایم گفتم «آخر كار ما در این پرونده آشتی است، پس چقدر لذت دارد همان اول آشتی كنیم. چرا با طول دادنش، خاطرات تلخ را زنده كنیم؟» به آنها گفتم «باید از متهم حمایت كرد تا ترك كند و به زندگی برگردد تا كار برادرشان كه برای نجات او رفته بود، هدر نرود.»


و متهم شرط شما را به جا آورد و آزاد شد. وقتی خبر ترك اعتیاد او را شنیدید چه احساسی داشتید؟
خیلی خوشحال شدم. در دادگاه كه او را دیدم، گفتم خیلی مردی؛ فكر كن تازه از مادر متولد شده‌ای. به جامعه نشان بده كه اگر تا دیروز فرد معتادی بودی، امروز اما پاك شده‌ای و می‌توانی كارهای خوبی انجام دهی. تو هم هرازچندگاهی با من تماس بگیر و از احوالاتت بگو؛ اینكه چه مدت است پاك مانده‌ای.


متهم با بخشش شما از طناب ‌دار نجات یافت و چندی پیش هم ازدواج كرد، چه انتظاری از او دارید؟
از او می‌خواهم كه با پاك ماندن، بگذارد من و پسرم در آرامش باشیم. بگذارد ببینم كه بخششم بی‌نتیجه نبوده و كار پسرم به سرانجام رسیده. او با پاك ماندنش می‌تواند دینش را به پسرم ادا كند.


آرزویی برای متهم دارید؟
از خدا می‌خواهم به او سلامتی بدهد، كمكش كند همیشه پاك بماند و هیچ‌وقت دوباره، زندگی بدش در گذشته را به ذهنش نیاورد. فرزند خوبی برای والدینش باشد و شوهر و پدر خوبی برای زن و فرزندش.