سبک زندگی


2 دقیقه پیش

شناخت بهترین آتلیه کودک و بارداری

بچه ها به سرعت بزرگ می‌شوند، زودتر از چیزی که فکرش را می‌کنید یا انتظارش را دارید. زمانی توانایی راه رفتن یا حرف زدن ندارند ولی اندک زمانی بعد آنها را در حال دویدن و مکالمه ...
2 دقیقه پیش

فیلم: تزیین اتاق کودک با گل‌های مقوایی

همین الان یک نگاهی به اتاق کودکتان بیندازید. آیا دلتان نمی خواهد چیزی به آن اضافه کنید؟ وقتی پولش را ندارید، پس باید از خلاقیتتان کمک بگیرید. در این ویدئو گل هایی مقوایی ...

مدیر عامل مهرام از عوامل موفقیت خویش می گوید


شاهرخ ظهیری نمونه واقعی یك آدم موفق است؛ كسی كه می‌تواند با تجربیاتش موتور محرك هزاران جوانی باشد كه فكر می‌كنند هركس به جایی رسیده یا سرمایه هنگفتی ارث برده یا از جای خاصی حمایت شده است.





صبح بخیر:  شاهرخ ظهیری نمونه واقعی یك آدم موفق است؛ كسی كه می‌تواند با تجربیاتش موتور محرك هزاران جوانی باشد كه فكر می‌كنند هركس به جایی رسیده یا سرمایه هنگفتی ارث برده یا از جای خاصی حمایت شده است. داستان زندگی پرفرازونشیب مردی كه با ابتكارات و زحماتش یكی از موفق‌ترین صنعت‌گران این كشور شده، می‌تواند دست مایه یك فیلم سینمایی باشد.



1309 تولد یک کار آفرین

سال 1309 در شهر ملایر به دنیا آمدم؛ پس از چند سال زندگی در این شهر به قم مهاجرت كردیم و دوران دبستان و دبیرستان را در این شهر گذراندم. سال پنجم دبیرستان (سابق) بودم كه پدرم فوت كرد و من سرپرست خانواده شدم و مسئولیت اداره زندگی خواهر، برادر و مادرم به‌دوش من افتاد. پس از گرفتن مدرك دیپلم در رشته ادبیات، به اداره فرهنگ قم رفتم و در همان جا معلم شدم.


 
 1328 استخدام و ادامه تحصیل

چون پدرم رئیس اداره دارایی قم بود، به‌راحتی در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش فعلی) استخدام شدم؛ اما با دیپلم نمی‌توانستم معلم موفقی شوم. به‌ این‌ دلیل ادامه تحصیل دادم و در رشته حقوق، لیسانس گرفتم. در آن زمان دانشگاه مثل حالا نبود؛ كسانی كه در رشته حقوق درس می‌خواندند، این رشته در 2 سال آخر به 3 رشته تقسیم می‌شد و هركس می‌توانست 2 لیسانس بگیرد‌ بنابراین من به‌غیر از رشته حقوق قضایی، لیسانس اقتصاد هم گرفتم كه بعدها تحصیل در این رشته خیلی به من كمك كرد. در دوران تحصیل مجبور بودم مدام به تهران بیایم و بیشتر مواقع 3 روز در هفته را تهران بودم‌، به‌همین دلیل پس از پایان تحصیلات، از قم به تهران آمدیم و من در دبیرستان‌های شمیرانات دبیر شدم؛ اما حقوق معلمی برای گذراندن زندگی‌مان كافی نبود، به‌همین‌ دلیل به تكاپو افتادم كار دیگری انجام دهم.



1337 شاگردی در بازار تهران

توسط یكی از دوستانم به رئیس كارخانه پارچه‌بافی درخشان یزد معرفی شدم. محل كارخانه در یزد بود؛ اما یك شعبه در بازار بزرگ تهران داشت و آقای هراتی، رئیس كارخانه به من گفت، از فردا به آنجا برو و شروع به كار كن. فردایش به بازار و مغازه پارچه‌فروشی درخشان یزد رفتم؛ وقتی وارد مغازه شدم، دیدم این فروشگاه چند فروشنده، یك صندو‌ق‌دار بازنشسته و یك رئیس شعبه دارد و در واقع هیچ‌كاری برای من وجود نداشت. اصلا نمی‌دانستم باید چه‌كار كنم، حتی یك چهارپایه هم نبود رویش بنشینم؛ تمام طول روز را باید سرپا و بدون كار در مغازه می‌ایستادم. در ضمن بعدازظهرها هم كلاس درس داشتم و باید به مدرسه می‌رفتم. بعد از چند روز احساس كردم اگر 15 روز همین وضعیت ادامه داشته باشد و نتوانم در مغازه كاری برای خود دست‌و‌پا كنم، همین روزهاست كه بیرونم كنند. در همین فكرها بودم كه دیدم هر شب صندوق‌دار با فروشنده‌ها دعوا دارد و حساب فروشگاه از هر 2طرف با هم، همخوانی ندارد. من یك بررسی‌كردم و به فروشنده‌ها گفتم، بیجكی برای هر پارچه درست كنند و طبق شماره و قیمت روی این بیجك‌ها، شب به شب با صندوق‌دار حساب و كتاب كنند. در پایان شب اول، وقتی صندوق‌دار حساب كرد و دید حتی یك ریال هم اشتباه نشده، خیلی خوشحال شد و من كمی اوضاعم بهتر شد و توانستم كمی جا پای خودم را سفت كنم.



1338 درس بزرگ برای تمام زندگی

در دبیرستان رشته فلسفه و منطق درس می‌دادم و هرروز باید از بازار تا قلهك را طی می‌كردم. هرروز ساعت 5 صبح از خواب بیدار می‌شدم و از خیابان عین‌الدوله (ایران) پیاده به بازار می‌رفتم. همان صبح زود در مغازه را باز می‌كردم، تمام طاقه‌ها را پایین می‌آوردم، تمیز می‌كردم و دوباره سرجای‌شان می‌گذاشتم. در حقیقت من با 2 لیسانس و شغل معلمی، به‌عنوان پادو در بازار مشغول به كار بودم و اصلا هم ناراحت نبودم. بازار برای من مثل دانشگاه بود و خیلی چیزها از آن روزها یاد گرفتم.



زندگی در سختی

كارخانه ما، از گروه صنعتی بهشهر پنبه می‌خرید. من هرچند وقت یك‌بار به مغازه آن‌ها در بازار می‌رفتم تا چك‌شان را بدهم. یك‌بار كه خدمت آقای لاجوردی، رئیس این كارخانه رفته بودم، یك دلال پیش او آمد و گفت: «پنبه‌های دیروز را 5 ریال گران‌تر فروختم»؛ اما آقای لاجوردی كه در معامله‌‌اش هیچ چك و سفته‌ای هم نگرفته بود، حاضر نشد معامله را به هم بزند و به آن دلال گفت: «اگر 5 میلیون تومان هم سود داشته باشد، حاضر نیستم حرفم را زیرپا بگذارم. من، یك كلام به مشتری‌ام گفته‌ام جنس مال تو، حالا اگر یك ماه دیگر هم پول بدهد، جنس مال اوست!» این حرف به‌قدری روی من تاثیر گذاشت و به‌قول معروف من را گرفت كه همیشه در زندگی‌ام آن را آویزه گوشم كرده‌ام و به‌خودم همانجا گفتم اگر می‌خواهم یك روز مثل آقای لاجوردی آدم بزرگی شوم، باید حرفم سند باشد. تا الان هم كه 81 سال دارم، هیچ‌وقت نشده به قولم عمل نكنم و از حرفم برگردم.



1339 روزی که زندگی ام تغییر کرد

صاحب كارخانه درخشان یزد، هفته‌ای چند روز به مغازه سرمی‌زد. یك‌بار كه به تهران آمده بود، نامه‌ای از شهربانی وقت رسید كه در آن گفته بودند ما امسال، از شما پارچه پلیس نمی‌خریم. وقتی‌آقای هراتی این نامه را دید، داشت سكته می‌كرد؛ تصور كنید قرارداد 10 میلیون متر پارچه، یكدفعه از بین برود، چه حالی می‌شوید؟ رفتم جلو به آقای هراتی گفتم اجازه بدهید من بروم سراغ این موضوع و ببینم چرا نمی‌خواهند از ما پارچه بخرند! گفت: «یعنی چی بروی دنبال این‌كار، گفتند نمی‌خرند، یعنی نمی‌خرند دیگر.» من گفتم شما نامه را به من بدهید» و او نیز با اكراه نامه را پرت كرد جلوی من. همان‌موقع رفتم میدان توپخانه، اداره شهربانی؛ گفتم می‌خواهم بروم اداره تداركات پیش سرتیپ فلانی! گفتند مگر همین‌طوریه؟ خلاصه ما را راه ندادند و فرستادند آجودانی. رفتم پیش آجودان و گفتم آقا به من اجازه بدهید یك دقیقه ایشان را ببینم. اگر نگذارید، خودم را آتش می‌زنم؛ اما باز هم نگذاشت. این‌قدر عصبی بودم كه زدم زیر گریه! یك سرهنگ از اتاق بغلی آمد و گفت چی شده جوان، چرا گریه می‌كنی؟ گفتم می‌‌خواهم بروم پیش سرتیپ نمی‌گذارند، گفت بگو چی‌كار داری، گفتم فقط باید به‌خودشان بگویم. همان‌جا زنگ زد به آجودانی و گفت: «‌‌اسم این آقا را بنویسید و به من هم گفت الان برو و فردا ساعت 6 صبح بیا، برو پیش سرتیپ. فردا صبح از ساعت 5 تا 6 جلوی در شهربانی ایستادم تا حتی یك ثانیه هم دیر نكنم. بالاخره اجازه دادند یك دقیقه بروم ایشان را ببینم. وقتی وارد اتاق شدم، داشتم از ترس می‌لرزیدم. با خودم گفتم اعدامم كه نمی‌كنند، بگذار هركاری می‌توانم انجام دهم. گفتم تیمسار، امیر، سرتیپ، من دانشجو هستم كه خرج خانواده‌ام را می‌دهم، اگر به من توجه نكنی، خانواده‌ام را از دست می‌دهم و خودم را می‌كشم. گفت‌ حرفت چیه؟ گفتم شما هر سال برای لباس‌های شهربانی از كارخانه درخشان پارچه می‌خریدید، ما بهترین و نخستین كارخانه هستیم. در ضمن از همه هم ارزان‌تر می‌فروشیم، چرا نمی‌خواهید از ما پارچه بخرید؟ نگاهی به من كرد و گفت كاغذت را بده! كاغذ را گرفت و زنگ زد به آجودانش و گفت: امسال هم بروید از درخشانی پارچه بخرید! انگار داشتم بال درمی‌آوردم. نامه را گرفتم و پیش خودم نگه داشتم تا آخر هفته رئیس بیاید، به هیچ‌كس هم چیزی نگفتم! آخر هفته كه آقای هراتی آمد، رفتم جلو و نامه را به او دادم. این‌قدر خوشحال شد كه اصلا نمی‌دانست چه‌كار كند. ناخودآگاه من را بغل كرد، بوسید و گفت: 500 تومان پاداش این كار تو! بعد از آن جریان بود كه دیگر من شدم معتمد آقای هراتی و هیچ‌كاری را بدون مشورت با من انجام نمی‌داد.



1340 ماشین های کشاورزی

بعد از آن، همین شركت، شروع به وارد كردن ماشین‌آلات كشاورزی به ایران كرد و نخستین شركتی بود كه ماشین‌آلات BMW را وارد كرد. من شدم مدیرفروش شركت ماشین‌های فلاحتی و چندبار به مونیخ آلمان رفتم و چند سالی در این شركت كاركردم. خیلی از من راضی بودند؛ به دلیل سلامت و صداقتی كه داشتم، دیگر اسمم سر زبان‌ها افتاده بود و همه من را در ماشین‌‌آلات كشاورزی می‌شناختند. دكتر صراف‌زاده از افراد ثروتمند و با نفوذ آن زمان به همراه اعلم و مهدی بوشهری، یك گروه بزرگ صنعتی تشكیل داده بودند كه 20 شركت كوچك را هم در زیرمجموعه خود داشتند. صراف‌زاده به هراتی پیغام داده بود یك ظهیری در مجموعه‌تان دارید كه ما او را می‌خواهیم! آقای هراتی با دلخوری قبول كرد ما را به صراف‌زاده بدهد كه همان‌موقع، رئیس كارخانه كشت شدم كه در زمینه واردات تراكتور از انگلستان فعالیت می‌كرد. نام تمام شركت‌های گروه با «مه» شروع می‌شد مثل مهساز، مهیار و... كه همین اسم بعدها باعث شد من، اسم كارخانه خود را مهرام بگذارم.



1341 منشی مخصوص بوشهری

آقای بوشهری كه از سهامداران اصلی شركت بود، در فرانسه زندگی كرده و درس خوانده بود. او آنجا می‌توانست فارسی حرف بزند اما بلد نبود فارسی بنویسد چون من لیسانسه بودم و اعتبار زیادی هم نزد صراف‌زاده داشتم، من را به‌عنوان منشی مخصوص بوشهری منصوب كردند و یك گرفتاری به گرفتاری‌های دیگرم اضافه شد. من هرروز باید به همه‌جا مثل مجلس، جلسه هیئت دولت و... می‌رفتم تا كارهای امضایی را پیش‌شان ببرم. یك روز كه در منزل آقای بوشهری منتظر آمدن ایشان بودم، همسرش از پله‌ها پایین آمد و گفت: «اینجا چه‌كار می‌كنید؟ اصلا شما كی هستید؟» گفتم:‌«من معاون آقای بوشهری هستم و هرروز به اینجا می‌آیم تا كارهای امضایی را انجام دهم.» او با بی‌ادبی گفت غلط كردی آمدی اینجا؟ اینجا خانه شخصی منه!  كارتم را نشان دادم ولی او آن را پاره كرد و به مباشرهایش گفت این آقا را بیرون كنید. من به‌قدری عصبی بودم كه اصلا نفهمیدم چطور از آنجا به شركت رسیدم. همان‌موقع رفتم استعفا كردم و گفتم حتی یك ثانیه هم در این شركت نمی‌مانم. هرچقدر اصرار كردند گفتم به‌‌ هیچ‌وجه امكان ندارد در این شركت بمانم.





1349 مهرام متولد شد

در مدتی كه قرار بود حق و حقوق ما را بدهند، متوجه شدم بین شركا اختلاف افتاده و می‌خواهند شركت‌ها را از هم جدا كنند. من در این برهه، شركت صنایع غذایی مهرام را به نام خودم ثبت كردم و به‌سرعت كارهای ثبتی آن را انجام دادم. وقتی از شركت بیرون آمدم، سراغ یكی از دوستانم كه اتفاقا او هم یزدی بود رفتم و با هم صحبت كردیم و به‌صورت شراكتی كارخانه را راه انداختیم. تا زمانی كه كارخانه ساخته شود چون هیچ تخصصی در این زمینه نداشتم، سراغ آموزش رفتم و برای تولید محصول‌ها بررسی‌های دقیقی انجام دادم. در مشورتی كه با یك‌سری از دوستانم كه به ایالات متحده رفته بودند و به‌عنوان كارآموز در كارخانه محصول‌های غذایی كرافت (kraft) مشغول به كار شده بودند، فهمیدم سس، همه را گرفته و هیچ خانه‌ای پیدا نمی‌شود كه در آن سس نباشد. هیچ كارخانه‌ای هم در ایران نبود كه چنین محصولی تولید كند و تصمیم گرفتم با یك كار ابداعی، به‌سوی موفقیت حركت كنم. تصور كنید سال 1349 ما سس مایونز تولید كردیم؛ ولی هیچ‌كس نمی‌داند اصلا سس به چه دردی می‌خورد! اصلا غذایی نداشتیم كه نیاز به سس داشته باشد! خلاصه شروع كردم به‌ جاانداختن این محصول در بین ایرانی‌ها!



1350 معرفی سس به ایرانیان

كارخانه را طبق استاندارد كرافت راه‌اندازی كردم؛ لباس‌های متحدالشكل، بخش كارمندان، بخش تولید، در كل همه‌چیز مثل كارخانه كرافت بود؛ اما یك پای قضیه مشكل داشت و آن هم فروش بود. نه مردم سس می‌خریدند، نه سوپرماركت‌ها. حتی آن‌ها حاضر نبودند این محصول را به‌صورت امانی در مغازه‌شان بگذارند. بعد از سال‌ها كار فهمیدم باید یك خرید كاذب درست كنم. برای این‌كار مثلا روزی كه كامیون پخش از پیچ شمیران به سمت تجریش می‌رفت تا اجناس را پخش كند، 100نفر را در رده‌های سنی مختلف مثلا پیرمرد، بچه‌ و جوان آموزش داده بودم و هرروز می‌آمدند شركت و پول می‌گرفتند كه چند ساعت بعد از پخش، سس‌ها را از مغازه‌ها بخرند مثلا اگر یك سوپرماركت 2 كارتن از ما سس می‌خرید، یكیش را خودمان می‌خریدیم. با این‌كار، هم مغازه‌دار را ترغیب می‌كردیم كه سس را به مردم بفروشد، هم از خریدی كه كرده، سود برده باشد. نخستین‌بار كه در نمایشگاه شركت كردیم، انواع غذاها كه با سس درست می‌شود را آماده كرده بودیم مثل الویه، سالاد كاهو و... كه مردم را با این ماده غذایی آشنا كنیم. یك‌بار خانمی، به نمایشگاه آمد و شیشه سس را باز كرد، بو كرد و گفت: آقا این را باید بمالیم به‌صورت؟! می‌خواهم بگویم، ماده غذایی‌ای را در ایران جا انداختم كه هیچ‌كس حتی خانواده‌های پولدار و بالاشهری هم نمی‌دانستند چه‌كار باید با آن انجام دهند. مهرام با زحمت و خون‌دل‌خوردن شد مهرام.



1351 بازنشستگی و بخشیدن کل حقوق به خانواده های بی سرپرست

پس از چند سال دوندگی و زحمت در این سال بالاخره محصولات مهرام كم‌كم جای خود را در میان مصرف‌كنندگان باز كرد و من با 30 سال خدمت كه پول 5 سال آن را یك جا به حساب دولت ریختم خودم را از خدمات دولتی بازنشسته كردم به این ترتیب من از سال 52 تا به حال كه بیشتر از 39 سال از عمر بازنشستگی‌ام می‌گذرد (یعنی من خیلی بیشتر از دوران خدمت حقوق بازنشستگی می‌گیرم)چون به این پول نیازی نداشتم تصمیم گرفتم آن را وقف كودكان بی‌سرپرست كنم.


ویدیو مرتبط :
مدیر عامل شرکت ؛ مدیر ارشد ارتباط گستر

خواندن این مطلب را به شما پیشنهاد میکنیم :

حبس تعزیری برای مدیر عامل اسبق ایرنا



 

 

 

حبس تعزیری

 

مدیرعامل سابق یکی از خبرگزاریهای دولتی، به ۴ ماه حبس تعزیری محکوم شد.

در حالی که سایت اصولگرای جهان نیوز اعلام کرد این حکم، پس از تایید محکومیت وی از سوی دادگاه تجدید نظر، به وی ابلاغ شده است، آخرین نیوز در گزارشی آورده است این شخص محمد جعفر بهداد مدیرعامل سابق ایرناست و احمدی نژاد با تذکر قانون اساسی به لاریجانی جلوی اجرای حکم را گرفته و بهداد هم اکنون در دفتر ریاست جمهوری مشغول به کار است.