سبک زندگی


2 دقیقه پیش

شناخت بهترین آتلیه کودک و بارداری

بچه ها به سرعت بزرگ می‌شوند، زودتر از چیزی که فکرش را می‌کنید یا انتظارش را دارید. زمانی توانایی راه رفتن یا حرف زدن ندارند ولی اندک زمانی بعد آنها را در حال دویدن و مکالمه ...
2 دقیقه پیش

فیلم: تزیین اتاق کودک با گل‌های مقوایی

همین الان یک نگاهی به اتاق کودکتان بیندازید. آیا دلتان نمی خواهد چیزی به آن اضافه کنید؟ وقتی پولش را ندارید، پس باید از خلاقیتتان کمک بگیرید. در این ویدئو گل هایی مقوایی ...

یک شوهر خوب هیچ وقت نمی​گه که...


راهنمای تبدیل شدن به یك شوهر موفق



مجله زندگی ایده آل: راهنمای تبدیل شدن  به یك شوهر موفق
 


یك شوهر خوب هیچ‌وقت بدون اجازه همسرش از كسی پول نمی‌گیره و واسه خودش خرج نمی‌كنه.

شوهر ایده‌آل هیچ‌وقت با فك و فامیل همسرش بد رفتار نمی‌كنه. اون به حدی دوستشون داره كه در و دیوار خونه از عكس‌های فامیل همسرش پر می‌شن.

درددل كردن برای مادر و خواهر و... علیه همسر حكم مرگ موش برای شما رو داره. می‌تونید امتحان كنید اگه تصمیمتون رو برای خودكشی گرفتید.
 
یك شوهر خوب هیچ‌وقت به همسرش نمی‌گه: بسه دیگه چقدر حرف می‌زنی. اون می‌شینه و با دقت به اتفاق‌هایی كه تو آرایشگاه، محل كار و تو تلفن‌ها برای همسرش رخ دادن گوش می‌ده.

فكر كردید خیلی عقلتون كار می‌كنه كه برای هر مشكلی مثل پروفسور دنبال ارائه راه‌حل می‌گردید؟ یك شوهر خوب به جای این كارها با دقت به غرغرهای همسرش گوش می‌ده و بعدم به جای راه‌حل فقط می‌گه: «ولی من خیلی بهت علاقه دارم.»



تلفن، تلفن، تلفن، خانم‌ها عاشق تلفن زدن شوهرشان هستن، یك شوهر خوب حتما بین روز با همسرش تماس می‌گیره و حالش رو می‌پرسه.

یك شوهر خوب هیچ‌وقت مثل بچه‌ها لج نمی‌كنه و نمی‌گه من همینم كه هستم. یادتون باشه همسرتون نمی‌خواد جای مادرتون باشه و یه بچه لوس و لجباز رو تحمل كنه.

اگر می‌خوای دست به یك خودكشی تو رابطه با همسرت بزنی، دیر برو خونه و قبلش هم دیر رفتنت رو خبر نده. زن‌ها هیچ‌وقت كسی‌رو كه نگران شدنشون براش اهمیت نداره نمی‌بخشن.

وقتی از دست همسرت عصبانی هستی، زل نزن به دیوار كه بیاد سراغت و بپرسه چه مرگته؟ كشف دلیل عصبانیت، خانم‌ها رو عصبی می‌كنه.


چرا داد می‌زنی؟! مگه عقلت كار نمی‌كنه؟! وقتی با یه خانم حرف می‌زنی، می‌تونی مزخرف بگی اما اگه آروم بگی حتما قبول می‌كنه. اشتباه كردی؟ اشكال نداره، عذرخواهی یادت نره.

تو یك حق رای داری، مثل همسرت اما در نهایت به نفع همسرت كنار بكش. خانم‌ها فراموش نمی‌كنن كه چه شوهر خوبی دارن!

یك شوهر خوب هیچ‌وقت نمی‌گه: من. حتی اگه تنهایی رفته رستوران می‌گه: ما امروز رفتیم رستوران. یعنی تو هم همراهم بودی، گرچه نبودی. این كارخیلی لوسه ولی جواب می‌ده.



زرنگ باشید، به جای اینكه به ویترین نگاه كنید، چشم‌های همسرتون رو تعقیب كنید و قبل از اینكه بگه از چی خوشش اومده اونو براش بخرید. زن‌ها عاشق این هستند كه حرف نزده كسی خواسته‌هاشون رو بفهمه.

وقتی شام تموم شد، یه شوهر خوب بشقاب و ظرف‌ها رو روی میز باقی نمی‌ذاره بره پای تلویزیون با پیژامه فوتبال تماشا كنه.

همین طور بی‌بهانه به هر جمعی كه رسیدید، گویا و رسا فریاد بزنید: «همسر من بهترین همسر دنیاست.» دروغ هم اگه باشه این جمله برای همسرتان قشنگ‌ترین دروغ دنیاست!


ویدیو مرتبط :
شوهر خوب

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

داستان مادر شوهر خوب من



 

داستان مادر شوهر خوب من

 

پدر همسرم سال‌ها پیش، قبل از این‌كه ما ازدواج كنیم فوت كرده بود. همسرم آخرین فرزند خانواده است و مدت مدیدیرا با مادرش تنها زندگی می‌كرده و همین مسئله سبب شده است مادر او وابستگی زیادی نسبت به همسرم داشته باشد به‌طوری كه گاه از خودم می‌پرسم او چه‌طور توانسته اجازه بدهد كه حمید ازدواج كند.

 

این وابستگی باعث دردسرهای زیادی برای من می‌شود مادر حمید انتظار دارد او هر روز به خانه‌اش سر بزند و كارهای عقب‌افتاده‌اش را انجام بدهد. در حالی كه همسر من، تنها پسر او نیست. برادرهای بزرگ‌تر حمید زندگی خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در كارهای آنها دخالت نمی‌كند. فكرش را بكنید مادر همسرم وقت و بی‌وقت به خانه ما زنگ می‌زند و می‌گوید: به حمید بگو بپره بره برای من میوه بخره یا بپره نون بگیره و كلی خرده فرمایشات دیگر. نمی‌دانم این شوهر است كه من دارم یا پرنده. مادرشوهرم هرگاه كه بیكار می‌شود به نوعی مرا می‌چزاند. مثلا او می‌داند كه من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غیرممكن است كه یكی از این دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نكند. خلاصه این‌كه كم‌كم داشتم از دست اعمال و رفتار این زن به تنگ می‌آمدم و تصمیم گرفتم مشكلم را با شخص باهوش‌تری در میان بگذارم. از آنجایی كه خواهرم نابغه فامیل است، نخست او را برای مشاوره برگزیدم. زیرا افكاری كه به سر خواهر من می‌زند، به عقل جن و پری هم خطور نمی‌كند به منزل او رفته و سیر تا پیاز ماجرا را برایش بازگو كردم. خواهرم با دقت به حرف‌هایم گوش داد و پس از پایان درددل‌هایم با حالتی موذیانه گفت:


- باید مادرشوهرتو شوهر بدی!


فكر كردم اشتباه شنیدم: چی؟


- گفتم باید برای مادرشوهرت شوهر پیدا كنی!


- ...
- ببین، مادر حمید از بس كه تنهاست و بیكار مدام تو زندگی شما سرك می‌كشه و تورو اذیت می‌كنه. اگه یه همدم و یه هم‌زبون داشته باشه سرش گرم می‌شه و شمارو به حال خودتون می‌ذاره.


شاید حق با او بود ولی من نمی‌دانستم دراین قحطی شوهر كه دخترهای بیست ساله روی دست پدرو مادرانشان مانده‌اند، چطور می‌شود برای یك زن شصت ساله شوهر پیدا كرد؟ این مشكل نه چندان كوچك را با خواهرم مطرح كردم و او باز نبوغ خود را به كار گرفت و پس از اندكی اندیشیدن گفت: باید به آشناها و فامیل بسپاری كه هر وقت مرد مسنی رو دیدن كه خیال ازدواج داره به تو معرفیش كنن.


كم‌كم داشتم نگران می‌شدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را برباید. در هر صورت این كار نابخردانه را انجام دادم. از فردای آن روز فوج خواستگاران از طریق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهمیدم آن دخترهای بیست ساله‌ای كه بی‌شوهر مانده‌اند كافیست كمی صبر كنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتی می‌توانند ازدواج كنند. راست گفته‌اند كه زمان، حللال مشكلات است. از آنجایی كه بسیار مسئولیت‌پذیر و وظیفه‌شناس هستم با دقت هر چه تمام‌تر شرایط خواستگاران را پرسیده و یادداشت كردم تا از بین آنان شخص مناسبی را انتخاب كنم. اولویت‌هایی كه در نظر گرفته بودم از این قرار بود:


1- طرف باید از یك خانواده كم‌جمعیت باشد.


-2 دارای شغل خوب و آبرومندی بوده یا از آن شغل بازنشسته شده باشد.


3- خوش‌تیپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد.


-4 به اندازه كافی مال و ثروت داشته باشد.


-5 خانواده‌دوست باشد.


اما هیچ یك از خواستگاران همه این شرایط را با هم نداشتند. من هم زیاد آدم ایده‌آلیستی نیستم. بنابراین مرد شصت و پنج ساله‌ای را انتخاب كردم كه بازنشسته بود، سه فرزند داشت كه همگی متاهل بودند. قدش 175 و 85 كیلو وزن داشت و از وضعیت مالی متوسطی برخوردار بود. چون می‌ترسیدم مادرشوهرم یا فرزندانش به خاطر این‌كار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگوید معرفشان یكی از همسایه‌ها بوده كه خواسته است ناشناس باقی بماند. سپس شماره تلفن مادر حمید را در اختیار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگیرد و منتظر ماندم ببینم عاقبت این ماجرا به كجا خواهد رسید.


ساعتی بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حمید مدام برای ما كلاس می‌گذاشت كه من با این سن و سال هنوز خواستگاران زیادی دارم و هی پز می‌داد. من كه دیدم كاری از پیش نبرده و فقط باعث شده‌ام مادرشوهرم بیش از گذشته ازخودراضی و بااعتماد به نفس شود، دلم می‌خواست بروم و خواهر نابغه‌ام را از روی كره‌ زمین محو و نابود كنم. پس از این كه عقل و خلاقیت با شكست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. یعنی با مادرم حرف زدم و از ایشان راه‌حلی خواستم. مادر نسخه‌ای را كه معمولا همه افراد باتجربه برای مشكلات خانوادگی می‌پیچند، پیچید. او به دنیا‌ آوردن یك عدد بچه تپل مپلی را تجویز كرد و گفت: اگه بچه‌دار بشی، حمید بیشتر احساس مسئولیت می‌كنه و مادرش هم می‌فهمه كه دیگه نباید وقت و بی‌وقت مزاحم شما بشه، نمی‌دانم یك نوزاد نیم‌وجبی چه معجونی بود كه می‌توانست همه را سر عقل بیاورد. با این حال نصیحت مادرم را گوش دادم و خیلی زود بچه‌دار شدیم. اما تولد فرزندم نه تنها مشكلات ما را از بین نبرد، بلكه مزید بر علت هم شد. زیرا مادرشوهرم بیش از گذشته به خانه ما رفت و آمد می‌كرد و حالا حتی در بزرگ‌ كردن بچه نیز دخالت می‌كرد. او معتقد بود كه از یك‌ماهگی باید به بچه غذا داد. در حالی كه تمام پزشكان متفق‌القول، می‌گویند نوزاد نباید تا قبل از شش ماهگی چیزی بجز شیرمادر بخورد. اما مگر من حریف این زن می‌شدم. او دائما در حلق بچه قندآب می‌ریخت. او اصرار داشت طفلك بیچاره را قنداق‌پیچ كند و هر چه می‌گفتم این كارها قدیمی شده است و دیگر كسی بچه را قنداق نمی‌كند به خرجش نمی‌رفت.


وقتی دیدم پای مرگ و زندگی فرزندم در میان است یك بار برای همیشه تصمیم گرفتم مقابل او بایستم و با لحنی بسیار جدی و محكم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو كارهای من دخالت نكنید! انگار تاثیر این جمله از شوهر دادن او و بچه‌دار شدن من بیشتر بود. زیرا از آن پس دخالت‌ها و اظهار فضل‌هایش كمتر وكمتر شد.

 

منبع:تفریحی